قهرمان باش!
بله قهرمان باش، نه ترسو و بی اراده. شاید اگر از بیمار آه و ناله شنیدیم او را سرزنش نکنیم چرا که هر انسانی حد تحملی دارد... اما هنگامی شگفتزده میشویم که میبینیم همراه بیمار دست از گریه و آه و ناله بر نمیدارد! در حالی که از او انتظار میرود بیمار را برای تحمل شرایطی که دارد تشویق کند و به او صبر بدهد و الگوی صبر و شکیبایی باشد... اما حال بیمار با چنین همراهی مانند کسی است که از گرمای آفتاب به آتش پناه ببرید!
شاید برخی از همراهان بگویند که در چنین شرایطی نمیتوانند جلوی گریهشان را بگیرند. میگویم: اما صبر و مجاهده برای تو زیباتر است. و اصلا با گریه و آه و ناله چه سودی خواهی برد؟ حتی اگر این بیماری باعث شود عزیز خود را از دست دهی باز هم میگویم: صبری زیبا پیشه کن...
در حدیث قدسی آمده است: هنگامی که فرزند بندهای بمیرد الله به فرشتگانش میفرمایدک «آیا فرزند بندهام را گرفتید؟ آیا جگرگوشهاش را گرفتید؟» ملائکه میگویند: آری... میفرماید: «بندهام چه گفت؟» ملائکه میگویند: حمد تو را به جای آورد و گفت: إنا لله وإنا إلیه راجعون... الله میفرماید: «برای بندهام خانهای در بهشت بسازید و نامش را خانهی حمد بگذارید» [صحیح؛ به روایت ترمذی].
بنابراین هنگام شدت زیان و مصیبت و دلتنگی به دعا و شکایت به سوی الله، پناه ببر...
دکتر عبدالله میگفت:
در حالی پیش من آمد که فرزند بیمارش را در بغل داشت... مادری که نزدیک به چهل سالش بود... کودک را به سینه فشرده بود گویا تکهای از بدنش بود... وضع کودک وخیم بود... میشد صدای نفسهایش را از دور شنید...
پرسیدم: چند سالش هست؟
گفت: دو سال و نیم...
معاینهاش کردیم... رگهای قلبیاش مشکل داشت... یک عمل جراحی روی او انجام دادیم... بعد از دو روز حال کودک خوب بود...
مادرش خیلی خوشحال شد... هر بار من را میدید میپرسید: دکتر کی مرخص میشه؟
همینکه خواستم مرخصیاش را بنویسم کودک دچار خونریزی شدید در حنجره شد که باعث ایست قلبیاش شد...
کودک از هوش رفت... پزشکان دور او جمع شدند اما ساعتها گذشت و نتوانستند او را به هوش بیاورند... یکی از همکاران عجله کرد و به مادرش گفت: احتمال داره فرزند شما دچار مغز مرگی شده باشه و فکر کنم امیدی به زنده موندنش نباشه!
برگشتم که آن همکار را سرزنش کنم... اما دیدم آن زن تنها گفت: شفا دهنده الله است... عافیت دهنده الله است... سپس گفت: از الله میخوام اگه شفا براش بهتره شفاش بده... بعد روی صندلی نشست و مصحف آبی رنگش را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن قرآن...
پزشکان رفتند و من هم بیرون آمد... وضع کودک تغییر خاصی نکرده بود... همانطور روی تخت افتاده بود... نگاهی به مادرش انداختم... او هم همانطور بود... گاه بر روی کودکش دعا میخواند... گاه قرآن میخواند و گاه در حال دعا برای کودکش بود...
بعد از چند روز یکی از پرستاران خبر داد که کودک دارد حرکت میکند... خدا را شکر کردم و به مادرش گفتم: ام یاسر مژده بده یاسر داره کم کم خوب میشه... در حالی که داشت اشکهایش را پاک میکرد گفت: الحمدلله... الحمدلله...
بعد از بیست و چهار ساعت ناگهان کودک دچار خون ریزی شدیدی مانند دفعه قبل شد و قلبش از حرکت ایستاد... دوباره بدن کوچکش از حرکت ایستاد... یکی از پزشکان پیش او آمد تا وضعیتش را بررسی کند... مادرش شنید که پزشک زیر لب میگوید: مرگ مغزی... اما فقط گفت: در هر صورت الحمدلله... شفا دهنده خداوند است...
بعد از چند روز باز حال کودک بهتر شد... اما چند ساعت نگذشت که دچار مشکل قلبی شد و دوباره از هوش رفت...
بعد از چند روز باز به هوش آمد و دوباره دچار خون ریزی شد... وضعیت عجیبی بود... تا آن وقت چنین چیزی ندیده بودم... آن خون ریزی شش بار تکرار شد اما از مادر یاسر جز این را نشنیدیم که: الحمدلله... شفا دهنده الله است... خودش شفا میده...
