تحفه اثنا عشری

باب اول: در کیفیت حدوث مذهب تشیع و انشعاب آن به فرق مختلفه

باب اول: در کیفیت حدوث مذهب تشیع و انشعاب آن به فرق مختلفه

باید دانست که مذهب شیعه از ابتداى حدوث ظهورات رنگارنگ نموده و کسوت‌هاى گوناگون پوشیده و در هر وقت به رنگ دیگر ظاهر شده تا آنکه سلاطین صفویه در عراق و خراسان در ترویج این مذهب و ضبط اصول و حفظ قوانین او کوشیدند و علماء وقت سعى وافر به تقدیم رسانیده تمهید اصول و تفریع فروع به جا آورده در کتب و رسایل مدون ساخته‌اند از آن باز تبدیل و تحول این مذهب موقوف شد و بر یک روش قرار گرفت و این تلون و تبدل خاصه همین مذهب است و بس به خلاف مذاهب دیگر که با وصف اختلاف اهل آن مذاهب در فروع مذهب اصول را هیچگاه تبدیل نکرده‌اند و نقل و تحویل در ارکان مذهب خود جایز نداشته‌اند و با تیان مبانى مذهب تشیع مناسب هر وقت مذهبى تراشیده‌اند و بر یک اسلوب قرار نگرفته و تبدیل اصول و تحویل ارکان بسیار در این مذهب واقع شده است.

تفصیل این اجمال آنکه چون در زمان خلفاء ثلاثه شفتح بلاد کفار از یهود و نصارى و مجوس و بت پرستان به عنایت ایزدى بدست صحابه کرام و تابعان عظام واقع شد و قتل و اسر و نهب در کفار نگون ‌سار اتفاق افتاد و کمال ذلت و عار بآن‌ها لاحق گردید بحدیکه زنان دوشیزه ‌‌‌آن‌ها فراش دانى اهل اسلام شدند و اطفال ‌‌آن‌ها کنیزک و غلام اجلاف عرب گردیدند و اخذ جزیه بکمال هوان و مذلت از بقیه ‌‌آن‌ها مرسوم و معمول گشت در عهد خلیفتین اولین بجهت غلبه حمیت و شدت عصبیه دست و پا زدند و بقتال و جدال برخاستند چون نصرت الهی پى در پى مددگار طایفه اسلام بود غیر از خیبه و خسران و کبت و خذلان بدست نیاوردند ناچار در عهد خلیفه ثالث حیله دیگر انگیختند و بحبل متین مکر آویختند پس جماعه کثیر از ‌‌آن‌ها بکلمه اسلام گویا شده خود را در شمار مسلمین داخل کردند و در پى اطفاء نور اسلام و ایقاع فتنه و فساد و بغض و عناد در فرقه مسلمین شدند و تدبیر و حیله براى اینکار جستند ناگاه بتقدیر ربانى چون انقضاء ایام خلافت نزدیک شد جماعه از مردم مصر بر خلیفه ثالث بغى ورزیدند و خلعت خروج پوشیدند آنجماعه از همه پیشتر و بیشتر در افروختن این آتش ساعى گشتند و این فرصت را غنیمت شمردند و از اطراف و جوانب خصوصاً کوفه و نواحى عراق خود را بمدینه منوره على افضل ساکنی‌ها التحیة و السلام رسانیدند و تقریر فتنه انگیز که از سال‌ها مهیا کرده بودند و بجهت ترس از صولت اهل اسلام بر زبان نمى‌‌آوردند بر ملا آغاز نهادند و هرگاه شهادت آن خلیفه بر حق و خلافت حقه خاتم الخلفاء امیرالمؤمنین س صورت گرفت خود را عداد محبین و مخلصین آنجناب وا نمودند و خویشتن را بشیعه على ملقب ساختند و باین درآمد کمال فرحت و شادى نصیب ایشان شد و خواستند که مکونات ضمایر خبث ذخایر خود را بى دغدغه در پایه اظهار و ابراز آرند و این فتنه را که قریب الاطفاء و الانتفاء بود دراز و پهنا درآورند.

کلانتر این گروه (عبدالله بن سبأ یهودى یمنى صنعانى) بود که سال‌ها در یهودیت علم تلبیس و اضلال افراخته و نرد دغا و دغل باخته سرد و گرم فتنه انگیزى چشیده و نشیب و فراز این صحرا را دیده خیلى پرکار برآمده بود هر کسى را از اهل فتنه به طورى فریب دادن آغاز نهاد و فراخور استعداد هریک تخم ضلالت کاشتن بنیاد کرد. اولاً اظهار بنیاد کمال محبت و اخلاص به خاندان نبوى و دودمان مصطفوى و تحریض بر محبت اهل بیت و استحکام در این امر شروع کرد و التزام جانب خلیفه بر حق و ایثار او بر دیگران و میل نکردن به مخالفان او بیان نمود و این معنى مقبول خاص و عام و مرغوب کافه اهل اسلام گردید و باعث اعتقاد بر نصیحت و خیرخواهى او گشت و چون جماعه را بدین دام گرفتار کرد اولاً القا نمود که جناب مرتضوى بعد از پیغمبر افضل مردم و اقرب ایشان است به سوى پیغمبر و وصى او و برادر او و داماد اوست و آیات وارده در فضائل آن جناب و احادیث مرویه در مناقب آن عالى قباب باضم موضوعات و مخترعات خود منتشر ساخت هرگاه دید که تلامذه او به تفضیل جناب مرتضوى بر جمیع اصحاب قائل شدند و این معنى در اذهان ایشان رسوخ و استحکام پذیرفت جماعه را از خلص اخوان و برگزیده یاران خود سر دیگر تعلیم کرد که جناب مرتضوى وصى پیغمبر بود و پیغمبر او را بنص صریح خلیفه ساخته و خلافت او در قرآن مجید از آیه ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ[المائدة: ۵۵]. مستنبط می‌شود لیکن صحابه بغلبه و مکر وصیت پیغمبر را ضایع ساختند و اطاعت خدا و رسول نه کردند و حق مرتضى را تلف نمودند و همه براى طمع دنیا از دین برگشتند و مناقشه که فیما بین سیدة النساء و خلیفه اول در باب فدک رفته بود و آخرها بصلح و صفا انجامیده دست آویز و متمسک ساخت و هریک را بکتمان این سر وصیت بالغه نمود و گفت اگر با مردم شما را ازین جنس مقاوله و محاوره درمیان آید نام من نگیرید و از من تبرا و بیزارى اظهار نمائید که مرا غرض ازین وصیت و نصیحت محض بیان حق و اظهار واقع است نه نام و نشان و نه صیت و جاه بجهت این وسوسه او گفت و شنود این مقدمات و سب و طعن خلفا در لشکریان حضرت امیر جارى شد و مناظرات و مجادلات شدن گرفت تا آنکه حضرت امیر س بر سر منبر بر ملأ خطبه‌ها فرمود و ازین جماعه بیزارى و تبرا ظاهر نمود و برخى را بوعید و ضرب حد تهدید کرد ابن سبأ چون دید که این تیر او هم بر هدف نشست و فتنه و فساد در عقیده اهل اسلام مداخلت کرد باهم بگفت و گو مى‌آویزند و آبروى یکدیگر میریزند جماعه را از اخص الخواص شاگردان خود بر چیده در خلوت خالى از اغیار بعد از گرفتن عهد و میثاق و پیمان و قسم سر دیگر باریکتر و نازکتر درمیان نهاد که از جناب مرتضوى چیزها صادر میشوند که مقدور بشر نیست از خوارق عادات و قلب اعیان و اخبار از غیب و احیاء اموات و بیان حقایق الهیه و کونیه و محاسبات دقیقه و جوابات حاضره و بلاغت عبارت و فصاحت الفاظ و زهد و تقوى و شجاعت مفرطه و قوتى که چشم و گوش جهان و جهانیان مانند آن ندیده و نشنیده هیچ میدانید که این همه از کجاست و سر این امر چیست همه تن بعجز در دادند و زمام تسلیم و انقیاد بدست او نهادند بعد از تشویق بسیار و تاکید بیشمار در حفظ اسرار وا نمود که این همه خواص الوهیت است که ظهور مى‌‌نمایند و در کسوت ناسوت لاهوت جلوه مى‌‌فرماید «فاعلموا ان عليا هو إلا له ولا إله إلا هو» و بعض کلمات مرتضوى را که در حالت سکر و غلبه حال که اولیاء الله میباشد مثل انا حی لا یموت انا باعث من فی القبور انا مقیم القیامه از آنجناب سر بر زده بود مؤید مقاله و شاهد دلالت خود گردانید و رفته رفته بحکم.

کل سر جاوز الا ثنین شاع

این مقاله قبیحه فاش شد و بجناب مرتضوى رسید و آنجناب آنجماعه را مع ابن سبأ تهدید به احراق نار فرمود و توبه داد بعد از آن اجلا فرمود بمداین چون در مداین رفت باز همان مقاله قبیحه خود را اظهار کرد و تلامذه خود را به آذربیجان و عذاق منتشر ساخت و جناب مرتضوى بسبب اشتغال بحرب بغاه شام و مهمات خلافت بحال او و اتباع او نپرداخت تا آنکه مذهب او رواج گرفت و شیوع پیدا کرد پس لشکریان حضرت امیر بسبب رد و قبول وسوسه این شیطان لعین چهار فرقه شدند:

اول: فرقه (شیعه اولى) و (شیعه مخلصین) که پیشوایان اهل سنت و جماعت‌اند بر روش جناب مرتضوى در معرفت حقوق اصحاب کبار و ازواج مطهرات و پاسدارى ظاهر و باطن با وصف وقوع مشاجرات و مقاتلات و صفاى سینه و برائت از غل و نفاق گذرانیدند و این‌ها را (شیعه اولى) و (شیعه مخلصین) نامند و این گروه من جمیع الوجوه بحکم ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ٤٢[الحجر: ۴۲]. از شر آن ابلیس پر تلبیس محفوظ و مصون ماندند و لوثى بدامن پاک ‌‌آن‌ها از نجاست آن خبیث نرسید و جناب مرتضوى در خطب خود مدح این‌ها فرمود و روش این‌ها را پسندید.

دوم: (فرقه شیعه تفضیلیه) که جناب مرتضوى را بر جمیع صحابه تفضیل میدادند و این فرقه از ادناى تلامذه آن لعین شدند و شمه از وسوسه او قبول کردند و جناب مرتضوى در حق این‌ها‌ تهدید فرمود که اگر کسى را خواهیم شنید که مرا بر شیخین تفضیل می‌دهد او را حد افترا که هشتاد چابک است خواهم زد.

سوم: (فرقه شیعه سبیه) که ‌‌آن‌ها را (تبرائیه) نیز گویند جمیع صحابه را ظالم و غاصب بلکه کافر و منافق می‌دانستند و این گروه از اوسط تلامذه آن خبیث گشتند و مشاجرات ام المؤمنین و طلحه و زبیر مؤید مذهب ایشان و محرک دغدغه ایشان شد و چون این همه مشاجرات بنا بر خون خلیفه ثالث بود ناچار این‌ها در حق خلیفه ثالث نیز زبان طعن و لعن گشادند و چون خلافت خلیفة ثالث مبتنى بر خلافت شیخین بود و بانى مبانى آن عبد الرحمن بن عوف و امثال او بودند همه را هدف سهام طعن خود ساختند و هرگاه مقالات شنیعه این گروه بسمع مبارک مرتضوى بواسطه مخلصین میرسید خطبه‌ها‌ می‌فرمود و نکوهش‌ها مى‌‌نمود و براءت خود ازین مردم ظاهر میکرد.

چهارم: (فرقه شیعه غلاه)که ارشد تلامذه و اخص الخواص یاران آن خبیث بودند قائل بالوهیت آنجناب شدند و چون مخلصین ‌‌آن‌ها را الزامات شنیعه دادند که در جناب مرتضوى آثار منافیه الوهیت و مقتضیات بشریت موجود است بعضى از ‌‌آن‌ها از صریح الوهیت برگشته و قائل به حلول روح لاهوتى در بدن ناسوتى مرتضوى گشتند و آنچه نصارى بعد از توجیه مذهب خود در حق حضرت مسیح على نبینا و علیه الصلوة والسلام بشبهه ﴿وَمَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرَانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا وَصَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَكُتُبِهِ وَكَانَتْ مِنَ الْقَانِتِينَ١٢[التحریم: ۱۲]. قرار مى‌‌دهند و تقریر می‌کنند. ایشان در حق حضرت امیر جارى کردند و بعضى از کلمات جناب مرتضوى را موافق عقیده فاسده خود به تأویلات رکیکه عاید ساختند این است اصل طریق حدوث مذهب تشیع و از اینجا معلوم شد که اصول ارباب تشیع سه فرقه‌اند و این‌ها همه در یک وقت پیدا شده‌اند و بانى مبانى این هرسه طریق همان یک یهودى خبیث الباطن نفاق پیشه بود که هریک را به رنگ دیگر فریفت و در دام دیگر کشید و وجه قلت غلات و کثرت سبیه آن است که بعد از تفرق و اختلاف امورى که محرک عقیده سبیه تواند شد بسیار بهم رسیدند اول آنکه حرب جمل با ام المؤمنین و طلحه و زبیر اتفاق افتاد و این همه از منتسبان خلیفه اول و مدعى قصاص خلیفه ثالث بودند در مقابله ‌‌آن‌ها این گروه را بغض و عناد با هردو خلیفه مذکور پیدا شد و شیعیت مرتضى را در بغض ‌‌آن‌ها منحصر ساختند و اقوال مرتضوى را که در مدح و ثناى آن هردو صادر مى‌شد و تهدیدات و تشدیدات آن جناب را که در حق بدگویان آن هردو وقوع مى‌‌گرفت حمل بر مراعات مصلحت تألیف قلوب و ظاهر دارى که سرداران دنیا طلب را ضرور مى‌باشد مى‌‌نمودند و چون در حق خلیفه اول بغض بهم رسید ناچار منجر به بغض خلیفه ثانى شد که خلافت خلیفه ثانى فرع خلافت اول بود و هردو یک روش و یک اسلوب داشتند به حدى که اقتدا و اتباع در سیره و طریقه درمیان ‌‌آن‌ها از ملتزمات بود و خلیفه ثانى در عهد خلیفه اول حکم وزیر و مشیر داشت و در منع فدک از سیدة النساء و دیگر مشاجرات رفیق و شریک او بود و بناء علیه این جهات انتسابى که خلیفه ثانى را با جناب مرتضوى بود از دامادى و خویشى و کثرت مشاورت و مراجعت در امور مهمه دین و خلافت همه را ممول بر تقیه و ناتوانى جناب مرتضوى و بیچارگى ایشان ساختند و اکثر مهاجرین و انصار را که در اتباع هردو خلیفه به روش اتباع جناب آن سرور سرگرمى داشتند و معاونت و معاضدت و تمشیت اوامر و نواهى ‌‌آن‌ها را لازم و فرض مى‌‌شمردند نیز مورد طعن و لعن نمودند.

دوم: آنکه جناب مرتضوى را و بعد از آن جناب حسنین را و ذریات ایشان مثل زید بن زین العابدین (توفی شهیداً سنه ۱۲۲ ھ ۷۳۹ م) شهید و دیگر سادات حسنیه را همیشه با نواصب شام که مروانیه بودند و نواصب عراق که عباسیه بودند مناقشات و محاربه و کینه دارى‌ها‌ درمیان ماند و بعضى از نواصب در اقصاى مراتب ضلالت متمکن شده روى خود را سیاه مى‌کردند و در جناب این حضرت اظهار بى ادبى‌‌ها مى‌نمودند و شیخین و حضرت عثمان را به نیکى یاد مى‌‌کردند بلکه مروانیه خود جانبدارى حضرت عثمان را تقریب این شرارت و وسیله این ضلالت ساخته بودند این‌ها نیز در مقابله نواصب مذکورین با اسلاف ‌‌آن‌ها درافتادند و داد بى حیایى از طرفین دادند.

سوم: آنکه جناب مرتضوى و سایر ائمه اطهار در حق نواصب اشقیاء به ملاحظه شرارت و بدذاتى و خباثت و بد طینتى ‌‌آن‌ها و نظر به غلبه ظاهرى ‌‌آن‌ها کرده کلمات لعن آمیز در ضمن اوصاف عامه مثل غصب و ظلم و بغض اهل بیت و تغیر سنت رسول و احداث بدعات و اختراع احکام مخالفه شریعت و امثال این صفات مى‌فرمودند و واقفان حقیقت کار مى‌‌فهمیدند این گروه بی‌اندیشه عجلت پیشه آن همه کلمات را در حق صحابه کرام و ازواج مطهرات خیر الانام فرود آوردند و آن اوصاف را مطابق عقیده فاسده خود منطبق بر ‌‌آن‌ها یافتند و عذر آنکه چرا به تصریح نام آن گروه نمى‌‌گیرند مصلحت وقت و تقیه قرار دادند و رفته و رفته در ذهن متاخرینشان آن کلمات نصوص صریحه شدند در حق لعن و طعن صحابه کرام و ازواج مطهرات خیر الانام بالجمله این اسباب و مانند ‌‌آن‌ها شیعه و سبیه از همه فرق بیشتر و قوى تر گشتند زیرا که ممدات عقیده ‌‌آن‌ها پى در پى می‌رسید و غلاه و تفضیلیه کمتر و ذلیل تر ماندند اما غلاه پس به جهت ظهور، بطلان معتقد ایشان و شناعت کلمات وحشت انگیز ایشان هذیانات ‌‌آن‌ها را کسى گوش نمى‌‌کرد و اگر احیاناً به مزخرفات ایشان کسى فریفته مى‌‌شد زود به مراجعت عقل خود یا به نصیحت اقارب و عشایر و معاریف خود باز مى‌‌گشت و اما تفضیلیه پس به آن جهت که از هردو طرف رانده در وسط مانده بودند سبیه و تبرائیه ایشان را از خود نمى‌شمردند و در عداد شیعه على سنمی‌آوردند که داد محبت اهل بیت منحصر در تبراء صحابه و ازواج است نمى‌دهند و جماعت مخلصین ‌‌آن‌هارا بر غیر روش جناب مرتضوى دانسته و مورد وعید آن جناب انگاشته تحقیر و تذلیل مى‌‌کردند لا فی العیر و لا فی النفیر در حق ایشان راست آمد و عجب آن است که تا به حال نزد شیعه سبیه فرقه نواصب از فرقه اهل سنت که شیعه خاص جناب مرتضوى و به دل و جان فداى خاندان نبوى‌اند و همیشه با نواصب شام و مغرب و عراق مجاهدات سیفى و سنانى و مناظرات علمى و لسانى نموده‌اند و نصرت شعائر شریعت و ازاله بدعات مروانیه کرده آمده‌اند و نواصب را بدترین کلمه گویان و همه کلاب و خنازیر مى‌‌دانند متمیز نمى‌‌شود و فیما بینم‌ها تفرقه نمى‌‌کنند بلکه علماى ایشان که خود را خیلى به اخبار سلف و مقالات اهل علم دانا می‌انگارند نیز لفظ نواصب را بر شیعه اولى اطلاق مى‌‌کنند و لنعم ما قیل:

لكل داء دواء يستطبّ به
الا الـحمـاقه اعيت من يداويـها

بلکه عند التفتیش چنان ظاهر مى‌شود که لفظ نواصب در عرف شیعه قاطبه مستعمل براى کسى است که مخالف عقیده ایشان باشد پس غلاة سبیه را نواصب دانند و سبیه تفضیلیه را و تفضیلیه شیعه اولى را و خوشا حال شیعه اولى که مورد طعن و ملامت جمیع فرق ضالّه از شیعه و نواصب گردیده‌اند و با هر همه ‌‌آن‌ها مخالفت گزیده گویا ایشان را به وراثت جناب مرتضوى مجاهده کبرى و غربت عظمى نصیب شده «وإنّ الدين بداً غريباً وسيعود غريباً فطوبي للغرباء» مصداق حال ایشان و کشف مآل ایشان آمده و الحمد لله و ان شاءالله تعالى دراین رساله مکشوف خواهد شد که.

