بیماران چند دستهاند
در ماه رمضان به آنجا سفر کردم... هوا خیلی سرد بود... توی مرکز اسلامی جمع میشدیم و با هم نماز تراویح را به جا میآوردیم، سپس جلسهی درس روزانه را برگزار میکردم... یکی از فرزندانش او را که پیرمردی فلج بود بر روی ویلچر به نماز میآورد...
یکی از شبها او را در نماز ندیدم... گفتم شاید به علت سردی هوا و بارندگی نتوانسته در نماز شرکت کند... شب بعد و شب بعدش هم در نماز نبود...
از پسرش پرسیدم... گفت حالش خوب نیست و سه روز است در بیمارستان بستری است...
با چند تن از نمازگزاران قرار گذاشتیم که عصر فردا به دیدار او برویم...
به بیمارستان رفتیم... قیافههایمان جلب نظر میکرد! من لباس عربی پوشیده بودم... دوست دیگرمان پیراهن بلندی پوشیده بود و سومی پیراهن و شلوار معمولی...
یکی از پرستارها پرسید: شما همه فرزندان ایشون هستین؟
گفتیم: نه...
گفت: پس حتما از طرف یه گروه خیریه اومدین؟
گفتیم: نه...
گفت: پس شما کی هستین؟ چرا همه با هم اومدین پیش ایشون؟ کی هزینهی اومدن شما رو حساب کرده؟
از تعجب پرستار جا نخوردم... او به دیدن پیرمردهایی که دو ماه و سه ماه توی بیمارستان میماندند و کسی به دیدارشان نمیآمد عادت کرده بود... حتی گاه پیرانی میمردند و خود بیمارستان هزینههای دفن او را میپذیرفت، بدون آنکه فرزندانش سراغ او را بگیرند... به او گفتیم که ما مسلمانیم و او برادر دینی ماست...
به اتاق دوستمان رفتیم... یکی از برادران با پرستار ماند تا دربارهی اسلام با او حرف بزند...
نزد «ابوعماد» رفتیم... مشخص بود حالش اصلا خوب نیست... پیشانیاش را بوسیدم... گریه کرد...
گفتم: چطوری ابوعماد؟
گفت: الحمدلله... نمیتونم روزه بگیرم اما قرآن میخونم و به اندازهی توانم ذکر میکنم... سپس با صدایی بغض آلود از شوقش به مسجد و نماز تراویح گفت... برادران سعی میکردند او را دلداری دهند...
نگاهی به داخل اتاق انداختم... دو پیرمرد قدبلند اروپایی (اهل همان کشور) نظرم را جلب کردند... من زبان آنها را نمیدانستم... یکی از دوستان را برای سلام و احوالپرسی به نزد آنها فرستادم... آنها هم از حضور ما تعجب کرده بودند و همان سوالهای پرستار را دوباره پرسیدند! شما کی هستین؟ از کدوم خیریه اومدین؟
وقتی به آنها گفتیم که هیچ رابطهی خویشاوندی با ابوعماد نداریم به جز رابطهی دین، و او برای این کار هیچ هزینهای به ما پرداخت نمیکند با تعجب به همدیگر نگاه کردند!
یادم هست یکی از آنها با فخرفروشی به دوست خود میگفت: دختر من عید قبلی برام کارت تبریک فرستاده!!
میخواستم با ابوعماد خداحافظی کنم... آن دو پیرمرد به من نگاه میکردند... به ابوعماد گفتم: رابطهات با اونا چطوره؟ با هم حرف میزنین؟
گفت: شیخ این دو تا وقتشون رو خیلی عجیب میگذرونن...
گفتم: چطور؟
گفت: تا عصر میخوابن... وقتی بیدار شدن گرسنهشونه... پرستار براشون غذا میاره... وقتی سیر شدن شروع میکنن به غر زدن! بعدش پرستار براشون مشروب میاره... فکر میکنم توش داروی خواب آور میریزن... مشروبشون رو میخورن و دوباره تا فردا عصر میخوابن! بعد هم بیدار میشن و همین برنامه رو تکرار میکنن...