مبحث بیست و دوم بیان زندگی مختصر حضرت فخر عالم و خاتمالانبیاء حضرت محمد ص
مؤرخان و علمای انساب اسامی بیست و یک پشت از اجداد حضرت محمد ص را در نوشتههای خود ذکر کردهاند و نسبت رسول خدا به ترتیب عبارت است از: محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره.
هاشم رئیس قبیله قریش سقایت و رفادت خانه کعبه را به عهده گرفت و قوم خود را وادار کرد تا سهمی از مال خود را برا اطعام و پذیرایی از حاجیان بپردازند. زیرا مهمانان خانه خدا بیشتر از سایر مهمانان سزاوار احترام و پذیرایی بودند. هاشم وقتی که به دوران کهولت و پیری رسید، همچنان سرپرستی مکه را به عهده داشت و در یکی از سفرهای خود که از شام بر میگشت در شهر یثرب «مدینهی منوره» سلمی دختر عمر خزرجی را دید، سلمی زنی شریف و نجیبزاده بود که از شوهر قبلیش طلاق گرفته بود. هاشم از او خواستگاری نمود و «سلمی» که از اهمیت مقام و احترام هاشم در شهر مکه با خبر بود، بدین ازدواج رضایت داد و به مکه آمد و مدتی در آن جا ماند. سپس به مدینه برگشت و در آنجا پسری از هاشم به دنیا آورد که او را شیبه نام نهادند. پس از مدتی هاشم وفات یافت و برادر او مطلب که به فضیلت و شرافت مشهور بود به جایش نشست و مطلب پس از جانشینی در طلب برادرزاده خود «شبیه» به شهر یثرب «مدینه» رفت و از سلمی تقاضا کرد تا شبیه را که به سن رشد رسیده بود به او باز دهد و سلمی تقاضای او را قبول کرد. مطلب شبیه را با خود بر شتر سوار کرد و پس از ورود به مکه، قریشیان گمان کردند که مطلب بندهای را خریده و با خود به مکه آورده است و بدین سبب شبیه را عبدالمطلب نامیدند و با این که مطلب آنها را از اشتباه به درآورد و گفت: این پسر فرزند برادرم هاشم است که او را از یثرب برگرداندهام معالوصف مردم باز هم شبیه را به نام عبدالمطلب صدا میزدند و بدین گونه نام اصلی او فراموش شد.
پس از فوت مطلب منصب هاشم به فرزندش عبدالمطلب «شبیه» رسید و او نیز سقایت و رفادت کعبه را عهدهدار شد عربها همواره نام چاه زمزم را که یک نفر به نام «مضاض جرهی» چند قرن پیش آن را پر کرد و محل آن از یاد رفته بود، به یاد داشتند و آرزو میکردند که ای کاش هنوز باقی میبود. عبدالمطلب نیز به واسطه موقعیت خود بیشتر از همه در این خصوص فکر میکرد تا آن جا که گویی هاتفی غیبی در خواب او را به نقاطی که چاه زمزم در آن جا بود راهنمایی کرد و به کمک تنها فرزند خود به نام «حارث» مشغول حفر آن گردید و چاه پس از قرنها که پر شده بود، دوباره مورد استفاده قرار گرفت.