شیعه اولى عبارت‌اند از جمیع مهاجرین و انصار که اکثر‌‌آن‌ها در رکاب سعادت مآب جناب مرتضوى به حروب بغاه قیام ورزیده‌اند و بر تأویل قرآن جنگ کرده‌اند چنانچه همراه رسول جو خلفاى ثلاثه بر تنزیل قرآن جنگ کرده بودند و برخى از ‌‌آن‌ها به جهت کمال تورع و احتیاط از قتال اهل کلمه و شرکاى قبله تقاعد کردند و عذرها بیان نمودند و همه ‌‌آن‌ها اعذار مقبول جناب مرتضوى گردید و با این تقاعد در نشر فضایل مرتضوى و بث مناقب علوى و تحریض مردم بر محبت آن جناب و تعظیم آن عالى قباب دقیقه نامرعى نگذاشتند و مصداق آیه ﴿اشْتَرَوْا بِآيَاتِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ[التوبة: ۹]. آمدند و نیز معلوم خواهد شد که از حاضران بیعت الرضوان جماعت کثیر قریب هشتصد نفر در مقابله صفین جان نثار دادند و موازى سیصد نفر به درجه شهادت رسیدند و از دیگر صحابه و تابعین ایشان به احسان چه گوید و چه نویسد و چه نویسد که چها کردند اما چون ایام خلافت منقضى شده بود و عمر خاتم الخلفاء به آخر رسیده این همه سعى ایشان کارگر نشد غیر از ثواب آخرت و درجات عالیات جنت که احدى الحسنیین است بهره بدست نیاورند بعد از حدوث تشیع در زمان امیر المؤمنین و افتراق شیعه به چهار فرقه که یک فرقه از ‌‌آن‌ها ملقب به اهل سنت و جماعت‌اند «و هم الشيعه الاولي والـمـخلصون من الصحابه والتابعينلهم باحسان» تشیع را حدوث‌هاى دیگر هم هست و سبب افتراق فرق شیعه همین است که در هر انقلاب تشیع به رنگ دیگر ظهور مى‌کرد و مذهبى دیگر به وجود مى‌‌آمد واکثر این انقلابات نزد شهادت ائمه واقع شده‌اند.

تفصیل این اجمال آنکه چون اشقیاى شام و عراق به گفته یزید پلید و به تحریض رئیس اهل عناد ابن زیاد امام همام را در کربلا شهید ساختند کیسان نام شخصى که از چیله‌هاى سبط اکبر حسن مجتبى بود و بعد از وفات آنجناب صحبت برادر ایشان محمد بن على که مشهور به محمد بن الحنیفه است اختیار نموده و غرائب علوم از آن بزرگ حاصل کرده به کین خواهى امام شهید برخاست و مردم را بر این مهم ترغیب داد جماعت از شیعه اولى مثل سلیمان بن صراد خزاعى و رفاعه و برخى از شیعه سبیه متابعت و مطاوعت او نموده یک دو بار با ابن زیاد و عمال او درآویختند کوشش ایشان به جز شهادت ثمره نبخشید ناچار شخصى را از شیعه سبیه که نامش (مختار ابن ابی عبیده ثقفی) بود و فن ریاست و حکومت و صنعت جنگ و جدال و حرب و قتال را نیک ورزیده به ریاست برپا کردند و (ابراهیم بن مالک اشتر) را امیر الامراء او قرار دادند پس مختار در جنگ‌هاى بسیار ابن زیاد نگونسار را شکست داده آخر به جهنم رسانید و متمذهب به مذهب کیسان شد و این کیسان در اوایل منکر امامت حسنین بود و محمد بن الحنیفه را بلا واسطه بعد از امیر المؤمنین امام اعتقاد مى‌‌کرد به جهت صلحى که امام اکبر با معاویه و اهل شام کرده بود نزد کیسان از لیاقت امامت برافتاده بود و امام اصغر را نیز به جهت متابعت و مطاوعت امام اکبر در این صلح اگرچه به کراهت بود از لیاقت امامت دور مى‌دانست ناچار محمد بن على را خازن سر مرتضوى و حامل لواء امامت قرار داده بود و خوارق عجیبه و علوم غریبه به وراثت مظهر العجائب والغرائب از او روایت می‌کرد مختار چون در مذهب او درآمد و نفس او خواهان ریاست و سلطنت گشت براى استمالت جماهیر شیعه کوفه که نسبت به جناب امامین کمال انقیاد و اطاعات داشتند مناسب ندید که انکار امامت امامین نماید و گفت که بعد از امام شهید خاتم آل العبا امر امامت تعلق به محمد بن على دارد و او ما را تحریض بر قتال نواصب و کین خواهى امام شهید نموده خطوط و سجلات مخترعه به مهر محمد بن على نزد مردم اظهار نمود و بودن کیسان را موافق خود شاهد این دعوى ساخت و با این تدبیر و حیله مردم بسیارى را در ربقه اطاعت خود داخل کرد و بر بلاد عراق و دیار بکر و اهواز و آذربایجان مستولى شد تا آنکه مصیب بن الزبیر برادر عبدالله بن الزبیر که داماد حضرت امام شهید بود و حضرت سکینه دختر امام شهید در حباله نکاح بود به جهت قبایحى که از مختار به ظهور آمد بر سر او فوج کشید و او را به دار البوار فرستاد و این مختار طایفه هم مذهب خود را به (مختاریه) ملقب گردانید و سابق ‌‌آن‌ها را (کیسانیه) می‌گفتند و چون شنایع مختار زبانزد عالم گشت و او را از هر جانب نفرین و نکوهش شد طایفه او این لقب را گذاشته باز به لقب قدیم خود که کیسانیه بود رجوع کردند و فى الواقع مختار مذکور در امور ادیان به غایت خبیث العقاید بود آخرها دعواى نبوت مى‌‌کردومی‌گفت که جبرئیل پیش من مى‌آید و مرا بر احوال لشکریان خود و امرا و صوبه داران مطلع مى‌کند و محمد بن الحنیفه در مدینه منوره به صد هزار زبان اظهار تبرا از عقاید خبیثه مختار و اوضاع قبیحه مى‌‌فرمود و اول کسى که در اسلام رسم ماتم عاشورا و نوحه و شیون برآورده مختار است و این همه محض براى اغراى شیعه کوفه بر قتال نواصب شام تا به این تقریب ملک و سلطنت بدست آورد مى‌‌نمود و الا او را با امام حسین چه کار مانده بود چون خود خیال پیغمبرى داشت و اتباع او بر ملا سب و تبراء اصحاب مى‌نمودند هرگاه محمد بن الحنیفه وفات یافت کیسانیه را در تعیین امام و انتقال امامت اختلاف افتاد و ابو کریب که از رؤساى آن گروه بود گفت که محمد بن على خاتم الائمه است و به جهت خوف اعداء چند روز مختفى شده است و بعد از مدتى ظهور خواهد کرد غرضش آنکه مردم به دیگرى گرویده نشوند و بامن باسلوب سابق در مقام اطاعت و انقیاد باشند و اسحاق که رئیس دیگر از آن گروه بود به رسل و رسایل ربط خود را به ابو هاشم بن محمد بن الحنیفه اظهار نمود و گفت که حالا امام اوست و مرا نائب خود و بعد ابو هاشم اسحاقیه قائل به امامت اولاد او شدند و ابن حرب کندى که یکى از رؤساى اسحاقیه بود براى خود ادعاى امامت نمود و جمعی از چیله‌ها و چیله زاد‌های عبدالله بن جعفر که شریک اسحاقیه بودند بعد از ابو هاشم امامت را به عبد الله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر تعلق دادند و جمعى کثیر از شیعه کوفیه اتباعشان نمودند و یک جماعت از کیسانیه با آن رفتند که بعد از ابو هاشم امامت از اولاد ابوطالب انتقال کرد و به اولاد عباس تعلق گرفت و على بن عبدالله بن عباس را امام دانستند باز در اولاد او سلسله امامت جارى ساختند تا نوبت به منصور دوانیقى عباسى رسید و آن موهوم واقع شد و خیال صورت گرفت و طرفه آنکه این همه اشخاص که به زعم خود ‌‌آن‌ها را ائمه قرار مى‌‌دادند و به نام ‌‌آن‌ها دعوت می‌کردند تبراء تام از این دعوى مى‌نمودند و خود را از این امور دور می‌کشیدند و این گروه آن همه انکار و تحاشى را محمول بر تقیه و خوف اعدا مى‌‌ساختند که هنوز مدینه در دست مروانیه بود و (اصل تقیه) در مذهب تشیع از همین جا شیوع یافته و در این زمان تشیع منحصر در کیسانیت و مختاریت شده بود و جماهیر شیعه کوفه متمذهب به این مذهب بودند و غلاه و تفضیلیه بسیار ذلیل و قلیل گشته بودند آرى این کیسانیه را باهم افتراق و اختلاف فاحش بود و گروه‌ها شده بودند (انقلاب ثالث در تشیع) آن شد که چون حضرت امام زین العابدین از این عالم فانى به عالم جاودانى خرامیدند زید بن على بن الحسین که ملقب به زید شهید است بر هشام بن عبدالملک بن مروان که پادشاه وقت بود خروج فرمود و چون در نواح کوفه و عراق رسید جماعت از شیعه مخلصین با او همراهى کردند زیرا که اولاد مروان به جهت ظلم عمال ایشان قابل ریاست ظاهر هم نمانده بودند و دوازده هزار کس یا سى هزار کس از شیعه سبیه که اکثر ‌‌آن‌ها کیسانیه و مختاریه بودند و برخى قایل به امامت حضرت زین العابدین نیز همراه او شدند و براى قتال یوسف بن عمر ثقفى که از طرف هشام امیر العراق بود متوجه شدند حضرت زید شهید چون سب و تبراء از این‌ها شنیدند بارها زجر و توبیخ فرمود و رئیسان ‌‌آن‌ها را تقید شدید نمود که اتباع خود را از این امر شنیع ممانعت نمایند چون قتال نزدیک شد و نوبت از سب و تبرا گذشته به سیف و سنان انجامید و وقت امتحان تشیع و اهل بیت رسید به بهانه آنکه ما را از سب و تبرّا صحابه منع می‌فرماید به ترک رفاقت او راضى شده و او را در دست دشمنان خونخوار او سپرده به دستور قصه حضرت امام حسین به خانه‌هاى خود خزیدند تا آنکه او شهید شد و در این ماجرا طرفه انقلابى در تشیع راه یافت جماعتى که با زید شهید ماندند خود را به شیعه خالص ملقب کردند و قایل شدند که امام بر حق بعد از حضرت امام حسین زید شهید است و شهادت که میراث آباى اوست نصیب او شد و جان خود را در راه امامت باخت و امام را همین می‌باید که از کسى به جز خدا نترسد و به شمشیر براید و پرواى رفاقت و ترک رفاقت کسى نکند و جماعت را که از صحبت او جدا شده به کوفه برگشتند (روافض) لقب نهادند بلکه خود زید شهید در حق آن بى وفایان دروغ زن فرمود که رفضونا فهم الروافض و این جماعه را نیز بعد از رجوع به خانه‌هاى خود کنکاش تعین امام براى خود درمیان افتاد و خود را به(امامیه) ملقب کردند پس برخى قایل شدند به امامت حسن مثنى که فرزند حسن مجتبى بود علیهما السلام و اکثرى قایل شدند بامامت امام محمد باقر ÷ که افضل اهل بیت در آن زمان و اعلم و اورع و اعبد ایشان بود و جمیع شیعه کیسانیه و مختاریه را به این مذهب دعوت آغاز نهادند و دعاة این مذهب که رؤساى این گروهند هشام بن الحکم احول و هشام بن سالم جوالیقى و شیطان الطاق و میثمى و زرارة بن اعین کوفى است بعد از وفات حضرت باقر ÷ این جماعت را باز اختلاف پیدا شد بعضى گفتند او حی لا یموت است و جمعى به موت او قایل شدند و آنکه امام بعد از وى ذکریا است و او را حی لایموت اعتقاد کردند و برخیبه امامت حضرت جعفر صادق ÷ قائل شدند و این گروه بسیار شد و جمعى کثیر اتباع ایشان نمودند و لقب امامیه را براى خود خاص کردند و اتباع زید شهید را (زیدیه) نامیدند باز (امامیه) را به سبب تعدد رؤسات خود اختلافات در مذهب به هم رسید و هر یکى از رؤساى مذکور موافق خواهش خود مذهبى براى اتباع خود تراشید و حزب علیحده قرار داد هشامیه، سالمیه، شیطانیه و میثمیه و زراریه فرق ایشان بود و بعد از وفات حضرت صادق انقلابى بس عظیم روى داد و اختلافى هایل در پیش آمد و این (انقلاب رابع است در تشیع) از انقلابات عظمى پس برخى قایل شدند که حضرت صادق حی لایموت است و او را اختفاء واقع شده و مراجعت خواهد نمود و طایفه‌اى هم به موت آن جناب قایل شدند و بعد از وى پسر وى حضرت کاظم موسى بن جعفر را امام دانستند و جماعه اسماعیل بن جعفر را باز اسماعیلیه را باهم اختلاف افتاد بعضی هم گفتند که اسماعیل خاتم الائمه است لا امام بعده و او حی لایموت است و بعضى به موت او و به امامت پسر او که محمد بن اسماعیل بود قایل شدند باز این فرقه هم باهم مختلف شد و سبب اختلاف ایشان آن است که چون اسماعیل بن جعفر به حضور حضرت جعفر وفات یافت پسرى گذاشت که او را محمد مى‌‌گفتند واو همراه حضرت صادق که جد او مى‌‌شدند به بغداد آمد و وفات یافت و در مقابر قریش مدفون گشت و او را غلامى بود مبارک نام مشهور به خوشنویسى و نقش و نگار و دست کارى عبدلله بن میمون قداح اهوازى با او ملاقات کرد بعد از وفات حضرت صادق اظهار نمود که من از شیعه محمدم که مولاى تو بود و بعد از ملازمت و مصاحبت بسیار در خلوت بااو گفت که نزد من بعضى اسرار مکتومه است از جانب مولاى تو که هرگز بر دیگرى ظاهر نفرموده پس بیان مقطعات قرآنى موافق کلام فلاسفه آغاز نهاد و بعضى از فنون شعبده و سحر و طلسمات و نیز او را تلقین کرد چنانچه محمد بن زکریاى رازى در کتاب (المخاریق) نبذى از آن ذکر کرده و این عبدالله بن میمون قداح شخصى بود ملحد و زندیق و دشمن دین اسلام مى‌خواست به نهجى در این دین فساد نماید قاپو نمى‌‌یافت واین وقت او را نان در روغن افتاد به دستور عبدالله بن سبأ که اصل و منشأ تشیع است خلاصه کلام آنکه بعد از طول صحبت و ملازمت این هردو باهم عهد و میثاق نموده جدا شدند مبارک به کوفه رسید و شیعه کوفه را (به مذهب اسماعیلیه) دعوت آغاز نهاد و فرقه خود را به (مبارکیه) و (قرمطیه) ملقب ساخت زیرا که قرمط لقب مبارک بود و عبدالله بن میمون به کوهستان عراق رفت و کوهیان و حوش سیرت را به زور طلسمات و نیرنگات در دام خود کشید و هر یکى را از اتباع خود وصیت کرد که مذهب خود را از دیگرى پنهان دارد که (استر ذهبك وذهابك ومذهبك) و گروه خود را به میمونیه ملقب کرد چون از کوهستانیان خاطر خود را جمع کرد و زور بازو حاصل نمود شخصى را خلف نام نائب خود کرد و به خراسان و قم و کاشان رخصت نمود و امر به دعوت کرد و خود به بصره متوجه شد و در پى اضلال و اغواى ‌‌آن‌ها گردید و خلف اول به طبرستان رفت و شیعه آنجا را به مذهب میمونیه دعوت گرفت و گفت که مذهب اهل بیت همین است و «اهل البيت ادري بمـا فيه» و جماهیر فرق مسلمین از خود مذهب‌ها تراشیده در ضیق تکالیفات و تشریعات گرفتار شده‌اند و از لذائذ و طیبات محروم مانده باز به سمت نیشاپور متوجه شد و شیعه آنجا را در همین خارستان کشید و در بعضى از روستاهاى نیشاپور نیز اقامت گزید چون این خبر به رؤساى اهل سنت رسید در پى تنبیه او شدند خود را پنهان برآورده به سمت رى متوجه شد و مردم آنجا را اغوا شروع کرده و تا بود کار او همین بود و چون نایبان ملک الموت کار او را تمام کردند بعد از او احمد نام پسر او قائم مقام پدر شد و شخصى را که غیاث نام داشت نایب خود کرد و به ملک عراق فرستاد و این غیاث مردى بود ادیب و شاعر و مکار و غدّار و اول مصنفین باطنیه اوست او را کتاب است مسمى به (بیان در اصول مذهب باطنیه) و آن کتاب را مرصع کرده است به امثال عرب و اشعار دلکش ایشان و در ضمن استدلال اخبار و آیات بسیار مى‌‌آورد و معنى وضوء و صلاة و صوم و حج و زکات و دیگر احکام بر طریق باطنیه بیان کرده به شواهد نعت آن را به اثبات رسانیده مى‌گوید که مراد شارع همین است و آنچه عوام فهمیده‌اند محض خطا و غلط است و در زمان غیاث مذکور مذهب باطنیه را رونقى عظیم پیدا شد و مردم را روش جدید و سهل که کمال بى ‌‌باکى و اباحت در آن یافتند به غایت پسند خاطر و دلچسب افتاد هزاران هزار جاهل و فاسق در ربقه اطاعت او درآمدند و از بلاد دور دست به سمت او دویدند و این حادثه در سنه دو صد و دو اتفاق افتاد که در حدیث صحیح ظهور الآیات بعد المائتین اشاره به آن فرموده بودند و اینجا تشیع با الحاد و فلسفیه انضمام یافته و بول با براز و خون حیض آمیخته طرفه معجونى به هم رسید که دجال هم به صد رشک آن مى‌‌برد در همین اثنا که غیاث به اوج ضلالت رسیده در اغوا سحر کاری‌ها مى‌‌نمود شخصى نزد او آمد و گفت که اى در چه خیالى رؤساى اهل سنت و جماعت میى خواهند تو را بکشند خبردار شو و راه خود بگیر غیاث به مجرد استماع این خبر وحشت اثر افتان و خیزان و سراسیمه و حیران به مروشاه جهان گریخت و مدتى به اختفاء گذرانید لیکن در عین اختفاء کار خود مى‌‌کرد و هرکه با او در میى خورد او را از راه مى‌‌برد بعد از مدتى باز قصد رى کرد باز هم او را واهمه از طرف اهل سنت پیدا شد باز گریخت در اثناى راه جان به قابض الارواح سپرد و عبدالله بن میمون قداح به شنیدن خبر فوت او خیلى در تب و تاب او شد و آخر به کمال‌اندوه جان داد و در بصره مدفون شد و پسر خود را که نیز احمد نام داشت خلیفه خود ساخت آن پسر زیاده بر پدر داد شرارت و اضلال دادى اول از بصره به شام رفت و در آنجا به جهت بقایاى نواصب مروانیه و تعصب ایشان کارى پیش نبرد بعد از آن به مغرب زمین روى نهاد و در آنجا جمعى را از راه برد باز به شام آمد و از آنجا به بصره مراجعت نمود و به پدر ملحق شد بعد از او پسر او محمد نام به مقام پدر نشست اولاً به مغرب زمین روى آورد و در آنجا جاه و عزت و قدر او افزود و دعوا کرد که من مهدى موعودم. مردم بسیار با این فریب او از جا رفته و متابعت او گزیدند و بر افریقیه و دیگر بلاد مغرب مسلط گردید و اتباع خود را به مهدویه ملقب کرد باز مهدویه را باهم مدتى اختلاف و افتراق افتاد دو فرقه شدند سببش آنکه مستنصر که از اولاد محمد مهدى مذکور سلطان مصر و مغرب بود اولاً بر امامت برادر خود که نزار نام داشت بعد از خود نص نمود و ثانیاً بر امامت پسر خود که مستعلى بود نیز نص دیگر نمود و جمعى بمقتضاى نص اول رفتند و نزار را امام دانستند و گفتند که نص ثانى لغو است زیرا که نص اول کار خود کرده بود و جمعى دیگر نص ثانى را ناسخ نص اول قرار دادند و مستعلى را امام به حق قرار دادند باز از فرقه اسماعیلیه شخصی که محمد بن على برقعى گفته مى‌‌شد در اهواز خروج کرد در سنه دوصد و پنجاه و پنج و خود را به علویه منسوب ساخته و دعواى امامت آغاز نهاد و حال آنکه وى از علویان نبود مگر آنکه بعضى از علویان مادر او را نکاح کرده بود و او همراه مادر در خانه آن علوى پرورش یافته بود و خود را به آن علوى منسوب کرد و بر خوزستان بصره و اهواز مستولى شد و خلقی بسیار را گمراه کرد و فرقه خود را برقعیه ملقب کرد معتضد عباسى لشکرى بر سر او فرستاد او را شکست داد باز شورش کرد باز شکست خورد در همین زد و خورد پانزده سال گذرانید آخر در سنه دو صد و هفتاد لشکرى گران بر سر او آمد و او و اتباع او بعد از جد تمام در قتال و جدال هزیمت فاحش یافتند و برقعى اسیر شده و به بغداد رفت معتضد او را بکشت و بر دار کشید باز در سنه دوصد و هفتاد و هشت یکى دیگر از اسماعیلیه پیدا شد نام او حکم بن هاشم که او را به مقنع لقب کرده بودند مردى فیلسوف و ماهر در هر صنعت خصوصاً در فن بلاغت و علم شعبده و حیل و طلسمات و سحر و نیر نجات و اکثر علوم فلاسفه را نیک می‌‌دانست و غرایب بسیار از او ظاهر مى‌شد تا آنکه چاهى در شهر نسف ساخته بود و از آن چاه وقت مغرب ماهى برمى آمد که به شعاع پنج فرسنگ روشن مد شد و قبل از طلوع فجر غایب مى‌‌گشت و او خود را چهارم آلهه اربعه مى‌گفت و شیعه او تصدیقش مى‌‌نمودند و جمعیت او بسیار شد به حدى که ملوک ماوراء النهر از دست او عاجز آمدند آخر خلیفه بغداد و امراى خراسان و ملوک ماوراء النهر لشکرهاى گران بر سر او فرستادند و او پاى ثبات افشرده داد مقاتله داد چون هزیمت از هر طرف بر او احاطه کرد با یاران از لشکر خود در قلعه حصینه که برای این روز سیاه بر قله کوهی ساخته و پرداخته بود متحصن شد مسلمین او را در آن قلعه محاصره کردند و علف و دانه را مسدود ساختند اول اتباع خود را فرمود که آتش عظیم برافروختند باز همه ‌‌آن‌ها را شراب زهرآلود خورانیده هلاک کرد و جثه ‌‌آن‌ها را در آتش سوخت و خاکسترها را در هوا پرانید بعد از آن خود در خمی که در آن تیزاب فاروق ساخته بود و خاصیتش آن بود که هرچه در او‌اندازند آب شود درآمد و فانی شد و هنوز مردم حصار را گمان آنکه او در قلعه قائم است زنی نوجوانی در گوشه‌ای از گوش‌‌های قلعه مریض و بیهوش افتاده بود بعد دو روز که به هوش آمد قلعه را خالی از یار و اغیار می‌بیند به جهت وحشت تنهایی بر دروازه قلعه آمده فریاد می‌کند که در قلعه جز من کسی نیست مردم بالای برج درآمدند هرچند تفحص کردند اثری از جثه محصوران نیافتند بعضد از اتباع او که در اول هزیمت متفرق شده در دیهات مختفی شده بودند این واقعه را شاهد صادق بر الوهیت دانسته کمال فرحت و شادی نمودند که او بلاشبه اله بود با یاران خود بر آسمان رفت‌ای کاش ما نیز همراه او می‌رفتیم و به این ترقی فائز می‌گشتیم آخرها از زبان آن زن مریضه که در غلبه مرض بیهوش بود و گاه گاه بر احوال درونیان به صدا و آواز مطلع می‌شد قصه واقعی ظاهر گشت و حیله سازی آن خبیث در عین وقت موت برای گمراه کردن پس ماندگان ظاهر گشت و نیز در عهد معتضد مردی از همین فرقه اسماعیلیه برآمد که او را ابوسعید بن الحسن بن بهرام جنابی می‌گفتند اول خروج او در بحرین بود بعد از آن رفته رفته بر هجر و لحسا و قطیف و سایر بلاد بحرین دست یاب شد و مردم را به مذهب باطنیه خواندن آغاز نهاد و تابعان خود را به جنابیه ملقب ساخت و آئین این گروه عین آئین سکهان کرو بود و معاش و مکسب ایشان غارت کردن دیهات و حی کردن مواشی مردم و تاختن قوافل و قتل مسلمین بود آخرها یکی از خدمتگاران او را در حمام کشت و این واقعه در سنه سیصد و یک واقع شد پس از وی پسر وی که ابوطاهر بود قائم مقام او شد و قوت و مکنت بسیار پیدا کرد و بر سر حاجیان کعبه در سنه سیصد و هفده تاخت آورد و مذهب باطنیه را رواج داد چون صولت او فی الجمله به مدافعت ملوک و خلفاء شکسته شد شخصی دیگر از قرامطه برآمد که نامش حمدان بود به امامت محمد بن اسماعیل مذکور الصدر مردم را داعی گشت و گفت که انه حی لم یمت و لا یموت و اوست مهدی موعود که دنیا را پر از عدل و داد خواهد ساخت و خواهد برآمد و اتباع خود را به قرامطه ملقب کرد و این لقب بر اتباع او به حدی غالب آمد که بعد از وی کسی مبارکیه را قرامطه نمی‌گفت محض اتباع او را به این لقب یاد می‌کردند و الا در اصل قرامطه لقب سایر مبارکیه است چنانچه در محل خود مذکور شود ان شاءالله تعالی و بعد از حمدان ابن ابی الشمط برخاست و مخالفت حمدان نمود و گفت بعد از اسماعیل امامت به برادر که او محمد بود رسید و بعد از او به برادر او که موسی الکاظم بود و بعد از او به برادر او که عبدالله افطح پسر جعفر صادق است و بعد از او به برادر او که اسحاق بن جعفر است و انکار امامت محمد بن اسماعیل هم بالکلیه نمی‌نمود بلکه منکر حیات و رجعت او بود و یاران خود را به شمطیه ملقب کرد پس فرقه میمونه و خلفیه و برقعیه و مقنعیه و جنابیه و قرمطیه همه شاخه‌های باطنیه‌اند و در اصول عقاید باهم اختلافی ندارند مگر در بعضی فروع.

