مبحث یازدهم زندگی حضرت یوسف ÷
زیباترین داستان بحث زندگی و سرگذشت حضرت یوسف ÷فرزند حضرت یعقوبپ ÷فرزند حضرت اسحاق ÷فرزند حضرت ابراهیم ÷است.
روایت شده است که هفت نفر یهودی به حضرت عمرسگفتند دلیل برتری تورات بر قرآن این است که تورات شامل داستان و بحث زندگی حضرت یوسف ÷است ولی قرآن دارای چنین داستانی نیست.
حضرت عمر سنتوانست جواب دهد و به نزد پیامبر صآمد و جریان را با حضرت محمد صدر میان گذاشت، پیامبر صمدتی سکوت فرمود بعداً حضرت جبرئیل آمد و سوره یوسف را به قلب پیامبر ÷وحی کرده و خداوند فرمود:
﴿نَحۡنُ نَقُصُّ عَلَيۡكَ أَحۡسَنَ ٱلۡقَصَصِ بِمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ وَإِن كُنتَ مِن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلۡغَٰفِلِينَ٣﴾[یوسف: ۳].
«از طریق این قرآن نیکوترین سرگذشتها را که بحث سرگذشت حضرت یوسف است برای تو بازگو میکنیم و ترا بر آن مطلع میگردانیم هر چند که پیشتر از زمره بیخبران از احوال گذشتگان بودی».
حضرت یعقوب پدر حضرت یوسف دارای دو همسر و دو کنیزک بودو از این چهار همسر دارای دوازده پسر شد از «راحیل» که دختردائی خودش بود دو پسر داشت به نام یوسف و بنیامین، حضرت یعقوب، یوسف را بیشتر از پسران دیگر دوست میداشت، حضرت یوسف به اندازهای زیبا اندام بود که روزی خودش آینه را نگاه کرد و گفت: اگر من عبد «بنده» میبودم هیچکس قدرت مالی چنین خریدی را نمیداشت.
حضرت، یوسف شبی در خواب دید که ماه و خورشید و ستارگان برای سجده میبرند، موقعی که بیدار شد به نزد پدرش آمد و رؤیا را برایش بازگو کرد چنان که قرآن میفرماید:
﴿إِذۡ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَٰٓأَبَتِ إِنِّي رَأَيۡتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوۡكَبٗا وَٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَ رَأَيۡتُهُمۡ لِي سَٰجِدِينَ٤﴾[یوسف: ۴].
«[یاد کن] آن گاه که یوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه برایم سجده کردند».
حضرت یعقوب یا به وحی و یا به فراست دریافت که این خواب خیلی مهم است و نشان میدهد که یوسف در آینده به درجه پیامبری نائل میگردد؛
﴿قَالَ يَٰبُنَيَّ لَا تَقۡصُصۡ رُءۡيَاكَ عَلَىٰٓ إِخۡوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيۡدًاۖ إِنَّ ٱلشَّيۡطَٰنَ لِلۡإِنسَٰنِ عَدُوّٞ مُّبِينٞ٥﴾[یوسف: ۵].
«[پدر] گفت: ای پسرک من! خواب خود را برای برادرانت مگو که نقشهای خطرناک بر ضد تو به کار میبندند، بدون شک شیطان برای انسان دشمنی آشکار است».
﴿وَكَذَٰلِكَ يَجۡتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأۡوِيلِ ٱلۡأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ وَعَلَىٰٓ ءَالِ يَعۡقُوبَ كَمَآ أَتَمَّهَا عَلَىٰٓ أَبَوَيۡكَ مِن قَبۡلُ إِبۡرَٰهِيمَ وَإِسۡحَٰقَۚ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٞ٦﴾[یوسف: ۶].
«همانگونه که در خواب خویشتن را سرور و برتر دیدی پروردگارت ترا به پیغمبری بر میگزیند و تعبیر خوابها را به تو میآموزد و با خلعت نبوت ترا مفتخر میسازد و بر تو و خاندان یعقوب نعمت خود را کامل میکند همان طور که پیش از این بر پدرانت ابرهیم و اسحاق کامل کرد، بیگمان پروردگارت بسیار دانا و پر حکمت است».
از آنجا که برای برادران یوسف ÷معلوم گشت که پدرشان یوسف را از آنان بیشتر دوست دارد، روزی تمام برادران یوسف به استثنای بنیامین که برادی تنی یوسف بود با هم جمع شدند و گفتند که پدر ما یوسف و برادرش را از ما دوستتر دارد چنان که قرآن میفرماید:
﴿إِذۡ قَالُواْ لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَىٰٓ أَبِينَا مِنَّا وَنَحۡنُ عُصۡبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ٨﴾[یوسف: ۸].
«[یاد کن] هنگامی را که برادران گفتند: با اینکه ما گروهی نیرومندیم، یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما محبوبترند، و قطعاً پدرمان در اشتباه روشن و آشکاری است».
﴿ٱقۡتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ ٱطۡرَحُوهُ أَرۡضٗا يَخۡلُ لَكُمۡ وَجۡهُ أَبِيكُمۡ وَتَكُونُواْ مِنۢ بَعۡدِهِۦ قَوۡمٗا صَٰلِحِينَ٩﴾[یوسف: ٩].
«[یکی گفت:] یوسف را بکشید و یا او را در سرزمین نامعلومی بیندازید، تا توجه و محبت پدرتان فقط معطوف به شما شود. و پس از این گناه [با بازگشت به خدا و عذرخواهی از پدر] مردمی شایسته خواهید شد».
﴿قَالَ قَآئِلٞ مِّنۡهُمۡ لَا تَقۡتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلۡقُوهُ فِي غَيَٰبَتِ ٱلۡجُبِّ يَلۡتَقِطۡهُ بَعۡضُ ٱلسَّيَّارَةِ إِن كُنتُمۡ فَٰعِلِينَ١٠﴾[یوسف: ۱۰].
