اولاً انسان چیست؟
﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗ﴾[البقرة: ۳۰].
یعنی: «و [یاد کن] هنگامى که پروردگارت به فرشتگان فرمود: مسلماً من جانشینى در زمین قرار خواهم داد».
انسان چیست؟ وظیفه انسان چیست؟ و دورانش در مدار زندگی چیست؟ نیروهای انسان چیست؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟ اینها یک رشته پرسشهائی است که باید قبل از آغاز بحث (در نفس انسانیت) پاسخ آنها را آماده سازیم تا پیش از آنکه بتجزیه و تحلیل موضوع بپردازیم، دارای دلیل و بصیرت باشیم، زیرا ما که هرگز نمیتوانیم از این حدودیکه وجود و طبیعت انسان تعیین میکند دور بمانیم.
تاکنون بررسیها روانی غربی از پاسخ گوئی این پرسشها و مانند آنها سر باز زده، و بلکه آنها را کنار گذاشته با دعای اینکه از مسائل فلسفه ایست که نباید علم روانشناسی خود را در آن مشغول سازد، بدلیل اینکه مقصود از روانشناسی بحث از واقعیت محسوس پیش پا افتاده است، یعنی: آنچه را که در دسترس است میتواند بررسی کند، و هیچگاه قادر نیست که بیرون از میدان محسوس بکار بپردازند، اما همین معنا در این بررسی با دو عیب بزرگی روبرو میگردد که روانشناسی غربی از آنها غافل است:
۱- این بررسیها بطور ناخودآگاه (بانسان واقعی) کمال یافته و شکل گرفته ناظر است، بانسانی متوجه است که با شکل و قیافه ای مخصوص در این جهان بزندگی پرداخته است، در نتیجه اکثر این بررسیها از مسیر اصلی منحرف شدهاند، و به بررسیهای اجزاء متفرقه ای از انسان پرداختهاند، بعنوان اینکه انسان همان اجزاء متفرقه است، و سرانجام این سیماهای جزئی باعث شده که یک نوع سیمای خطا دیده و آشوب زده از انسان نمایش داده شود، چنانکه باعث شده بسیاری از مفاهیم غلط و خطا در اقتصاد، اجتماع، آداب و رسوم، هنر و فنون، و در روشهای فردی و اجتماعی انتشار یابد.
۲- این بررسیها طوری تنظیم گردیده که اکثر اوقات تمیزدادن حالات اعتدالی و انحرافی سخت مشکل است، زیرا آن مقیاسی را که باید در شناخت اعتدال و انحراف بکار برود از دست داده است، و با هرچیزی آنچنان کورکورانه رفتار میکند که گوئی همان حقیقت و واقعیت روانی است که نظریات و تطبیقات روانشناسی از آنها پدید میآید.
و از اینجا است که آن واقعیت و حقیقت منحرفی که مردم جهان غرب در قرنهای نوزدهم و بیستم در آن زندگی کردند مقیاس صحیح شناخته شده، و روح و روان انسانیت را با آن سنجیدهاند، و نظریاتی هم که از این بررسیها بیرون میآید رنگ همان انحرافات را بخود میگیرد، و هم اکنون آن همان سیمای طبیعی (معتدل و دست نخورده) است که (دانشمندان) روی آن بحث و تحقیق میکنند، و این دو خطای رسمی و بزرگی هستند که در محیط غرب معظم بحثهای روانشناسی را زیربال خود پرورش میدهند، و بسیاری از حقایق جزئی را که دانشمندان دست آویز نمودهاند، طوری نمایش میدهند که از دلالت خود کوتاهند، همان دلالتی که اگر این کاوشها روی قانون صحیح انجام میگرفت، ممکن بود منحرف نگردد، و آن قانون عبارت است از: انسان کلی و واقعی و جامع. الکسیس کاریل که یک دانشمند روشنفکری است که فرصتهائی برای او دست داده تا توانسته در فنون معرفت اندکی بکاوش بپردازد، و در موضوعات پزشکی، طبیعی، شیمی، علم وظایف اعضاء، زیست شناسی، و سایر آداب و فنون زندگی مطالعاتی انجام بدهد، در کتابش انسان موجود ناشناخته چنین میگوید:
