سلطان صلاح الدین ایوبی فاتح قدس

مکارم اخلاق

مکارم اخلاق

سلطان /در کنار زهد پرهیزکاری و پاکدلی‌اش به صفات حسنه و اخلاق پسندیده‌ای همچون عدل، عفو و بخشش، جود و سخا، بردباری، مروت، صبر، قاطعیت، پایمردی و استقامت و غیره منصف بود، قاضی ابن شداد می‌گوید:

«سلطان در روزهای دوشنبه و پنجشنبه در مجلسی که فقهاء، علما و قضات حضور می‌یافتند و برای دادبخشی و دادرسی به دادخواهی و شکایات مردم می‌نشستند، در آن دو روز در به روی همه گشوده بود و همه مردم اعم از کوچک و بزرگ پیرزنان فرتوت و پیرمردان سالخورده، امکان حضور و دادخواهی داشتند، علاوه بر این که هیچگاه در به روی مظلومان و ستمدیدگان بسته بندو و هر لحظه که مراجعه می‌کردند به آنان رسیدگی می‌شد، اما سلطان به دادرسی در این دو روز چنان پایبند بود که نه در حضر آن را ترک می‌نمود و نه در سفر، و هرگز ستمدیده، شاکی، مدعی و طالب حقی را از خود نراند، و با این وجود همیشه در ذکر و تلاوت قرآن مشغول بود و بر آن مواظبت می‌کرد، هرگاه شخصی به او شکایت می‌کرد با او می‌ایستاد به در دل و حکایت ستمی که بر او روا داشته شده گوش فرا می‌داد و به آن رسیدگی می‌نمود، من خود شاهد بودم که روزی مردی از اهل دمشق به نام «ابن زهیر» از «تقی الدین» برادرزاده سلطان نزد وی شکایت نمود، با این که «تقی الدین» نزد سلطان بسیار محبوب بود و منزلتی ویژه داشت، سلطان او را به دادگاه احضار نمود، و در برابر حق به مقام و منزلت او هیچ اعتنایی نکرد» [۴٧].

سلطان /بردباری و حلم عجیبی داشت، تاریخ‌نگاران از نیروی تحمل و برداشت و شدت بردباری و صبر سلطان بر ناملایمات و احسان به کسانی که به وی بد کرده‌اند حکایاتی نقل نموده‌اند که اگر از مردم عادی نیز حکایت می‌شد جای بسی‌تعجب و شگفتی بود، چه رسد به پادشاهی مقتدر و سلطانی قدرتمند!! روزی سلطان /آب آشامیدنی طلب نمود، اما در آوردن آب تأخیر کردند، دوباره خواسته‌اش را تکرار نمود و حتی تا ۵ مرتبه آب طلب نمود، اما بازهم از آب خبری نبود، آخرالامر سلطان /گفت: برادران من دارم از تشنگی می‌میرم، آنگاه آب آوردند و سلطان نوشید و هیچ کسی را هم ملامت ننمود، یک مرتبه پس از بیماریی طولانی به حمام رفت تا استحمام کند، اما آب حمام بسیار داغ بود، آب سرد طلب نمود، خادم آب آورد و ظرف بزرگی پر از آب و در دست خادم بود بر سر سلطان افتاد و تنها با لطف خداوند بود که از مرگ نجات یافت، اما سلطان بیش از این چیزی نگفت که هرگاه قصد کشتن مرا داشتید مرا هم خبر کنید! خادم از ایشان معذرت خواست و سلطان /نیز دیگر حرفی نزد، قاضی «ابن شداد» درباره‌ی گذشت سلطان از امراء و سعه ‌صدر و بردباری وی حکایات زیادی نقل کرده است» [۴۸].

قاضی «بهاءالدین» در باره عفو و حلم سلطان و گذشت از سربازان و همراهانش داستان‌های متعددی ثبت کرده است [۴٩].

بخشش و سخاوت سلطان /به قدری بود که آنگونه که ابن شداد می‌گوید، بسا چندین ایالت و اقلیم را یکجا بخشش می‌کرد، پس از فتح «آمُد» «ابن قره ارسلان» از سلطان /خواست که «آمُد» را به او ببخشد، و سلطان نیز چنین کرد، من خود دیدم که در قدس شریف دسته‌هایی نزد وی گرد آمده بودند، سلطان /قصد داشت به سوی دمشق حرکت کند، در آن هنگام در خزانه چیزی وجود نداشت که به آن دسته‌ها بدهد، من در این باره با ایشان صحبت کردم، ایشان برخی از وسایل بیت المال را فروختند و قیمتش را بر آنان تقسیم نمود و حتی یک درهم نیز از آن باقی نماند، مسؤلان بیت المال و خزانه‌داران چیزهایی را برای حالات اضطراری و مصایب و مشکلات غیر مترقبه پنهان می‌کردند، زیرا می‌دانستند که اگر سلطان آن‌ها را ببیند حتماً آن‌ها را خرج می‌کند، روزی از وی شنیدم که در میان سخنانش چنین گفت: شاید میان مردم افرادی باشند که طلا و خاک در نظرشان یکسان باشد، گمان می‌کنم منظورش از این سخن خود وی بود [۵۰].