واصل (اعتقاد کلیه باطنیه) آنست که عمل ببواطن نصوص فرض است نه به ظواهر آن و لهذا ملقب بباطنیه شده‌اند مگر آنکه از جمله ‌‌آن‌ها مقنعیه خلاف کلی کرده‌اند که قایل بالوهیت مقنع شده‌اند و اهل تاریخ چنین گویند که درمیان برقعی و مقنع و قرمطی رسل و رسایل پنهان می‌شد و باهم موافق بودند در غرض و مقصد زیرا که مقصد همه ایشان قتل مسلمین و بر هم زدن شرایع و استیصال اهل اسلام و بر گردانیدن مردم از روش دین بود بهر رنگی که ممکن شود و بهر دعوی که میسر آمد اول کسی که احداث مذاهب باطنیه نمود قداح اهوازی است و اول کسی که تقیه را ترک کرده مجاهره بر ملا اظهار این مذهب نمود برقعی است بعد از آن مقنع و جنابی باز حسن از نزاریه و اولاد او و مهدویه که ابتداء تکون ‌‌آن‌ها سابق مذکور شد هرچند در اصل عقیده از اسماعیلیه بودند لیکن ولایت مصر و مغرب که در دست ایشان افتاد بنابر تألیف قلوب مردم ان دیار که در ظواهر شریعت تقید بسیار دارند در اجراء احکام شریعت مبالغه تمام می‌نمودند و شیعه خلص خود را در خلوت بطریق باطنیه نیز دلالت میکردند.

ازین حکایات که مذکور شد سامعان فهیم و ارباب ذهن مستقیم را چند فایده حاصل می‌شود :

اول آنکه باعث حدوث تشیع در ابتدا نفاق و دشمنی اسلام بود که عبدالله بن سبا و اخوان اورا حمیت جاهلیت و لحوق مذلت و عار برآن آورد ثانیا طلب ملک و ریاست که مختار و کیسان را در پیش آمد و ثالثا مخالفت با امام زاده زید شهید که هشامین و اقرآن ‌‌آن‌ها را اتفاق افتاد و رابعا الحاد وزندقه و رفع تکالیف شرعیه که عبدالله بن میمون قداح‌اندیشید.

دوم آنکه اصول مذاهب تشیع از پنج بیش نیستند: شیعه اولی، و غلاة و کیسانیه و زیدیه و امامیه شیعه اولی را دو فرقه اعتبار می‌کنند فرقه اول مخلصین که اهل سنت وجماعت‌اند از صحابه و تابعین که ملازم صحبت حضرت مرتضی و ناصران خلافت او بودند از اخیار مهاجران و انصار و غیرهم مذهب ایشان آنکه حضرت مرتضی امام حق است بعد از شهادت حضرت عثمان و طاعت او بر کافه انام فرض است و او افضل زمان خود بود و هرکه با او خلافت نمود در امر خلافت مخطی و باغی بود و هرکه اورا لایق خلافت ندانست مبطل و ضال و أم المؤمنین و طلحه و زبیر با او در امر خلافت مناقشه نکرده‌اند در تقدیم قصاص قتله عثمان و تأخیر آن نزاع داشتند و قریب بود که بصلح انجامد همین عبدالله بن سبأ و امثال او بیمرضی رؤسای طرفین جنگ و قتال آغاز کردند و شد آنچه شد و لهذا همه بزرگواران عدم لیاقت مرتضی مر خلافت را اصلا معتقد نبودند بلکه بهترین اهل عصر خود می‌دانستند و مدایح و مناقب آنجناب را بر ملا روایت می‌نمودند و مذهب این فرقه آنست که کلمات طیبات مرتضی را محمول بر ظواهر آن باید داشت نه بر تقیه و خلافت نمائی چنانچه کلام الله و کلام الرسول را نیز بر ظواهر آن حمل باید کرد چه امام بحق نایب پیغمبر است و نصوص پیغمبر همه محمول بر ظاهر است پس آنچه مرتضی از تفضیل بعض اصحاب بر خود و مدایح و مناقب سائر اصحاب که مخالفان و مقاتلان او باشند بیان فرماید بی‌شبهه و بیشک یقین باید کرد و مأخذ اعتقاد و عمل سنت مصطفویه را که بروایت جمیع صحابه ثابت شده است باید دانست که مرتضی همه را تصویب فرموده و جمیع صحابه کرام را پایه بپایه ستوده کما سیجئ تفصیله ان شاءالله تعالی و لهذا آنفرقه ملقب به اهل سنت و جماعت شد و لهذا این طایفه در حق صحابه موافق ظواهر کلمات مرتضی میروند و هر همه را مرتبه به مرتبه معتقدند.

(فرقه دوم) تفضیلیه هرچند این فرقه داخل شیعه اولی نیست لیکن چون در جمیع مسائل موافق با اهل سنت و جماعت‌اند و مآخذ اعتقاد و عمل ایشان نیز سنت مرویه از جماعه صحابه است مگر مسئله تفضیل فقط این‌ها را داخل شیعه اولی نمی‌نماید تقلیلاً للاکثار و ضبطاً للانتشار مذهب ایشان اینست که جناب مرتضی و اولاد او احق بالخلافه‌اند تا وقتیکه ایشان بدیگران تفویض نمایند چنانچه شیخین و ذی النورین را اتفاق افتاد خلافت ایشان درست باشد و هرگاه خود متصدی این کار شوند دیگری را نمی‌رسد که درین کار مداخلت نماید و مرتضی افضل الناس بعد الرسول است و صحابه کرام را بخیر یاد می‌کنند و نسبت بظلم و غصب و ضلال نمی‌نمایند و در هیچ مسئله مخالف فرقه اول نمی‌شوند مگر در تفضیل فقط و اسماعیلیه را هرچند مذهب دیگر دارند در امامیه داخل کرده‌اند بجهت تقلیل انتشار.

و نیز باید دانست که شیعه اولی که فرقه سنیه و تفضیلیه‌اند در زمان سابق بشیعه ملقب بودند و چون غلاة و روافض و زیدیان و اسماعیلیه باین لقب خود را ملقب کردند و مصدر قبایح و شرور اعتقادی و عملی گردیدند خوفاً عن التباس الحق بالباطل فرقه سنیه و تفضیلیه این لقب را بر خود نپسندیدند و خود را به (اهل سنت و جماعت) ملقب کردند حالا واضح شد که آنچه در کتب تاریخ قدیمه واقع می‌شود که فلان من الشیعه او من شیعه علی حال آنکه او از رؤسای اهل سنت و جماعت است راست است و فی (تاریخ الواقدی) و (الاستیعاب) شئ کثیر من هذا الجنس فلیتنبه له و نیز معلوم شد که تکفیر و حکم بارتداد شیعه بلا اختلاف منطبق است بر حال غلاة و کیسانیه و اسماعیلیه اما زیدیه و روافض که خود را امامیه می‌گویند در تکفیر ‌‌آن‌ها اختلاف است و الحق التفصیل و سیجیء ان شاءالله تعالی و غلاة و کیسانیه و زیدیه و روافض یعنی امامیه نیز متفرقه‌اند بفرق بسیار که تعداد اسامی و مذاهب ‌‌آن‌ها در (ملل و نحل) و دیگر کتب مبسوطه یافته می‌شود و خالی از فضول نیست زیرا که معرفت حال اصول مغنی است از معرفت حال فروع و فساد اصل مستلزم فساد فرع است اما بجهت تنشیط اذهان و انبساط سامعان بطریق اجمال نبذی از تفصیل سر کنم و منصف را خالی از فایده نیست.