در اینجا تفاوت بس عجیبی است میان علوم جماد و علوم زندگی، زیرا علوم فلک شناسی و مکانیکی و طبیعی برپایه یک رشته آرائی استوار است که میتوان با کمال صراحت آنها را حسابگری نامید، بدلیل اینکه این علوم یک عالم پر از نظم و ترتیب را نشان میدهند، مانند نظم و ترتیب یونان باستانی، زیرا آنها در اطراف این جهان بزرگ یک رشته قوانین حسابگری و نظریات روشنی را بوجود آوردهاند که از پشت پردۀ فکر تا معنویات کشف نشده بحث میکند، و این همان است که از معادلات جبری و اسرار و رموز اعداد بوجود میآید، در صورتیکه علوم زیست شناسی با اینها اختلاف زیادی دارد، آنقدر اختلاف هست که گوئی زیست شناسان راه خود را گم کردهاند، و در جنگهای انبوهی پر از درختان خودرو فرو رفتهاند، و یا در دل غارهای سحرآمیزی بطلسم و افسون گرفتار شدهاند، چنان بنظر میرسد که دیگر بازگشت براه راست ممکن نیست، زیرا آنان دائم زیربارهای سنگین حقایقی دست و پا میزنند که میتوانند بآسانی آنها را توصیف نمایند، اما از تعریف و بیان همان حقایق در معادلات جبری عاجزند و ناتوان، چون چیزهائی را که چشم در عالم مادیات میبیند خواه آن چیزها ذرههای بیانتها باشد یا ستارۀ درخشان، صخرههای سیاه باشد یا بیابانهای هموار، خاکهای تیره باشد یا اقیانوسهای آرام، ممکن است در همۀ آنها خاصیتهای معینی بدست آورد، مانند وزن و ابعاد و گنجایش، و این خاصیتها (با اینکه حقایق علمی نیستند) خود زیربنای افکار علمی هستند، و فقط ملاحظه این چیزها بطور آسان دست ما را بدامن یک علم ساده میرساند، یعنی: میتوانیم بآسانی سیماهای ظاهری موجودات مادی را بشناسیم، زیرا این چنین علمی فقط میتواند سیماهای ظاهری را مرتب کند و معرفی نماید، در صورتیکه روابط میان کمیتهای تغییرناپذیر یعنی: (قوانین طبیعت) فقط وقتیکه علم سرشار از معنویت گردید و از مرز ابتدائی گذشت نمایان میگردند، و این پیشرفت سریع و گسترده را که در علوم شیمی و طبیعی میبینیم در سایه این است که آنها در شناخت کمیت یک رشته علوم معنوی هستند، و با بدست آوردند رمز ترکیب و خواص ماده توانسته ایم، تقریباً بر همۀ موجودات بجز نفس خودمان پیروز شویم.
اما علم زیست شناسی عموماً و علم انسان شناسی خصوصاً مانند این پیشرفت نکرده است، بدلیل اینکه هنوز در مرحله ابتدائی معرفت قرار دارد و از شناخت ظواهر بیرون نرفته است، بعبارت روشنتر هنوز پوست این هسته ای مرموز ناشکافته مانده است، و نمیدانیم در اندرون آن چیست؟ زیرا انسان یک موجود کلی است که تجزیه بردار نیست، و در نهایت رمز و پیچیدگی است، و حتی خیلی دشوار است که قشر سادۀ آن را بشناسیم، و راهی هم برای شناخت و درک مجموع و یا یکایک اجزاء او در یک روزی وجود ندارد، همان طوریکه برای شناخت روابط او با عالم خارج از وجودش راهی نیست.
و برای اینکه در بررسی و خودشناسی بتجزیه و تحلیل بپردازیم، ناچاریم که از فنون مختلف استمداد جوئیم، و علوم بسیاری را در این راه استختدام کنیم، و بدیهی است که همۀ این علوم سرانجام در راه این هدف بآراء اختلافی منجر خواهد شد، زیرا هر یک باندازۀ توانائی و امکانات و گنجایش وسائل خود از انسان چیزی را درک خواهد کرد که دیگری درک نکرده باشد، و بعد از آنکه همۀ نتیجههای بدست آمده رویهم ریخته شود، بازهم خواهیم دید که هنوز از شناخت این حقیقت مرموز بینیاز نگشته ایم، و بازهم خواهیم دید که هنوز بسیاری اسرار بزرگ و پرارزشی از این موجود ناشگفته مانده است که دل کندن از آنها یا ممکن نیست و یا خیلی سخت و دشوار است.
و حقاً که این موجود دوپا در شناخت خود تاکنون خیلی بزحمت افتاده و فراوان زجر کشیده، اما علی رغم اینکه ما کنز بزرگی در اختیار داریم که دانمشندان، فلاسفه، شعرا، ادبا، و بزرگان روحانی از دیر زمانی برای ما اندوختهاند، فقط ما توانسته ایم تاکنون قسمتهای بسیار کوچکی را از نفس خودمان بشناسیم، زیرا ما هنوز آن قدرت را نداریم که انسان کلی را درک کنیم، چرا؟ فقط میتوانیم بگوئیم که او یک موجود مرموزی است که از اجزاء مرموزتر گوناگونی تشکیل یافته، حتی هر یک موجود تشکیل یافته از اجزاء مختلف است، و بازهم آن اجزاء هر یک بنوبه خود بهمین درد مبتلا است!
