فاطمه زهرا رضی الله عنها وفات یا شهادت

فهرست کتاب

داستان عجیب اسدالله!

داستان عجیب اسدالله!

نویسنده: محمد باقر سجودى

هر انسانی عادات‌های مخصوص به خود را دارد که می‌تواند خیلی عجیب باشد، ولی شاید هیچکس مثل جناب اسدالله نباشد، او از کوهی می‌گذرد ولی از کاهی نمی‌گذرد، این اسدالله یکبار به بمن مبلغی داد که بدهم به عبدالرحمان. عبدالرحمان راننده زحمتکش تاکسی بود که در آمدش کفاف خرجش را نمی‌داد، عبدالرحمن تا آخر هم ندانست که ده هزار را اسدالله به او داده‌است.

اسدالله وقتی دید عبدالرحمن آدم مطمئنی است به او پیشنهاد کرد که روزانه فرزندانش را به مدرسه ببرد و بیاورد و در عوض ماهی ۳۰۰۰ بگیرد، و راننده قبول کرد، اما بعد از یکماه همین اسدالله بمن زنگ زد که بیا ببین این راننده‌ای که معرفی کرده بودی آدم نادرستی است گفتم جریان چیست؟ معلوم شد که دعوایشان بر سر این است که اسدالله می‌گوید تو باید روزهای تعطیل، که بچه‌ها را به مدرسه نبردی، مزد نگیری و عبدالرحمن می‌گفت نه من با تو ماهانه قرار بسته بودم ولو که نصف ماه هم تعطیل باشد باید حقوقم را کامل بدهی!.

دیدم دعوا بر سر ۴۰۰ است گفتم من میدهم و مشاجره تمام شد ولی از کار اسدالله تعجب کردم که ۱۰۰۰۰ را بخشید اما برای ۴۰۰ می‌خواهد به دادگاه برود. این داستان را نوشتم تا مطلبی را به خواننده بگویم.

منظورم از این، بازگویی داستان عجیب دیگری از اسدالله است که به دعوای سنی و شیعه مربوط می‌شود:

اسدالله بخاطر همین زبان و رفتار تند و تیز، انتقادهای شدیدی به شخصیات دولتی می‌کرد و اصلا رعایت هیچ اصولی را نمی‌نمود و عقاید خود را بیباکانه در هر مجلس ابراز می‌کرد، عقایدی که برای خیلی‌ها عجیب‌ترین بود و در این اوضاع بلبشوی دنیا، حتی در کشور آزادی مثل پاکستان، این زبان سرخ تحمل نشد و یک روز که رفته بود فرودگاه تا میهمان خود را بیاورد خدا می‌داند که چه گفت و چه کرد که در راه بازگشت به خانه مامورین اطلاعات او را با ماشینش غیب کردند، یک ماه و اندی بعد از این حادثه اسدالله، چون غیر از زبان تند کار و جرمی نداشت، آزاد شد و به خانه برگشت و زن و بچه و فامیلش خوشحال شدند!.

فردایش رفت به اداره اطلاعات تا ماشینش را پس بگیرند! آشنایان نصیحتش کردند که از خیر ماشین بگذر! همین که آزادات کردند بسی جای شکر دارد، اینطور نشود که در این اوضاع نابسامان باز تو را بگیرند و ببندند! گفت نه دیروز که آزادم می‌کردند گفتم ماشینم را بدهید جواب شنیدم که فردا بیا!.

آشنایان اسدالله همه خندیدند که عجب آدمی هستی در آین وقت هم فکر ماشین بودی؟ یکی گفت اگه من می‌بودم یک ماشین دیگر هم به اونها بخاطر تشکر می‌دادم و اسدالله رفت و با ماشین برگشت!.

فردایش باز تصمیم گرفت برود اداره اطلاعات!.

- باز چرا ای اسدلله خان؟

- وقتی مرا دستگیر می‌کردند در ماشینم دو کیلو بادام بود حالا نیست! می‌روم تا دو کیلو بادام را پس بگیرم!!.

- ای بابا! مگر تو عقل نداری؟ در این اوضاع که این اداره با هزار جور وسایل مراقبت می‌شود، و مردم از هزار متریش هم رد نمی‌شوند تو باز می‌خواهی بروی تو! آنهم برای دو کیلو بادام؟؟ بادامی که حتما از هضم رابعه مامورین گذشته؟!! اما اسدالله آدم حرف شنویی نبود و رفت....