اما (غلاة) پس بیست و چهار فرقه‌اند:

اول: ‌‌آن‌ها (سبّائیه) اصحاب عبدالله بن سبأ قالوا ان عليا هوالا له حقاو می‌گویند حضرت مرتضی شهید نشده است بلکه ابن ملجم شیطانی را کشت که متصور بصورت آنجناب شده بود معاذالله که شیطان لعین بصورت مطهره او متمثل تواند شد و می‌گویند که آنجناب در ابر مختفی می‌ماند و آواز رعد آواز اوست و برق چابک اوست و هرگاه آواز رعد می‌شنوند در جواب می‌گویند الصلوة والسلام عليك يا اميرالـمؤمنينو می‌گویند که آنجناب بعد از مدتی نزول خواهند فرمود و دشمنان خود را زیر و زبر خواهد کرد و درین کلمات ایشان تناقض صریح و تهافت ظاهر است زیرا که با آواز تند رعد و ابقای برق عالمی را تواند کشت در حق اعداء چرا صرفه می‌فرماید و چه انتظار می‌کشد.

فرقه دوم: از غلاة (مفضلیه)‌اند اصحاب مفضل صیرفی که بسبب لزوم شنایع بر مذهب سبائیه طور دیگر گرفتند و گفتند که نسبت جناب مرتضوی با حق تعالی نسبت مسیح است با او تعالی موافق قول نصاری باین معنی که لاهوت با ناسوت متحد گشته یک چیز شد و مذهب ایشان آنست که نبوت و رسالت منقطع نمی‌شود هرکه را اتحاد با لاهوت حاصل شد نبی است و اگر ارشاد عالم و هدایت ضالین پیشه گرفت رسول است و لهذا درمیان ایشان مدعیان نبوت و رسالت بسیار گذشته‌اند.

فرقه سوم: از غلاة (سریغیه)‌اند اصحاب سریغ بفتح سین و کسر راء مهمله آخره غین معجمه مذاهب ایشان مثل مذهب مفضلیه است مگر آنکه حلول لاهوت در ناسوت در حق پنج شخص اعتقاد می‌کنند بتعین پیغمبر و عباس و علی و جعفر و عقیل.

فرقه چهارم: از غلاة ( بزیغیه)‌اند اصحاب بزیغ بن یونس که بالوهیت جعفر صادق قائل‌اند و می‌گویند که در حقیقت جعفر صادق بنظر نمی‌آمد و بصورتی که مردم او را جعفر صادق می‌گفتند متشبح شده بود و گفته‌اند که ائمه دیگر الوهیت ندارند لیکن وحی بسوی ایشان می‌شود و معراج و صعود به ملکوت جمیع ائمه را حاصل بود.

فرقه پنجم: از غلاة (کاملیه)‌ اند اصحاب کامل می‌گویند که ارواح متناسخ می‌شوند یعنی انتقال می‌کنند از بدنی به بدنی و روح الهی اول در بدن آدم پس از آن در شیث در آمد و هلّم جراً در سائر انبیاء و أئمه نقل نمود و ارواح بنی آدم نیز درمیان خودها تناسخ می‌کنند و این گروه جمیع صحابه را تکفیر می‌کنند بترک تبعیت علی و علی را نیز تکفیر می‌کنند بترک طلب حق، از اینجا معلوم شد که حلول روح الهی در بدن شخص و امامت او مشروط بایمان نیست نزد ایشان و الا تکفیر جناب علی کرم الله وجهه چه امکان داشت.

فرقه ششم: از غلاة (مغیریه) ‌اند اصحاب مغیره بن سعید عجلی می‌گویند که حق تعالی بر صورت مردی است نورانی و بر سر او تاجی است از نور و دل او چشمه حکمت‌هاست.

فرقه هفتم: از غلاة (جناحیه)‌ اند که بتناسخ ارواح قائل‌اند و روح الهی را در بدن آدم و شیث و جمیع انبیاء منتقل می‌دانند و بعد از پیغمبر آخر زمان آن روح را در بدن مرتضی و حسنین و محمد بن الحنیفه و بعد از آن در بدن عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر حال می‌انگارند و امامت را نیز به همین ترتیب اعتقاد می‌کنند بلکه معنی نبوت و امامت نزد ایشان حلول روح الهی در بدن شخص است و معاد را انکار می‌کنند و محرمات را حلال میدانند.

فرقه هشتم: از غلاة (بیانیه) ‌اند اصحاب بیان بن سمعان بهذی خدای تعالی را بصورت و شکل موصوف می‌دانند و قائل‌اند بحلول حق تعالی در بدن محمد باز در بدن علی باز در بدن محمد بن الحنیفه باز در بدن ابوهاشم بن محمد بن الحنیفه باز در بدن بیان بن سمعان و گویند که لاهوت متحد شد با ناسوت او به وضعی که در رگ و پوست او در آمد چون آتشی در انگشت و چون گلاب در گل.

فرقه نهم: از غلاة (منصوریه) ‌اند اصحاب ابو منصور عجلی گویند که رسالت منقطع نمی‌شود و عالم قدیم است و احکام شریعت همه مخترعات ملایانست و بهشت و دوزخ هیچ نیست و بعد از امام محمد باقر قائل به امامت ابومنصور شوند.

فرقه دهم: از غلاة (غمامیه)‌اند و این‌ها را ربیعه نیز گویند اعتقاد دارند که پروردگار عالم در موسم بهار در پرده ابر بسوی زمین نزول می‌فرماید و در دنیا طواف می‌کند و باز صعود می‌نماید به آسمان و اثر بهار از شگوفه و گل و ریحان و میوه و غله و سبزه ازآن است.

فرقه یازدهم: (امویه) ‌اند گویند که مرتضی شریک پیغمبر بود در نبوت و رسالت.

فرقه دوازدهم: از غلاة (تفویضیه)‌اند گویند حق تعالی بعد از پیدایش دنیا امور دنیا را تفویض فرمود به پیغمبر و هرچه در دنیاست برای او مباح ساخت و طایفه ازایشان قائل‌اند که بمرتضی تفویض فرمود و بعضی بهر دو.

فرقه سیزدهم از غلاة (خطابیه) ‌اند اصحاب ابوالخطاب محمد بن ربیب الاخدع الاسدی گویند که جمیع امامان پسران خدایند و مرتضی اله است و جعفر صادق نیز اله است مرتضی را اله اکبر جعفر صادق را اله اصغر دانند و ابوالخطاب را پیغمبر انگارند و گویند که جمیع انبیاء ماضین نبوت خود را تفویض به ابوالخطاب نموده‌اند و طاعت او را بر کافه انام فرض نموده و این ابوالخطاب یاران خود را وصیت می‌نمود که برای موافق مذهب خود شهادت دروغ بدهند لهذا در کتب فقه می‌نویسند که لا یجوز شهاده الخطابیه.

فرقه چهاردهم از غلاة (معمریه)‌اند منسوب بمعمر قائل‌اند به نبوت امام جعفر صادق بعد از آن ابوالخطاب را نبی دانند بعد از آن معمر را و احکام شرع را مفوض به معمر دانند و گویند که معمر که آخر انبیاء بود احکام را ساقط کرد و رفع تکالیف نمود و این‌ها گروهی از خطابیه‌اند.

فرقه پانزدهم (غرابیه)‌اند گویند که جبرئیل را حق تعالی به وحی برای علی فرستاده بود در تبلیغ آن غلطی کرد و به محمد رسانید گویند که علی را در صورت با محمد مشابهت تمام بود ازغراب بغراب هم زیاده تر مشتبه بودند جبرئیل را امتیاز ممکن نشد شاعر ایشان بعربی گوید:

بیت:

غلط الأميـن فجازها عن حيدره
تا الله ما كان الأميـن أمينا

و به فارسی گوید

بیت:

جبرائیل که آمد زبر خالق بیچون
در پیش محمد شد و مقصود علی بود

و این قدر کلام مصنفان ایشان است و جاهلان خود صریح لعنت جبرئیل نمایند با این لفظ که لعنةالله علی صاحب الریش.

فرقه شانزدهم (ذبابیه)‌اند و ایشان محمد را نبی انگارند و علی را اله گویند و نیز گویند که درمیان هردو خدا و نبی مشابهت تمام بود و کان محمد اشبه بعلی من الذباب بالذباب و این‌ها طایفه از غرابیه‌اند که از عقیده سابقه باین عقیده رجوع نموده‌اند.

فرقه هفدهم (ذمیه)‌اند گویند که علی اله است و محمد را برای دعوت مردم بسوی خود فرستاده بود پس محمد مردم را بسوی خود دعوت نمود نه بعلی و به این جهت محمد را مذمت کنند و لهذا بذمیه ملقب شده‌اند.

و فرقه هجدهم (اثنینیه)‌اند گویند محمد و علی هردو اله‌اند و باهم دو گروه شده‌اند بعضی خدائی محمد را تقدیم و ترجیح دهند و فرقه دیگر خدائی علی را غالب و قوی دانند و این‌ها طایفه از ذمیه‌اند که از مذمت محمد رجوع کرده بشرکت محمد و علی در الوهیت قائل شده‌اند.

فرقه نوزدهم (خمسیه)‌اند همه پنج تن را اله گویند و از الحاق تاء تانیث در لفظ فاطمه احتراز کنند و گویند که این پنج تن در حقیقت شخص واحدند که یک روح در ایشان حلول کرده و یکی را بر دیگری ترجیح ندهند.

فرقه بیستم (نصیریه)‌اند بحلول اله در حضرت علی و اولاد ایشان قائل‌اند اما خاص می‌کنند به ائمه و گاهی لفظ اله نیز بر حضرت علی اطلاق کنند مجازاً بطریق اطلاق اسم حال بر محل.

فرقه بیست و یکم (اسحاقیه)‌اند گویند زمین گاهی خالی از پیغمبر نمی‌ماند و بحلول باری تعالی در حضرت علی و ائمه قائل‌اند و باهم در این اختلاف دارند که بعد از حضرت علی در کدام کس حلول نمود.

فرقه بیست و دوم (غلبائیه)‌اند اصحاب غلباء بن اروع اسدی و قیل اوسی مذهب ایشان الوهیت حضرت علی است و گویند علی افضل است از محمد و محمد با او بیعت کرده و متابعت او لازم گرفته است.

فرقه بیست و سوم (زرامیه)‌اند این‌ها سلسله امامت رااز علی مرتضی به محمد بن الحنفیه و بعد از او به ابوهاشم پسر او و بعد از او به علی بن عبدالله بن عباس به وصیت ابوهاشم برای او بعد از او به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس و هلم جرا تا منصور دوانیقی رسانند و در ابو مسلم مروزی که صاحب دعوت عباسیه بود حلول باری تعالی را اعتقاد کنند و لهذا در غلاة معدود شدند و این‌ها ترک فرایض کنند و استحلال محرمات نمایند.

فرقه بیست و چهارم (مقنعیه)‌اند بعد از امام حسین مقنع را اله دانند و گویند الآلهه اربعه و ذکر حال مقنع سابق گذشت و او در اصل اسماعیلی بود چون دعوای الوهیت کرد در غلاة معدود شد و بر لبیب پوشیده نیست که در حقیقت مذهب غلاة مبتنی بر اعتقاد الوهیت یا حلول اله است در نبی و امام و در تعین امام همان مذاهب ثلاثه یعنی کیسانیه و زیدیه و امامیه مدنظرند پس بعضی غلاه کیسانیه‌اند و برخی غلاة امامیه و غلاة زیدیه تا به حال شنیده نشده لهذا در این فرقه‌های بیست و چهار فرقه مذکور نیست که قایل به حلول یا الوهیت زید شهید و اولاد او شده باشد.

اما (فرق کیسانیه) پس اول باید دانست که در تحقیق کیسان اختلاف بسیاراست صاحب صحاح اللغه یعنی جوهری گفته است که کیسان نام مختار است و اکثر لغویان مثل صاحب قاموس و غیره به تبعیت جوهری به همین رفته‌اند لیکن نزد ثقات و معتمدان ارباب تاریخ صحیح آنست که او چیله حضرت حسن مجتبی بود و تلمیذ محمد بن الحنفیه از وی علوم غریبه اخذ کرده بود و مجموع کیسانیه شش فرقه‌اند: کریبیه اصحاب ابوکریب ضریر بعد از حضرت مرتضی بامامت محمد بن الحنفیه که ابوالقاسم کنیت اوست قایل‌اند و تمسک کنند که حضرت مرتضی نشان لشکر در بصره به او تفویض نمود و این را نص بر امامت دانند و گویند که محمد بن الحنفیه حی لایموت است و در دره‌ای از دره‌های کوه رضوی مختفی است و صاحب الزمان اوست با چهل کس از یاران خود در آن کوه آمده و مقیم شده و نزد او دو چشمه از قدرت الهی جوشیده که شهد و آب از ‌‌آن‌ها می‌چکد کثیر عزه که شاعر مشهور است نیز ازین فرقه بود چنانچه این ابیات او دلالت برین دارد.

شعر:

وسبط لا يذوق الـمـوت حتي
يقود الخيل يقدمها اللواء
يغيب فلا يري فيهم زمانا
برضوي عنده عسل وماء

و این ابوکریب اول کسی است از شیعه که قائل به اختفاء صاحب الزمان شده و گفته که امام به جهت خوف اعداء پنهان می‌شود و باز بعد از مدتی ظهور می‌کند و جمیع فرق شیعه این تسلی خاطر خود را در باب امام مفقود از همین ابوکریب آموخته‌اند و جابجا قائل به اختفاء شده‌اند. اسحاقیه اصحاب اسحاق بن عمر، ایشان امامت را از محمد بن الحنفیه به ابوهاشم منتقل می‌دانند و محمد بن الحنفیه را میت اعتقاد کنند و بعد از ابوهاشم به اولاد او میرسانند به وصیت الآباء للابناء. حربیه و این‌ها را کندیه نیز گویند اصحاب عبدالله بن حرب کندی بعد از ابوهاشم عبدالله بن حرب را امام دانند بوصیت ابوهاشم عباسیه علی بن عبدالله بن عباس را بوصیت ابوهاشم امام دانند و بعد از علی انتقال امامت در اولاد او تا منصور عباسی اعتقاد کنند. طیاریه گویند که بعد از ابو هاشم عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب بوصیت او امام شد. مختاریه با کیسانیه در امامت حسنین خلاف دارند و گویند که بعد از مرتضی حسنین امامت یافتند و بعد از آن محمد بن الحنفیه و سبب این خلاف و اختلاف سابق مذکور شد.

اما (زیدیه) پس خود را به زید بن علی بن الحسین بن علی ابن ابی طالب رضی الله تعالی عنهم نسبت کنند و باهم افتراق نموده نه فرقه شدند . اول: زیدیه صرف که اصحاب زید بن علی بودند و با وی بیعت کردند در خروج بر اولاد عبدالملک بن مروان و اصول مذهب از وی آموختند بلکه بعضی از فروع نیز از وی روایت کنند و تبرا از صحابه کبار جایز ندارند و نصوص متواتره از زید برین مدعا نقل نمایند و همه را به نیکی یاد کنند و گویند که امامت حق مرتضی بود و او خود برای شیخین و ذی النورین گذاشت و نیز گویند که بیعت خلفاء ثلاثه خطا نبود زیرا که مرتضی به آن راضی بود و معصوم به خطا و باطل راضی نشود و مذهب ایشان موافق مذهب اهل سنت بود در جمیع مسائل امامت الا در همین قدر که ایشان فاطمی بودن امام را شرط دانند و بتفویض او دیگری را امام قرار دهند و گویا اصل زیدیه فرقه ثانیه است از شیعه اولی لیکن متأخرین ایشان بسبب اختلاط با معتزله و شیعه دیگر تحریف مذهب خود کردند و نهایت دور افتادند گویند که امام اعظم ابوحنیفه کوفی رحمةالله علیه نیز بصحت امامت زید بن علی قایل بود و او را در این خروج تصویب می‌نمود و مردم را به رفاقت او تحریض می‌کرد و لهذا اکثر زیدیه در فروع موافق مذهب حنفیه‌اند و در اصول مطابق اعتقاد معتزله‌اند. دوم: جارودیه یاران ابوالجارود زیاد بن ابو زیاد گویند که امام بعد از پیغمبر مرتضی بود بنص وصفی نه به تعین نام، و صحابه را تکفیر کنند بترک اقتداء مرتضی و بعد از مرتضی حسنین را نیز بترتیب امام دانند و بعد الحسنین امامت را شوری در ذریه حسنین اعتقاد کنند پس هرکه از ایشان به شمشیر خروج کند و عالم و شجاع باشد امام زمان خود است پس زید بن علی را امام دانند و یحیی بن زید را نیز امام دانند و در منتظر اختلاف دارند بعضی گویند محمد بن عبدالله بن الحسین بن الحسن است که در ایام منصور مدعی امامت شده مقتول گشت گویند که او زنده است مقتول نشده و بعضی گویند که محمد بن القاسم بن الحسن صاحب طالقان است که در ایام معتصم بعد از خروج و قتال اسیر شده در حبس ماند و هم در حبس درگذشت موت او را انکار کنند و جماعتی از این‌ها‌ گویند که یحیی بن عمر است از احفاد زید بن علی بن حسین و او را صاحب الکوفه گویند در ایام مستعین خروج کرد و بقتل رسید قتل او را انکار کنند. سوم: جریریه و این‌ها را سلیمانیه نیز گویند اتباع سلیمان بن جریر گویند امامت شوری است فیما بین الخلق و انعقاد امامت به رضامندی دو کس می‌شود از صلحاء مسلمین و ابوبکر و عمر را امام دانند و مردم را در بیعت با ‌‌آن‌ها با وجود مرتضی تخطیه کنند و عثمان و طلحه و زبیر و عایشه را تکفیر کنند. چهارم: تبریه و تومیه نیز لقب ‌‌آنها است یاران مغیره بن سعد که ملقب باتبر بود گویند بیعت ابوبکر و عمر بر خطا نبود زیرا که مرتضی بران سکوت کرد و ما سکت علیه المعصوم فهو حق و در عثمان توقف نمایند زیرا که رضا و سکوت مرتضی خاطر خواه ایشان بران ثابت نشده و مرتضی را از وقت بیعت امام دانند. پنجم: یاران نعیم بن الیمان مذهب ایشان مثل مذهب تبریه است مگر آنکه عثمان را تکفیر کنند و از وی تبری نمایند و دیگر صحابه را بخیر یاد کنند. ششم: دکنیه یاران فضل بن دکین مذهب ایشان مانند مذهب جارودیه است مگر آنکه طلحه و زبیر و عایشه را تکفیر کنند و بقیه صحابه را بخیر یاد کنند. هفتم: خشبیه اصحاب خلف بن عبدالصمد گویند امامت شوری است در اولاد فاطمه اگر جامه خلافت را دیگری بپوشد خروج بروی واجب است و این‌ها را خشبیه از آن گویند که بر سلطان وقت بلااسباب خروج کردند و سلاحی نداشتند مگر چوب و عصا، و خشب در لغت عرب چوب را گویند. هشتم: یعقوبیه یاران یعقوب برجعت قایل‌اند و امامت ابوبکر و عمر را انکار کنند بلکه بعضی از ایشان تبرا نمایند. نهم: صالحیه اصحاب حسین بن صالح امامت را شوری در اولاد فاطمه اعتقاد کنند هرکه از فاطمیین بصفت علم و شجاعت و سخاوت متصف باشد و خروج نماید امام است و تعدد ائمه در یک زمان بلکه در یک ملک نیز نزد اکثر زیدیه جایز است.