پس هر یک از ما بشر از یک موکب مرموزی از اشباح اسرارآمیزی تشکیل یافته ایم که در میان جمع آنها یک حقیقت ناپیدا و اسرارآمیزتری بشناگری مشغول است.!
جان، سخن این است که جهل ما در خودشناسی هنوز دست نخورده است، زیرا اغلب پرسشهائی که این زیست شناسان از خود میپرسند هنوز بیجواب مانده است، بدلیل اینکه هنوز در دنیای باطنی خودمان مناطقی بیپایان بسیاری هستند که کشف نگردیدهاند.!
پس بنابراین، برهمگان روشن است که همۀ کوششهائی که دانشمندان تاکنون در بررسی انسان انجام دادهاند نارسا است، و خودشناسی ما هنوز در اکثر جاها ابتدائی است، و بعبارت محلی: هنوز اندرخم یک کوچه ایم.!
سپس این مرد دانش دوست برمیگردد، آثار این جهل سر بمهر را نسبت بزندگی بشریت شرح میدهد که در اجتماع، اقتصاد، تمدن، و تفکر و... چه اثری داشته و دارد، و بعد از آن چنین ادامه میدهد که این تمدن موجود عصرحاضر هم اکنون موقعیت خود را در لب یک پرتگاه خطرناک احساس میکند، زیرا این تمدن با وضع ما کوچکترین سازشی را ندارد، بخاطر اینکه دور از شناخت طبیعت ما آفریده شده، چون زائیدۀ خیالات بیپایه اکتشافات علمی ما است، و فرزند دیوشهوت مردم شهوت پرست است، او از پستان مام اوهام و خرافات بشریت خودناشناس شیر خورده است، و در آغوش دایۀ نظریات خصوصی جنس دوپا پرورش یافته است، و هنوزهم در آغوش خواهشهای خصوصی عشاق نرد عشق میزند، و علی رغم اینکه در اثر زحمات توان سوز ما بوجود آمده و تا ابد با شکل و قیافه و اندام ما نامتناسب است، بعبارت خوشتر: هنوز این قبا بقامت ما نارسا است.!
و این صاحب نظران (خیراندیش) تمدنهائی میسازند ناموزون بجای اینکه در خیر و صلاح مردم بکار آید، در راه نابودی و هلاکت آنها بکار میرود، چرا؟ فقط میتوان گفت که با زور با سیمای ناقص و بلکه آشوب دیده انسان سازش دارد و بس.
بازهم کاریل میگوید: باید انسان مقیاس همه چیز باشد، اما متأسفانه این قضیه بعکس است، زیرا او در عالمیکه خود آفریده غریب و تنها است، او که هنوز نتوانسته دنیای خود را بنفع خودش تنظیم کند، چون هنوز عملاً در شناخت خود نوتوان است.
و از اینجاست که میگوئیم: این پیشرفت خیره کنندهایکه علوم جماد نسبت بعلوم زیست شناسی بدست آورده، آن خود یکی از مصیبتهای بزرگی است که گریبان انسانیت را سخت گرفته است، واقعاً که ما ملت بدبختی هستیم! ملت روسیاه و سرافکنده ای هستیم! زیرا کانون اخلاق ما ویران شده! و ما عقل خود را باخته ایم! انسانیت خود را بآتش کشیده ایم...!
ما در اینجا بهمین اندازه گفتار شیرین کاریل اکتفا میکنیم، گرچه همه گفتههای او پر از این حقایق است که ما بدنبالش میگردیم، بخاطر اینکه هدف این است که اندازه خطا و خطری را که در عنوان کردن اجزاء متفرقه انسان بجای انسان کامل انسانیت را تهدید میکند بیان کنیم، و نیز بیان کنیم که بناچار باید انسان را مانند یک کلی بررسی کنیم، و او را با همان سیمای کمال یافته مقیاس همه چیز قرار بدهیم که مربوط بخود انسان است، و هنگامیکه در پیروزیهای روانشناسی غربی دقت میکنیم، فوراً در مییابیم که این نظریه جزئی گرائی چگونه باعث پیدایش و گسترش بسیاری از بینظمیها و نابسامانیها گردیده است؟ و چگونه فرصتهای استفاده از این حقایق را ضایع کرده که دانشمندان پس از تلاشهای پی گیری آنها را بدست آوردهاند، زیرا هنگامیکه فروید نظریۀ خود را در باره (عقل باطن) و عالم (ناخودآگاه) عرضه داشت، این یک کشف جدیدی بشمار آمد که دارای ارزش فراوان بود، و بدون شک در کاوشهای نفس انسانی و برای راه یافتن بزاویههای تاریک آن که تا آن روز پنهان مانده بود، بسیار سودمند بود، اما متأسفانه این نظریۀ جزئی گرائی که از روز اول اصرار دارد که این جزء نوپدیدی که من یافته ام همان انسان کلی است، و قدرت و نفوذی است که بر هستی حقیقی انسان فرود میآید، و این همان بذرهای خطا است که باعث پیدایش و گسترش نابسامانیهای فراوان در فهمیدن نفس انسانیت و زندگی بشریت گردیده است، زیرا فروید بسیاری از حقایق روانی (علمی) را نادیده گرفت که شایسته بود که قبل از هر چیزی آنها را بفهمد و حساب کند، بشرط اینکه این اصرار جاهلانه و خطرناک و این نظریۀ جزئی گرائی چشم او را کور نمیکرد.