«کی از آنان گفت: یوسف را نکشید، اگر میخواهید کاری بر ضد او انجام دهید، وی را در مخفی گاه آن چاه اندازید، که برخی رهگذران او را برگیرند [و با خود ببرند!!]».
﴿قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا مَالَكَ لَا تَأۡمَ۬نَّا عَلَىٰ يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُۥ لَنَٰصِحُونَ١١﴾[یوسف: ۱۱].
«گفتند: ای پدر! تو را چه شده که ما را نسبت به یوسف امین نمیدانی با اینکه ما بدون تردید خیرخواه اوییم».
﴿أَرۡسِلۡهُ مَعَنَا غَدٗا يَرۡتَعۡ وَيَلۡعَبۡ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ١٢﴾[یوسف: ۱۲].
«فردا او را با ما روانه کن تا [در دشت و صحرا] بگردد و بازی کند، قطعاً ما حافظ و نگهبان او خواهیم بود».
﴿قَالَ إِنِّي لَيَحۡزُنُنِيٓ أَن تَذۡهَبُواْ بِهِۦ وَأَخَافُ أَن يَأۡكُلَهُ ٱلذِّئۡبُ وَأَنتُمۡ عَنۡهُ غَٰفِلُونَ١٣﴾[یوسف: ۱۳].
«گفت: بردن او مرا سخت اندوهگین میکند، و میترسم شما از او غفلت کنید و گرگ، او را بخورد».
﴿قَالُواْ لَئِنۡ أَكَلَهُ ٱلذِّئۡبُ وَنَحۡنُ عُصۡبَةٌ إِنَّآ إِذٗا لَّخَٰسِرُونَ١٤﴾[یوسف: ۱۴].
«گفتند: اگر با بودن ما که گروهی نیرومندیم، گرگ او را بخورد، یقیناً ما در این صورت زیانکار و بیمقداریم».
﴿فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِۦ وَأَجۡمَعُوٓاْ أَن يَجۡعَلُوهُ فِي غَيَٰبَتِ ٱلۡجُبِّۚ وَأَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمۡرِهِمۡ هَٰذَا وَهُمۡ لَا يَشۡعُرُونَ١٥﴾[یوسف: ۱۵].
«پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمیفهمند». ﴿وَجَآءُوٓ أَبَاهُمۡ عِشَآءٗ يَبۡكُونَ١٦﴾[یوسف: ۱۶].
«شبانگاه گریهکنان پیش پدرشان برگشتند».
﴿قَالُواْ يَٰٓأَبَانَآ إِنَّا ذَهَبۡنَا نَسۡتَبِقُ وَتَرَكۡنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَٰعِنَا فَأَكَلَهُ ٱلذِّئۡبُۖ وَمَآ أَنتَ بِمُؤۡمِنٖ لَّنَا وَلَوۡ كُنَّا صَٰدِقِينَ١٧﴾[یوسف: ۱٧].
«گفتند: ای پدر! ما یوسف را در کنار بار و کالای خود نهادیم و برای مسابقه رفتیم؛ پس گرگ، او را خورد و تو ما را تصدیق نخواهی کرد اگرچه راست بگوییم».
﴿وَجَآءُو عَلَىٰ قَمِيصِهِۦ بِدَمٖ كَذِبٖۚ قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ١٨﴾[یوسف: ۱۸].
«و پیراهنش را [آغشته] به خونى دروغین آوردند. [یعقوب] گفت: «[نه] بلکه نَفْس شما کارى [بد] را براى شما آراسته است. اینک صبرى نیکو [براى من بهتر است]. و بر آنچه توصیف مىکنید، خدا یارىده است».
﴿وَجَآءَتۡ سَيَّارَةٞ فَأَرۡسَلُواْ وَارِدَهُمۡ فَأَدۡلَىٰ دَلۡوَهُۥۖ قَالَ يَٰبُشۡرَىٰ هَٰذَا غُلَٰمٞۚ وَأَسَرُّوهُ بِضَٰعَةٗۚ وَٱللَّهُ عَلِيمُۢ بِمَا يَعۡمَلُونَ١٩﴾[یوسف: ۱٩].
«و کاروانى آمد. پس آبآور خود را فرستادند. و دلوش را انداخت. گفت: «مژده! این یک پسر است! و او را چون کالایى پنهان داشتند. و خدا به آنچه مىکردند دانا بود».
بعد از سه شب و روز که کاروان مصریها از مدین به طرف مصر حرکت کرده بودند کنار آن چاه گذر کردند و یکی از آنها به نام مالک پسر زعرخزعی برای آوردن آب روانه چاه شد تا از چاه آب برای آنان بیاورد هنگامی که سطل خود را به پایین انداخت و از چاه بالا کشید دید که پسری بدان آویخته است، فریاد برآورد و گفت مژده باد این پسری بس زیبا و دوست داشتنی است و او را به عنوان کالایی برای فروش از دیگران پنهان داشتند و عازم مصر شدند و خداوند آگاه از هر آن چیزی بود که میکردند و به دل میگرفتند.
روایت میکنند که «یهودا» بسیار برای یوسف ناراحت بود و هر روز برای او نان و غذا میبرد یک روز دید که یوسف در چاه نمانده است و کاروانیها او را بیرون آوردهاند و او را نزد خود نگاه داشتهاند، این جریان را برای برادران دیگرش بازگو کرد، برادرانش آمدند و گفتند این پسربچه عبد و غلام ما است و فرار کرده است یا او را از ما بخرید یا به ما تحویل دهید. در نتیجه مالک خزعی با قیمت کمی یوسف را از برادرانش خرید. کاروانیها او را به مصر بردند. جمال و زیبا اندامی یوسف برای ساکنان شهر مصر معلوم گشت، مردم دسته دسته برای دیدن یوسف به منزل مالک خزعی میرفتند و میخواستند اگر قدرت مالی داشته باشند او را بخرند. در نتیجه پادشاه مصر او را با قیمت سنگین و بالایی خرید.
