قهرمان
ابوعبدالله چندان تفاوتی با دیگر دوستانش نداشت... اما برای انجام کار نیک بسیار حریص و پیشگام بود...
او چند فعالیت دعوی داشت... از جمله فعالیتی که هنگام کار انجام میداد... او در یکی از مدارس کر و لالها کار میکرد... روزی با من تماس گرفت و گفت: نظرت چیه که دو نفر از ناشنوایان رو بیارم به مسجد شما تا برای مردم سخنرانی کنن؟
تعجب کردم!! دو نفر ناشنوا برای شنواها حرف بزنن؟
گفت: بله... روز یکشنبه میایم!
مشتاقانه منتظر شدم تا روز یکشنبه شد... کنار در مسجد منتظر بودم... ابوعبدالله با اتوموبیلش از راه رسید... نزدیک در ایستاد و دو مرد با او از ماشین پیاده شدند... یکی کنار او راه میرفت... ابوعبدالله دست دومی را گرفته بود و راهنماییاش میکرد... اولی کر و لال بود و اما میدید و دومی هم کر و لال بود و هم نابینا!
به اوعبدالله دست دادم... شخصی که سمت راستش بود ـ و بعدا دانستم اسمش احمد است ـ بهم لبخند میزد... با او هم دست دادم...
ابوعبدالله در حالی که به نابینا اشاره میکرد گفت: با فایز هم سلام کن... گفتم: السلام علیکم فایز! ابوعبدالله گفت: دستش رو بگیر... اون نه تو رو میبینه نه صدات رو میشنوه...
دستم را توی دستش گذاشتم... دستم را فشار داد و تکان داد...
وارد مسجد شدیم... بعد از نماز ابوعبدالله روی صندلی نشست... احمد سمت راست و فایز سمت چپ او نشستند... مردم با تعجب نگاه میکردند... عادت نکرده بودند که یک ناشنوا روی صندلی مخصوص سخنران بنشیند... ابوعبدالله به احمد اشاره کرد... احمد شروع کرد به سخنرانی با زبان اشاره کرد... مردم اما چیزی نمیفهمیدند...
ابوعبدالله میکروفون را به خود نزدیک کرد و گفت: احمد دارد داستان هدایت خود را برای شما تعریف میکند... میگوید: ناشنوا به دنیا آمدم... و در جده بزرگ شدم... خانوادهام اهمیت چندانی به من نمیدادند و به من توجه نمیکردند... میدیدم مردم به مسجد میروند و نمیدانستم چرا! گاه پدرم را میدیدم که جانماز را پهن میکند و به رکوع و سجود میرود... اما نمیدانستم دارد چکار میکند... و هر گاه از خانوادهام دربارهی چیزی میپرسیدم مرا تحقیر میکردند و پاسخم را نمیدادند...
ابوعبدالله تا اینجا را گفت، سپس ساکت شد و به احمد اشاره کرد... احمد دوباره با زبان اشاره شروع به حرف زدن کرد... ناگهان رنگ چهرهاش عوض شد... هیجان زده شده بود... ابوعبدالله سرش را پایین انداخت و احمد شروع کرد به گریه...
مردم به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودند... نمیدانستند احمد برای چه گریه میکند... دوباره احمد شروع به سخنرانی کرد... سپس توقف کرد تا ابوعبدالله حرفهایش را ترجمه کند...
ابوعبدالله گفت: احمد دارد دربارهی مدتی حرف میزند که زندگیاش متحول شد... اینکه چگونه با خداوند و نماز آشنا شد... آن هم به سبب شخصی که در خیابان با او آشنا شده بود و به او محبت کرده و او را با نماز آشنا کرده بود... و اینکه چطور پس از آنکه با نماز آشنا شده احساس کرده به خداوند نزدیک شده... دانسته در برابر این امتحان چه اجر بزرگی دارد و چگونه شیرینی ایمان را احساس کرده است... ابوعبدالله همینطور داستان احمد را تعریف میکرد و مردم با دقت به حرفهایش گوش میدادند و تحت تاثیر قرار گرفته بودند...
اما فکر من به شدت مشغول بود... گاه به احمد نگاه میکردم و گاه به فایز... با خودم میگفتم خوب احمد که میبیند و زبان اشاره را میفهمد... ابوعبدالله هم با زبان اشاره با او ارتباط برقرار میکند... اما چطور قرار است با فایز ارتباط داشته باشد؟ او که نه میشنود و نه میبیند و نه میتواند حرف بزند!!
سخنرانی احمد تمام شد... داشت اشکهای خود را پاک میکرد... ابوعبدالله نگاهی به فایز انداخت... با خودم گفتم: یعنی چکار میکند؟!
ابوعبدالله با انگشتانش اشارهای به زانوی فایز کرد... فایز هم به سرعت بلند شد و سخنرانی غرایی ایراد کرد! اما چطور؟ حرف زد؟ نه! او نمیتوانست حرف بزند... با اشاره؟ نه... او نابینا بود... زبان اشاره را نمیدانست...
او با «لمس» سخنرانی کرد... ابوعبدالله دست خود را به دست فایز داده بود... فایز دست او را لمس میکرد و اشارات خاصی به او میداد که مترجم منظور او را میفهمید... سپس آنچه را از فایز فهمیده بود به ما میگفت... ممکن بود هر بار اشارات فایز ربع ساعت طول میکشید...
فایز هم ساکت و آرام نشسته بود و نمیدانست آیا مترجم حرفش را تمام کرده است یا نه... همین که مترجم حرفهایش را تمام میکرد زانوی فایز را لمس میکرد و فایز دوباره دستش را به سوی مترجم درا میکرد و مترجم دستانش را در دست فایز میگذاشت... دوباره با لمس حرفهایش را میگفت... مردم یک بار فایز و بار دیگر مترجم را نگاه میکردند... گاه تعجب میکردند و گاه تحسین...