پس از معاینهها و تلاشهای پی در پی پس از شش هفته پزشکان توانستند خون ریزی را کنترل کنند... کم کم یاسر به حرکت آمد... اما ناگهان دچار ورم بزرگی در ناحیهی مغز شد... خودم او را معاینه کردم... به مادرش گفتم: وضعیت پسرتون خیلی وخیمه... مادرش گفت: الله شفا دهنده است... و شروع به خواندن قرآن بر روی پسرش کرد...
بعد از دو هفته ورم برطرف شد... دو روز گذشت و کودک کم کم داشت به حال طبیعی باز میگشت... اما بعد از سه روز ناگهان دچارا التهاب شدید کلیوی شد که به ضعف کلیه منجر شد و نزدیک بود باعث مرگ او بشود...
اما مادر همچنان محکم و استوار بود و به خداوند توکل میکرد و میگفت: شفا دهنده الله هست... و بر روی کودکش قرآن میخواند... چند روز گذشت و تلاش پی در پی ما برای علاج آن کودک ادامه داشت... این فرایند بیش از سه ماه طول کشید... کلیههای یاسر به حالت طبیعی بازگشت اما قضیه همینجا به پایان نرسید... کودک دچار بیماری عجیبی شد که تا آن وقت ندیده بودم...
بعد از چهار ماه دچار التهاب در پردهی جنب در سینهاش شد که مجبور شدیم برای خارج کردن مایعات آن را باز کنیم...
مادرش فرزندش را میدید و فقط میگفت: از الله میخواهم او را شفا دهد... او شفا دهنده است... و باز مشغول خواندن قرآن میشد...
بعضی وقتها او را میدیدم که قرآنش را باز کرده و توجهی به دور و بر خود ندارد... وقتی وارد اتاق احیاء میشدم انواع بیماران و همراهان آنها را میدیدم... بیمارانی را میدیدم که از درد فریاد میزدند... برخی آه و ناله میکردند و همراهانی که گریه میکردند... و بعضی +-پشت سر پزشکان میدویدند... اما او روی صندلی خود نشسته بود و قرآن به دستش بود... نه به فریاد کسی توجه میکرد و نه با پزشک کاری داشت و نه با کسی حرف میزد.. احساس میکردم با یک کوه طرفم...
یاسر شش ماه در اتاق احیاء بود... از کنارش میگذشتم و او را میدیدم که نه میبیند و نه حرف میزند و نه حرکتی میکند و سینهاش برای خارج شدن مایعات سوراخ بود...
فکر میکردیم این پایان کار اوست... اما مادرش همچنان به خواندن قرآن مشغول بود... صبر میکرد و نمینالید... به خدا قسم حتی یک بار با من حرف نزد و نپرسید که حال فرزندش چطور است... مگر اینکه من خودم شروع کنم... شوهرش که بیش از چهل سال داشت گاه من را میدید... اما هر وقت میخواست دربارهی یاسر از من بپرسد مادر یاسر به او اشاره میکرد و سعی میکرد آرامش کند و به او روحیه بدهد... به یادش میآورد که «شفا دهنده الله است»...
بعد از دو ماه حال کودک بهتر شد... او را به بخش کودکان منتقل کردیم... سپس معالجات تکمیلی و فیزیوتراپی روی او انجام شد و بعدا کودک توانست روی پاهای خودش انگار که هیچگاه بیمار نبوده، به خانهی خودشان رفت...
اما ببخشید... هنوز داستان ما تمام نشده... بعد از یک سال و نیم در مطب خودم بودم که پدر یاسر پیش من آمد... همسرش هم پشت سر او وارد شد در حالی که نوزادی در بغل داشت... گویا آن نوزاد را برای یک معاینهی عادی نزد پزشک دیگری برده بودند و سپس برای عرض سلام پیش من آمده بودند...
به شوهرش گفتم: ماشاءالله این نوزاد ششم خانواده است یا هفتمیه؟
گفت: این دومیه... اولی همونه که سال قبل معالجهاش کردین... خداوند هفده سال بعد از ازدواج و پس از مراجعههای فراوان و معالجه اون رو به ما داد...
سرم را پایین انداختم... یاد مادر یاسر افتادم که کنار کودک خود نشسته بود... نه آه و نه نالهای از او نشنیدم... با خودم گفتم: سبحان الله! بعد از هفده سال صبر و روز شماری و انواع معالجه صاحب فرزند شده بود و میدید که همان فرزند بارها جلوی چشمانش میمرد و زنده میشد، اما جز لا اله الله و شفا دهنده الله است، چیزی از او نشنیدم... چه توکلی... چه زنی...
٤- چه زیباست که همراه بیمار تنها به فکر پر کردن وقت خود با کارهای مفید نباشد، بلکه به فکر بیمار هم باشد... مثلا او را برای ذکر بسیار و استغفار تشویق کند یا برای او دستگاه پخش و محتوای مفید مانند قرآن و سخنرانی و احادیث بیاورد و او را به نماز در وقت آن تشویق کند، و آنچه را باعث زیان اوست از او دور کند...
٥- خشنودی به قضا و قدر...