فروید اولاً از این نکته غافل است که عقل خودآگاه مانند عقل باطن (عقل ناخودآگاه) نیز جزئی از زیربنای انسانیت است بدون فرق، و دائم در داخل هستی انسان موجود است، چیزی نیست که از خارج بر آن تحمیل شده باشد، زیرا نه دین، نه اخلاق، نه آداب و رسوم، نه اجتماع هراندازه هم دارای قدرت و نفوذ باشد، و نه چیز دیگر از عوامل مادی و معنوی هرگز نمیتوانند در سازمان نفس و روان انسانیت چیزی را بیافرینند که قبل از این در آن نبوده است، چرا فقط تنها کاری که میتوانند انجام بدهند؟ این است که بچیزهای موجود در آن تشکیلاتی بدهند، و بدیهی است که آن را ایجاد نمیگویند، نمیگویند که تاکنون چیزی در فطرت انسان نبوده و اکنون بوجود آمده.
و ثانیاً فروید از این نکته غفلت کرده که اجتماع و اجتماع سازی و احترام باجتماع یک رشته حقایق درخشانی است که از داخل نفس و از مرکز فطرت انسان سرچشمه میگیرند، نه اینکه از خارج بر آن تحمیل میگردند، زیرا عشق باجتماع سازی و عشق اجتماعی زیستن است که اجتماع را بوجود میآورد، و این همان شور فطریست که انسان را وادار میکند تا پارۀ اوقات از خواستههای خصوصی خود چشم بپوشد و لذتهای فردی خود را در راه اجتماع فدا سازد، و این یک شور و هیجان فطریست که در متن فطرت آرمیده است، هیچ قدرتی در روی زمین آن توانائی را ندارد که بمجرد یک فشار دست بآفرینش بزند و موجودی را از عدم بوجود بیاورد، و روی این حساب (و حال آنکه هنوز مسلم نیست) بر فرض اینکه عقل خودآگاه از فشارخارجی بوجود میآید، سرانجام بازهم از یک جزء فطری سرچشمه میگیرد که در داخل نفس و روان انسانی نهفته است، و آن هم عشق اجتماعی زیستن است.
و بار سوم از این نکته غافل است که این موانع و یا حتی باصطلاح او این مصیبتها که اصول انسانیت را بوجود میآورند، چیزهائی نیستند که خارج از هستی انسان باشند و در اثر فشار و اجبار بر آن تحمیل گردند، زیرا اگر نبود این استعدادفطری در داخل نفس انسان که از یک طرف این موانع را بپذیرد، و از طرف دیگر هم اصول انسانیت را براساس خود بوجود آورد، هرگز فشارخارجی نمیتوانست قدرتی بدست آورد و دست بآفرینش بزند، هراندازه هم این قدرت شدید و پرطغیان باشد، زیرا نه در طبیعت فشارخارجی و نه در اختیار آن، آن اندازه قدرت هست که بتواند چیزی را از عدم بوجود آورد، از اینجا است که میبینیم فروید به نفس انسانیت یک سیمای آلوده و آشوب دیده عطا کرده است، و خلاصۀ آن این است که هستی واقعی انسان فقط عبارت است از: نیروی غریزۀ جنسی، و هرگونه تعدیلی، تهذیبی، و تشکیلی که این نیرو دریافت کند، خارج از هستی واقعی انسانیت است، از یک نیروی عدوانی بر آن تحمیل گشته که فقط همتش ویران کردن سازمان واقعی هستی انسان است و بس.
