مبحث دهم زندگی حضرت یعقوب ÷
حضرت یعقوب ÷پسر حضرت اسحاق پسر حضرت ابراهیم ÷خلیلالله است. نام مادر یعقوب «رفقه» است که دختر «بتوئیل» پسر «ناحور» برادر حضرت ابراهیم است.
هنگامی که حضرت اسحاق ÷با همسرش «رفقه» ازدواج کرد، خداوند تعالی دو پسر را که دوقلو بودند به آنان عطا فرمود.
از آنجا که «رفقه» همسر حضرت اسحاق یعقوب را بیشتر از عیص دوست میداشت و عیص علاقه زیاد به شکارکردن داشت، روزی حضرت اسحاق آرزوی خوردن گوشت کرد و به «عیص» فرمود: اگر گوشت شکاری برایم بیاوری دعایی که جد شما حضرت ابراهیم ÷برای من کرد، من هم این دعا را برای شما خواهم کرد. عیص برای شکار روانه صحرا و بیابان گردید و «رفقه» مادرش به این بحث و گفتوگوی حضرت اسحاق ÷و پسرش عیص گوش کرده بود زود این جریان را به یعقوب اطلاع داد. یعقوب قبل از برگشت عیص از شکار، گوشت بریان حیوان را برای پدرش آماده کرد و پدرش برای او دعا کرد هنگامی که عیص از شکار برگشت از این جریان با خبر شد و ناراحت گردید. رفقه و شوهرش حضرت اسحاق از این میترسیدند که عیص و یعقوب با هم درگیر شوند. به این سبب یعقوب را وادار کردند که به عراق به نزد دائیش «لابان» برود. حضرت یعقوب نظر والدینش را قبول کرد و رهسپار عراق گردید و شب و روز حرکت میکرد و بدین جهت که حضرت یعقوب بسیار شبروی کرد به او «اسرائیل» نیز میگویند که در زبان عبری همچنان که به معنی عبدالله آمده است، به معنی «شبرو» نیز آمده است و به همین مناسبت است که به اولاد و نسل او «بنیاسرائیل» گفته میشود.
بالآخره حضرت یعقوب ÷وارد عراق شد و به شهر «فدارام» که محل سکونت دائیش بود رفت بعد از معارفه و دید و بازدید، خواستگار دختر کوچک دائیش گردید که نامش راحیل بود. دائیش گفت: به آن شرط که باید به مدت هفت سال چوپان من باشی. یعقوب ÷شرط را قبول کرد ولی دائیش گفت در شرع ما باید دختر بزرگ قبل از دختر کوچک ازدواج کند، بالآخره به جای راحیل، دختر بزرگش را به نام «لیا» به عقد یعقوب درآورد، یعقوب از این که دختر کوچکش را خواسته بود و او را به عقد او در نیاورد بسیار ناراحت و غمگین بود و این جریان را با دائیش به میان آورد. دائیش گفت: این مسئله قابل حل است، زیرا در شرع ما ازدواج دو خواهر با هم جائز است و اگر شرط و قرارداد را مضاعف کنی و به جای هفت سال چهارده سال چوپانی را قبول کنی من دختر کوچکم را نیز به عقد تو در میآوردم. بالآخره «راحیل» را نیز به عقد یعقوب درآورد و دو کنیز را به دخترهایش بخشید و دخترهایش این دو کنیز را به یعقوب بخشیدند که در نتیجه حضرت یعقوب دارای چهار همسر گردید [۶].
بعد از مدت بیست سال حضرت یعقوب آرزوی دیدار پدر و مادرش کرد و از دائیش اجازه خواست که به فلسطین برگردد، دائیش به او اجازه داد. حضرت یعقوب با تمام وسایل و ثروت و دارائیاش به همراه چهار همسر و فرزندانش به طرف فلسطین روانه شد و به دیدار پدر و مادرش شاد گردید و با برادرش «عیص» معارفه و آشتی را به عمل آورد و به دیدار یکدیگر خوشحال گردیدند.
در نتیجه حضرت یعقوب ÷از طرف خداوند به مقام نبوت نائل گردید و صاحب دوازده فرزند شد که دو فرزند او به نام یوسف و بنیامین از راحیل از سه همسر دیگرش متولد شدند.
حضرت یعقوب ÷در آخر عمرش روانه مصر شد و در سن صد و شصت سالگی در آنجا وفات فرمود ولی حضرت یوسف ÷جنازه پدرش را به فلسطین آورد و در محل «خلیلالرحمن» کنار جدش حضرت ابراهیم ÷و پدرش حضرت اسحاق به خاک سپرده شد.
[۶] این روایت نیز از اسرائلیات میباشد که حکم آن اول کتاب ذکر شد.