﴿وَقَالَ ٱلَّذِي ٱشۡتَرَىٰهُ مِن مِّصۡرَ لِٱمۡرَأَتِهِۦٓ أَكۡرِمِي مَثۡوَىٰهُ عَسَىٰٓ أَن يَنفَعَنَآ أَوۡ نَتَّخِذَهُۥ وَلَدٗا﴾[یوسف: ۲۱].
«کسی که او را در مصر خریداری کرد به همسر خود گفت: او را گرامی دار شاید برای ما سودمند افتد یا اصلاً او را به فرزندی بپذیریم».
همسر عزیز مصر موقعی که یوسف را دید فریفته شد. و یوسف را برای کام گیری خواند ولی یوسف آن را قبول نکرد ناگاه درهای قصر را قفل کرد تا هر طور باشد با یوسف نزدیکی کند ولی یوسف خود را از این کار حفظ کرد و با او موافقت نکرد چنان که خداوند در قرآن مجید میفرماید:
﴿وَرَٰوَدَتۡهُ ٱلَّتِي هُوَ فِي بَيۡتِهَا عَن نَّفۡسِهِۦ وَغَلَّقَتِ ٱلۡأَبۡوَٰبَ وَقَالَتۡ هَيۡتَ لَكَۚ قَالَ مَعَاذَ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ رَبِّيٓ أَحۡسَنَ مَثۡوَايَۖ إِنَّهُۥ لَا يُفۡلِحُ ٱلظَّٰلِمُونَ٢٣﴾[یوسف: ۲۳].
«و آن [زنی] که یوسف در خانهاش بود، از یوسف با نرمی و مهربانی خواستار کام جویی شد، و [در فرصتی مناسب] همه درهای کاخ را بست و به او گفت: پیش بیا [که من در اختیار توام] یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جایگاهم را نیکو داشت، [من هرگز به پروردگارم خیانت نمیکنم] به یقین ستمکاران رستگار نمیشوند».
﴿وَلَقَدۡ هَمَّتۡ بِهِۦۖ وَهَمَّ بِهَا لَوۡلَآ أَن رَّءَا بُرۡهَٰنَ رَبِّهِۦ﴾[یوسف: ۲۴].
«و در حقیقت [آن زن] آهنگ وى کرد، و [یوسف نیز] اگر برهان پروردگارش را ندیده بود، آهنگ او مىکرد».
﴿وَٱسۡتَبَقَا ٱلۡبَابَ وَقَدَّتۡ قَمِيصَهُۥ مِن دُبُرٖ وَأَلۡفَيَا سَيِّدَهَا لَدَا ٱلۡبَابِۚ قَالَتۡ مَا جَزَآءُ مَنۡ أَرَادَ بِأَهۡلِكَ سُوٓءًا إِلَّآ أَن يُسۡجَنَ أَوۡ عَذَابٌ أَلِيمٞ٢٥﴾[یوسف: ۲۵].
«و آن دو به سوى در بر یکدیگر سبقت گرفتند، و [آن زن] پیراهن او را از پشت بدرید و در آستانه در آقاى آن زن را یافتند. آن گفت: «کیفر کسى که قصد بد به خانواده تو کرده چیست؟ جز اینکه زندانى یا [دچار] عذابى دردناک شود».
﴿قَالَ هِيَ رَٰوَدَتۡنِي عَن نَّفۡسِيۚ وَشَهِدَ شَاهِدٞ مِّنۡ أَهۡلِهَآ إِن كَانَ قَمِيصُهُۥ قُدَّ مِن قُبُلٖ فَصَدَقَتۡ وَهُوَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِينَ٢٦﴾[یوسف: ۲۶].
«[یوسف] گفت: «او از من کام خواست» و شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد: «اگر پیراهن او از جلو چاک خورده، زن راست گفته و او از دروغگویان است».
﴿وَإِن كَانَ قَمِيصُهُۥ قُدَّ مِن دُبُرٖ فَكَذَبَتۡ وَهُوَ مِنَ ٱلصَّٰدِقِينَ٢٧﴾[یوسف: ۲٧].
«و اگر پیراهن او از پشت دریده شده، زن دروغ گفته و او از راستگویان است».
﴿فَلَمَّا رَءَا قَمِيصَهُۥ قُدَّ مِن دُبُرٖ قَالَ إِنَّهُۥ مِن كَيۡدِكُنَّۖ إِنَّ كَيۡدَكُنَّ عَظِيمٞ٢٨﴾[یوسف: ۲۸].
«پس چون [شوهرش] دید پیراهن او از پشت چاک خورده است گفت: «بىشک، این از نیرنگ شما [زنان] است، که نیرنگ شما [زنان] بزرگ است».
﴿يُوسُفُ أَعۡرِضۡ عَنۡ هَٰذَاۚ وَٱسۡتَغۡفِرِي لِذَنۢبِكِۖ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ ٱلۡخَاطِِٔينَ٢٩﴾[یوسف: ۲٩].
«اى یوسف، از این [پیشامد] روى بگردان. و تو [اى زن] براى گناه خود آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بودهاى».
﴿وَقَالَ نِسۡوَةٞ فِي ٱلۡمَدِينَةِ ٱمۡرَأَتُ ٱلۡعَزِيزِ تُرَٰوِدُ فَتَىٰهَا عَن نَّفۡسِهِۦۖ قَدۡ شَغَفَهَا حُبًّاۖ إِنَّا لَنَرَىٰهَا فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ٣٠﴾[یوسف: ۳۰].
«و گروهی از زنان در شهر شایع کردند که همسر عزیز [مصر] در حالی که عشق آن نوجوان در درون قلبش نفوذ کرده از او درخواست کام جویی میکند؛ یقیناً ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم».