و بار دیگر وقتیکه فروید آثار عمیق وجود غریزۀ جنسی را در داخل وجود انسان کشف کرد و بشعبات و جریان آن پی برد، بدون تردید آن یک کشف زنده و ارزنده بود، و شایسته بود که علم را در شناخت ریشههای گستردۀ نفس و روان بشریت افزایش و گسترش بدهد، بشرط آنکه اصرار نمیکرد که نظریۀ جزئی گرائی خود را بدیگران تحمیل نماید، و بگوید که انسان واقعی عبارت از: این جزء است که پاره ای از انوار وجود بر آن تابیده، زیرا فروید تنها باین کار قناعت نکرد، بلکه در مرحله گذشته دیدیم که انسان را براساس حیوانیت خالص تفسیر نمود، و همه عناصر انسانی را در هستی او زیرپا نهاد، با دعای اینکه از خارج تحمیل گردیده و اصیل نیست، و بلکه بر آن هم این نکته را افزود که بر آن هستی حیوانی همه جا و همه وقت رنگ غریزه جنسی خاصل داد، و سرانجام این موجود مظلوم را بحال خود رها نساخت که حتی مانند یک حیوان واقعی زندگی کند، بخورد بخاطر اینکه گرسنه است، بیاشامد بخاطر اینکه تشنه است، و در روی زمین حرکت کند، بخاطر اینکه از حرکت لذت میبرد، و بدفاع از حریم خود میپردازد، بخاطر اینکه خود دفاع از حریم لذت بخش است.
سپس این نشاط جنسی را ادا کند، بخاطر اینکه خود نشاط جنسی شیرین است، بلکه او انسان را طوری موجود بیاراده قرار داد که میخورد، میآشامد، حرکت میکند، و بدفاع از خود میپردازد، فقط بخاطر اینکه خودخوردن، آشامیدن و دفاع کردن غریزه جنسی است، باضافه آن غریزۀ جنسی متعارف که دارد.
پس بنابراین، در نظر فروید کودکی که شیر میخورد بعنوان لذت بردن از غریزۀ جنسی است، و فضولات غذا را دفع میکند، بعنوان لذت بردن از غریزۀ جنسی است، اظهار شخصیت میکند، بازهم بهمین عنوان است، و بسوی مادر حرکت میکند، با احساس غریزۀ جنسی است، تا آخر این آلایشهای شرم آوری که کوچکترین دلیلی براثبات آنها نیست، و بهمین جهت است که هردو کشف او در لابلای این نظریه منحرف ضایع گردید و از دستش رفت، همان دو کشفی که از این نظریه خطاکارانه جزئی گرائی سرچشمه میگیرند، و حال آنکه هردو شایسته بودند که در سایه نظریه تکاملی انسان میوههای بس شیرینی به بشریت عطا کنند، و بمقام بهتر و شایسته تری برسند که خیلی با ارزش تر از نظریه خاطاکارانه فروید بود، نظریهایکه هدفش فقط آلوده ساختن هستی حقیقی انسان بود و بس. و این داستان آنقدر رسواگرانه بود که دونفر شاگردان او (یونک و آدلر) با وضع و نمایش قانون دیگری برای زندگی انسانیت غیر از قانون جنسی فروید، سخت تلاش کردند که انحراف استادشان را اصلاح کنند و اندکی از رسوائی جنسی او بکاهند، آدلر گفت که محرک زندگی بخش هر فردی شعور اوست که از زاویه معینی بر اجتماع برتری میگیرند، و یونک گفت: آن محرک زندگی بخش عبارتست از: شعور بنقص و تلاش برای عوض کردن آن، و لکن متأسفانه هردو حقیقت بثمر نرسیده، ضایع شدند، و هیچگونه نتیجه ای ندادند، بخاطر اینکه هردو شاگرد مانند استاد خود اصرار ورزیدند که نفس کلی انسانیت را با این جنبۀ جزئی و کوچک تفسیر کنند، و بدیهی است که هرگز جزء نمیتواند از حقیقت کلی چیزی را درک نماید، و این کار آنها خود یک نوع عذر بدتر از گناه است، بعبارت دیگر: تف سربالا است که بناچار بصاحبش برمیگردد.
و همچنین وقتیکه مکتب تجربی نفس انسانیت را در آزمایشگاه تجربه قرار داد، بدون تردید نزدیک بود بپاره ای از حقایق جزئی ارزنده دست یابد، اما متأسفانه این حقایق نیز قبل از وقت تباه گردید و ارزش خود را از دست داد، برای اینکه این مکتب نیز اصرار ورزید که نفس کلی انسان را با این جزئیات تفسیر کند، آن هم در وقتیکه نه تنها فقط از تفسیر کلی و پیچیدۀ نفس انسانیت ناتوان بود، برای اینکه از همین جزئیات تشکیل مییابد، بلکه باین ترتیب همۀ آنها دورترین و نارساترین و ناتوانترین چیزها بود از تفسیر نفس انسانی، بدلیل اینکه خود روش تجربی هرگز نمیتواند بداخل نفس انسانی راه یابد، مگر از راه جسم، همان راهیکه دائم میتواند انسان را فقط با مقیاسهای مادی بسنجد و با حواس ظاهری دریابد، و با کمال عجز و ناتوانی از رسیدن بکوچکترین حقیقت نفس که از کنترل ابزارمادی و حواس ظاهری بیرون است در میماند، چون این حقیقت هرگز در دایره ابزارمادی و حواس ظاهری قرار نمیگیرد تا تفسیر شود، و از اینجا است که این مکتب دائم در مقابل هر نوع هستی عالی در نفس انسانیت ناتوان و شرمنده است!