و اما (امامیه) پس مدار مذهب ایشان و قدر مشترک در عقاید جمیع فرق ایشان آنست که زمان تکلیف خالی نمی‌باشد از امام فاطم و مجموع این‌ها سی و نه فرقه‌اند اول: حسنیه امامت را بعد از مرتضی بحسن مجتبی متعلق دانند و بعد از آن بحسن مثنی بوصیت پدر برای او واو را رضا من آل محمد گویند بعد از آن پسر او را که عبدالله بود امام دانند و مناقشه امام جعفر صادق با اورا رد کنند و تدلی که فیما بینهما واقع شد در کتب اثنا عشریه نیز موجود است و بتقریبی ملا محمد رفیع واعظ ایشان در ابواب الجنان از کلینی نقل نموده است، و بعد از او پسر او را محمد که لقب بنفس زکیه است بعد از او برادر او را که ابراهیم بن عبدالله بود این هردو برادر در ایام منصور دوانقی خروج کردند و مردم را بسوی خود دعوت کردند و خلایق بسیار گرد ایشان جمع شدند و بعد از جنگ و قتال از دست امراء منصور شربت شهادت چشیدند. دوم: نفسیه و این‌ها طایفه از حسنیه‌اند گویند نفس زکیه کشته نشده بلکه غایب و مختفی است و بعد چندی ظاهر خواهد شد. سوم: حکیمه‌اند و ایشان را هشامیه نیز گویند اصحاب هشام بن الحکم گویند که بعد از امام حسن امامت تعلق به امام حسین و اولاد ایشان گرفت و تا امام جعفر صادق بر ترتیب معتقد امامت‌اند لیکن در حق باری تعالی قایل به تجسم صریح می‌‌شوند و گویند معبود ایشان بصورت جسمی است طویل و عریض و عمیق و ابعاد ثلاثه او باهم متساوی‌اند و صورتی از صور متعارفه اجسام ندارد. چهارم: سالمیه‌اند و این‌ها را جوالقیه نیز گویند اصحاب هشام بن سالم جوالیقی در امامت و تجسیم موافق با حکمیه‌اند مگر آنکه معبود خود را بصورت انسان اعتقاد کنند. پنجم: شیطانیه‌اند و ایشان را نعمانیه نیز گویند اصحاب محمد بن نعمان صیرفی که ملقب بشیطان الطاق است امامت تا به امام موسی کاظم اعتقاد نمایند و خدای تعالی را جسم انگارند و او را اعضاء ثابت کنند. ششم: زراریه‌اند اصحاب زراره بن اعین کوفی تا امام جعفر صادق امامت را معتقدند و گویند که صفات الهی حادث‌اند و باری تعالی در ازل نه حیات داشت نه علم نه قدرت نه سمع نه بصر. هفتم: یونسیه‌اند اصحاب یونس بن عبدالرحمن قمی گویند که باری تعالی بر عرش است و او را ملائکه برمیدارند. هشتم: بدائیه بدارا برخدا تجویز نمایند و گویند که باری تعالی بعض اشیا را اراده می‌کند و نادم می‌شود که خلاف مصلحت بود و خلافت خلفاء ثلاثه و آیات مدح و منقبت ایشان را برهمین حمل می‌نمایند. نهم: مفوضه گویند باری تعالی خلقت دنیا را به محمد تفویض نمود پس دنیا بما فیها پیدا کرده‌ای محمد است و طایف‌های از این‌ها گویند که به علی تفویض نمود و طایفه دیگری گویند به هردو و این هفت فرقه که مذکورشد غلاة امامیه‌اند و همه این‌ها باتفاق کفارند و قدر مشترک در مذاهب ایشان اتفاق است بر امامت ائمه سته.دهم: باقریه گویند امام باقر نمرده است و هو حی لایموت و هو المنتظر. یازدهم: حاصریه گویند بعد از باقر پسر او زکریا امام شد و او مختفی است در کوه حاصر تا وقتیکه اذن خروج از جانب غیب به او برسد. دوازدهم: ناؤسیه اصحاب عبدالله بن ناؤس بصری‌اند گویند که امام جعفر صادق زنده است و او را غیبت حاصل شده «وهوالـمهدي الـموعود والقائم الـمنتظر» و طایفه‌ای از این‌ها منکر غیبت کلیه‌اند که اولیاء او در بعضی اوقات در خلوت او را می‌بینند. سیزدهم: عماریه‌اند اصحاب عمار گویند که جعفر صادق مرد و بعد از او پسر او محمد امام است.

و هشت فرقه امامیه‌اند که ‌‌آن‌ها را (اسماعیلیه) گویند قدر مشترک فیما بینهم آنست که بعد از جعفر صادق کلانترین فرزندان او اسماعیل امام است بموجب نص امام جعفر صادق که «إن هذا الامر في الاكبر مالـم يكن به عاهه» و نیز او انجب اولاد جعفر است زیرا که مادر او فاطمه بنت الحسن بن الحسن بن علی است فرقه اولی مبارکیه‌اند اصحاب مبارک که شمه از حال او سابق مذکور شد بعد از اسماعیل محمد بن اسماعیل را امام دانند و او را خاتم الائمه انگارند و گویند «هوالقائم الـمنتظر والـمهدي الـموعود». دوم: باطنیه‌اند که بعد از اسماعیل در اولاد او بنص سابق حق امامت را جاری دارند و گویند که عمل به باطن کتاب واجب است نه بظاهر آن. سوم: قرمطیه و در تحقیق این نسبت اهل لغت را اختلاف است بعضی گویند قرمط نام مبارک است چنانچه گذشت و بعضی گویند نام مردی دیگر است از سواد کوفه که بانی این مذهب شد و بعضی گویند نام او حمدان بن قرمط است و بعضی گویند قرمط نام دیهی است از دیهات واسط که حمدان ساکن آن دیه بود پس او قرمطی است و اتباع او قرامطه علی ای حال مذهب ایشان آن است که اسماعیل بن جعفر خاتم الائمه است و او حی لایموت است قایل‌اند به اباحه محرمات. چهارم: شمطیه اصحاب یحیی بن ابی الشمط گویند بعد از جعفر صادق امامت به هر پنج پسر او رسید باین ترتیب اسماعیل و محمد و موسی کاظم و عبدالله افطح و اسحاق. پنجم: میمونیه اصحاب عبدالله بن میمون قداح اهوازی گویند که عمل به ظواهر کتاب و سنت حرام است و انکار معاد نمایند. ششم: خلفیه گویند آنچه در کتاب و احادیث وارد شده است از صلاة و صوم و زکات و حج و امثال آن همه محمول بر معانی لغوی است و معنی دیگر ندارد و قیامت و بهشت و دوزخ را انکار کنند. هفتم: برقعیه‌اند اصحاب محمد بن علی برقعی معاد و احکام شرایع را انکار کنند و نصوص را تأویل نمایند و نبوت بعضی انبیاء را منکر شوند و لعن ایشان واجب دانند. هشتم: جنابیه اتباع ابوطاهر جنابی ایشان را در این مذهب غلو زاید است منکر معاد و احکام‌اند و هرکه عمل به احکام نماید قتل او را واجب دانند و لهذا حاجیان را قتل کردند و حجر اسود را برکنده بردند تا مردم بد اعتقاد شوند و دیگر قصد این خانه و طواف آن ننمایند و این پنج فرقه یعنی شمطیه و میمونیه و خلفیه و برقعیه و جنابیه در عداد قرامطه داخل‌اند و در ایشان شمرده میشوند و باین حساب فرقه‌های اسماعیلیه را هشت گفته‌اند و الا زیاده میشوند. فرقه نهم: از اصول اسماعیلیه سبعیه‌اند گویند که انبیاء ناطقین به شرایع که رسل‌اند هفت‌اند آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و مهدی و ما بین دو رسول هفت کس دیگری می‌باشند که شریعت سابق را تا حدوث لاحق قایم دارند و اسماعیل بن جعفر از جمله این هفت بود که فیمابین محمد و مهدی اقامت شریعت نمودند و نیز گویند در هر عصر لابد است از هفت کس که قابل اقتدا و مأخذ اهتدا توانند بود، و فرقه دهم: از اصول اسماعیلیه مهدویه است که طول و عرض بسیار پیدا کرد و ارباب تصانیف و توالیف در آن فرقه بهم رسیده‌اند و ملکوت و سلاطین مغرب زمین در همین فرقه گذشته‌اند و غلبه و تسلط واقعی نصیب ایشان شد ایشان امامت را بعد از اسماعیل به محمد وصی پسر او و بعد از آن با حمدونی که پسر اوست و بعد از آن به محمد تقی که پسر اوست بعد از آن به عبیدالله رضی که پسر اوست بعد از آن به ابوالقاسم عبدالله که پسر اوست بعد از آن به محمد پسر او که خود را محمد مهدی لقب کرد بعد از آن به پسر او احمد قایم بامر الله باز به اسماعیل بن احمد منصور بقوه الله بعد از آن به معد بن اسماعیل معز لدین الله بعد از آن به ابی منصور نزار بن معد عزیز بالله بعد از آن به ابوعلی منصور بن نزار حاکم بامر الله باز به ابوالحسن علی بن منصور ظاهر لدین الله باز بمعد بن علی منصور مستنصر بالله بنص آباء بر ابناء ثابت می‌کنند و چون نوبت به امامت مهدی رسید امر خود را در مغرب زمین رواج داد و طلب پادشاهی کرد و خلایق بسیار با وی جمع شدند پس اول بر بلاد افریقیه مستولی شد و آهسته آهسته بر بلاد مصر نیز دست یافت و در دست اولاد او ملک مصر و مغرب ماند بلکه بعضی از اولاد او بر دیار شام نیز متصرف شدند و اهل یمن نیز تلبیه دعوت ایشان نمودند و بمذهب ایشان متمذهب شدند بعد از مستنصر این‌ها را در تعیین امام اختلاف است و سببش آنکه مستنصر اول بر امامت نزار برادر خود نص کرد و ثانیاً بر امامت پسر خود ابوالقاسم احمد مستعلی بالله پس بعضی نص اول را به نص ثانی منسوخ دانستند و به امامت مستعلی قایل شدند و این‌ها را مستعلویه گویند و بعد از مستعلی پسر او منصور بن احمد آمر به احکام الله را و بعد از او برادر دیگرش را که عبدالحمید ابومیمون بن احمد حافظ لدین الله بود و بعد از او پسرش را که ابو منصور محمد بن عبدالحمید ظافر بامرالله بود و بعد از او پسرش را که ابوالقاسم علی بن محمد فائز به نصرالله بود و بعد از او پسرش را که محمد بن علی عاضد لدین الله بود امام دانند و چون نوبت امامت به عاضد رسید امرا و ملوک شام بر وی خروج کردند و او را گرفته حبس نمودند و در سجن در گذشت و از اولاد مهدی کسی نماند که دعوت امامت میکرد. و طایفه دیگر نزار را امام دانستند و نص ثانی را الغا و اسقاط نمودند که بعد از نص اول صدور یافته بود و بعد از نزار پسر او را که هادی بود بعد از او پسر او را که حسن نام داشت امام دانند لیکن این همه اکاذیب ایشان است مورخین خلاف این نوشته‌اند و تحقیق نموده‌اند که احمد مستعلی چون پادشاه شد نزار را با دو پسر صغیر او در محبس‌انداخت و هرسه کس در محبس جان دادند نسلی از او باقی نماند و نزاریه را صباحیه و خمیریه نیز گویند و عن قریب وجه این تسمیه معلوم شود و نیز نزاریه را مسقطیه و سقطیه نیز گویند زیرا که مذهب ایشان آنست که امام مکلف بفروع نیست و او را می‌رسد که بعض تکالیف یا جمیع تکالیف را از مردم ساقط کند و از خرافات ایشان آنست که حسن بن صباح خمیری در مصر آمد و با بعضی از زنان نزار که در دست برادرزاده خود محبوس بود ملاقی شد و یک طفل صغیر را از نزد آن زن بدست آورد و گفت که این طفل پسر نزار است او را گرفته به شهر ری رسانید و او را هادی نام کردند و بنام او دعوت آغاز نهاد و مردم گرد او فراهم آمدند و انبوه بسیار شد و بر قلعة الموت و دیگر قلاع طبرستان مستولی شد و اهل و عیال و اموال خود را در قلعة الموت همراه هادی نگاه میداشت تا آنکه مرگ او را در رسید و هنوز هادی طفل بود کیا نام شخصی را خلیفه خود ساخت و او را بترتیب هادی و اکرام و توقیر او وصیت بالغه نمود چون کیا را دم واپسین شد پسر خود را که محمد بن کیا نام داشت نایب خود ساخت و او را به دستور حسن صباح به خدمت و توقیر هادی اهتمام تمام کرد روزی این هادی را شوق و نعوظ غلبه کرده بود زوجه ابن کیا را طلبیده و طی کرد زیرا که بزعم ‌‌آن‌ها جمیع محرمات برای امام حلال‌اند و او را می‌رسد که هرچه خواهد بکند ﴿لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ٢٣[الأنبیاء: ۲۳]. شان اوست اتفاقاً زوجه ابن کیا از آزطن وطی باردار شد و پسری آورد که او را حسن نام کردند و هادی در این اثنا در گذشته بود این همه اظهار زوجه ابن کیاست اکثر اتباع هادی این را قبول داشتند و طایفه شک نمودند و گفتند که موطوئه هادی زن دیگر بود و زوجه ابن کیا نیز مقارن این حال از شوهر خود باردار شده بود اتفاق ولادت هردو زن در یک ساعت شد زوجه ابن کیا پسر آن زن را که نطفه هادی بود به پسر خود بدل کرد و او را حسن نام نهاد و علی ای حال بعد از مردن ابن کیا حسن خود را از اولاد نزار وانمود و پسر هادی قرار داد و دعوای امامت آغاز نهاد و خیلی مرد عاقل و بلیغ و حاضر جواب و خوش محاوره بود خطب بسیار می‌گفت و در آن خطب همین مضمون را به تأکید و تقریر بیان می‌کرد که امام را می‌رسد که هرچه خواهد بکند و اسقاط تکالیف شرعیه نماید و مرا امر الهی چنین از غیب می‌رسد که از شما جمیع تکالیف شرعیه ساقط کنم و جمیع محرمات را مباح سازم هرچه خواهید کرده باشید بشرطی که باهم تقاتل و تنازع نکنید و از اطاعت امام خود بیرون نروید بعد از وی پسر او محمد بن حسن و بعد از او نبیره او اعلاء الدین محمد بن جلال الدین حسن محمد بن الحسن بر همین روش بودند اما جلال الدین حسن که پسر صلبی محمد بن حسن بود منکر مذهب آباء خود گشت و مسلمان پاک شد و حسن اسلام او در تواریخ مشهور و معروف است تا آنکه کتابخانه آباء خود را که مملوء و مشحون بود به اکاذیب و زندقه و الحاد احراق نمود و در طعن اسلاف خود مبالغه می‌نمود و اساس مذهب باطنیه را برکند و اتباع و رعایای خود را امر بمعروف و نهی از منکر شروع کرد و مساجد عالیه در قلاع و حصون خود آبادان ساخت و خلیفه و اهل بغداد را بر حسن اسلام خود آگاه کرد و مادر خود را برای حج خانه کعبه با تحف و هدایا روان فرمود اما علاء الدین پسر او برخلاف روش پدرش موافق اسلاف خود ملحد شد و پسر علاء الدین که رکن الدین لقب داشت نیز بر روش ملاحده بود و در وقت او ترکان تتار یعنی چنگیزیه مملکت او را خراب و قدر او را بی‌آب ساختند چندی در قلعة الموت تحصن گزید و آخر حلقه اطاعت ایشان در گوش کشید و همراه ایشان شد او را همراه گرفته به اوطان خود رجوع کردند در اثناء راه مرد و بعد مردن او پسر او که در قلعة الموت مانده بود خروج کرد و خود را جدید الدوله ملقب ساخت چون رؤساء تتار از حال او خبردار شدند لشکرها بر سر او فرستادند و او را تباه کردند و جمعیت او متفرق گشت و در قری طبرستان بحال اختفا مرد و بعد از وی کسی مدعی امامت نماند از فرق اسماعیلیه باطنیه و قرامطه و سبعیه و حمیریه ملاحده‌اند و مهدویه بظاهر احکام شریعت معتقد بوده‌اند و اکفر این‌ها حمیریه‌اند و از این تفصیل معلوم شد که اسماعیلیه ده فرقه‌اند و سیزده فرقه از امامیه وراء اسماعیلیه سابق شمرده شد بیست و سه فرقه از امامیه مذکور شدند فرقه بیست و چهارم افطحیه‌اند که ‌‌آنها را عمائیه نیز گویند زیرا که اصحاب عبدالله بن عماء‌اند قائل به امامت عبدالله بن جعفر صادق‌اند که ملقب به افطح بود لانه کان افطح الرجلین و برادر حقیقی اسماعیل بن جعفر بود و معتقد موت و رجعت اویند زیرا که او خلفی نه گذاشت تا سلسله امامت در نسل او جاری می‌شد فرقه بیست و پنجم اسحاقیه‌اند بامامت اسحاق بن جعفر اعتقاد دارند و اسحاق بن جعفر فی الواقع در علم و تقوی و ورع و زهد شبیه به پدر بزرگوار عالی مقدار خود بود سفیان بن عیینه و جمعی دیگر از ثقات محدثین اهل سنت از وی روایات دارند فرقه بیست و ششم قطعیه‌اند اصحاب مفضل بن عمرو و لهذا این‌ها را مفضلیه نیز گویند قایل به امامت موسی کاظم‌اند و قطع می‌کنند به موت او و فرقه بیست و هفتم موسویه‌اند که در موت و حیات امام موسی کاظم تردد دارند و باین سبب توقف می‌کنند بر امامت موسی کاظم و بعد از وی سلسله امامت را جاری ننمایند فرقه بیست و هشتم ممطوریه‌اند قایل به حیات موسی کاظم و گویند او حی لایموت است و اوست مهدی موعود منتظر و تمسک کنند بحدیث مرتضوی که «سابعهم قائمهم سمي صاحب التوريه»و این‌ها را ممطوریه از آن گویند که نوبتی با قطعیه مناظره کردند رئیس قطعیه یونس بن عبدالرحمن این‌ها را گفت که انتم اهون عندنا من الکتاب الممطوره از آن باز این لقب بر ایشان ماند فرقه بیست و نهم رجعیه‌اند قایل‌اند بموت موسی کاظم لیکن رجعت او را منتظراند و این هرسه فرقه را واقفیه نیز گویند زیرا که امامت را بر موسی کاظم موقوف میدارند فرقه سی‌ام احمدیه‌اند قایل به امامت احمد بن موسی الکاظم بعد از موت موسی کاظم فرقه سی و یکم از امامیه که گویا فرد کامل ‌‌آن‌ها است و عند الاطلاق از لفظ امامیه متبادر می‌شوند (اثناعشریه)اند قایل‌اند به امامت علی بن موسی الرضا بعد از او به امامت پسر او محمد تقی معروف بجواد و بعد از او به امامت پسر او علی نقی معروف بهادی بعد از او به امامت پسر او حسن عسکری بعد از او به امامت پسر او محمد مهدی و او را قایم منتظر می‌دانند و متوقع خروج او باشند و باهم در وقت غیبت او و سن و سال او اختلاف کرده چند فرقه شده‌اند بلکه بعضی بموت و رجعت او نیز قایل‌اند باین حساب عدد فرقه‌های امامیه تا سی و نه می‌رسد فرقه سی و دوم جعفریه‌اند بعد از حسن عسکری به امامت جعفر بن علی که برادر او بود قایل‌اند گویند که حسن عسکری اولاد نگذاشت و منکر تولد مهدی‌اند.