هنگامی که همسر عزیز [مصر] نیرنگ و طعنه ایشان را شنید، ایشان را به خانه خود دعوت کرد و مجلسی را برای ایشان آراسته کرد، وقتی که زنان آمدند، به دست هر کدام کاردی برای پوست کندن میوه داد سپس به یوسف گفت وارد مجلس ایشان شو، هنگامی که او دیدند بزرگوارش دیدند و به دهشت افتادند و سرا پا محو جمال او شدند و به جای میوه دستهایشان را بریدند و گفتند:
﴿حَٰشَ لِلَّهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا مَلَكٞ﴾[یوسف: ۳۱].
«حاشا که این بشر باشد! او جز فرشتهای بزرگوار نیست».
بعداً همسر عزیز [مصر] گفت: این همان کسی است که مرا به خاطر او سرزنش کردهاید آری من او را به خویشتن خواندهام ولی او خویشتنداری و پاکدامنی کرده است. اگر آنچه به او دستور میدهم انجام ندهد بیگمان زندانی و تحقیر میگردد.
هنگامی که یوسف ÷این تهدید همسر عزیز مصر و اندرز زنان مهمان برای فرمانبرداری از او را شنید،
﴿قَالَ رَبِّ ٱلسِّجۡنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدۡعُونَنِيٓ إِلَيۡهِۖ وَإِلَّا تَصۡرِفۡ عَنِّي كَيۡدَهُنَّ أَصۡبُ إِلَيۡهِنَّ وَأَكُن مِّنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ٣٣﴾[یوسف: ۳۳].
یوسف گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از عملی که مرا به آن میخوانند، و اگر نیرنگشان را از من نگردانی به آنان رغبت میکنم و از نادانان میشوم».
﴿فَٱسۡتَجَابَ لَهُۥ رَبُّهُۥ فَصَرَفَ عَنۡهُ كَيۡدَهُنَّۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ٣٤﴾[یوسف: ۳۴].
«پس پروردگارش خواستهاش را اجابت کرد و نیرنگ زنان را از او بگردانید؛ زیرا خدا شنوا و داناست..».
بعد از آنکه نشانهها و علائم پاکدامنی یوسف را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدتی زندانی کنند، برای اینکه سر و صداها بخوابد و بلکه زن عزیز مصر نیز بر سر عقل بیاید بالآخره یوسف را زندانی کردند و دو غلام [پادشاه مصر] با یوسف به زندان افتادند. یکی از آن دو نفر گفت: من پی در پی خواب میبینم که [برای] شراب، [انگور] میفشارم، و دیگری گفت: من خواب میبینم که بر سر خود نان حمل میکنم [و] پرندگان از آن میخورند، از تعبیر آن ما را خبر ده؛ زیرا ما تو را از نیکوکاران میدانیم، حضرت یوسف گفت: پیش از آنکه جیره غذایی شما به شما برسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت، این تعبیر رؤیا و خبر از غیب که به شما میگویم از چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته است و به من وحی فرموده است، چرا که من از ورود به کیش گروهی دست کشیدهام که به خدا نمیگروند و به روز بازپسین ایمان ندارند و من از آئین پدران و نیاکان خود ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردهام ما انبیاء را نسزد که چیزی را انباز خدا کنیم. این توحید و یگانهپرستی لطف خداست در حق ما و در حق همه مردمان ولیکن بیشتر مردمان سپاسگزاری چنین لطفی را نمیکنند.
﴿يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ٣٩﴾[یوسف: ۳٩]. «ای دو دوستان زندانی من آیا خدایان پراکنده و گوناگونی که انسان باید پیرو هر یک از آنها شود بهترند یا خدای یگانه چیره بر همه چیز و همه کس»،
این معبودهایی که غیر از خدا میپرستید چیزی جز اسمهایی بیمسمی نیست که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیدهاید. خداوند حجت و برهانی برای خدا نامیدن آنها نازل نکرده است. فرمانروایی از آن خدا است و بس.
خدا دستور داده است که جز او را نپرستید این است دین راست و ثابتی که ادله و براهین عقلی و نقلی بر صدق آن گواهند ولی بیشتر مردم نمیدانند که حق این است و جز این پوچ و ناروا است.
یوسف ÷گفت: ای دوستان زندانی من تعبیر خواب این است که انگور فشردن برای شراب دلیل بر آزاد شدن از زندان و دوباره ساقی شدن در مجلس پادشاه است و نان بر سر داشتن و مرغان از آن خوردن دلیل بر اعدام شدن است. این چیزی که از من درباره آن نظر خواستید، قطعی و حتمی است. حضرت یوسف ÷خطاب به آنکس که میدانست آزاد میگردد گفت: مرا در پیش پادشاه خود یادآور شو و شرح حال مرا بدو بگو، باشد که از زندان رهایم کند اما شیطان آن را از یادش ببرد که در پیش پادشاه بازگو کند، لذا یوسف ÷چند سالی در زندان بماند.
بعد از چند سال «گویا هفت سال» ماندن در زندان شبی پادشاه مصر به نام ملک ریان رؤیای عجیبی را دید، هنگامی که صبح شد رؤیا را برای ستارهشناسان، دانشمندان و جادوگران بازگو کرد تا برای او جواب تعبیر خواب را پیدا کنند: پادشاه گفت من در خواب هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر آنها را میخورند و هفت خوشه سبز و نارس و هفت خوشه خشک و رسیده را دیدم که خشکها بر سبزها میپیچند و آنها را نابود میکنند. این بزرگان، علما و حکماء اگر خوابها را تعبیر میکنید و در این فن سر رشته دارید، نظر خود را درباره خوابم برایم بیان دارید گفتند: این خواب از زمره خوابهای پریشان و پراکنده است و ما از تعبیر اینگونه خیالپردازیها آگاه نیستیم. کسی که از میان آن دو نفر زندانی که از زندان نجات یافته بود و بعد از مدتها سفارش یوسف را به یادآورد گفت: من شما را از تعبیر چنین خوابی مطلع میگردانم، مرا بفرستید تا آن جوان یوسف نام را ببینم که او در این کار ماهر و استاد است. موقعی که آن شخص فرستاده به پیش یوسف رسید گفت: ای یوسف ای بسیار راستگو از تعبیر این خواب ما را آگاه کن که شاه مصر دیده است، یوسف ÷گفت: باید هفت سال پیاپی با تلاش هر چه بیشتر گندم و جو بکارید و آنچه که درو میکنید جز اندکی که میخورید در خوشه خود نگاه دارید، پس از آن سالهای خوش، هفت سال سخت در میرسد و قحطی میشود و این سالهای سخت آنچه را که به خاطرشان اندوختهاید میخورید و از آن بر میدارید، مگر مقدار کمی را که برای بذر محفوظ مینمایید. سپس بعد از آن سالهای خشک و سخت، سالی فرا میرسد که بارانهای فراوان برای مردم بارانده و به فریادشان رسیده میشود و در آن سال شیره انگور زیتون و دیگر میوهها و دانههای روغنی را میگیرند و به نعمت و خوشی میافتند.