این روزها بخاطر اوضاع نامساعد امنیتی، همین اداره که دوبار مورد حمله فدایی قرار گرفته، مامورینش از راه دور راهبندان درست کرده‌اند و این اسدالله خان از راه بندان‌ها به این حجت که من همانیم که پریروز آزاد شدم و دیروز ماشینم را گرفتم رد شد و به مسئول مربوطه رسید که کو بادامم؟؟ یالله دو کیلو بادامم را بدهید!.

مقام امنیتی که شاید فکر کرده این آدم دیوانه است! گفت برو فردا بیا و بادامت را بگیر! و فردا که رفت در همون بازرسی اول بهش گفتند برو گمشو دیگر نتوانست جلوتر برود.

من می‌دانم که هرکس که با اوضاع امروز آشنا باشد، اسدالله را دیوانه تصور می‌کند، آخر در زمانه‌ای که سازمان‌های امنیتی می‌توانند افراد را بی‌محاکمه زندانی کنند و به احدی اجازه ملاقات ندهند و زندانی بر خلاف قانون حق انتخاب وکیل هم ندارد، (یعنی همان کاری که کم‌ترینش را با اسدالله کردند) مگر آدم به دنبال دو کیلو بادام گم شده در نزد این مردم می‌رود؟

البته اسدالله باز می‌تواند در دفاع از خود بگوید مگر ندیدید زود مرا آزاد کردند و بی‌گناهی مرا قبول کردند! مگر ندیدید که ماشینم را برگرداندند؟ مگر ندیدید که از من رشوه و باج نگرفتند؟ مگر ندیدید که مرا نزدند و شکنجه ندادند؟ مگر ندیدید (هرچند که ظالمند) اما باز از امت محمد هستند و دین را دوست دارند و رحم و حیا دارند؟

اما ای عالم شیعی

ای عالمی که داستان دروغ زخمی شدن حضرت فاطمه را بدست امیر المومنین عمر ساخته‌ای!!!! تو بمن بگو ببینم که فاطمه تو در توجیه رفتارش چه دارد که بگوید؟

شیعه می‌گوید: خود عمر به معاویه نامه‌ای نوشته که در آن آمده است: «... وقتی درب خانه را آتش زدم (آن‌گاه داخل خانه شدم) ولی فاطمه درب خانه را حجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحابم شد. با تازیانه آن چنان بر بازوی او زدم که مانند دملج (بازوبند) اثر آن بر بازوی او ماند، آن‌گاه صدای ناله او بلند شد، چنان که نزدیک بود به حال او رقت کنم و دلم نرم شود، ولی به یاد کشته‏های بدر و اُحد که به دست علی کشته شده بودند... افتادم، آتش غضبم افروخته‏تر شد و چنان لگدی بر درب زدم که از صدمه آن جنین او (به نام محسن) سقط شد. «فَعِنْدَ ذلك صَرَخَتْ فاطِمَةُ صَرْخةً... فَقالَتْ يا اَبَتاهُ يا رَسُولَ الله‏ِ هکَذا کانَ يُفْعَلَ بِحَبيبَتِكَ وَ اِبْنَتِكَ...»، در این هنگام، فاطمه چنان ناله زد، پس فریاد زد: ای پدر بزرگوار! ای رسول خدا! این چنین با عزیز دلت و دخترت رفتار کردند. سپس فریاد کشید: فضه به فریادم برس که فرزندم را کشتند. سپس به دیوار تکیه داد و من او را به کنار زده، داخل خانه شدم. فاطمه در آن حال می‌خواست مانع (بردن علی) شود، من از روی روسری چنان سیلی به صورت او زدم که گوشواره از گوشش به زمین افتاد [۶۵].

و عجیب اینجاست که شیعه می‌گوید: علت این جنگ و دعوا و سبب وقوع این گناه عظیم، گناه بزرگ‌تری بوده یعنی مضروب کنندگان حضرت زهرا حق حضرت علی را خورده بودند وصیت نامه پیامبر را درباره پادشاهی علی پاره کرده و زیر پا انداختند و حالا که علی حاضر نبود با ظالمان بیعت کند، آن‌ها با بیحیایی آمدند هم حقش را خوردند و هم از او خواستند که این حق خوری را برسمیت بشناسد و به غاصب مبارک باد بگوید. و عملا هم بزرور و کشان کشان حضرت علی را بردند و مجبورش کردند که به ابوبکر دست بیعت دهد.