(چرا گاهی میتواند که رنج و یا نشاط جسمانی و تأثیر غدههای جسم را در مشاعر و حالات روحی انسان اندازه گیری نماید؟) اما چگونه میتواند از احساسات انسان نسبت بجمال و کمال و حق و عدل با خبر گردد؟ و چگونه و با چه ابزاری میتواند از اسرارفکری و نشاط روحی آزاد او کسب اطلاع کند؟ هیهات هیهات! راهی است بس دشوار و با این وسیله مادی نمیتوان پیمود!!
و همچنین وقتیکه مکتب سیر و سلوک (اخلاق) پای در میان نهاد که انسان را تفسیر کند، باین ترتیب که او مجموعه ایست از عادات و آداب و رسوم و از بازدههای افعال اجتماعی (reflexes conditioned) که گاهی آنها را اجتماع پرورش میدهد (و یا نمیدهد) و اینها افعالی است که اختلافی با یکدیگر ندارند، مگر با اختلاف علتها و مؤثرها، بازهم این مکتب در حقیقت انسان را آن طور که باید و شاید حتی باندازۀ حیوان هم بحساب نیاورد، زیرا همۀ سلوک و رفتار انسان را یک رشته فیزیولوژی خالص حساب نمود، و تربیت و آموزش و پروش را نسبت بانسان همان افعال منعکس از یکدیگر بحساب آورد که همه محسوسات خالص هستند، و دایره میدان بشریت را بدین ترتیب تنگ تر و تاریک تر ساخت، و سرانجام هم او را بدرجه بس نازل و نازل تری داد.
پس روی این حساب انسان نه دارای فکر است و نه دارای اراده، و نه دارای اصول عالی انسانیت و نه دارای مشاعر و وجدان پاک، بلکه فقط یک حیوان محسوس است، آن هم در یک میدان محدود و تنگ و تاریک.
و نیز روزیکه مکتب مکانیکی وارد میدان گردید، همۀ زندگی حتی زندگی انسان را هم بابزار ماشینی تشبیه نمود، همان ابزاری که محکوم بفرمان ماشین است، همان ابزاری که نشاط زندگی را فقط با قوانین طبیعی و شیمی میتواند بیان کند.
این مکتب هم باین اندازه قناعت نکرد که فقط انسانیت انسان را از دستش بگیرد، و حتی باین هم قناعت نکرد که او را بصورت حیوانیت محسوس برگرداند، بلکه تا روانۀ درک اسفلش نساخت، آرام نگرفت؛ یگانه آرزویش این شد که این اشرف مخلوقات را یک نوع ابزار حساب کند که تحت فرمان ضرورتهای ماشین انجام وظیفه نماید، در این صورت خودبخود هرنوع ارادۀ انسانیت و حتی ارادۀ حیوانیت از او سلب گردید، و همچنین با یک وضع رقت باری همۀ پروازهای آزادی و همۀ شعور اصیل ملکوتی او از دستش رفت، همانطوریکه همه تنظیمات فکری، روحی، مادی، اقتصادی، و اجتماعیش بغارت رفت، آنقدر پست و فرومایه حساب شد حتی باندازۀ مورچه و زنبور در تنظیمات غریزۀ زندگی برای وی ارزش نماند، زیرا با این حساب او یک جزء کوچکی از ابزار یک ماشین غول پیکر گردید که هم کر است و هم لال، و هم بیشعور و بیخرد و محکوم بفرمان ضرورتها.
بلی، معظم مکتبهای روانشناسی غربی این طور بغلط رفتند و با این وضع ننگین انسان را بررسی نمودند، این نابسامانیها در اثر همان نظریۀ جزئی گری و اصرار آنها است که انسان باید این طور تفسیر شود پدید میآید، بخاطر اینکه سخت کوشیدند که این حقیقت غلط را بکرسی بنشانند.
