۲- ماجرای افک (تهمت به حضرت عایشهل)
پیامبر جهرگاه از مدینه خارج میشد، میان زنان خویش قرعه میانداخت و این قرعه به نام هر یک از آنان که میافتاد، او را با خود همراه میبرد. در غزوهی بنی مصلق قرعه به نام حضرت عایشه در آمد. در بازگشت از این غزوهی، کاروان در یکی از منازل برای استراحت، توقف نمود. در آن زمان رسم بر این بود که زنان را در هودج [۱]میگذاشتند و این هودج را بر بالای شتر مینهادند و سپس مامور حمل هودج میآمد و آن را با شتری که مخصوص حمل هودج بود، میبُرد.
در این زمان حضرت عایشه که برای قضای حاجت بیرون رفته بود، در هنگام بازگشت، متوجه شد که گردنبندی که از خواهرش به امانت گرفته بود، گم کرده است. لذا خواست بدون اینکه وقت تلف شود، دنبال گردن بندش را بگیرد. عایشهلبه دنبال گردنبندش رفت و پس از اینکه آن را پیدا نمود، به محل کاروان آمد؛ اما مشاهده نمود که کاروان رفته است و چون ایشان لاغر اندام و ضعیف بود، مامورین حمل هودج متوجه بودن یا نبودن ایشان نشده بود.
عایشهلدر این فکر بود که آنان متوجه نبودنش خواهند شد برخواهند گشت، لذا در همان مکان نشست؛ اما خواب بر ایشان غلبه نمود. وی خوابید و از خواب بیدار نشد تا زمانی که صدای صفوان را شنید که میگفت: «إِنَّا لِلهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».
صفوان بن معطل که یکی از یاران پیامبر جبود، مامور شده بود تا از پس کاروان بیاید تا اگر چیزی باقی مانده باشد آن را همراه خود بیاورد. صفوان وقتی چنین صحنهای را دید، فهمید که عایشهلاست. و با دیدن چنین صحنهای، بسیار ناراحت شد و شترش را خواباند و عایشهلسوار بر آن شتر شد. صفوان حتی یک کلمه هم با عایشهلنگفت و فقط و فقط زمام شتر را گرفت تا او را به لشکریان پیامبر جرساند.
منافقان و از جمله رئیس آنان، عبدالله بن ابی این ماجرا را دستاویز خود قرار دادند و نسبتها و تهمتهای ناروایی را به عایشهلنسبت دادند و باعث آزار و اذیت پیامبر جشدند.
در این ایام عایشهلمریض شد؛ و از آنچه در مورد ایشان میگفتند، بیاطلاع بود تا اینکه روزی با اُم مُسَطَّح بیرون رفت و این موضوع را از اُم مسطح، شنید؛ بنابراین بر ناراحتی و اندوه عایشهلافزوده گردید.
در این ایام پیامبر جنیز در مقابل حرفها و صحبتهای منافقین سکوت کرده بود.
[۱] هودج شیئی کوچک و سقفدار بود.