پس از این تاریخ عبدالمطلب دارای ده پسر شد که کوچکترین آنها عبدالله نام داشت عبدالله جوانی بسیار زیبا و خوش قیافه بود گویی دست تقدیر و مشیت و اراده حق تعالی عبداله را برای پدر بودن یکی از بزرگترین مردان تاریخ بشریت مهیا ساخته است. هفتاد سال از عمر عبدالمطلب گذشته بود که یک نفر حبشی به نام «ابرهه» فرمانروای یمن در سال ۵٧۰ میلادی با سپاهی انبوه برای ویران ساختن خانه کعبه به شهر مکه هجوم آورد و ابرهه بر پیلی بزرگ که پیشاپیش راه میرفت سوار شده بود. هنگامی که به نزدیکی شهر مکه رسید یک نفر از مردان خود را نزد عبدالمطلب و اهالی مکه فرستاد و پیغام داد که اگر مردم مکه به جنگ نپردازند با آنها کاری ندارد و فقط خانه کعبه را ویران خواهد کرد. عبدالمطلب به همراهی عدهای از اهالی مکه و فرزندان خود نزد «ابرهه» رفت و ابراهه مقدم او را گرامی داشت اما از گفتوگو درباره کعبه و ویران ننمودن آن امتناع ورزید و پیشنهاد آنان را رد کرد. مردم مکه در اندیشه خالی کردن شهر خود بودند و عبدالمطلب با گروهی از قریش به جلو در کعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و گفت: پروردگارا این خانه، خانه تو است. تو خود آن را مخافظت فرما. سرانجام مردم از شهر بیرون رفتند و شهر مکه خالی از سکنه شد همین که ابرهه میخواست تا مقصود خود را عملی نماید به امر خدای تعالی پرندگانی از جانب دریا به پرواز درآمدند و بر سپاه ابرهه تاختند و با گلولههایی از گل آنها را سنگ باران کردند و مانند برگ کاه جویده شده ریز ریزشان نمودند.
مردم حجاز این سال را عامالفیل نامیدند یعنی سال که ابرهه میخواست به وسیله پیلها خانه کعبه را ویران سازد. به عقیده اکثر مؤرخان پیامبر خدا حضرت محمد صبن عبداله در همین سال که مطابق با سال (۵٧۰) میلادی بود متولد گردیده است.
هنگامی که بیست و چهار سال از عمر عبدالله گذشته بود، عبدالمطلب، آمنه دختر وهب را که از رؤسا و بزرگان قبیله بنی زهره بود برای او خواستگاری نمود. نسب آمنه از جانب پدر در کلاب به پیامبر صمیرسید و مادر آمنه زنی بود به نام «مره» دختر عبدالعزی بن قصی بن عبدالدار بن قصی بن کلاب که از جانب مادر هم نسبش در قصی به پیامبر صمیرسید.
عبدالله پس از مراسم ازدواج به رسم عربها تا سه روز در خانه آمنه اقامت گزید. سپس به خانه خود رفت اما مدت زیادی با آمنه به سر نبرد و برای تجارت به طرف شام رفت و آمنه را که باردار بود به جای گذاشت. آمنه همه شب با خاطرات عبدالله میخوابید و هر صبحگاه به یاد او از خواب بیدار میشد. این مسافرت مدتی به طول انجامید و در هنگام بازگشت کاروان تجارتی مکه از شام عبدالله به طرف مدینه رفت تا چند روزی نزد خویشاوندانش از رنج سفر بیاساید اما تقدیر و مشیت الهی چیزی دیگر بود، عبدالله در مدینه مریض شد و رفقایش او را در مدینه گذاشتند و هنگام ورودشان به شهر مکه پدرش را از جریان بیماری او خبر دادند، عبدالمطلب فرزند بزرگ خویش، حارث را به مدینه فرستاد تا برادر خود را پس از بهبودی به همراه خود به مکه باز گرداند، ولیکن عبدالله پس از حرکت کاروان از مدینه به مکه چشم از جهان فرو بست و اقوامش او را به خاک سپرده بودند. حارث بیدرنگ به مکه برگشت و به جای برادر خبر مرگ برادرش را به همراه خود برد. پس از فوت عبدالله تنها دلخوشی آمنه فرزندی بود که گاهی حرکت او را در وجود خود احساس میکرد و در دل آرزو داشت که نوزاد آینده او پسر باشد. دوره بارداری آمنه گذشت و موقع آن فرا رسید که چشمش به دیدار فرزندی که یگانه یادگار او از شوهرش بود روشن گردد. زمان انتظار آمنه به پایان رسید و در شب دوشنبه دوازدهم ماه ربیعالاول سال ۵٧۰ میلادی مطابق سال عامالفیل قبل از روشنی صبح، خورشید جمال محمدی جدر حجاز و در شهر مکه در شهری که پردهای تاریک از کفر و شرکت و تعدی و تجاوز بر روی آن سایه افکنده بود، طلوع کرد، خورشیدی که بعدها نور توحید و یکتاپرستی را در شبه جزیره عرب که مرکز بتپرستی بود فروزان ساخت. نوری که تا پایان عمر جهان تابان است و دنیا را روشن خواهد کرد.
