بیمار و گناه
روزی به دیدار کسی رفتم که دچار بیماری خطرناکی بود... بیماری او پیشرفت کرده بود و بدنش به شدت ضعیف شده بود... حتی یکی از دوستانش به من گفت که پزشک به او گفته وقت زیادی ندارد... و البته علم کامل تنها نزد الله است...
آرام آرام به نزد او رفتم... منتظر بودم که صدای خواندن قرآن او را بشنوم... یا سجادهی نماز را گوشهی اتاق ببینم... در زدم... اجازه داد وارد شوم... من را نمیشناخت... وارد اتاقش شدم... سکوتی مرگبار حاکم بود و نوری کم سو...
اتاقش بیشتر به قبرستان شبیه بود... آینه را با ملافهای سفید پوشانده بود تا خود را در آینه نبیند و سر بی موی خود را نبیند و به یاد بیماریاش نیفتد... من را که دید خواست بنشیند... تعدادی از دوستانش پیش او بودند... همهی سعیشان این بود که بیماری او را از یادش ببرند و فکر میکردند این بزرگترین خدمتی است که میتوانند برای او انجام دهند... که او را بخندانند... بله فقط بخندانند... جوان بیمار واقعا میخندید... یا شاید هم تظاهر میکرد... نمیدانم! فراموش کرده بود که هر لحظه ممکن است نامهی اعمالش به پایان برسد و بسته شود... نمیدانست که بدنش تقریبا از کار افتاده و هر لحظه امکان مرگش هست...
وقتی نشستم یکی از دوستانش بلند شد و صدای ترانهای که از تلویزیون پخش میشد را پایین آورد... احساس کردم فضا را سنگین کردهام! شب نشینیشان را خراب کرده بودم! لا حول و لا قوة الا بالله... چه دلهای سنگی...
نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداختم... آرزو داشتم قرآن یا سجادهی نماز یا ضبط صوت و نوار قرآن ببینم... اما متاسفانه هیچ یک از آنها را ندیدم... هر چه بود چند مجله بود که روی جلد یکی از آنها تصویر ملکهی زیبایی فرانسه بود و بر روی جلد دیگری تصویر یکی از خوانندهای که یادم هست چند وقت پیش توی یکی از روزنامهها دیده بودم... و یک مجلهی ورزشی و...
همهی مجلات کنار دستش بودند و از برگههای مچاله شدهی آنها معلوم بود بارها آنها را خوانده بود...
راستش را بخواهید با دیدن او نزدیک بود اشکم در بیاید! دوستانش سعی کردند من را هم شریک خندههای خود بکنند... من هم برای اینکه ناراحت نشوند لبخند میزدم... یکی از دوستانش مورد خندهداری را که در یکی از سخنرانیهای من پیش آمده بود تعریف کرد تا من و او را به خنده بیاورد... بیچاره فکر میکرد خیلی بامزه است اما در واقع حرفهایش خیلی سنگین و سرد بود... به زور سعی میکردم لبخند بزنم و با خودم میگفتم بیچاره چطور دارد این وضعیت را تحمل میکند! تحمل نکردم و از آنها اجازه گرفتم و بیرون رفتم...
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم... با خودم گفتم: درست نیست پیش از آنکه نصیحتی صادقانه تقدیم او بکنم از اینجا بروم... شاید این آخرین دیدار ما باشد... در واقع گمان من درست بود و آن دیدار، دیدار آخر ما بود...
برگشتم... در اتاق را زدم و وارد شدم... از دوستانش اجازه خواستم کمی با او تنها باشم... از اتاق بیرون رفتند و در را آرام بستند... من و یاسر تنها ماندیم... نگاهش را به من دوخت... به گمانم دانست میخواهم چه بگویم... خیلی صریح به او گفتم: یاسر... وقتی برای تعارف نماند... تو خودت میدونی که خیلی دوستت دارم و جز به خاطر اشتیاقی که به دیدار تو داشتم به اینجا نیومدم... شنیدم بیماری و خیلی ناراحت شدم و فکر نمیکنم اینقدر که برات ناراحت هستم کمتر از ناراحتی خودت باشه... اگه تو داری اشک میریزی من برات خون میگریم...
سرش را زیر انداخت و گریه کرد... من هم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم...
گفتم: یاسر وقتی پیشت اومدم فکر میکردم تو رو ر وی سجادهی نماز میبینم... یا در حال خواندن قرآن... اما وقتی دیدمت مثل کسی بودی که بهت وعدهی جاودانگی داده باشن...
یاسر... پزشکت بهت گفته که بیماریات خیلی پیشرفت کرده و روزهای عمرت احتمالا معدود باشه... نمیدونم این جمعه را با هم نماز میخونیم یا روی تو نماز میخونیم...
یاسر... برای کسی که قراره نامهی عملش بسته بشه و نفسهایی چند بیشتر وقت نداره شایسته است که تا میتونه خودش رو به پروردگارش نزدیک کنه... وقتی آدم سالم باید دوستی و طاعت خداوند رو پیشه کنه، وضعیت آدم بیمار چطوره؟
یاسر اون حرفایی که قبلا بهت میگفتم کجاست؟ حرفایی که دربارهی دعا و استغفار و ذکر بهت گفتم؟ اون دل نرم کجا رفت؟ اون عبادت کجاست؟
اون شجاعت و قهرمانی که ازت سراغ داشتم چی شد؟ یادته میگفتی: آدم باید تو صورت شیطون تف کنه و به وسوسهاش توجه نکنه؟ چطور الان که بیشتر به خداوند نیازی داری بیشتر ازش دور شدی؟
به شدت گریه کرد... دلداریاش دادم و رفتم... سه روز بعد روی او نماز خواندیم... خدا رحمتش کند و درجاتش را افزون کند...