بنابراین، خطای این مکتبها در این نقطه بپایان نمیرسد که برای انسان یک صورت نازیبا و آلوده عطا کند و بگذرد، بلکه علاوه بر آن فرصتهای بهره گیری از این حقایق جزئی را نیز که اگر بطور صحیح تنظیم میگردید ضایع میکند، و بعلاوه این خطاها صد چندان میگردد، روزیکه برپایۀ این نظریۀ غلط نظریاتی هم در اقتصاد، اخلاق، اجتماع، روش و رفتار، و جرم و کیفر پدید آید، و عاقبت بآنجا میکشد که الکسیس کاریل گفت که این جهل سر بمهر این انسان شناسی غلط انسان را نابود میکند و انسانیت را میسوزاند، و بعبارت محلی: او میگوید که در جبین این کشتی نور رستگاری نیست، و علاوه بر همۀ اینها در اینجا خطای سومی هم هست زیانبارتر از همه و همۀ مکتبهای غربی بدون استثنا در آن گرفتاند، و آن این است که نفس پاک انسانیت و زندگی درخشان بشریت را همیشه دور از خدا بررسی میکنند، و ارتباط خالق و مخلوق را نادیده میگیرند، و این خطا در زندگی غربیها داستان درازی دارد حتی ممکن است قرنها از عمرش بگذرد، زیرا آن زندگی یونانی مآبی (هلنیستی) که امروز مورد احترام بشر غربی است، و از عصر نهضت اروپا باین طرف همۀ مفاهیم زندگی خود را زائیدۀ آن میدانند، یک زندگی بت پرستی بود دارای قوانین مخصوص، زندگی بود که رابطۀ بشر و خدایان را رابطۀ عداوت و دشمنی و ستیزۀ پایان ناپذیر معرفی میکند، و حتی پارۀ اوقات بیک ستیزۀ وحشی گری حیوانی تبدیل مینماید که سر از پای نشناسد، و داستان مشهور (پرومینوس) نمایشگر گوشه ای از این ستیزهها است، زیرا (پرومینوس) یک موجود داستانی است که خدای داستانی (زیوس) در عالم آفرینش بشر از خاک و گل او را استخدام میکرد، و در اثناء کار نسبت به بشر در خود عاطفه احساس کرد، و دید که او را دوست دارد، در نتیجه از آسمان برای او آتش مقدس را دزدید و در اختیار افراد انسان قرار داد، و بخاطر همین دزدی خدای او (زیوس) او را باز داشت نمود، در جبال قفقاز به زنجیرش کشید، و یک لاش خوری را مامور عذابش کرد که هر روز جگرش را میخورد، و شب هنگام دوباره آن جگر بحال خود باز میگردید تا فردا برای عذاب آماده شود، اما زیوس این خدای خشمگین با این عمل دلش آرام نیافت از بشر هم بخاطر استفاده از آتش غصبی انتقام گرفت، باین ترتیب که پاندورا (نخستین موجود مؤنث روی زمین) را بمیان آنها فرستاد، و او صندوقچه ای دارد که پر از انواع گوناگون شرها است، او را فرستاد تا تخم جنس بشر را از روی زمین براندازد. سپس وقتیکه آمد و با (اپتیموس) برادر (پرومینوس) ازدواج کرد، و او هدیه ای خدا را از پاندورا (عروس آسمانی) قبول کرد و سر صندوقچه را باز نمود، و در نتیجه محتویات آن در روی زمین پخش گردید، و این کرۀ خاکی را فرا گرفت.
آری، طبق این داستان نتیجه این است طبیعت رابطۀ میان بشر و خدا، یعنی: آتش مقدس، آتش معرفت را بشر از خدا دزدید و بکار زد تا ابزارهستی و زندگی را بشناسد و خود خدا گردد، و خدایان هم انتقام این دزدی را از بشر بشدت و سختی میگیرند، بهوای اینکه مبادا مقام خدائی را از دست بدهند، و پست قدرت و نفوذ را مفت ببازند.
جان، سخن این است که اروپا در قرون وسطی یکباره بدین مسیحیت درآمد و در اثر آن آئین یونانی هلنیستی (یونانی مآبی) بطور موقت زیرپرده نازکی از مسیحیت نهان گردید، و طولی نپائید که در عصر نهضت از این نهانخانه بیرون تاخت، و سرانجام اروپا بازهم به بت پرستی قدیم خود کاملاً بازگشت، و با آن روح سابق که دائم در دل عداوت خدایان را داشت (با خدای خود) اعلان جنگ داد، و بیش تر از آن که بمودت و معرفت و امید بپردازد بستیزه پرداخت.