فائده چند در تتمیم و تذییل این باب واجب التحریرند گوش را متوجه آن فواید ضروریه باید داشت فائده اول: کسی که به شیعه ملقب شد جماعه از مهاجرین و انصار و تابعین ایشان باحسان‌اند که مشایعت و متابعت حضرت مرتضی نمودند و در وقتیکه جناب ایشان خلیفه شدند و ملازمت صحبت ایشان اختیار کردند و با محاربین ایشان جنگ نمودند و مطیع اوامر و نواهی ایشان ماندند و این‌ها را شیعه مخلصین گویند و ابتداء این لقب در سنه سی و هفت بود از هجرت باز بعد از دو سه سال شیعه تفضلیه ظاهر شدند و از جمله ‌‌آن‌ها ابوالاسود دئلی است واضع نحو و او تلمیذ امیر المؤمنین بود و به امر و تعلیم او اشتغال به تألیف قواعد نحو نمود و از جمله ‌‌آن‌ها ابو سعید یحیی بن یعمر عدوانی است و او تابعی بود و با عبدالله بن سوید عدوانی ملاقات داشت و عالم بود به قرائت و تفسیر و نحو و لغت عرب یکی از قراء بصره است و در نحو شاگرد ابولاسود مذکور است. قاضی شمس الدین احمد بن خلکان در (وفیات الاعیان) گوید: «كان يحيي بن يعمر شيعيا من الشيعه الاولي القائلين بتفضيل اهل البيت من غير تنقيص لذا افضل من غيرهم» و از جمله ‌‌آن‌ها سالم بن ابی حفصه است که راوی حدیث است از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهماالسلام و از جمله ‌‌آن‌ها عبدالرزاق است صاحب مصنف که محدث مشهور است در اهل سنت و جماعت و از جمله ‌‌آن‌ها ابو یوسف یعقوب ابن اسحاق است معروف به ابن سکیت صاحب کتاب (اصلاح المنطق) بعد از آن ظاهر شد شیعه سبیه که اعاظم صحابه و امهات المؤمنین را سب و طعن می‌کردند و این‌ها متفرق شدند بفرق کثیره چنانچه گذشت و این ترتیب بنابر ظهور مذهب است و الا حدوث این‌ها همه در عهد امیر المؤمنین بود به اغواء عبدالله بن سبا و کیسانیه در سنه شصت و چهار (۶۴) ظاهر شدند و مختاریه در سنه شصت و شش(۶۶) و هشامیه در سنه یکصدو نه (۱۰۹) و زیدیه در سنه یکصد و دوازده (۱۱۲) و جوالیقیه و شیطانیه در سنه یکصد و سیزده (۱۱۳) و زراریه و مفوضه و بدائیه و ناؤسیه و عمائیه در سنه یکصد و چهل و پنج (۱۴۵) و اسماعیلیه در سنه یکصد و پنجاه و پنج (۱۵۵) و مبارکیه از این‌ها در سنه یکصد و پنجاه و نه (۱۵۹) و واقفیه از امامیه در سنه یکصد و هشتاد و سه (۱۸۳) و حسنیه در سنه یکصد و نود و پنج (۱۹۵) و اثنا عشریه از امامیه در سنه دویست و پنجاه و پنج (۲۵۵) و مهدویه از فرق اسماعیلیله که قایل‌اند به امامت محمد بن عبدالله بن عبیدالله که ملقب است نزد ایشان به مهدی در سنه دویست و نود و نه (۲۹۹) و این مهدی خود را از اولاد اسماعیل بن جعفر میگرفت و دعوای امامت می‌نمود در سنه مذکور در نواحی مغرب خروج کرد و بر افریقیه در سنه سه صد مستولی شد و نسبت خود را به این طریق میرسانید که هو محمد بن عبدالله بن عبیدالله بن قاسم بن احمد بن محمد بن اسماعیل بن جعفر و علماء نسب او را در این دعوی تکذیب نمودند و گفتند که اسماعیل بن جعفر قبل از پدر خود وفات یافت و سوای محمد اولاد نگذاشت و این محمد در بغداد بلا ولد مرد چنانچه سابق گذشت و سایر شیعه نیز منکر نسب اویند و علماء نسب را در حقیقت کار وی اختلاف است نسابه مغرب گویند که از اولاد عبدالله بن سالم بصری است و پدر او در بصره نانوا بود و نسابه عراق گویند که او از نسل عبدالله بن میمون قداح اهوازی است چنانچه سابق مذکور شد بهر حال اعتقاد مهدویه آن بود که محمد بن عبدالله مذکور مهدی موعود است و از احادیث پیغمبر روایت کنند که «علي رأس ثلث مائه تطلع الشمس من مغربـهـا» و مراد از شمس مهدی است و از مغرب ملک مغرب واصل حدیث هم از مفتریات ایشان است و تاویل مذکور از مخترعات ایشان بوده و اگر نیک تأمل کنیم اصل عقیده اسماعیلیه انکار شرایع و بر هم زدن دین است و حاکم که یکی از سلاطین و ائمه مهدویه بود در مصر حکم کرده بود که هرگاه نام او در مجلسی مذکور شود مردم سجده نمایند و دعوی می‌کرد که حق تعالی با من کلام می‌کند و مرا علم غیب حاصل است و افاعیل منکره او را در تواریخ باید دید و قدماء مهدویه در باطن الحاد و زندقه داشتند و بظاهر مبالغه در زهد و کثرت طاعت و اجراء احکام شریعت می‌نمودند که قلوب مردم را استمالت نمایند و تکثیر سواد جیوش خود کنند و بهمین اسلوب خمیریه نیز بعمل می‌آورند، اظهار زندقه و الحاد اول قرامطه احداث نمودند و بر مقتدر عباسی خروج کردند و بعضی دیهات و بلدان را متصرف شدند و در رسم حج بمکه معظمه بانبوه بسیار آمدند و از حاجیان خانه خدا سه هزار کس را به تیغ بیدریغ شهید ساختند و این واقعه در سنه سه صد و نوزده (۳۱۹) بود و رئیس ایشان ابوسعید جنابی قرمطی بود و بعد از او پسر او ابوطاهر قرمطی نیز به دستور پدر در موسم حج به مکه معظمه با خلایق بسیار آمد و در مسجد الحرام بر اسب سوار داخل شد و پیاله شراب در دست داشت و می‌‌آشامید و در قتل حاجیان مبالغه تمام می‌کرد اسب خود را صغیر کرد تا در عین مسجد و لشکریان خود را فرمود تا حجراسود را از مقام خود بر کندند و او را در کوفه بر کناسه و مزبله‌انداختند باز بر داشته نزد خود داشت تا بیست سال نزد آن لعین بود تا آنکه در سنه سه صد و سی و نه (۳۳۹) خلیفه عباسی مطیع لامرالله ابوالقاسم فضل بن المقتدر بسی هزار دینار از ایشان خرید و ابوطاهر ابن ابو سعید حجر را گرفته در مسجد کوفه در آمد و او را در ستونی از ستون‌های مسجد آویخت و اعیان شهر را حاضر کرد و بحضور ‌‌آن‌ها حجر را بوکیل خلیفه سپرد درآن صحبت این حکیم محدث حاضر بود حدیثی روایت کرد که بعضی از علامات حجر دران مذکور است «وهوقوله يحشر هذا الحجر يوم القيامه وله عينان يبصر بـهمـا ولسان يتكلم به يشهد لـمـن استلمه بحق وانه حجر يطفوعلي الـمـاء ولا يحترق بالنار» ابو طاهر چون این مضمون شنید بطریق استهزا خنده کرد و آتش طلبید و او را در آتش‌انداخت محترق نشد باز آب طلبید و در آب‌انداخت در آب ننشست و بر روی آب ماند بعد از امتحان متحیر شد و بزبان گفت که حالا دین اسلام نزد من ثابت شد و معلوم کرد که انهدام اساس این دین ممکن نیست لیکن مذهب خود نگذاشت و ظهور حمیریه از مهدویه که این‌ها را الموتیه نیز گویند و سابق تفصیل حال ایشان مرقوم شد در سنه چهار صدو هشتادو سه (۴۸۳) بود و مسقطیه از این‌ها هم پس تر ظاهر شده‌اند بعد از شروع فتنه تتار پس مسقطیه اخر رافضه‌اند از روی ظهور.

فائده دوم: باید دانست که بعد از افتراق شیعه در هر شهر و در هر اقلیم دعاة ایشان میگشتند و برای طلب ملک و ریاست و تکثر تابعین سعی‌ها و کنکاش‌‌ها می‌کردند و در هیچ مذهب و هیچ فرقه این قدر کوشش در ترویج مذهب و دعوت مردم بسوی خود واقع نشده که این‌ها می‌کردند سببش آنکه اصل مذهب ایشان مبتنی می‌شد بر امامت بعضی اشخاص و امامت چون صیغه ریاست است بلکه ریاست اعلی است ناچار ترویج حال آن امام و مردم را معتقد او ساختن و بسوی او راغب کردن ضرور می‌افتاد تا صورت ریاستی بهم رسد بخلاف مذاهب دیگر که اصل مذهبشان چیزی که متعلق به ریاست باشد نیست پس بعضی را از این فرقه‌ها تقدیر موافق تدبیر افتاد و ثروتی و جاهی حاصل کردند و بعضی خایب و خاسر جان دادند باز بعد از حصول ثروت و جاه بعضی را استمرار دولت در دو سه پشت مقدر شد و بعضی را چندی باطل جلوه داد باز مضمحل گشت به این جهت امتداد ایام هر فرقه مختلف افتاد، اهل تاریخ گویند که ناؤوسیه در بغداد بکثرت تمام بودند خصوصاً در سنه خمسمائه و اکثر فرق شیعه در مصر و شام و عراق و اذربیجان و فارس و خراسان منتشر بودند تا آنکه فتنه تتار بوقوع آمد و این‌ها از بلاد خود فرار کرده به اطراف و جوانب دور دست افتادند و در بلدان دیگر این بلیه شایع شد و مردم به اغوای این‌ها از جا رفتند لیکن در فتنه تتار اکثر فرق شیعه مفقود گشتند و نابود شدند بعد از آن کسی از شیعه نماند الا قلیلی از غلاة و باطنیه و اکثری از زیدیه و امامیه اثنا عشریه و مهدویه.

اما غلاة پس اعظم ایشان سبائیه‌اند که قائل به الوهیت جناب علوی‌اند و در اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان فی الجمله موجوداند و هیچ عبادت ندارند مگر آنکه در سالی سه روز روزه میگیرند و می‌گویند که در شهر بغرا از بلاد ترک نیز آنجماعه هستند و پادشاهی آنجا دعوی می‌کنند که از نسل یحیی بن زید بن علی بن الحسین‌ام است، واز غرایب آنکه مردم آن شهر همه امرد و کوسه نقش می‌باشند و در هیچ‌کس ریش نمی‌براید مگر پادشاه ایشان ریش دراز دارد و در بعض دیهات زابلستان نیز پاره‌ای از این جماعه را نشان میدهند و دیگر فرقه از غلاة که قایل بحلول باری تعالی در بدن علوی‌اند مفضلیه و نصیریه‌اند (مفضلیه) را امتداد زمانی بسیار شد تا این وقت در بلاد کنجه موجوداند و (نصیریه) را نیز عمر طویل شد در کوهستان خراسان هستند و جسته جسته در شهرهای خراسان نیز یافته میشوند و بعضی از ‌‌آن‌ها در هندوستان نیز در عهد سلطنت محمد شاه پادشاه دلهی آمده بودند و در خانه امیر خان فرو کش کرده چند کس از مردم معتبر با او ملاقات نمودند او خبرداد که در کوهستان خراسان ایحیان نام دیهی است که سکنه آنجا همه غلاة و نصیریه‌اند و در آن دیه امامی است که خود را از علویان میگیرد و در هر شهر از شهرهای خراسان نایبی می‌فرستد و واقعه نویسی معین می‌کند و در اصطلاح ‌‌آن‌ها لفظ اله بر امام رسول بر نایب او و لفظ جبرئیل بر واقعه نویس اطلاق می‌کنند اصلا با شریعت کار ندارند و هیچ عبادت ندانند مگر ادای خمس بسوی امام مذکور می‌کنند و دیهات دیگر در قرب و جوار ایحیان نیز بهمین مذهب متمذهب‌اند و از خرافات ایشان آنست که گاهی اله از بود و باش زمین بستوه می‌آید پس حکم می‌کند ابر را که بسان زینه پایه گردد و بالای او می‌براید و سیر آسمان می‌فرماید و باز به زمین نزول می‌کند. و از عقاید ایشان آنست که محمد فرستاده علی است و منکر معادند و قایل به تناسخ ارواح در ابدان‌اند و گویند که ارواح همیشه از بدنی به بدنی انتقال می‌نمایند و جنت عبارت از بدن انسانی است که صاحب ثروت و نعمت باشد و دوزخ کنایت از بدن انسانی که صاحب فقر و مسکنت باشد و زیدیه در بلاد عرب منتشر بودند تا آنکه بعضی از شرفاء حسنیه که در مذهب زیدی بود بر بلاد یمن تسلط یافت پس اکثر زیدیه را در یمن جمع نمود و تا حال در آن بلاد زیدیه جمع‌اند نصف ملک یمن که نجد یمن است یعنی جانب بلند و کوهستان است زیدی مذهب و نصف دیگر که جانب نشیب است و بر سواحل دریاست شافعی مذهب است و باطنیه از اسماعیلیه نیز در بعض بلاد خراسان و کوهستان بدخشان و بر سواحل دریای شور ودر گجرات هند موجودند و در اصطلاح اهل خراسان ‌‌آن‌ها را میمن گویند و چیچک میمنان که اسب خوب از انجا آرند شهر معمور ایشان است و مهدویه از اسماعیله مدت ایشان خیلی دراز شد و مکنت و قوت ایشان بکمال رسید چنانچه سابق در احوال محمد بن عبدالله که خود را مهدی لقب کرده بود و بر بلاد مغرب در سنه دوصد و نود و شش خروج کرده با امراء مقتدر عباسی که صوبه دار آن نواحی بودند جنگ نموده غالب آمده افریقیه را متصرف شد گذشت و مصر و مغرب در دست اولاد او تا مدت‌ها ماند و رفته رفته مذهب ‌‌آن‌ها را اهل یمن نیز قبول کردند و تا مدت دوصد و شصت سال از ابتداء سلطنت ‌‌آن‌ها تا انقراض دوره ‌‌آن‌ها گذشت و بر یک طریقه بودند تا آنکه حسن صباح حمیری بوسیله نسبت پسر نزار که ادعا نمود از کوهستان طبرستان و جبل خروج کرد و در حصن الموت قرار گرفت و این قصه در حدود سنه چهار صد و هشتاد و سه بوقوع آمد بعد از تسلط بیرون حصن الموت صومعه ساخت و در آن به ریاضات شاقه مشغول شد و کمال زهد و ورع به مردم وا نمود تا اکثر مردم قزوین و طبریه و کوهستان فریب خورده معتقد او شدند بعد از آن مذهب نزاریه را آشکارا ساخت و در پی ایذاء مسلمین اهل سنت و جماعت افتاد و اعظم مکر او این بود که از اتباع خود فتاکان را به شهرهای اسلام میفرستاد و ‌‌آن‌ها را می‌گفت که علماء و امراء و اعیان اهل سنت را بحیله و مکر بکشند پس بعضی از ایشان بصورت طلبه علم نزد عالمی متلمذ میشدند و در خلوت و جلوت با وی مصاحب بوده انتهاز فرصت کرده او را بقتل می‌‌رسانیدند و بعضی در شکل خدمتگاران نزد امیری نوکر میشدند و وقت قاپو کار خود می‌کردند و به این حیله جماعت کثیره را از علماء و امراء و صلحاء اهل سنت را قتل کردند، و چون قوت بسیار بهم رسانید با پادشاهان و امراء محاربات کرد و غالب آمد و سابق گذشت که چون حسن صباح را اجل در رسید برین کار کیا را خلیفه خود ساخت و او در وقت مرگ خود پسر خود را که محمد بن کیا بود نایب گذاشت و او پسر خود را که حسن بود و ادعاء نسب خود به هادی بن نزار می‌کرد خلیفه کرد و این حسن در نهایت مرتبه الحاد و زندیقیت بود و آنچه اسلاف او می‌پوشیدند بر ملأ اظهار می‌کرد و پادشاهی این گروه یکصد و هفتاد و یک سال درازی کشید و در فتنه تتار قسمی هلاک شدند که نام و نشانی از ‌‌آن‌ها نماند گویا فتنه تتار برای استیصال این‌ها مقتدر شده بود اما مستعلویه پس از پادشاهی ایشان قریب به پانصد و شصت سال ماند و حالا از این فرق هیچ یک نمانده مگر از مهدویه مستعلویه طایفه قلیله را در اقاصی یمن و کناره دریای سند نشان میدهند والله اعلم.