پادشاه مصر گفت: یوسف ÷را به پیش من آورید، هنگامی که فرستاده «شاه» نزد یوسف رفت یوسف گفت: به سوی سرور خود باز گرد و از او بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدهاند چه بوده است؟ بیگمان پروردگار من بس آگاه از نیرنگ ایشان است.
شاه مصر زنان را احضار کرد و به ایشان گفت: جریان کار شما بدانگاه که یوسف را به خود خواندید چگونه میباشد؟ آیا به شما گرائید و خواست شما را پاسخ گفت: زنان گفتند: خدا منزه از آن است که بنده نیک خود را رها کند و دامن پاک او به لوث گناه آلوده گردد، ما گناهی از او سراغ نداریم. زن عزیز مصر گفت: هم اینک حق آشکار میشود این من بودم که یوسف را به خود خواندم ولی نیرنگ من در او اثر نکرد و او از راستان در گفتار و کردار است. هنگامی که پاکی یوسف در پیش شاه مسلم گردید، شاه مصر گفت: او را به نزد من بیاورید تا وی را از افراد مقرب و خاص خود کنم، وقتی که یوسف ÷را آوردند و شاه با او صحبت نمود بر محبتش افزود و بدو گفت: از امروز تو در پیش ما بزرگوار و مورد اطمینان و اعتماد هستی، یوسف گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمین کن چرا که من بسیار حافظ و نگهدار خزائن و مستغلات و بس آگاه از مسائل اقتصادی و کشاورزی میباشم...
شاه پیشنهاد یوسف را پذیرفت و او وزیر اقتصاد و دارائی شد و بدین منوال یوسف با اراده خداوند دارای جاه و جلال و قدرت در سرزمین مصر گردید و در هر جایی که میخواست منزل میگزید و هرگونه که میخواست دخل و تصرف میکرد. هنگامی که قحطی و خشکسالی در اطراف مصر رسید مردم از هر رو به مصر سرازیر شدند.
﴿وَجَآءَ إِخۡوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيۡهِ فَعَرَفَهُمۡ وَهُمۡ لَهُۥ مُنكِرُونَ٥٨﴾[یوسف: ۵۸].
«و برادران یوسف [با روی آوردن خشکسالی به کنعان، جهت تهیه آذوقه به مصر] آمدند وبر او وارد شدند. پس او آنان را شناخت وآنان او را نشناختند».
یوسف ÷به گونهای شایسته از آنان پذیرایی کرد و باروبنه ایشان را چنانکه میخواستند آماده نمود و هنگامی که باروبنه و توشه ایشان را آماده ساخت گفت: از سخنان شما فهمیدم که برادر دیگری از پدر دارید، دفعهی آینده برادر پدری خود را نزد من بیاورید و از چیزی نترسید مگر نمیبینید که من پیمانه را به تمام و کمال میدهم و حق آن را ادا میکنم و من بهترین میزبانم و اگر او را نزد من نیاورید بدانید که چیزی به شما داده نمیشود و هیچگونه گندم و حبوباتی از غله و محصولات به شما نمیدهم و دیگر به پیش من نیایید. برادران یوسف پاسخ دادند و گفتند ما با پدرش راجع به او با الطائف حیل گفت وگو مینماییم و حتماً برای جلب موافقت پدر میکوشیم و این کار را خواهیم کرد سپس هنگامی که آهنگ کوچیدن کردند یوسف به کارگزاران خود گفت: کالایی را که به عنوان پول و ثمن پرداختهاند در میان بارهایشان بگذارید شاید پس از مراجعت به خانوادهی خویش بدان پی ببرند و بلکه بر وفای به عهد ما اطمینان یابند و از آوردن برادر خود بنیامین نترسند و همراه او به پیش ما بر گردند.
هنگامی که به پیش پدرشان برگشتند داستان خود را با عزیز مصر بازگو کردند و از مراحم و الطاف او بس سخن راندند و گفتند اگر بنیامین را با خود نبریم این دفعه چیزی به ما داده نخواهد شد و از گندم و حبوبات منع میشویم، پس برادرمان را با ما بفرست تا کیل و پیمانهای دریافت داریم و قول میدهیم که ما نگهبان و حافظ او باشیم، حضرت یعقوب ÷به یاد گذشتهها افتاد و گفت یا من درباره او به شما اطمینان کنم؟ همانگونه که درباره برادرش «یوسف» به شما اطمینان کردم من شما را امین نمیدانم و فرزند خود را به شما نمیسپارم حافظ و نگهبان فقط خدا است و خدا بهترین حافظ و نگبهان است و از همه مهربانان مهربانتر است.
هنگامی که بارهای خود را باز کردند که پول و کالایی را که به عنوان ثمن داده بودند در داخل بارهایشان گذارده شده و بدیشان برگشت داده شده است باز پیش پدرشان رفتند و گفتند: ای پدر ما دیگر بیش از این از الطاف عزیز مصر چه میخواهیم؟ این بهای کالای ما است که به ما پس داده شده است، پس بهتر است برادرمان را با ما بفرستی و ما برای خانواده خود مواد غذایی بیشتری بیاوریم و از برادر خود محافظت کنیم و بار شتری را بر مقدار قبلی خود بیفزاییم که آن چیزی که با خود آوردهایم با توجه به جود و لطف عزیز مصر اندک است.
