خاطره ۱٩
من همیشه فکر میکردم که خاموشی بهترین چیزهاست فکر میکردم بهتر است که انسان مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه باید بشود شد چه کسی میداند شاید تا یک ساعت دیگر یک دسته گزمه مست برای دستگیر کردنم بیایند من هیچ مایل نیستم که لاشه خودم را نجات دهم بعلاوه جای افکار هم باقی نمانده است.
حالا میخواهم سرتاسر زندگی خود را مانند خوشه انگور در دست خودم بفشارم، فقط میخواهم پیش از آنکه بروم دردهایی که مرا خورده یا شعله در گوشه این سلول خورده است روی کاغذ بیاورم چون این طور بهتر میتوانم افکار خودم را بهتر و منظم کنم آیا مقصودم نداشتن وصیت نامه است؟ هرگز زیرا به گفته صادق هدایت چون نه مال دارم که ایران بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد منظورم از اینکه آزار و اذیتم کردند وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزشی را داشته باشد آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام گر چه ارزشهای دیگری را بدست آوردهام گذاشتم و خودم خواستم از دست برود زندگی بعد از آنکه من بادردهایی که برایم ساختند مردم میخواهد کسی کاغذ پارههای مرا بخواند من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم من محتاجم که افکار خودم را چه خوب و چه بد برای نسل بعد بنویسم آن نسل حتماً بهتر از من میفهمد که استعمار عقیدتی یعنی چه؟ یعنی چه که مرتضی را چون استمعار عقیدتی نگردیده از جامعه منزوی کنند به امید آنهاست که مرا وادار بحرف زدن میکند فقط آنها هستند که میتوانند مرتضی را بشناسند من میخواهم به آنها نگویم که استعمار عقیدتی قماش مردمان حکومتی حقیقت تلخ زندگی من است هر کس دیروز مرا دیده جوان سرخوش دیده اما امروز جوان شکسته دل و ناخوش هستم که این متنها را مینویسم اما برای اینکه نسل آنها را بر ایشان شرح دهم نمیتوانم زیرا من در این زندان حرفهای جورواجور و حرفهای متناقض شنیدهام.