خاطره ۱۴
صداهای بینوایی را که از حلقوم فشردهام در آوردم اما هیچگاه شنوندهای برای گفتارهایم ندیده و هرگز نخواهم دید دیگر حنجرهام توان ندایی را که از بینوایی بر میآورم ندارد چارهای به جز آه محبوس در سینه که سراسر وجودم را فرا گرفته و چشمانم که همه چیز را تاریک و با حالتی مبهوت میبینم و در حدقهها فرو رفته و صفحه روزگارم سیه گشته آیا این قصه پر درد قصه درماندگی نیست آیا سلولهای عزم آنچه را که مفهوم حقیقت است چها کرده صحبت مسری بودن عقاید اگر چون مسلولان و طاعونیان بود کلامم هرگز فنا پذیر نخواهد شد امّا لحظههای سکوت، سکوتی که منوط بر نفس کشیدن و نفسی که با چشمان خویش گوشهای شنوایی را دیدن آخرین و مهلکترین حربهای است که پیام نظم خواهی را با هر نفس از احدیت زمزمه مینمایم و چون رشته کار در حد اعلای خویش بافته میشود این سکوت آخرین فریاد و پایان آرزوهای من است ودر گورستان ظلمات پرتوی مهتابی را که با درخشش پلکهای جاهلیت را میگشاید والاترین افتخار من است.
و این سکوت آخرین فریاد من
و این کلام آخرین گفتار من
۱۳/۸/۱۳۸۲ عدنان