هنگامی که عبدالمطلب آن پیر روشن ضمیر از تولد نوهاش با خبر شد. میگویند عبدالمطلب با مسرت و خوشحالی طفل را از آمنه گرفت و او را به جانب کعبه برد و نامش را محمد گذاشت و در روز هفتم تولدش شتری را سر برید و بزرگان قریش را به صرف غذا دعوت کرد. هنگامی که بزرگان قریش فهمیدند که عبدالمطلب نوزاد را محمد نامیده است، پرسیدند چرا از اسامی پدران خود چشم پوشیدهای و اسم این نوزاد را محمد گذاشتهای. عبدالمطلب در جواب آنها گفت: میخواستم در آسمان پیش خدا و در زمین پیش مردم محمود و پسندیده باشد.
معمولاً اشراف و بزرگان عرب فرزندان نوزاد خود را به زنان قبایل صحرا نشین برای پرورش و شیر دادن میسپردند تا در هوای آزاد و دلانگیز صحرا پرورش یابند. آمنه مطابق این رسم در انتظار دایگان قبیله بنیسعد بود تا به عادت اشراف عرب طفل خود را به یکی از آنها بسپارد آمنه در این فاصله کودک خود را به «ثویبه» کنیز ابولهب سپرد و ثویبه مدتی او را شیر داد تا این که زنان قبیله بنیسعد در جستجوی اطفال شیرخوار به مکه آمدند، اما آنها کودکان یتیم را نمیگرفتند زیرا آنها در پرورش و شیر دادن به بچهها انتظاراتی از خانواده طفل داشتند، از این رو کسی برای گرفتن محمد صکه پدر نداشت حاضر نشد.
حلیمه دختر ابیذویب از قبیله بنیسعد که اول بار از گرفتن محمد سر باز زده بود، طفل دیگری پیدا نکرد و هنگامی که میخواست از مکه برگردند به شوهرش گفت: شایسته نیست که با دست خالی برگردیم، میرویم و همین طفل یتیم را میگیریم. شوهرش گفت اشکالی ندارد شاید خداوند ما را به واسطه وجود او برکت دهد. حلیمه محمد را گرفت و با شوهر خود به صحرا برگشت. او همیشه میگفت با وجود این طفل همه چیز ما برکت یافته بود، هوای صحرا و زندگی ساده بیابان نشو و نمای محمد صرا تسریع کرده و بر تناسب و زیبایی اندامش میافزود ولی تا سن پنج سالگی در میان قبیله بنیسعد و در هوای آزاد صحرا حس آزادی و آزادگی و استقلال نفس را فرا میگرفت و صحیحترین لهجههای عربی را در میان آن قبیله آموخت بعد از پنج سال محمد صبه نزد مادر و خانوادهاش برگردانده شد و جدش عبدالمطلب سرپرستی او را به عهده گرفت و تا آخر عمر از محبت و مهربانی نسبت به او لحظهای فرو گذار نکرد. پس از مدتی آمنه طفل خردسال خود را به همراهی «ام ایمن» کنیز به جا مانده از عبدالله به منظور دیدار اقوام خود به شهر یثرت «مدینه» برد و یک ماه در یثرب بودند وقتی به مکه برمیگشتند در میان راه در محلی به نام «أبواء» آمنه مریض شد و وفات یافت و بدین ترتیب ضربه سخت و هولناکی بر روح این کودک خردسال وارد گردید. «ام ایمن» محمد را که از غم مرگ مادر گریان بود به مکه برگرداند. بدین گونه رنج از دست دادن پدر و مادر با همه سنگینی خود بر دوش کوچک او فشار آورد. قرآن مجید در آیه ۵ از سوره الضحی درباره یتیم بودن او چنین میفرماید:﴿أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ٦﴾[الضحى: ۶] «آیا تو را یتیم نیافت، پس پناه داد؟».
اگر عبدالمطلب مدت زیادی پس از فوت آمنه زنده میبود شاید این خاطره غمانگیز یعنی مرگ آمنه کمی تخفیف مییافت. اما عبدالمطلب نیز در سن هشتاد سالگی هنگامی که محمد صبیش از هشت سال نداشت، وفات یافت.
