شیرینی پاداش
داشتم در راهی صحرایی میرفتم که راهم را گم کردم... در صحرا به خیمهای کهنه رسیدم... به داخل آن نگریستم و دیدم مردی نابینا که هر دو دستش قطع بود در آن بر زمین نشسته... کسی کنار او نبود... متوجه شدم زیر لب چیزهایی میگوید...
به او نزدیک شدم... شنیدم که میگوید: «الحمدلله که مرا بر بسیاری از آفریدگان خود برتری داد... الحمدلله که مرا بر بسیاری از آفریدگان خود برتری داد...»
از این حرفش تعجب کردم... نگاهی به حال و روزش انداختم... اکثر حواس خود را از دست داده بود... دو دست نداشت و چشمانش کور بود و نمیتوانست حتی به کارهای خودش برسد... نگاهی به دور و برش انداختم... نه فرزندانی که خدمتگذاری او را بکنند و نه زنی که همدمش باشد... هیچکس آنجا نبود...
به سویش رفتم... دانست که آنجایم... گفت: کیستی؟
گفت: السلام علیکم... مردی هستم که راه را گم کردهام و به خیمهی تو رسیدهام... تو که هستی؟ چرا تنهایی در این مکان زندگی میکنی؟ خانوادهات کجایند؟ فرزندان و خویشاوندانت کجایند؟
گفت: من مردی بیمارم که مردم ترکم کردهاند و اکثر خانوادهام مردهاند...
گفتم: اما من شنیدم که میگفتی «الحمدلله که مرا بر بسیاری از آفریدگان خود برتری داد» به خاطر خدا بگو! با چه چیزی تو را برتری داده؟ تو که نابینا و فقیری و تنهایی و دستانت بریده شده!
گفت: خواهم گفت... اما از تو خواهشی دارم... آیا آن را برآورده خواهی کرد؟
گفتم: پاسخ مرا بگو... خواهشت را هم انجام خواهم داد...
گفت: تو میبینی که خداوند مرا به انواع بلا آزموده است... اما باز هم شکر و ستایش از آن اوست که من را بر بسیاری دیگر از آفریدگانش برتری داده است...
آیا خداوند به من عقلی نداده که میتوانم با آن بفهمم و تصمیم بگیرم و فکر کنم؟
گفتم: آری...
گفت: چه تعداد از انسانها دیوانهاند؟
گفتم: بسیارند...
گفت: پس الحمدلله که من را بر آنان که بسیارند برتری داده...
آیا خداوند به من شنوایی نداده؟ که میتوانم صدای اذان را بشنوم و حرف مردم را بفهمم و بدانم دور و برم چه میگذرد؟
گفتم: آری...
گفت: انسانهایی که نمیتوانند بشنوند و حرف بزنند چقدرند؟
گفتم: بسیارند...
گفت: الحمدلله که مرا بر آنان که بسیار هستند برتری داده است...
آیا خداوند مرا مسلمان قرار نداده که پروردگارم را عبادت میکنم و امید اجر صبری که کردهام را نزد او دارم و بر مصیبتم صبر میکنم؟؟
گفتم: آری...
گفت: انسانهایی که بت و صلیب را میپرستند و در همین حال بیمار هم هستند چقدرند؟ که هم دنیا و هم آخرت را از دست دادهاند؟
گفتم: بسیارند...
گفت: پس الحمدلله که مرا بر آنان که بسیار هم هستند برتری داده است...
آن پیرمرد همچنان نعمتهای خداوند را میشمارد و من هم از نیروی ایمان و قدرت یقین و خشنودیاش به آنچه خداوند به او عطا نموده در شگفت بودم... چقدر بیمارانی هستند که حتی یک چهارم او دچار بیماری نیستند... کسانی که بیماری آنان را زمینگیر کرده یا شنوایی و یا بینایی خود را از دست دادهاند یا یکی از اعضای بدن خود را از دست دادهاند، اما اگر با این پیرمرد مقایسه نشوند سالم هستند! اما با این وجود چنان بیصبری و جزع و فزع میکنند که نگو! و بلکه دچار ضعف یقین و کم صبری هستند...
اما صبر او را اگر میان یک امت تقسیم میکردند به همه میرسید!
همینطور در افکار خود غرق بودم که صدای آن پیرمرد مرا به خود آورد:
خوب اکنون میتوانم حاجتم را بگویم؟ میتوانی آن را برایم انجام دهی؟
گفتم: آری... نیازت چیست؟!