و نیز باید دانست که در ملک هند جماعه دیگری‌اند که خود را (مهدویه) نام کرده‌اند و شعار ایشان اینست که مهدی آمد و گذشت و در بلاد دکهن وراجپوتانه بسیارند این مهدویه را با آن مهدویه مشتبه نسازید که این‌ها فرقه جدا‌اند در بحث امامت دخلی ندارند و در بعض مسائل دیگر با اهل سنت خلاف می‌کنند مثل رفع یدین در دعا و تقسیم میراث و غیره و این‌ها اتباع سید محمد جونپوری‌اند که خود را مهدی موعود خیال کرده بود و ملا علی القاری در رد این خیال او رساله ملتقط از احادیث صحیحه نوشته است و علامات مهدی موعود را بتفصیل بیان نموده است.

و اما (اثنا عشریه) پس در ابتداء جماعات متفرقه بودند در نواحی عراق و اکثر خود را در اعداد اهل سنت می‌شمردند و در تقیه و اختفاء دورا دور می‌رفتند تا آنکه دیالمه آل بویه مستولی شدند بر بلاد عراق و اول ‌‌آن‌ها عماد الدوله بود که بر پادشاه ضلعه خود غلبه کرد و نزع ملک او نمود و در خلافت مقتدر عباسی محاربات عظیمه با ملوک نواحی نموده غالب آمده و در اصل او و پدر و برادران او از فرقه صیادان بودند که جانوران پرنده و ماهی و غیره شکار می‌کردند و میفروختند و قوت میساختند در همین حال از کوهستان دیلم به عراق عجم متوجه شدند و در شهری از شهرهای آنجا جام‌های شسته در بر کرده ترتیب لباس درست ساخته نزد امیری رفتند او را قوت اجسام و حلاوت کلام این‌ها فریفت، نزد پادشاه وقت برد و در لشکریان نوکر شدند رفته رفته به ترددات نمایان ترقی منصب حاصل کردند تا بمرتبه امارت عظمی رسیدند و بعد از فوت پادشاه عمادالدوله که از روی عقل و تدبیر سرامد خانه خود بود پادشاه شد و پادشاهت ایشان در بلاد فارس و عراق و عجم و دیلم استقرار و استحکام پذیرفت و کان ذلک سنه احدی و عشرین و ثلثمائه (۳۲۱) و پادشاهت ایشان تا یکصد و بیست و هفت (۱۲۷) سال امتداد یافت و این خاندان همه از غلاة اثنا عشریه بودند بهمین سبب درین بلاد که مذکور شد اثنا عشریه فراهم آمدند و آذربایجان و خراسان و جرجان و مازندران و چیلان و جبال دیلم که آخرها در قلمرو دیالمه آمده بود غلبه این مذهب شد و علماء این مذهب بسیار شدند و به تصانیف و توالیف کثیره پرداختند لیکن باوصف این قدرت و غلبه تقیه را از دست نمی‌دادند و اکثر این فرقه در زی معتزله مستتر می‌بودند حتی وزیر اعظم دیالمه که صاحب بن عباد بود خود را معتزلی وا می‌نمود با آنکه در باطن رافضی شدید العناد بود چون دولت دیالمه از پا افتاد و نیست و نابود شدند اکثر اثنا عشریه روبه تستر و اختفاء نهادند و خود را در معتزله و اهل سنت بشدت تمام اخفا کردند تا آنکه فتنه تتار برخاست و تر و خشک را بسوخت علقمی وزیر خلیفه عباسی که ازین فرقه بود خفیه با تتار ساختگی داشت اولا جلوه نمود و آخراً تباه شد لیکن از دل‌های ایشان خوف اهل سنت زابل گشت و ضعف اسلام موجب قوت اینفرقه شدو درین بلاد اظهار مذهب خود آغاز نهادند تا آنکه سلطان غازان بن ارغون بن ابغا بن هلاکو بن تولیخان بن چنگیزخان به شرف اسلام مشرف شد و این واقعه عجیبه در سنه ششصد و نود و چهار (۶۹۴) اتفاق افتاد و به دعوت او هزاران هزار از اهل و اتباع و جنود او به شرف اسلام مشرف شدند و او خود را سلطان محمود نام نهاد و او بر روش اهل سنت بکمال خوبی گذرانید و بعد از وی برادر او سلطان الجایتو خدابنده قایم مقام او شد و در امر عمارت و تماشا مصروف و به لعب و ملاهی مشغوف بود ناگاه باوی شخصی از رافضه اثنا عشریه ملاقات کرد که او را تاج الدین می‌گفتند و سلطان را درین مذهب ترغیب نمود و سلطان به اغوای او دین خود را در باخت و تاج الدین مذکور در دعوت به این مذهب مبالغه تمام داشت و علماء اینفرقه را نزد سلطان جمع آورد خصوصاً ابن مطهر حلی را کمال رونق داد و آهسته آهسته نزد سلطان ثابت کرد که در فرق اسلام فرقه ناجیه غیر از اثناعشریه نیست چون سلطان نو مسلم بود و از حقیقت دین آگاه نبود و بتواریخ اسلام اطلاع نداشت حیله او پیش رفت و سلطان را با جمیع اهل و اتباع او درین مذهب آورد و تصانیف ابن مطهر حلی که (نهج الحق) و (منهج الکرامه) و امثال ‌‌آن‌ها است برای دعوت سلطان مذکور و امراء و اتباع اوست و درین زمان غلو اثنا عشریه از حد زیاده شد و ابن مطهر الفین و شرح تجرید و استبصار و نهایه و خلاصه و مبادی در اصول برای این فرقه پرداخت و بعد از وفات سلطان مذکور پسر او در سنه هفتصد و ده از رفض توبه کرد و به ارشاد اعلام اهل سنت ازین عقیده برگشت و رافضه را اخراج نمود حلی به حله باز گشت و سائر علماء ایشان رو به اختفا آوردند تا آنکه دولت تراکمه که در اصل از فرقه اثنا عشریه بودند در دیار بکر و کرد و پیش آن نواحی بهم رسید و ذلک فی سنه ستین و ثمان مائه (۸۶۰) باز علماء و مکاران این فرقه دران دیار فراهم آمدند قریب پنجاه سال در دولت تراکمه داد غلو و سب و تبرا دادند بعد ا آن دولت تراکمه انحطاط پذیرفت و رواج این مذهب کمی گرفت تا آنکه سلاطین حیدریه که خود را (صفویه) ملقب کردند بسبب قرابت و مصاهرت تراکمه بر ملک دست یافتند و ذلک فی سنه عشر و تسعمائه (۹۱۰) و بر عراق عجم و کرمان مازندران و آذربیجان و خراسان و تبریز بلا منازع متغلب شدند و علماء اینفرقه بکمال ظهور و غلبه مجتمع گشتند یکی از علماء این گروه بعضی از پادشاهان اینفرقه را نایب صاحب الزمان قرار داد و رسم سجده بجا آورد باین خوشامد کمال تقرب یافت و پادشاه را ترغیب کرد که مردم را برین مذهب اکراه نماید و هرکه سرباز تابد او را بقتل آرد و مردم را از جمعه و جماعت منع نماید و قبله را بسمت چپ منحرف سازد و خطبا را امر نماید که بر سر منابر سب عایشه و حفصه و کبرای صحابه و در کوچه بازار شایع نمایند و در وجوب لعن و تبرا رسایل نوشت و پادشاه به همه اقوال او فرمان پذیر شد و جماعه کثیر از علماء سنت بقتل رسیدند و مساجد خراب شدند و قبور جمعی کثیر از صالحین منبوش گردید و استخو‌ان‌های ‌‌آن‌ها را سوختند مثل عین القضاة همدانی و قاضی ناصرالدین بیضاوی و غیر هما و جمعی کثیر از مقبورین اهل سنت محض بحمایت ایزدی ازین فتنه محفوظ ماندند مثل شیخ الاسلام احمد جامی و شیخ ابوالحسن خرقانی و ابویزید بسطامی و شیخ الاسلام عبدالله انصاری بلکه سایر مشایخ هرات و در امتداد این فتنه ملجأ و ملاذ اهل سنت غیر از بلاد ماوراء النهر چیگر جایی نبود هرکه از دست‌شان رهائی می‌یافت به توران زمین خود را میزد و این معنی نزد ملوک ماوراء النهر پی در پی معروض می‌شد تا آنکه بعضی از ملازاده‌های هرات بهمین بلا گرفتار شده و اذیت بسیار کشیده نزد خاقان اعظم عبیدالله خان رفتند و عرق حمیت او را بجوش آوردند او فی الفور متوجه خراسان شد و انتقام واجبی گرفت و بلاد خراسان را متصرف شد و بعد از فوت عبیدالله خان باز سلاطین حیدریه یعنی صفویه بر خراسان دست یافتند لیکن ملوک بخارا و بلخ با ایشان منازعت‌ها داشتند و هر سال ازبکان و ترکان غزوات پی در پی می‌نمودند و ملوک و امراء خوارزم نیز بهمین و تیره مشغول جهاد و غزای این فرقه شدند و در اسر و بند و قتل و نهب این‌ها فرو گذاشت نکردند و قیاصره روم نیز از طرف تبریز و اردبیل میخ کوبی در ادبار این‌ها می‌کردند تا آنکه بعد از دو صد سال که زمان پادشاهی این‌ها بود لیکن بخرابی و بی‌نسقی بدست اقل رعایا و اذل برایا یعنی افاغنه قندهار پایمال شدند و در اصفهان پادشاه وقت را محصور کردند و بعد از مشقت حصار و طول جوع انقیاد و تسلیم نمود رئیس افاغنه در شهر داخل شد و پادشاه و اهل او را در بند‌انداخت و خود بر مملکت متصرف گشت در آن وقت فوج فوج از مردم آن دیار که متمذهب باین مذهب بودند ملجأ و مفر خود نواح هند و سند را یافته هجوم آوردند و بهر وسیله خود را نزد امراء و ملوک و تجار سرخرو کردند و رفته رفته مذهب ایشان در هند و سند رواج تمام پیدا کرد و آخرها وزارت و امارت و صوبه داری‌های هند و هندوستان تسلیم این گروه شد و بسبب ریاست ایشان مداهنت ملوک تیموریه در اکثر بلاد هند و سند رسوخ ایشان در رنگ عراق و خراسان رو داد.

فائده سوم: هر فرقه را از فرق شیعه داعیان بوده‌اند که بمذهب آن فرقه مردم را دعوت می‌کردند و ‌‌آن‌ها در اصطلاحشان دعاة گویند و طریق دعوت نزد ایشان یا علم است یا مال یا زبان یا سیف اما علم پس ترویج شبهات و تقریر آن بنهجی که خاطر نشین خواص و عوام تواند شد و سخن را موافق استعداد و الف و عادت مدعو گفتن و بر هم زدن دلایل اهل سنت و مدح مذهب خود و ذم مذهب غیر و اما مال پس دادن عطایا و انعامات و کسی را که درین مذهب در آید و جدید الایمان باشد تعظیم وافر نمودن و او را بمزید اکرام و انعام نواختن و خدمات و مناصب را با اهل مذهب دادن و مخالفان مذهب را معزول و مهان و محقر ساختن و در حکم و فیصل خصومات جانب داری هم مذهب نمودن و مخالف را شکست دادن و اما زبان پس مواعید حسنه نمودن بشرط دخول در مذهب و الفاظ شفقت آمیز و کلمات مهر انگیز گفتن با کسی که میلان به مذهب او دارد، و عنف و خشونت نمودن با کسی که مخالف مذهب اوست و اما سیف پس قتل و اتلاف مخالفان مذهب و اکراه نمودن مردم را تا قبول کنند مذهب او را و قتال و جدال نمودن با رؤساء مخالفین تا شوکت ‌‌آن‌ها مضمحل گردد پس طایفه‌ای از دعاة باشند که هرچهار امر را جامع باشند و او اکمل دعاة است بسیار نادر الوجود و برخی بر دو وجه دعوت کنند و برخی بر سه وجه و باعث بر دعوت نیز چند چیز می‌باشد اول تضلیل اهل ملت و تفریق کلمه ایشان و ایقاع خلاف درمیان ‌‌آن‌ها تا از نکابت ‌‌آن‌ها خود و اهل مذهب خود را محفوظ مانند چنانچه عبدالله بن سبأ رااخوان بود. دوم تکثیر سواد لشکر خود تا بتوفیر جمعیت کاری از پیش برند چنانچه کیسان را بود. سوم حب جاه و ریاست و بدست آوردن ملک و مال چنانچه مختار را بود و جمعی کثیر ازین فرقه براب حب جاه و مال مدعی سفارت شده‌اند میان ائمه و امامیه خصوصاً در زمان غیبت صاحب الزمان و در زمان عباسیه که اکثر ائمه نظربند بودند در سر من رآی و بغداد و مکاتبات جعلی و رقعات مزوره ظاهر میساختند و امامیه را نشان میدادند و تسلی خاطر آن‌ها می‌کردند و روایات دروغ از ائمه می‌آوردند تا جمیع شیعه ‌‌آن‌ها را قدوه خود انگارند و خمس اموال خود بدست ‌‌آن‌ها سپارند و امهات اولاد خود را و جواری ابکارخود را برای این‌ها حلال سازند و ضیافت‌ها و نذور تقدیم نمایند و این جماعه را وکلاء و سفرا خوانند و اکثر فروع شیعه خراب کرده شده ‌آن‌هاست. چهارم خوشامد صاحب ثروت یا مالک دولتی که دوستدار این مذهب و اهل این مذهب باشد. پنجم توقع داشتن ثوابی از خدا و کم کسی از این طایفه باین باعث دعوت نموده است. ششم موافق نمودن اقارب و دوستان خود با خود در مذهب تا صحبت درست ماند و اختلاف در خانه پیدا نشود مثل زوج و زوجه و اولاد و عشایر و اخوان و بنی اعمام. هفتم خلاص دادن برادران نوعی خود از دوزخ، بعضی سادگان و صاف لوحان از این طایفه باین نیت هم دعوت کرده‌اند نقل کنند که خواجه از اهل مشهد در اصفهان در صحن سرای خود باغی عجیب ترتیب کرده بود و در ایام بهار برای عام می‌داد تا خاص و عام نظاره آن باغ نمایند و از میوه او بچینند و هرگاه کسی از اهل سنت در آن باغ می‌در آمد آن خواجه‌های های می‌گریست، مردم پرسیدند: گفت باعث گریه من شفقت است بر بنی نوع خود که در دوزخ خواهند سوخت. هشتم القاء عداوت و بغض درمیان اهل سنت و تحریک سلسله گفتگو و لعن فیما بین اهل یکخانه از خانه ‌‌آن‌ها تا معاش ‌‌آن‌ها خراب و زندگی ‌‌آن‌ها تلخ شود.