نکته عجیب از اینجا به بعد است: شیعه از این ببعد به حضرت فاطمه نقشی بدتر از نقش اسدالله و عقلی کم‌تر از عقل اسدالله می‌دهد یعنی می‌گوید: فاطمه علیها السلام بعد از این دو حادثه هولناک با پهلوی شکسته رفت پیش حضرت ابوبکر که دو کیلو بادام مرا بده و حضرت ابوبکر گفت پدرت برای تو ارثی نگذاشته زیرا او پیامبر بود و من از ایشان شنیدم که فرمود پیامبران ارث باقی نمی‌گذارند فاطمه غضب کرد و گفت: چه می‌شود تو را، که اهل و خانواده‌ات از تو ارث ببرند، لکن ما از محمد جارث نبریم!.

[۶۵] بحار الأنوار: ج۳۰، ص۲۹۳، (چاپ جدید)؛ ج۸، ص۲۳۰، (چاپ قدیم) و ریاحین الشریعة: ج۱، ص۲۶۷.

ای خواننده:

بنظر شما کار فاطمهلعجیب‌تر از کار اسدالله نیست او پیش کسی می‌رود که شراب خورده (العیاذ بالله) و به او می‌گوید نوشیدن آب در حالت ایستاده کراهت دارد بنشین و بنوش و خنده‌دارتر اینکه شیعه می‌گوید: فاطمه به عمر و ابوبکر گفت: آیا اگر حدیثی از پیامبر را به یاد شما بیاورم قبول می‌کنید، و به آن اعتقاد پیدا می‌کنید؟

عمر و ابوبکر گفتند: آری.

پس فاطمه گفت: شما را به خدا قسم آیا از پیامبر نشنیدید که می‌گفت: «رضایت فاطمه، رضایت من و غضب فاطمه، غضب من است. پس هر کس فاطمه دختر مرا دوست داشته باشد، همانا مرا دوست داشته و هر کس فاطمه را راضی کند مرا راضی کرده است و هر کس فاطمه را به غضب آورد، همانا مرا به غضب آورده است». عمر و ابوبکر گفتند: آری از پیامبر جشنیدیم.

فاطمه علیها السلام گفت: پس همانا من، خداوند و ملائکه را شاهد می‌گیرم که شما دو نفر مرا به سخط و غضب درآوردید و مرا راضی نکردید، و هرگاه پیامبر را ملاقات کنم از شما دو نفر به او شکایت خواهم کرد. در این هنگام، ابوبکر شروع به گریه کرد در حالی که فاطمه علیها السلام می‌گفت: خدا قسم تو را (ابوبکر) در هر نمازی که بخوانم نفرین خواهم کرد.

نظر اهل سنت: فاطمه چرا کسانی را که خودشان از رسول الله را در غدیر خم حدیث شنیده بودند و بر عکس عمل کرده بودند را قسم می‌دهد که اگر حدیثی من برایتان از رسول الله بگویم، آیا قبول می‌کنید یا نه؟

مگر فاطمه نمی‌دانسته آن‌ها اصلا حدیثی را که خودشان شنیده‌اند قبول نکردند پس چرا چنین انتظاری از آن‌ها دارد؟ مگر نمی‌دانسته آن‌ها طرفدار کشته شدگان کافر در بدر و احد هستند!!.

کسی را که در امتحان کلاس دوم رد شده چرا قسم می‌دهید که سوالات کلاس دهم را حل کند؟

بعد خنده‌دارتر اینکه شیعه می‌گوید ابوبکربعد از شنیدن حدیث گریه کرد این گریه ابوبکر به این می‌ماند که قاتلی مظلومی را سر ببرد بعد مادر مظلوم بیاید و به قاتل بگوید در جیب پسرم یک تومان بود اگر بمن ندهی من از شما ناراضی هستم و نفرین‌تان می‌کنم و قاتل گریه کند و تازه یک تومان را ندهد!!!!!!!!!.

ای دوستان شیعه ما: حاشا که حضرت فاطمه چنین کارهای عجیبی را انجام داده باشد، حاشا که این قصه سرایی علمای شیعه درست باشد!.

ای دوستان شیعه ما: علمای شما در هنگام نوشتن این داستان‌ها مست بودند در حالت طبیعی نبودند برای همین این خزعبلات سر هم بافتند. اما شما که مست نیستید! شما را چه شده؟ بمن بگویید بر سر شما چه آمده که این تضادهای آشکار را نمی‌بینید؟؟.