بعد از عبدالمطلب، ابوطالب عموی پیامبر صسرپرستی او را به عهده گرفت. هنگامی که محمد صدوازده سال داشت ابوطالب برای تجارت سفری به شام نمود و محمد ÷را همراه خود به شام برد. در کتابهای تاریخی روایت شده که در محلی به نام «بصری» در جنوب شام راهبی نصرانی به نام «بحیری» با کاروان مکه برخورد کرد و آن راهب نشانههای پیامبری را چنان که در کتابهای مذهبی مسیحیت یاد شده بود در قیافه محمد صدید و به ابوطالب توصیه نمود که مواظب کودک خود باشد تا مبادا دشمنان خدا اذیت و آزارش نمایند.
هر چند محمد صدر این وقت بیشتر از دوازده سال نداشت اما عظمت روح و صفای قلب و کمال عقل، نیروی حافظه او و سایر صفاتی که دست تقدیر برای انجام رسالت به وی ارزانی داشته بود، به اندازهای وسعت داشت که بتواند با نظر تحقیقی و کنجکاوانه به اطراف خود بنگرد و از خود بپرسد: در این جهان بیکران حقیقت چیست؟ و واقعیت کدام است؟ بدینگونه مشیت الهی او را از دوره طفولیت و نوجوانی برای انجام وظیفه رسالت آماده میکرد.
محمد صقبل از بعثت و در هنگام نوجوانی در جنگ مشهور به جنگ «فجار» با عموهای خود شرکت نمود. جنگ «فجار» جنگی بود که بین قبیله قیس و قبیله کنانه در ماه رجب رخ داد و چون این جنگ در ماه رجب که یکی از ماههای حرام است، واقع شد به جنگ فجار مشهور گردید.
پس از آن حضرت محمد صدر پیمان حلفالفضول نیز فعالانه شرکت داشت. پیمان حلفالفضول این بود که چون شهر مکه پلیس و دادگاهی نداشت، بیشتر اشخاص مظلوم و ساده لوح و بیبضاعت قبیله مورد ظلم و ستم واقع میشدند و بدین جهت زبیر بن عبدالمطلب از جوانان خواست که در خانه عبداللهبن جدعان جمع شدوند و کمیتهای را برای جلوگیری از ظلم تشکیل دهند. این کار عملی شد و همه سوگند را یاد کردند که از مظلومان دفاع کنند. پیامبر خدا نیز در این پیمان شرکت کرد.
حضرت محمدصدر فاصله همین سالهای نوجوانی گوسفندان کسان خود را به چرا میبرد و همیشه از آن روزگار با مسرت یاد میکرد و میگفت: موسی ÷و داود ÷چوپان بودند و من نیز گوسفندان کسان خود را میچرانیدم. ایشان قبل از بعثت به خاطر صداقت و امانتش به «محمدامین» ملقب بود و هیچ گاه کاری که با لقب امین ناسازگار باشد انجام نداد و مناظر فریبنده زندگانی اشراف مکه در روح پاک او که غرق در تفکر و تأمل بود، تأثیر نمیکرد و هیچ لذتی بالاتر از این تفکر و تأمل برای او وجود نداشت.
محمد صجوانی برازنده و خوش قیافه و میانه بالا بود، سری با موهای مرتب و سیاه، پیشانی باز، ابروانی به هم پیوسته، چشمانی درشت و سیاه داشت که مژههای بلندش به نیروی جاذبه آن میافزود بینیاش نازک و زیبا و دندانهایش کمی باز بود، محاسن انبوه و گردن بلند و سینه فراخ او هر بینندهای را مسحور میکرد. رنگش درخشان و دست و پایش متناسب و خوش منظر بود، قدمها را تند و محکم بر میداشت. در قیافه او آثار نجابت و تفکر و تأمل آشکارا دیده میشد. به سخن دیگران با دقت گوش میداد، کم میگفت و زیاد میشنید، به سخنان جدی تمایل داشت و از شوخی و مزاح تا جایی که از حد نزاکت تجاوز نکند علاقه نشان میداد. نیک محضر و نیک گفتار بود. هر کس با او معاشرت میکرد دوستش میشد و به او احترام میگذاشت مگر نه این است که خدای تعالی در آیه ۴ از سوره قلم درباره خلق و خو و صفات او میفرماید:
﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ٤﴾[القلم: ۴].
