پرورش فکری شاه اسماعیل
اسماعیل را مریدانش از همان کودکی لقب «شاه» داده بودند. شاه در فرهنگ صوفیه به معنای شیخ طریقت بود، آنها پس از شیخ بدرالدین به هر کدام از شیوخ خودشان «شاه» و «سلطان» لقب داده بودند، از این القاب مفهوم سیاسی مدنظر نبود، بعدها نیز آنها برای همهی شیوخ طریقت اعم از زنده و مرده لقب «شاه» به کار بردند. آنها برای امام رضا نیز همین لقب را به کار بردند و او را «شاه غریبان» خواندند، به نام امام علی نیز این صفت اضافه شد و او را «شاه ولایت» لقب دادند. اینها پس از اقامت در لاهیجان به طور مرتب با خلیفههایشان در آناتولی در ارتباط بودند، و برای رهبری اسماعیل که او را از همان کودکیش شاه اسماعیل لقب داده بودند فعالیت و تبلیغ میکردند، و از همان زمان در تدارک و زمینه سازی برای کسب قدرت به منظور کینه کشی از دشمنان خانوادهی اسماعیل برآمدند، اینها اسماعیل را از نظر عقیدتی و سیاسی و حتی نظامی برای رهبری قیام آیندهشان پرورش داده و آماده ساختند، برای آن که اسماعیل سواد بیاموزد، یک ملای مکتبی به نام ملا شمس را کرایه کردند تا در منزل کارکیا به او آموزش دهد. اسکندر بیک دربارهی کودکی شاه اسماعیل در لاهیجان چنین مینویسد: «در آن وقت سن شریف آن حضرت زیاده از هفت سال نبوده، اما در فهم و فراست آیتی و در عقل و جوهرِ دانش علامتی بود، در مبادی حال آئین جهانداری از ناصیه همایونش ظاهر و فرایزدی از جبینش مباهر، ملا زمان موکب عالی که آن نونهال چمن آرای خلافت را به زلال حسن اعتقاد پرورش میدادند، به الهام غیبی به سمت والای شاهی موسوم ساخته با وجود صِغَرِ سن عقیده راست و اراده شامل مرشد کامل و پادشاه میخواندند».
اسماعیل در آن عالم کودکیش شاه ولایت دلهای قزلباشان تاتار آناتولی بود، خلیفههایش از او یک خدای مطاع ساخته بودند و وی را همچون بت میپرستیدند. حقیقت آن بود که اسماعیل جای بت قبیلهی این تاتارهای بیابانگرد را گرفته و به تمام معنی خدا شده بود، قزلباشانی که از آناتولی به طور مخفیانه برای زیارت مرشدشان وارد ایران میشدند، نذر و نیازهایشان را به او نثار کرده و سر بر قدمش میسائیدند، در پیشگاهش سجده میکرده، و از او برکت میگرفتند. اسماعیل کم سن و سال نیز در اثر این رفتار مریدانش باورش شده بود که یک ذات قدسی و آسمانی و خداگونه و مافوق بشری است، او تحت تأثیر سخنان مادرش و تحت تلقین شبانه روزی خلیفههای تاتارش باور کرده بود که پدر و جدش ذاتهای مقدسی بودهاند که به دست دشمنان سنّی مذهبشان که تقدّس آنها را باور نمیکرده و دین و ایمانی نداشته به قتل رسیدهاند. داستان ستمهایی که به دست حکومتگران سنّی بر خانوادهاش رفته بود را مادرش مارتا شبها با آب و تاب برایش تعریف میکرد، اکنون در لاهیجان داستان کربلا و مظلومیت امامان شیعه و ستمگریهای سنّیها را، خلیفههایش برایش تعریف میکردند، و او آنها را با داستان قتل پدر و جدش مقایسه میکرد تا یک خط طویل تاریخی را در ذهن کودکانه خویش مجسّم کند که عموم سنیها در آن در برابر شخصیتهای برجستهای چون امام علی و امام حسین و شیخ جنید و شیخ حیدر قرار میگرفتند و با آنها در جنگ بودند، بدین ترتیب از سنّی در ذهن او یک موجود خطرناک و ضدّ بشر تصویر میشد.
شنیدن مکرر چنین داستانها و تلقینهایی از اسماعیل یک موجود دارای جنون مذهبی و پرخاشگر و حیات ستیز ساخته بود، او در کودکیش در منزل کارکیا چشم دیدن هیچ موجود زندهای را نداشت، و چنانکه ستایش گرانش دربارهی علاقهی او به کشتار و نابودسازی موجودات زنده نوشتهاند:
«در خانهی کارکیا همه وقت شاه اسماعیل تیر و کمان به دست میگردید، و مرغ و غاز و اردک خانگی را به تیر میزد». او در همان دوران کودکیش میل شدیدی به خونریزی داشت، و قزلباشان این میل را در او تقویت میکردند، و کین شدید به سنیها را در او به بدترین وجهی پرورش میدادند، هرگاه یک قزلباش در برابر او مینشست به یاد شیخ حیدر به گریه میافتاد، و قربان صدقه اسماعیل میرفت و به سنیهایی که پدرش و جدش را کشته بودند لعنت و نفرین میفرستاد، و آرزو میکرد که خدا به آنها فرصت بدهد تا انتقام خون ایشان را از سنیها بگیرند. این رفتار همواره احساس اسماعیل را برای انتقام جویی تحریک میکرد و حس درندگی را در او بر میانگیخت، داستانهایی که شبها مادرش برایش باز میگفت، و تلقینهای ضد سنّی که در او ایجاد میکرد مزید بر کینه او نسبت به سنّی میشد، و آرزوی او را برای سنّی کُشی افزون میساخت. زمانی که اسماعیل در چنین شرایط نامساعد و کین انگیزی در درون یک خانه به دور از جامعه پرورش مییافت، مدعیان سلطنت در خاندان بایندر درگیر جنگهای خانگی بودند و کشور را به سوی اضمحلال و تباهی سوق میدادند، و خطر آن میرفت که ادامهی این جنگها به نابودی بقایای آنها منجر شود، اما سرانجام بعد از چندین سال درگیری و دست به دست شدن قدرت، کسانی پا در میانی کردند، و میان دو رقیب مذاکره آغاز شد، به دنبال این مذاکرات قرار بر این رفت که مغان و اران و آذربایجان و دیاربکر (آذربایجان تاریخی) در دست الوند بیک باشد که پایتختش تبریز بود، بقیه قلمرو بایندریها از جمله عراق که در آن زمان بغداد نامیده میشد نیز قلمرو مراد بیک شناخته شد که شیراز را پایتخت قرار داده بود، هر کدام از این دو تن لقب شاه ایران را بر خود داشتند، قرار شد که رود قزل اوزون مرز میان دو دولت باشد. در میان جنگها رقیبان قدرت بایندری، سران قزلباش در لاهیجان دست به کار تهیه مقدمات حرکتشان شدند. ابراهیم، برادر بزرگتر اسماعیل، در این زمان به طور اسرار آمیزی سر به نیست شد، و هیچگاه معلوم نشد که بر سر او چه آمد...!