ابن شداد در جایی دیگر می‌گوید:

«سلطان /بسیار مروت و حیا داشت، بخشنده و سخاوتمند و با میهمانان گشاده‌رو بود، اگر کسی نزدش می‌آمد، گرچه کافر هم می‌بود به او احترام و اکرام می‌کرد، من دیدم که شاه «صیدا» در «الناصره» نزد سلطان آمد و ایشان وی را احترام و اکرام کرد، و با وی غذا خورد و با این حال بسیاری از محاسن و ویژگی‌های اسلام را برایش برشمرد و او را به اسلام دعوت داد».

سلطان /روح بلند و بخشنده‌ای داشت و نرم‌دل و مهربان بود، با مظلومان و ستمدیدگان غمخواری و همدردی می‌کرد و برای رفع مشکلات‌شان می‌کوشید، حکایتی که ابن شداد نقل نموده گویای این مطلب و مؤید آن است او می‌گوید:

«روزی من در مصاف با فرنگیان همرکاب سلطان بودم، یکی از پیشتازان سپاه‌زنی رنگ‌پریده و بیمناک را نزد سلطان آورد که بسیار می‌گریست و دست‌های گره خورده خود را بر سینه می‌کوفت، پیشتاز لشکر گفت: این زن از نزد فرنگیان به سوی ما آمد و درخواست نمود که او را نزد شما بیاوریم و اکنون او را آورده ایم، سلطان /به مترجمش گفت: از او بپرسد که چه کاری دارد؟ زن گفت: دیشب راهزنان به خیمه‌ام حمله کردند و دختر بچه‌ام را دزدیند، دیشب را تا صبح به گریه و زاری پرداخته‌ام، شاهان فرنگ به من گفتند: سلطان بسیار رحم‌دل و مهربان است تو را نزد او می‌فرستیم، نزد سلطان برو و دختر بچه‌ات را از او طلب کن، بدینگونه مرا نزد شما فرستادند و من از شما می‌خواهم که دختر بچه‌ام را به من بازگردانید، دل سلطان به حال آن زن سوخت و اشک از چشمانش سرازیر شد و مروتش به جوش آمد، مأموری به بازار فرستاد تا از دخترک پرس و جو کند و هرکسی او را خریده باشد قیمت دخترک را به او باز دهد و دخترک را بیاورد، دیری نگذشت که مأمور در حالی که دخترک را بر شانه‌هایش نشانده بود آمد، همین که چشم زن به دخترک افتاد خود را بر زمین انداخت و چهره‌اش را به خاک مالید و مردم نیز از ستمی که به او روا داشته شده بود، می‌گریستند، زن نگاهش را به آسمان بلند کرده بود، نمی‌دانیم که چه می‌گفت: سپس دخترکش را به او سپردند و او را به لشکرگاه فرنگیان رسانیدند» [۵۱].

ابن شداد می‌گوید:

«هرگاه یتیمی نزد سلطان آورده می‌شد بر او ترحم می‌نمود، و از وی دلجویی می‌کرد و به او بخششی می‌داد و مصیبت و اندوهیش را سبک می‌کرد، و اگر یتیم سرپرستی قابل اعتماد داشت او را به سرپرستش می‌سپرد تا او را سرپرستی و کفالت کند و در تربیتش بکوشد، و هرگاه پیرمردی سالخورده را می‌دید بر او ترحم می‌نمود و به او عطایی می‌داد و مورد لطف و احسانش قرار می‌داد» [۵۲].

[۴٧] النوادر السلطانیه، ص ۱۱. [۴۸] نگا: النوادر السلطانیه و کتاب‌هایی که در باره سیره نگاشته شده است. [۴٩] النوادر السلطانیه، ص ۲۱ – ۲۴. [۵۰] النوادر ص، ۱۳ – ۱۴. [۵۱] النوادر، ص ۲۶. [۵۲] النوادر، ص ۲۸.