فایز مردم را به توبه تشویق میکرد... گاه گوشهای خود را میگرفت و گاه زبانش و گاه دو دستش را بر چشمانش میگذاشت... در واقع داشت مردم را به حفظ گوش و چشم از حرام امر میکرد...
مردم را نگاه کردم... برخی زیر لب سبحان الله میگفتند و بعضی در گوشی به بغل دستی خود چیزی میگفتند و بعضی با شوق سخنرانی او را گوش میدادند و برخی اشک میریختند...
من اما با افکارم به جاهای دوری رفته بودم... داشتم تواناییهای او را با تواناییهای مردم مقایسه میکردم... سپس خدمتی را که او برای دین انجام میدهد با کاری که آنان میکنند مقایسه کردم... ارادهای که این نابینا دارد شاید با ارادهی همهی آنان برابری کند... مردم همینطورند... یک نفرشان برابر با هزار نفر است و هزار نفرشان برابر با یک نفر...
انسانی با تواناییهای محدود... اما برای خدمت در راه دین میسوزد... احساس میکند که او سربازی است از سربازان این دین... که در برابر هر گناهکار و مقصری مسئول است... دستانش را با شور تکان میداد... انگار که میگفت: ای تارک نماز... تا کی؟! ای کسی که نگاهش را به سوی حرام دوخته است... تا کی؟ ای کسی که در فحشا افتادهای؟ ای حرام خوار! ای کسی که در شرک واقع شدهای؟! با همهی شما هستم... تا کی؟ آیا جنگی که دشمنان علیه دین ما راه انداختهاند کافی نیست که شما هم به نبرد با دین خود مشغولید؟
بیچاره به خود فشار میآورد تا بتواند آنچه را در سینه دارد بیرون دهد... مردم به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودند... نگاهشان نکردم اما صدای گریه و سبحان الله آنها را میشنیدم... حرفهای فایز تمام شد... بلند شد و فایز دستش را گرفت...
مردم دور و بر او جمع شدند... با او سلام کردند... دیدم با مردم دست میدهد... احساس کردم مردم نزد او مساوی هستند... با همه سلام میکرد... برایش پادشاه و رعیت، رئیس و زیر دست و امیر و مامور، هیچ فرقی نداشت... با همه سلام میکرد با غنی و فقیر و بالا دست و زیر دست... همه برابر بودند...
در دل گفتم: فایز، کاش بعضی سودجو و منفت طلبها هم مثل تو بودند... ابوعبدالله دست فایز را گرفت و با هم بیرون رفتند... من هم کنار آنها راه میرفتم... داشتند به سوی ماشین میرفتند و مترجم و فایز داشتند با هم شوخی میکردند... چقدر خوشبخت بودند! آه... واقعا این دنیا چقدر بیارزش است...
چقدر زیادند کسانی که ربع مصیبتهای تو را ندارد اما نتوانستند بر دلتنگی و غم پیروز شوند... کجایند کسانی که دچار بیماریهای مزمن هستند؟ کسانی که کلیهشان مشکل دارد... کسانی که سکته کردهاند و دچار فلج شدهاند... کسانی که بیماری قند دارند... کسانی که دچار معلولیت هستند... چرا نمیتوانند از زندگی خود لذت ببرند؟ چرا نمیتوانند با واقعیت کنار بیایند؟
چه زیباست که خداوند بندهای را مورد ابتلا قرار دهد و سپس به قلبش نگاه بیندازد و او را شاکر و خشنود و خواهان اجر ببیند...
روزها گذشت و همچنان چهرهی فایز جلوی چشمانم بود... پس از آن یک روز با ابوعبدالله دیدار کردم... دربارهی فایز پرسیدم... گفت: نمیدانی این مرد واقعا عجیب است!
گفتم: چطور؟
گفت: توی زندگیم کسی رو ندیدم که مثل اون به نماز اهمیت بده... فایز توی یه منطقه خارج از ریاض زندگی میکنه... براش یه اتاق در مدرسهی ناشنوایان گرفتهایم و یه نفر رو مسئول کردیم که به کارهاش برسه... براش غذا درست کنه و برای نماز بیدارش کنه...
اون شخص برای هر نماز پیشش میاد و در رو براش باز میکنه... فایز وضو میگیره و کنار در مدرسه منتظر میمونه تا بیاد و اون رو برای نماز ببره...
بعضی وقتها مسئولش دیر میکنه... فایز هم میترسه که نمازش دیر بشه و خودش با پای پیاده به مسجد میره... بین مدرسه و مسجد دو تا خیابون هست... اون هم در حالی که اشاره میکنه تا رانندهها متوجهش بشن از اونجا رد میشه... پیش اومده که ماشینها به خاطر او تصادف کردن و متوجه هم نشده!
واقعاً کار این فایز عجیب بود...
یک بار هنگام عصر به آموزشگاه آنان رفتم... دیدم تعدادی از ناشنوایان کنار در آموزشگاه منتشر هستند و اشاره میکنند که فایز دچار مشکلی شده... پیش فایز رفتم دیدم عصبانی هست و دستمال خود را گوشهای انداخته و با دستانش دارد اشاراتی میکند که ناشنوایان منظورش را نمیدانند...
دستم را که در دستش گذاشتم من را شناخت... دستم را کشید و با لمس حرفهایی زد... من هم پاسخش را دادم... آرام شد...
میدانید چه باعث عصبانیتش شده بود؟
صبح آن روز نماز صبحش با جماعت فوت شده بود... میگفت: کسی رو که مسئول من گذاشتین عوض کنین... و اشک میریخت! من هم سعی میکردم آرامش کنم...