و از تحریر سابق معلوم شد که اول دعاة هر فرقه مبتدع مذهب آن فرقه است و اول دعاة علی الاطلاق عبدالله بن سبأ است و حامل بر دعوت مر او را ایقاع رخنه در اسلام و القاء خلاف فیما بین المسلمین بود چنانچه قصه دعوت او بتمام‌ها در (ترجمه تاریخ طبری) که مترجم آن شیعی است مرقوم است می‌گوید: پس سال سی و پنجم از هجرت در امد ودرین سال مذهب رجعت پدید آمد و فتنه‌ها برخاست بر عثمان، عبدالله بن سبا اول مذهب رجعت آورد و او مردی بود جهود از زمین یمن، و کتاب‌های پیشین بسیار خوانده بود بیامد و گفت من بردست عثمان مسلمان شوم و چنان طمع داشت که چون مسلمان شود عثمان او را نیکو دارد و چون مسلمان شد عثمان او را هرگز التفات نکرد او هر کجا که مینشست عیب عثمان می‌گفت و خبر به عثمان رسید، و گفت: این جهود بری کیست و بفرمود تا او را از شهر بیرون کردند به مصر رفت و خلقی بسیار بر وی جمع شدند وی را بزرگ داشتند از بهر علم چون دانست که سخن او میشنوند این مذهب نهاد و گفت عیسائیان همی گویند که عیسی با این جهان آید مسلمانان احقتراند که گویند محمد جباز آید چنانکه خدای تعالی می‌فرماید ﴿إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ٨٥[القصص: ۸۵]. از مردمان گروهی این پذیرفتند و چون این محکم شد گفت خدای را بر زمین صد و بیست و چهار هزار پیغمبر بود و هر پیغمبری را وزیری بود و وزیر پیغمبر ما علی بود و حق خلافت او راست و عثمان آن را به جور و ستم گرفته است چون عمر وقتی کار به شوری افگند همه اتفاق کردند برعلی و عبدالرحمن بن عوف دست علی را گرفت که باوی بیعت کند که عمروابن العاص او را بفریفت تا بیعت را به عثمان گردانید و عثمان این کار را بناحق گرفت. و برین خلقی او را متابع شدند پس چون این دو کار در دل مردمان شیرین کرد آنگاه گفت امر به معروف کردن فریضه است همچو نماز و روزه و خدای تعالی در قرآن‌اندر یاد کرده است فرموده: ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ١١٠[آل عمران: ۱۱۰]. و ما اکنون به عثمان هیچ نتوانیم انجام بدهیم مگر باید که فرمان برداری وی و کار وی را نکنم و جور ایشان از خویشتن باز داریم و این عبدالله بن سبأ از بیان این و آن خواست که مردمان را بر عثمان دلیر گرداند و مردمان را این مذهب خوش آمد و به رجعت پیغمبر مقر آمدند و عثمان را کافر خواندند و این مقالت پنهان همی داشتند و به ظاهر امر معروف همی کردند و بکار داران همه خلق متفق شدند عثمان را خلع کنند و یکی دیگری را بخلافت بنشانند و وعده بنهادند که فلان روز در مدینه گرد آئیم و خبر به عثمان رسید که مردمان به شهرها گرد آمده‌اند و همی آیند که تو را خلع کنند الی آخر ما قال بالجمله کار ابن سبأ و اصحاب او درین حیص بیص آن بود که هرگاه مقدمه به اصلاح می‌آمد به کلمات وحشت انگیز و احتمالات خباثت آمیز کرده را ناکرده میساخت تا نائره فتنه را اشتعال تمام بخشید و نقش او بر مراد نشست و اوباش‌های مصر خلیفه را شهید ساختند و چون بیعت مرتضی واقع شد بترسید که باز کار اسلام بر قرار شود و جهاد نافذ گردد خود را در زمره شیعه مرتضی داخل کرد و در اضلال سفهاء قوم داد ابلیسی داد و شیطنت را از سر نو بنیاد نهاد.

و بعد از وداعی این فرقه (کیسان) و (مختار)‌اند و قصه دعوت ایشان آنست که چون حضرت امام حسین سیدالشهیدا از دست اشقیاء شام و عراق منصب شهادت یافت کیسان که سابق حال او مذکور شد ادعا نمود که در اصل بعد از مرتضی امام محمد بن الحنفیه است و حسنین امام نبودند زیرا که با معاویه و اهل شام مداهنه و زمانه سازی کردند و مردم را بسوی محمد بن الحنفیه دعوت نمود و مختار از جمله اتباع او شد و چون مختار را ولایت کوفه و نواح آن دست داد مردم را بسوی مذهب خود خواند و برای تألیف جماهیر شیعه کوفه قایل به امامت سبطین شده و بعد سبطین محمد بن الحنفیه را امام گفت باین جهت تمام شیعه کوفه متابعت او نمودند و اظهار نمود که مرا محمد بن الحنفیه خلیفه کرده است برای گرفتن کین از قاتلان امام حسین و نواصب مروانیه و امارت بلاد مفتوحه بمن داده است و به رؤساء شیعه نامه سر بمهر حواله نمود که آن را علی رؤس الاشهاد بخوانند در وی مرقوم بود: از محمد بن علی به شیعه کوفه و رؤساء ‌‌آن‌ها فلان بن فلان و فلان بن فلان اعلام باد که من مختار بن عبیدة الثقفی را خلیفه خود کرده‌ام پس اطاعت امر او بجا آرند و در رکاب وی جهاد اعداد نمایند بمال و جان و تابعان و پیروان خود را بر مقاتله اعداد و اطاعت مختار مذکور تقید نمایند و چون این نامه خواندند همه در رقبه اطاعت او در آمدند اول در کوفه قاتلان امام را تفحص نموده به قتل رساندند و امیر کوفه گریخته رفت و بجای او مختار امیر شد بعد از ان ابراهیم بن مالک اشتر را برای جهاد کسانی که در عراق بودند از اتباع مروانیه و ناصرین ‌‌آن‌ها نامزد کرد پس ابراهیم از کوفه کوچ کرد و هر کی را که از ‌‌آن‌ها یافت کشت و بلاد عراق و اهواز را در تصرف آورد و دیار بکر و آذربایجان را نیز بخود متعلق ساخت باز قصد شام و دمشق نمود چون این خبر به عبدالملک بن مروان رسید عبیدالله بن زیاد را با صد بار صد هزار سوار رخصت نمود و ابراهیم بن مالک اشتر با دوازده هزار سوار بمقابله او شتافت مقاتله سخت در پیش آمد و به برکت نام امام حسین س ابراهیم غلبه یافت و ابن زیاد لعین مقتول شد باین جهت قدر مختار در ذهن شیعیان خیلی بلند شد و زبان به ستایش و ثناء او کشادند حتی که شیعه مخلصین که اهل سنت و جماعت بودند نیز بر انهزام جیوش مروانیه و مقتول شدن ابن زیاد لعین حمد الهی بجا آوردند و فعل مختار را که به نیت طلب ملک و ریاست کرده بود پسندیدند و از هر جانب شیعه متوجه به مختار شدند و اقبال نمودند، چنانچه در تواریخ مرقوم است بعد از ان دعاوی بلند شد مثل آمدن جبرئیل نزد خود و حصول علم غیب خود را بر ملا گفتن گرفت تا آنکه اکثر شیعه کوفه از وی متنفر شدند و باهم مشاجرات و مناظرات واقع شدن گرفت ناچار به عبدالله بن الزبیر التجا آوردند و همه این ماجرا بیان نمودند عبدالله بن الزبیر مصعب بن الزبیر که زوج سکینه بنت الحسین و داماد امام شهید بود برای دفع مختار نامزد کردند تا شیعه کوفه او را احق بریاست دانسته جانب مختار را اهمال نمایند مصعب بن الزبیر اول در بصره رفت و مردم آنجا را با خود گرویده ساخت و شیعه کوفه را نیز برسل و رسائل از مختار شکسته و با خود پیوسته نمود و ابراهیم بن مالک اشتر را که شمشیر بران مختار بود به ولایت موصل و دیار بکر تطمیع کرده با مختار قتال فرمود و او را قتل نمود و اتباع او را متفرق ساخت و شیعه مخلصین را که اهل سنت بودند بجای مختاریه و کیسانیه سرفراز فرمود و اکثر کیسانیه از مذهب کیسانیه رجوع نمودند و برخی که ماندند مختفی و خایف بودند و کلمه ایشان در تعین امام مختلف افتاد چنانچه سابق نوشته شد تا آنکه هشام احول و هشام بن سالم و شیطان الطاق برخاستند و دعاة فرقه امامیه شدند و خود را منسوب به امام زین العابدین و اولاد او کردند و از محمد بن الحنیفه و اولاد او تبرا آغاز نهادند و جمعی از تفضلیه و بقایای مختاریه در مذهب ایشان درآمدند از اینجا صورت مذهب امامیه بهم رسید و همین جماعه‌اند دعاة مذهب امامیه و اسلاف و پیشوایان ایشان و راویان اخبار ایشان که دین و ایمان خود را از ایشان فرا گرفته‌اند و بر قول و فعل این‌ها اعتماد کلی دارند. و عنقریب حال ایشان در این رساله مبین خواهد شد که ایشان مجسمه مصرحه‌اند که معبود موهوم خود را در ذهن تراشیده هزاران قبایح بدامن او می‌بندند و أئمه که خود را به ‌‌آن‌ها نسب می‌دهند از این‌ها تبرا و بیزاری می‌نمودند و لعن می‌فرمودند و حکم به ضلالت و شقاوت ایشان میکردند.

و هم درین اثناء مذهب زیدیه حادث شد و دعاة آن مذهب بر روی کار آمدند و سببش آنکه زید بن علی بن حسین بر مروانیه خروج فرمود و شیعه مخلصین و تفضلیه و سائر اهل کوفه را دعوت بخود نمود و جمعی کثیر با وی رفیق شدند و از شیعه مخلصین (امام ابوحنیفه کوفی) رحمةالله علیه نیز تصویب رای زید می‌نمود و مردم کوفه را تحریض بر متابعت زید می‌کرد و می‌گفت اگر نزد من ودایع و امانات مردم نمی‌بود که هنوز به مالکان نرسانیده‌ام و بر دیگری از اخلاف خود اعتماد ندارم که به تحقیق حق هر یکی را به او رساند، همراه زید جهاد اعدا می‌نمودم. القصه زید را با فوج مروانیه مقابله رو داد سی هزار کس از شیعه کوفه که سب و تبرای اصحاب کبار می‌کردند و زید ‌‌آن‌ها را زجر و توبیخ می‌فرمود به بهانه عدم موافقت زید در مذهب او را در دست نواصب گذاشته گریخته به کوفه در آمدند و زید به شهادت نایل شد، بقایای زیدیه که همراه آن امام زاده ماندند خود را به آن امامزاده منسوب کرده مذهبی جدا برپا کردند و از عمده دعاة ایشان یحیی بن زید بن علی بن الحسین است و یحیی بن الحسین بن هاشم حسنی است که از نسل حسن بن حسن بن علی بود و خود را ملقب بهادی کرده در سنه دوصد و هشت خروج نمود و بر بلاد یمن و باز بر بلاد حجاز نیز استیلا یافت و در فقه زیدیه کتابی یادگار گذاشته است که نام او (احکام) است و پسر او مرتضی نیز از دعاة این‌هاست و نبیره‌های او حسن بن احمد بن یحیی و یحیی بن احمد بن یحیی نیز از دعاة زیدیه‌اند و بعضی از زیدیه مذهب را تحریف کرده چیزهای دیگر از امامیه و اسماعیلیه گرفته درآن مذهب افزوده خود را در دعاة زیدیه داخل نموده صاحب فرقه شدند چنانچه ابوالجارود و سلیمان بن حریر و نبترتومی و حسین بن صالح و نعیم ابن الیمان و یعقوب، و حالا همه ‌‌آن‌ها در زیدیه شمرده می‌شوند کما تقدم و دعاة امامیه در اصل هشامین و شیطان الطاق و اقران این‌هایند و کید ایشان در دعوت و اغوا مخجل ابلیس و محیر دجال است به این جهت فرقه امامیه بیشتر از سائر فرق شیعه‌اند و چون امامیه را باهم افتراق شد هر فرقه را دعاة جدا بهم رسید و بعد از فوت هر امام افتراق می‌نمودند و پاره به حیات او قایل میشدند و جمعی بعد از فوت او پسری را از پسران او نامزد امامت می‌کردند و جمعی پسر دیگر را و جمعی برادر او را به همین اسلوب تا آخر ائمه اختلاف بر اختلاف افزود و مصداق آیت ﴿إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ إِنَّمَا أَمْرُهُمْ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ١٥٩[الأنعام: ۱۵۹]. در ایشان چهره می‌گشود تا آنکه نوبت به امام عسکری رسید و بعد از وفات ایشان مختلف شدند جمعی گفتند که او خلفی نگذاشت و امام بعد از جعفر بن علی برادر اوست و برخی گفتند او ولدی گذاشت که محمد مهدی موعود است و خاتم الائمه است و لیکن مختفی شد بسبب خوف ازاعداء و آراء ایشان متفق شد بر انحصار دوازده امام و لهذا ملقب به اثناعشریه شدند و درین وقت باب دعاة مفتوح شد و هر کل و کور مدعی شد که من سفارت میکنم درمیان امام غایب و امامیه و کان ذلک فی سنه ست و ستین و مائتین. و بعد از هر موت خلیفه میساختند و عهده سفارت را باو تفویض می‌کردند تا آنکه نوبت سفارت در سنه سیصد و شانزده به علی بن محمد رسید و او خاتم السفرا شد گویند که وفات علی بن محمد در سنه سیصد و بیست و هشت است و از ان به بعد از طرف امام سفیری نیامد و غیبت کبری حاصل گشت و بعضی از دعاة ایشان اصحاب کتابت‌اند چنانچه سابقین اصحاب سفارت بودند دعوای مکاتبه با امام می‌نمایند و نزد شیعه رقعات مزور آوردند که این‌ها به خط امام است که در جواب عرایض ما نوشته است و دعاة ایشان علماءایشان‌اند که بتصنیف کتب در مذهب پرداخته‌اند و برای تعلیم فقه و کلام متصدر شده‌اند و حال ایشان به تفضیل هرچه تمامتر درین رساله نوشته خواهد شد ان شاءالله تعالی و همچنین دعاة ایشان راویان اخبارند از ائمه و از اصحاب ائمه بواسطه و بغیر واسطه در اصول و فروع و فضایل اعمال و حال ایشان نیز بقلم آید ان شاء الله تعالی واز دعاة ایشان پادشاهان ایشانند که مردم را به خوف سیف و سنان و ترغیب در انعام و احسان، درین مذهب آورده‌اند و علم تاریخ به بیان احوال ایشان کافل است. ناؤسیه و اسماعیلیه که منکر امامت امام موسی کاظم‌اند، باهم مختلف‌اند. ناؤسیه گویند که امام جعفر مختفی شد و نه مرد و او را رجعت است بعد چندی ظاهر خواهد شد داعی ایشان عبدالله بن ناؤس است.

(و اسماعیلیه) گویند که امام جعفر مرد و امام بعد از او اسماعیل بن جعفر است حال آنکه به اجماع مؤرخین و اهل اخبار اسماعیل در حضور امام جعفر در مدینه وفات یافت و در بقیع الغرقد مدفون شد لکن باز اسماعیل را طایفه زنده انگارند و او را منتظر و موعود شمارند داعی ایشان مبارک است باز خلفاء او درین منصب قایم مقام او شدند و جمهور اسماعیلیه بعد از امام جعفر، محمد بن اسماعیل بن جعفر را امام دانند و نص امام صادق در حق او روایت کنند و داعی ایشان حمدان بن قرمط است و بعضی گویند که اسماعیل بعد از امام جعفر وفات یافت و امامت در وی و اولاد وی است به نص سابق علی اللاحق وداعی ایشان عبدالله بن میمون قداح اهوازی است و (مهدویه) که حال ایشان سابق مفصل مذکور شد امامت را تا محمد بن عبدالله بن عبیدالله که ملقب به مهدی است کشیده می‌آرند که در مغرب زمین او و اولاد او تسلط یافتند و دعاة خود را بمصر و شام و دیگر بلاد اسلام منتشر ساختند و اکثر دعاتشان امراء ذی شوکت بودند تا آنکه مصر در دست ایشان آمد و علماء سوء بطمع مال مصاحبت ایشان اختیار نمودند و بمذهب ایشان مایل شدند و دعاة علماء در خاندان ایشان نیز بهم رسیدند «منهم نعمـان بن محمد بن منصور وعلي بن نعمـان ومحمد بن نعمـان وعبدالعزيز ومحمد بن الـمسيب والـمقلد بن الـمسيب العصيلي وابوالفتوح رجوان ومحمد بن عمـار الكتاني واكثر اهل يـمن به مذهب مهدويه متمذهب»شدند و در سنه چهارصد و هفتاد و سه قصد حج نمود و با دو هزار سوار که یکصد و شصت سوار از آن جمله از اقارب و اهل او بودند روان شد چون به دیهی رسید که او را بئرام معبد گویند پسران نجاح صاحب تهامه که او را به زهر کشته بود سعید نام و برادرش در شهر زبید مختفی بودند ناگاه بر سر وقت او رسیدند و او بیخبر بود مردم قلیل آن وقت نزد او بودند و اکثر فوج او متفرق شده بحوایج خود رفته بودند در این حال او را کشتند و سراو را بریده بردند و برادر او را مع بقیه صالحین نیز همراه او کشتند و فتنه او بالکلیه منقلع شد و از اعاظم دعاة مهدویه صالح بن زریک ارمنی است که وزیر فائز بن ظافر عبیدی بود، هزاران را بزور مال و طمع مناصب در مذهب تشیع داخل نمود و از جمله دعاة ایشان فقیه عماره یمنی بود صاحب تاریخ یمن و شاعر مشهور خوشگو است و در اصل شافعی مذهب بود و به طمع مال مذهب ایشان را قبول کرده داعی شده بود با وصف اینهمه تا آخر دم در باطن شافعی بود و عجب آنست که این فقیه عماره در وقتی که سلطان صلاح الدین ایوبی دولت عبیدیه را بر هم زد و بر مصر متصرف شد و بقایای ایشان را قلع وقمع می‌نمود بنابر احسانی که (فقیه عماره) از وزراء و خلفای دولت عبیدیه یافته بود و نمک پرور ‌‌آن‌ها بود با آنکه در باطنیت از مذهب ایشان بیزاری داشت به تعصب برخاست و سعی‌ها و تلاش نمود که باز دولت عبیدیه از سر قایم شود چنانچه او و هفت کس دیگر را از اعیان آن دولت متفق الکلمه شده به فرنگیان سواحل مکاتبات و مراسلات نمودند و جهاز‌های ایشان را با اسباب جنگ طلبیدند که پسر عاضد را بر تخت بنشانند تا انکه سلطان صلاح الدین برین حال اطلاع یافت و همه را بر دار کشید از بعد مذهب مهدویه بالکلیه منهدم و منقطع شد و از اهل آن مذهب هیچ‌کس در مصر و آن نواحی نماند زیرا که سلاطین ایوبیه در قلع و قمع ‌‌آن‌ها افتادند و نام و نشانی از ‌‌آن‌ها نگذاشتند مگر آنکه جمعی از ایشان در سفن و مراکب نشسته به قصد بلاد هند و یمن و جزایر افتادند و چون از احوال دعاة قرامطه و نزاریه در کلام سابق بتفصیل فارغ شده ایم در اینجا اعاده آن رایگان داشته موقوف نمودیم و آنچه درین باب گذشته است اگرچه بظاهر افسانه محض و قصه خوانی صرف مینماید لیکن عاقل را باید که آن را لاطایل نشمارد و هر همه را در حافظه خود نگاه دارد که در هر لفظ او نکته ایست بکار و در هر قصه او حکمتی است آشکار که در ابواب آینده بران تنبیه کرده خواهد شد.