کمی سرش را پایین آورد... سپس سرش را بالا آورد و گفت: از خانوادهام کسی باقی نمانده مگر پسری که چهارده سال بیشتر ندارد و اوست که برایم آب و غذا میآورد و با کمک او وضو میگیرم و همهی کارهایم را انجام میدهد... دیروز در جستجوی غذا بیرون رفت و هنوز باز نگشته... نمیتوانم زنده است که امید بازگشتم داشته باشم یا مرده و باید فراموشش کنم... من هم همانطور که میبینی پیری نابینایم و نمیتوانم در جستجویش برآیم...
دربارهی نوجوان و نشانههایش پرسیدم... نشانههایش را گفت... به او وعدهی خیر دادم و سپس از نزد او بیرون آمدم... در حالی که نمیدانستم کجا و چگونه در جستجویش برآیم...
در جستجوی کسی بودم که از او دربارهی آن نوجوان بپرسم... ناگهان بر روی کوهی که نزدیک خیمهی پیرمرد بود متوجه گروهی از کلاغها شدم که بر روی چیزی جمع شدهاند... با خود گفتم یا بر لاشهای جمع شدهاند یا غذایی یافتهاند...
به بالای کوه رفتم و ناگهان دیدم جسد تکه پارهی همان نوجوانی که پیرمرد توصیفش کرده بود آنجا افتاده... گویا گرگی به او حمله کرده و او را خورده بود و سپس باقی ماندهی جسد را برای پرندگان گذاشته بود... آنقدر که برای پیرمرد غمگین شدم برای خود نوجوان غصه نخوردم...
ناراحت و اندوهگین از کوه پایین آمدم... هم غمگین بودم و هم حیران... آیا بروم و پیرمرد را رها کنم که تنها با سرنوشت خود روبرو شود یا آنکه برگردم و خبر مرگ فرزندش را به او بدهم؟! به سوی خیمهی پیرمرد رفتم... صدای سبحان الله و الحمدلله گفتنش را میشنیدم... واقعا حیران بودم! چه بگویم؟ چطور حرفم را شروع کنم؟
داستان پیامبر خدا ایوب÷به یادم آمد... وارد خیمه شدم... پیرمرد را همانطور که بار نخست دیده بودم خسته یافتم... سلام گفتم... بیچاره مشتاق دیدار فرزند بود... گفت: فرزندم کجاست؟!
گفتم: اول سوال مرا پاسخ ده... کدام یک نزد خداوند محبوبترند... تو یا پیامبر ایوب؟
گفت: پیامبر ایوب...
گفتم: پس اجر فرزندت را نزد خداوند بجوی... او را بر روی کوه، مرده یافتم... گرگها به او هجوم آورده و او را خورده بودند...
ناگهان صدای بلندی از گلوی شیخ بیرون آمد و شروع کرد به تکرار لا إله إلا الله... من سعی میکردم او را آرام کنم... اما صدای بلند نفس از گلویش بیرون میآمد... به او شهادتین را تلقین کردم... تا آنکه جان داد... او را با لحاف که زیر پایش بود پوشاندم... سپس بیرون رفتم تا کسی را بیابم که برای انجام دادن کارهای غسل و کفن و دفنش کمکم کند...
سه مرد را دیدم که سوار بر مرکب خود بودند... گویا مسافر بودند... آنان را صدا زدم... به سویم آمدند...
گفتم: آیا خواهان اجری هستید که خداوند برای شما مهیا نموده؟ اینجا مردی مسلمان مرده و کسی نیست که کارهایش را انجام دهد... آیا کمک میکنید تا او را غسل و کفن و دفن کنیم؟
گفتند: آری...
وارد خیمه شدند و خواستند بلندش کنند... همین که چهرهاش را دیدند گفتند: ابوقلابه است! ابوقلابه است!
گویا ابوقلابه از علمای آنان بود که با گذر زمان و بلاهای پی در پی از مردم کناره گرفته بود و در خیمهای کهنه در صحرا به زندگی ادامه داده بود...
کارهایش را انجام دادیم و دفنس نمودیم و خودم همراه آنان به مدینه رفتم...
آن شب ابوقلابه را در خواب دیدم که سر و وضع نیکویی داشت و لباسی سفید پوشیده بود و بدنش سالم بود و در سرزمینی سبز قدم میزد...
گفتم: ای اباقلابه... چطور به چنین جایی رسیدی که میبینم؟!
گفت: پروردگارم مرا وارد بهشت کرد و آنجا به من گفتند:
﴿سَلَٰمٌ عَلَيۡكُم بِمَا صَبَرۡتُمۡۚ فَنِعۡمَ عُقۡبَى ٱلدَّارِ٢٤﴾ [الرعد: ٢٤]
«درود بر شما برای آنکه صبر نمودید؛ چه پایان خوبی!» [١]
[١] با تصرف اندک از سیر أعلام النبلاء امام ذهبی.