«به درستی تو دارای خلق و خوی عظیم هستی».
چون بازرگانان مکه شهرت امانت و صداقت محمد صرا شنیده بودند، میل داشتند که او را در کارهای تجارتی خود وارد خدمت کنند، یکی از این بازرگانان خدیجه لدختر «خویلد» و ملقب به طاهره بود که در آن تاریخ چهل بهار از عمرش گذشته و قبلاً دو بار ازدواج کرده بود و محمد صدر این هنگام ۲۵ سال داشت. خدیجه پیشنهاد کرد تا محمد صسرپرستی کاروان تجارتی او را که به شام میرفت به عهده بگیرد، محمد صاین پیشنهاد را پذیرفت و با کاروان تجارتی خدیجه به سوی شام حرکت نمود و در این مسافرت سود کلانی نصیب خدیجه گردید هنگامی که کاروان به مکه برگشت «میسره» غلام خدیجه که در این مسافرت همراه محمد صبود از صداقت و امانت و کارهای او برای خدیجه تعریف کرد. بسیاری از بزرگان عرب قبلاً از خدیجه خواستگاری نموده بودند ولی او خواستگاری بزرگترین مردان قریش را رد کرده بود. اما او به همسری جوانی امین و درستکار که نگاهها و کلمات او تا اعماق روحش نفوذ کرده بود، متمایل گشت و با محمد صازدواج کرد و بدین وسیله صفحه جدیدی در زندگانی آنها باز شد خدیجه ثروت و دارایی خود را در اختیار محمد صگذاشت و او هم آن ثروت و دارایی را در راه خدا به مصرف رسانید.
باری ثمره این ازدواج دو پسر به نامهای قاسم و عبدالله ملقب به طیب و طاهر و چهار دختر به نامهای زینب، رقیه، امکلثوم و فاطمه لبود. قاسم و عبداله در دوره کودکی وفات یافتند. اما دخترها بزرگ شدند و پیامبر خدا صآنان را به شوهرانی مناسب و همشأن آنها داد زینت را که از همه بزرگتر بود به شخصی به نام ابوالعاص خواهرزاده خدیجه داد، اما بعد از اسلام هنگامی که زینت میخواست از مکه به مدینه مهاجرت کند، کار به جدایی کشید.
رقیه و امکلثوم را به عتبه و عتیبه پسران عمویش ابولهب داد اما ابولهب پس از ظهور اسلام پسران خود را وادار کرد تا آنها را طلاق دادند و پیامبر صهر دو را یکی پس از دیگری به ازدواج حضرت عثمان درآورد و بدین سبب حضرت عثمان را ذیالنورین میگفتند و حضرت فاطمه لکه از همه کوچکتر بود با حضرت علی ÷ازدواج نمود، زینب و رقیه و امکلثوم هر سه در زمان حیات پیامبر صفوت کردند و حضرت فاطمه لشش ماه پس از رحلت رسولالله صوفات نمود.
حضرت محمد صاز زنهای دیگرش به جز ماریهً قبطیه لدارای فرزندی نشد، فقط ماریه فرزند پسری را به نام «ابراهیم» به دنیا آورد که او هم در دوره طفولیت و شیرخوارگی وفات یافت. پیامبر صتا هنگامی که حضرت خدیجه لزنده بود زن دیگری نگرفت. پس از فوت او با زنهای دیگری ازدواج نمود. شیخ ابونصر فراهانی نامهای امهاتالمؤمنین رضی الله عنهن را در این دو شعر بدین گونه جمع نموده است:
نه جفت نبی که پاک بودند همه
بعد عایشه و خدیجه محترمه
با امحبیبه و حفصه بود زینب
میمونه و صفیه، سوده و امسلمه
میگویند حضرت فاطمه لاشعاری را بر آرامگاه پدرش صقرائت نمود و این شعر از آن اشعار است:
لاخير بعدك في الحياة وإنما
أبكى مخافة أن تطول حياتي
و یا فرمود:
صبت على مصائب لو أنه
صبت على الأيام صرن ليالي