حطیط و حجاج
عالم بزرگوار حطیط زیارت را نزد حجاج آوردند.
حجاج: حطیط تویی؟
حطیط! بلی من حطیط هستم. و افزود که هر سئوالی داری بگو، زیرا من در کنار کعبه و در مقام ابراهیم با خدا عهد بستهام که پایبند سه خصلت باشم. یکی اینکه اگر از من سوال کنند، راست را بگویم، دوم اینکه اگر از طرف خدا آزمایشی آمد صبر کنم، سوم اینکه در مقابل عافیت و نعمت شکر گذار باشم.
حجاج: پس نظرت در مورد من چیست؟
حطیط: تو دشمن خدائی مردم را هتک حرمت مینمائی و با اندک بهانهای به قتل میرسانی.
حجاج: نظرتو در باره امیر المومنین عبدالملک بن مروان چیست؟
حطیط: جرم او به مراتب سنگینتر است. تو خود یکی از گناهان او میباشی. حجاج دستور داد او را شکنجه کنند. پس از انواع تعذیب چند عدد نی را به دو قسمت کردند و بر جسم برهنه او چیدند پس او را محکم با ریسمان بستند، آنگاه نیها را یکی پس از دیگری از زیر ریسمان کشیدند که در نتیجه گوشت و پوست او تراشیده میشد ولی از او صدایی بر نیامد. هنگامیکه رمقی بیش در او نماند ه بود، حجاج دستور داد تا او را در وسط بازار بیندازند.
جعفر که راوی داستان است میگوید: با یکی از شاگردانش نزد او رفتیم و به او گفتیم: چیزی میخواهی؟ گفت: جرعهای آب برایم بیاورید.
برایش آب آوردند. سپس جان به جان آفرین سپرد و شهید شد. عمرش از هیجده سال تجاوز نکرده بود [۲].
[۲] الإحیاء، جز ء پنجم.