بیتابی به سبب بیماری
دانشجوی من بود... شاید از چهل سال بیشتر داشت اما فکر نمیکردم بیش از بیست و پنج سالش باشد... چند روز او را ندیدم... پس از چند روز وقتی دیدمش علت غیبتش را پرسیدم...
گفت: پسرم مریض است... پی گیر معالجهاش بودم...
گفتم: خدا شفاش بده... بیماریش چیه؟
گفت: دچار مسمومیت خون شده و روی کبد و مغزش اثر گذاشته... الان هم بیماری به همهی بدنش رسیده...
گفتم: در هر صورت الحمدلله... منتظر اجر بزرگ باشد... حتی اگر تقدیر خداوند این باشه که نمونه باز هم مژده بده که کودکان برای پدر و مادرشون شفاعت میکنن...
گفت: شیخ کدوم کودک؟ الان هفده سالشه!
گفتم: الحمدلله... خدا توی برادرا و خواهراش برکت بندازه...
بغضش را فرو برد و گفت: شیخ... من فقط همین یه فرزند رو دارم! ولی الحمدلله صابر هستم و انتظار اجر رو از خداوند دارم... همه چی به قضا و تقدیر خداوند بستگی داره...
به خاطر خدا این پدر صابر را مقایسه کنید با انسانهای بیتاب و ضعیف الایمان و بیتحملی که نه صبر میکنند و نه انتظار اجر دارند...