سرانجام حضرت یعقوب ÷گول فرزندان را خورد ولی برای اطمینان خاطر گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا اینکه عهد و پیمان مؤکد و استوار، با سوگند به خدا با من نبندید که او را سالم به من برمیگردانید، مگر که بر اثر مرگ؛ و یا غلبه دشمن و یا عامل دیگر قدرت از شما سلب گردد فرزندانش پیمانش را پذیرفتند و خدای را به شهادت طلبیدند. هنگامی که با پدر پیمان بستند گفت: خداوند آگاه و مطلع بر آن چیزی است که به همدیگر میگوییم.
حضرت یعقوب ÷به عهد و پیمان مؤکد فرزندان خود دل بست و شفقت پدری، او را بر آن داشت که آنان را راهنمایی و نصیحت کند و گفت: این فرزندانم از یک در به مصر داخل نشوید بلکه از درهای گوناگون وارد شوید تا از حسادت حسودان و چشم زخم پلیدان در امان بمانید که من با این تدبیر نمیتوانم چیزی را که خدا مقرر کرده باشد از شما به دور سازم، تنها حکم و فرمان از آن خدا است. بر او توکل میکنم و باید که توکلکنندگان بر او توکل کنند و بس و کار خویش بدو حوالت دارند.
فرزندان حضرت یعقوب ÷سفارش پدر را پذیرفتند و هنگامی که از همان طریق به همان شیوه به مصر وارد شدند که پدرشان دستور داده بود، چنین ورودی آنان را از آنچه خدا خواسته بود به دور نداشت و حذر با قدر برنیامد و در مصر به دزدی متهم شدند و برادرشان «بنیامین» به گروگان گرفته شد و غمها و اندوهها یکی پس از دیگری ایشان را در بر گرفت ولیکن حاجتی را برآورده کرد که در اندرون یعقوب بود و آن پیدا شدن یوسف ÷و شناسایی او توسط «بنیامین» و سرانجام به هم رسیدن پدر و پسر بعد از مدتها فراق و هجران بود. بیگمان حضرت یعقوب در پرتو وحی آگاه از چیزهایی بود که ما بدو یاد داده بودیم. از جمله حضرت یعقوب ÷میدانست که یوسف زنده است و عاقبت خواب او تحقق پیدا میکند، اما بسیاری از مردم نمیدانند که حضرت یعقوب چنین آگاهی و اطلاعی در پرتو وحی داشته است.
وقتی که برادران یوسف ÷به سرای یوسف داخل شدند برادرش «بنیامین» را نزد خود جای داد و پنهانی بدو گفت من برادر تو «یوسف» هستم و از کارهایی که آنان کردهاند ناراحت مباش. هنگامی که یوسف ÷باروبنه آنان را آماده کرد پیمانه قیمتی شاه را در بار برادرش «بنیامین» نهاد، پس از رهسپار شدن و پیمودن مسافتی، ندا دهندهای از اطرافیان یوسف ÷فریاد برآورد ای کاروانیان شما دزدید و گفتند چه چیز گم کردهاید؟ گفتند: پیمانه شاه را گم کردهایم و هرکس آن را برگرداند بار شتری در برابر آن میگیرد، رئیس آنان هم تأکید کرد و گفت من شخصاً این پاداش را تضمین میکنم، برادران یوسف گفتند: به خدا سوگند شما از روی رفتار و کردار دو سفری که به اینجا آمدهایم هر آینه میدانید ما نیامدهایم تا در سرزمین مصر فساد و تباهی کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم اطرافیان یوسف گفتند: اگر شما دروغ بگویید، سزای آن چیست؟ برادران یوسف گفتند: سزای آن کسی که دزدی کرده باشد، این است که هر کس آن پیمانه در بارش یافته شود، خودش بنده و گروگان سزای آن گردد، آری ما چنین ستمکاران را کیفر میدهیم.
یوسف ÷نخست بارهای دیگران را پیش از بار برادرش «بنیامین» بازرسی کرد و سپس پیمانه را از بار برادرش بیرون آورد،
﴿فَبَدَأَ بِأَوۡعِيَتِهِمۡ قَبۡلَ وِعَآءِ أَخِيهِ ثُمَّ ٱسۡتَخۡرَجَهَا مِن وِعَآءِ أَخِيهِۚ كَذَٰلِكَ كِدۡنَا لِيُوسُفَۖ مَا كَانَ لِيَأۡخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ ٱلۡمَلِكِ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَّهُۚ نَرۡفَعُ دَرَجَٰتٖ مَّن نَّشَآءُۗ وَفَوۡقَ كُلِّ ذِي عِلۡمٍ عَلِيمٞ٧٦﴾[یوسف: ٧۶].
«پس [یوسف] پیش از [بررسی] بارِ برادرش، شروع به [بررسی] بارهای [دیگر] برادران کرد، آن گاه آبخوری پادشاه را از بار برادرش بیرون آورد. ما این گونه برای یوسف چاره اندیشی نمودیم؛ زیرا او نمیتوانست بر پایه قوانین پادشاه [مصر] برادرش را بازداشت کند مگر اینکه خدا بخواهد [بازداشت برادرش از راهی دیگر عملی شود]. هر که را بخواهیم [به] درجاتی بالا میبریم و برتر از هر صاحب دانشی، دانشمندی است».
