اروپا خاستگاه سكولاريسم
سكولاریسم به عنوان یک مكتب فكری فلسفی [همچو بقیهی مكاتب فكری و سیاسی غربی] بعد از رنسانس در اروپا سر برافراشت، و پیدایش آن در واقع معلول طبیعی و مولود نارسائیها و نواقصات متعددهی آیین مسیحیت بود. زیرا بررسیهای تاریخی و شواهد قرآنی نشان میدهد كه خداوند متعال حضرت عیسی را زمانی در میان یهودیان مبعوث كرد كه آنها تورات را تحریف و دستكاری كرده، و در روابط و اخلاقیات از تعالیم تورات رویگردان شده بودند. با این وصف كلیات آیین موسوی در زمینهی تشریع و حكومت هنوز میان آنها حكمرانی میكرد؛ این بود كه حضرت عیسی ÷تعالیم خود را متوجه تربیت درون و تزكیهی نفس و تهذیب روح نمود تا یهودیان را در این زمینه [كه منحرف شده بودند] به تعالیم حضرت موسی و تورات بازگرداند. او در زمینهی حكومت و روابط سیاسی تعالیمی نیاورد و به تعالیم تورات اكتفا نمود. این بود كه از ابتدای ظهور آیین مسیح به جدایی میان دین و حكومت در آن اعتراف ضمنی شد.
بعد از حضرت عیسی حواریون او تحت تعقیب شدید قرار گرفتند و یهودیان هر جا آنها را مییافتند مجازات میكردند. این امر سبب شد نتوانند تعالیم حضرت مسیح را آشكارا و بیپرده به مردم تعلیم دهند و در اثر تحت تعقیب بودن به اطراف پراكنده شدند و این پراكندگی باعث عدم توفیق آنها در جمعآوری انجیل و تدوین آن گردید. بعدها چهار انجیل مختلف توسط شاگردان، تدوین و تنظیم گردید كه همگی با هم اختلاف و تضاد داشتند و این پدیده باعث شد انجیل اصیل در دسترس نبوده و انجیلهای تحریفی جای آن را پر كنند و آیین مسیحیت از توحید به تثلیث گرفتار شود.
مشهور است كه یک روحانی یهودی به نام بولس [كه به دروغ به آیین مسیحیت درآمده بود] نقش اساسی در تحریف آیین مسیحیت داشته است.
بعدها آیین مسیحیت بصورت تحریف شده از مرزهای خاورمیانه عبور، و در اروپا نفوذ كرد و امپراطور روم آن را پذیرفت، اما دین جدید كاری به كار امپراطور نداشت چون در تعالیم انجیل آمده بود «كار قیصر را به قیصر واگذار كنید و كار كلیسا را به كلیسا». بدین ترتیب به صورت رسمی میان دین و حكومت جدایی بوجود آمد.
امپراطور در تعالیم دینی پیرو كلیسا گردید، اما روش حكومتداری خود را كماكان حفظ كرد و این دوگانگی در حكومت و دینداری ثمرات بسیار تلخی به بار آورد كه دوران تاریک «قرون وسطی» بخشی از آن است.
ثمرهی جدایی دین از حكومت در اروپا، این بود كه همواره دو مركز تصمیمگیری و دو نوع حكومت وجود داشته باشند. حكومت پاپ و كلیسا از طرفی و حكومت امپراطور و نمایندگانش از طرف دیگر، بعضی اوقات امپراطور و كلیسا همدست و همنظر میشدند و بعضی اوقات اختلاف و تضاد میان آنها بروز میكرد. تاریخ تضادها و تفاهمها، جنگها و همدستیها میان این دو دستگاه تصمیمگیری در غرب خود بحث مفصلی دارد.
بعد از گسترش فتوحات اسلامی در اروپا و آشنایی آنها با علوم و تمدن اسلامی اولین جرقههای علم زده شد. اما كلیسا با تمام قوا در مقابل حركت علمی موضع گرفت و طرفداران علم و نوآوری را متهم به ارتداد نمود و كسان بسیاری در محكمههای تفتیش عقاید محكوم به مرگ شده و زنده زنده در آتش سوزانده شدند.
این موضع خصمانه از سوی كلیسا باعث شد طرف دیگر، هرچه را از سوی كلیسا، و به نام دین عنوان شود جهل و خرافات و ارتجاع تلقی كنند و هرچه عنوان دینی داشته باشد ضد علم قلمداد نماید. سرانجام كلیسا مغلوب عقلانیت و علم واقع شد و مجبور به عقبنشینی گردید. در یک عبارت كوتاه، جهان اروپا به تمام معنی سكولار و دنیایی شد و جایی برای دین در آن نماند.
سرانجام اندیشهی سكولاریستی فارغ از دین، بر درون و مشاعر اروپائیان حاكم گردید و شیوهی زندگی را به كلی عوض كرد، سكولاریسم به تبعیت از مبدأ و خاستگاه اصلیش به دو شاخهی متضاد و متفاوت تقسیم گردید.