«برادران گفتند: اگر این شخص دزدی میکند [خلاف انتظار نیست]؛ زیرا پیشتر برادر [ی داشت که] او هم دزدی کرد. یوسف [به مقتضای کرامت و جوانمردی] این تهمت را در دل خود پنهان داشت و نسبت به آن سخنی نگفت و این راز را فاش نساخت. در پاسخ آنان گفت: منزلت شما بدتر [و دامنتان آلودهتر از این] است [که ظاهرتان نشان میدهد] و خدا به آنچه بیان میکنید، داناتر است. (٧٧) گفتند: ای عزیز! او را پدری سالخورده و بزرگوار است، پس یکی از ما را به جای او بازداشت کن، بیتردید ما تو را از نیکوکاران میبینیم» (یوسف: ٧٧-٧۸)
گفت: پناه بر خدا از اینکه بازداشت کنیم مگر کسی را که متاع خود را نزد وی یافتهایم، که در این صورت ستمکار خواهیم بود. (٧٩) پس هنگامی که از عزیز مأیوس شدند، در کناری [با یکدیگر] به گفتگوی پنهان پرداختند. بزرگشان گفت: آیا ندانستید که پدرتان از شما پیمان استوار خدایی گرفت و پیشتر هم درباره یوسف کوتاهی کردید، بنابراین من هرگز از این سرزمین بیرون نمیآیم تا پدرم به من اجازه دهد، یا خدا درباره من حکم کند؛ و او بهترین حکم کنندگان است. (٨٠) شما به سوی پدرتان بازگردید، پس به او بگویید: ای پدر! بدون شک پسرت دزدی کرد، و ما جز به آنچه دانستیم گواهی ندادیم و حافظ و نگهبان نهان هم [که در آن چه اتفاقی افتاده] نبودیم. (٨١) حقیقت را از شهری که در آن بودیم [و در و دیوارش گواه است] و از کاروانی که با آن آمدیم بپرس؛ و یقیناً ما راستگوییم. (٨٢) [برادران پس از بازگشت به کنعان، ماجرا را برای پدر بیان کردند، یعقوب] گفت: [نه چنین است که میگویید] بلکه نفوس شما کاری [زشت] را در نظرتان آراست [تا انجامش بر شما آسان شود] پس من بدون جزع و بیتابی شکیبایی میورزم، امید است خدا همه آنان را پیش من آرد؛ زیرا او بیتردید، دانا و حکیم است. (٨٣) و از آنان کناره گرفت و گفت: دریغا بر یوسف! و در حالی که از غصّه لبریز بود دو چشمش از اندوه، سپید شد. (٨٤) گفتند: به خدا آن قدر از یوسف یاد میکنی تا سخت ناتوان شوی یا جانت را از دست بدهی. (٨٥) گفت: شکوه اندوه شدید و غم و غصهام را فقط به خدا میبرم و از خدا میدانم آنچه را که شما نمیدانید. (٨٦)
ای پسرانم! بروید آن گاه از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مأیوس نباشید؛ زیرا جز مردم کافر از رحمت خدا مأیوس نمیشوند. (٨٧) پس هنگامی که بر یوسف وارد شدند، گفتند: عزیزا! از سختی [قحطی و خشکسالی] به ما و خانواده ما گزند و آسیب رسیده و [برای دریافت آذوقه] مال ناچیزی آوردهایم، پس پیمانه ما را کامل بده و بر ما صدقه بخش؛ زیرا خدا صدقه دهندگان را پاداش میدهد. (٨٨) گفت: آیا زمانی که نادان بودید، دانستید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (٨٩) گفتند: شگفتا! آیا تو خود یوسفی؟! گفت: من یوسفم و این برادر من است، همانا خدا بر ما منت نهاده است؛ بیتردید هر کس پرهیزکاری کند و شکیبایی ورزد، [پاداش شایسته مییابد]؛ زیرا خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند. (سورهیوسف)
گفتند: به خدا سوگند یقیناً که خدا تو را بر ما برتری بخشید و به راستی که ما خطاکار بودیم. (٩١) گفت: امروز هیچ ملامت و سرزنشی بر شما نیست، خدا شما را میآمرزد و او مهربانترین مهربانان است. (٩٢) این پیراهنم را ببرید، و روی صورت پدرم بیندازید، او بینا میشود و همه خاندانتان را نزد من آورید. (٩٣) و زمانی که کاروان [از مصر] رهسپار [کنعان] شد، پدرشان گفت: بیتردید، بوی یوسف را مییابم اگر مرا سبک عقل ندانید. (٩٤) (سورهیوسف)
﴿قَالُواْ تَٱللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ٩٥﴾[یوسف: ٩۵].
«اطرافیان به او گفتند به خدا قسم بیگمان تو در سرگشتگی قدیم خود هستی».
پس هنگامی که مژده رسان آمد، پیراهن را بر صورت او افکند و او دوباره بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم که من از خدا حقایقی میدانم که شما نمیدانید؟ (٩٦) گفتند: ای پدر! آمرزش گناهانمان را بخواه، بیتردید ما خطاکار بودهایم. (٩٧) گفت: برای شما از پروردگارم درخواست آمرزش خواهم کرد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است. (٩٨) پس زمانی که بر یوسف وارد شدند، پدر و مادرش را کنار خود جای داد و گفت: همگی با خواست خدا [آسوده خاطر و] در کمال امنیت وارد مصر شوید. (٩٩) و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه برای او به سجده افتادند و گفت: ای پدر! این تعبیر خواب پیشین من است که پروردگارم آن را تحقق داد، و یقیناً به من احسان کرد که از زندان رهاییم بخشید، و شما را پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم فتنه انداخت، از آن بیابان نزد من آورد، پروردگارم برای هر چه بخواهد با لطف برخورد میکند؛ زیرا او دانا و حکیم است. (١٠٠)پروردگارا! تو بخشی از فرمانروایی را به من عطا کردی و برخی از تعبیر خوابها را به من آموختی. ای پدید آورنده آسمانها و زمین! تو در دنیا و آخرت سرپرست و یار منی در حالی که تسلیم [فرمان های تو] باشم جانم را بگیر، و به شایستگان مُلحقم کن (۱۰۱) (سورهیوسف)
حضرت یعقوب ÷در حدود بیست و چهار سال در حال شادی و مسرت در مصر اقامت ورزید بعداً طلیعه اجلش پیدا شد غیر از این که به دوران پیری و کهنسالی زیاد رسیده بود کسالت و مرض نیز دامنگیرش شد. در حالت مرض نزد حضرت یوسف ÷پسرش وصیت کرد که هر وقت اجلم فرا رسید مرا به فلسطین برگردانید و در کنار پدر و جدهایم مرا مدفون کنید. حضرت یوسف ÷بعد از اینکه پدرش وفات فرمود بعد از غسل و کفن جسد مبارک او را به فلسطین انتقال داد. اتفاقاً در آن روز که به فلسطین رسیدند «عیص» برادر بزرگ حضرت یعقوب ÷وفات کرده بود، هر دو را در یک روز مدفون کردند. حضرت یعقوب ÷برابر روایت ۱۴٧ سال عمر کرده است.
هفده نکته از داستان حضرت یوسف که در سوره یوسف بیان شده است که هر کدام شامل پند و اندر مهم و آشکار است به چشم میخورد، امید است که مورد استفاده عموم قرار گیرد:
۱- پرهیز از تبعیض و حسادت نسبت به دیگران کما اینکه برادران یوسف او را مورد تبعیض و حسادت قرار دادند.
۲- پرهیز از دروغ مخصوصاً نسبت به پدر و مادر کما اینکه فرزندان حضرت یعقوب به چاه انداختن یوسف را پنهان کردند و به جای آن گفتند که گرگ یوسف را خورده است.
۳- حفظ عفت و پاکدامنی کما اینکه حضرت یوسف نسبت به عزیز مصر، پاکدامنی خود را حفظ کرد.
۴- انسان باید شرف و وجدان خود را از طمع ورزیدن و از ارتکاب هوا و هوس دور نگه دارد کما این که حضرت یوسف حاضر شد که به زندان برود ولی با قبول کردن طمع و انجام گناه خود را آلوده نکند.
۵- انسان باید هنگام هجوم بلا و گرفتاری صبر جمیل داشته باشد و صبر جمیل یعنی از لحظه شروع و ظهور بلا انسان باید بردبار باشد و جزع و فزع و ارتکاب گناه را به خود راه ندهد، پیامبرصمیفرماید: «اَلصَّبرُ عِندَ الصَّدمة الاُولي» ثواب صبر هنگامی است که از لحظه شروع بلا انسان، تحمل و صبر داشته باشد. و پرده صبر و تحمل خود را بر روی غم و اندوه پیش آمده بکشد و تنها به درگاه خداوند پناه ببرد و شکایت کند چنانکه خداوند میفرماید:
﴿أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ﴾[النمل: ۶۲].
«[آیا آن شریکان انتخابی شما بهترند] یا آنکه وقتی درماندهای او را بخواند اجابت میکند و آسیب و گرفتاریش را دفع مینماید».
تنها نجاتدهنده انسانهای گرفتار و در بند واقع شده، خدای بزرگ است و بس.
۶- هر گاه انسان نسبت به حفظ و نگهداری چیزی از چیزهایی بر خدا توکل کند، خداوند آن را در امان خود قرار میدهد. چنانکه حضرت یعقوب هنگامی که برادران بنیامین از او خواستند که برای همراهی بنیامین در کاروان دوم با آنها موافقت کند بعد از موافقت فرمود: خداوند بهترین حافظان هست و اوست ارحم الراحمین.
٧- انسان هرگز نباید از رحمت خدا مأیوس و ناامید شود مگر بیباوران. کسی که مؤمن و اهل توحید باشد در هر حال و شرایط بر اعتقاد خود ثابت است و مردم محیط خود را به خداشناسی و توحید دعوت میکند. همچنانکه حضرت یوسف در ایام و سالهای زندانی بودنش مردم محیط خود و همزندانیان خود را به خداپرستی دعوت میکرد.
۸- انسان هرگاه به کسی چیزی را وعده داد و انجام آن را قبول کرد نباید نسبت به آن بیتوجه باشد و آن را به دست فراموشی بسپارد کما این که همزندانی یوسف هنگامی که آزاد شد، فراموش کرد که کارشناسی یوسف را در تعبیر کردن خوابها نزد پادشاه بیان کند.
٩- هر چند جمال خورشید حق چند صباحی زیر پرده ابرهای تیره و تار دروغ و تبلیغ و تزویر و عوام فریبی قرار گیرد و راهی برای جلوه خود نداشته باشد بالآخره نور حق در آسمان صاف و روشن صداقت ظهور میکند چنان که «همسر عزیز» مصر گفت: هم اینک حق آشکار میشود این من بودم که یوسف را به خود خواندم ولی نیرنگ من در او اثر نکرد و او از راستان در گفتار و کردار است.
۱۰- هنگامی که انسان قدرت انتقام داشته باشد باید به جای انتقام عفو و گذشت را از خود نشان دهد، چنان که یوسف در مورد برادرانش فرمود ﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَ﴾[یوسف: ٩۲]. یعنی امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست و بلکه از شما در میگذرم و برایتان از خداوند طلب آمرزش مینمایم.
۱۱- تجلی برای انبیاء دائمی نبوده است بلکه با اجاره و اراده الهی و در شرایط مخصوص صورت میگیرد، همچنان که هنگامی کاروان از مصر به سوی شام حرکت کرد، حضرت یعقوب به کسانی که پیش او بودند گفت: اگر مرا بیخرد و بیمغز ننامید به شما میگویم من واقعاً بوی یوسف را میبویم. ولی هنگامی که برادران ناتنی یوسف او را در چاه انداخته بودند، حضرت یعقوب در آن حال هیچ گونه احساس و کشف و شهودی برایش حاصل نشد. چنان که شیخ سعدی رحمهالله علیه در این مورد چنین سروده است:
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گــــــهی بر طارم اعلی نشینم
گهی بر پشت پای خود نبینم
اگر درویش بر حالی بماندی
سردست از دو عالم برفشاند