و کار این ستیزه آنقدر بالا گرفت که قبل از آنکه مردم را آن روی گردان شوند و تنهایش بگذارند، سر بطغیان زد و بیک غول زشت تبدیل گردید، امن و آرامش از مردم گرفت، هستی انسانها را بغارت برد، حقیقت آدمیت را بآتش کشید، از یک طرف بغارت مال و ثروت مردم تحت عنوان مالیات و رشوه پرداخت، و از طرف دیگر رجال کلیسا را (روحانیون را) برگردۀ خلق الله سوار کرد، و سرانجام یک بلای سخت دردناکی بر سر اولاد آدم فرود آورد، و باصطلاح معلومات (علمی) خود را بنام قوانین آسمانی بر جامعۀ بشریت تحمیل نمود، و وقتیکه علوم تجربی و نظری فساد کارهایش را ثابت کرد و فشارش افزون تر گردید، و برای حفظ مقام و آبروی خود دست بشورش دیگر زد، علما و دانشمندان را شکنجه داد و عذاب کرد و بلکه آتش زد و سوزاند، بهوای اینکه از دین بیرون رفته و بر کلیسا یاغی شدهاند.
این عوامل روی هم انباشته شد و دست بدست داد و در فکر اروپائی بطور ناخودآگاه غوغائی برپا ساخت که سرانجام مردم از دین فرار کردند و از خدا گریختند، و یک نوع عشق تب اندودی در سرها شوریدن گرفت، و در تمامی شئون مربوط بانسان از خدا دور افتادند و از نام خدا متنفر گردیدند.
و از اینجا است که دیگر نفس و روان انسانیت هم آهنگ با خدای خود مربوط بخالق و رازق نیروبخش خود بررسی نمیگردد، و هرگز در نظر نمیآید که این مخلوق زیبا عاقبت خالقی دارد، نیروهایش را تنظیم میکند و قدرت و توانش میبخشد!.
آری، دانشمندان غربی نفس و روان انسانیت را در تمامی جهاتی که در او ممکن است تاثیر داشته باشد بررسی میکنند جز از جهات تاثیر اراده الهی، و بعبارت دیگر: فقط خدا را فراموش کردهاند و دیگر هیچ!! زیرا میبینیم که گاهی انسان را تحت تاثیر عوامل جغرافیائی و منطقه ای و محیط مادی بررسی میکنند، و گاهی هم تحت تأثیر عوامل اقتصادی و اجتماعی، اما حتی یکبار هم تحت تاثیر قدرت خدائی بررسی نمیکنند، همان خدائی که بازگشت همه بسوی اوست، اوست که سرنوشتها را تعیین میکند، حتی سرنوشت انسان را.
و روی همین حساب است که از آنها خطای بسیار بزرگ و بلکه خطاهائی سر میزند، زیرا همۀ این مذاهب و همۀ این نظریههای افراطی توجه نفس بشریت، توجه فطری انسانیت را بسوی خالق خود، بسوی خدای مهربان خود از حساب خارج میسازند، و هرگز بحساب نمیآورند که او موجودیت زندگی را از خدای خود دریافت میدارد، قوانین حرکتش، میدانهای جنب و جوشش، نیروها و حدود نیروهایش را از خدا دریافت میکند.
و همچنین این قوم بشرنشناس تاثیر دیانتهای آسمانی را در نشان دادن خطوط اصلی فطرت و تاریخ بشریت بیهوده میدانند، و بالاتر از همه تاثیر حقیقت عالم وجود را بیاثر میدانند، و ارتباط مستقیم خالق و مخلوق را تعطیل اعلام میدارند!!.
و خلاصه از این نکته روشن هم خود را به غفلت میزنند که تاثیر عوامل اقتصادی و جغرافیائی و مادی و اجتماعی، و... همه و همه میدان قدرت الهی است، و هیچ چیز اعم از کوچک و بزرگ از ارادۀ او بینیاز نیست، و این تغافل عمدی که بطور اجمال اسباب تاریخی آن را بیان کردیم، در صورت و سیمای فعلی (انسان) مصیبت زده، نابسامانیها و گرفتاریهای فراوان پدید میآورد، و گاهی چنان مینماید که او در این جهان خدای بیرقیب است، (و حال آنکه این طور نیست، زیرا بخوبی معلوم است که در تمام شئون زندگی از خدای خود استمداد میجوید و در راهی قدم برمیدارد که خدایش برای او معین کرده است) و گاهی هم او را چنان قلم داد میکند که گوئی بندۀ حلقه بگوش این خدایان خیالی است، (خدایان اقتصاد، اجتماع و ماده) و حال آنکه در اینجا ارزش حقیقی او را تنزل داده و بخاک سیاهش نشاندهاند، و گاهی هم چنان پیداست که گوئی محرک اصلی او افعال ضد و نقیض او و یا غریزۀ جنسی و یا قوانین شیمی و طبیعی و مکانیکی موجود است، (در صورتیکه این عمل سوزاندن ریشۀ حقیقت وجود اوست) و در همۀ این حالات این مفاهیم منحرف از یکدیگر انعکاس میپذیرند و باین صورت در میآید، و انسانی را که آنها نشان میدهند دیگر آن (انسان) واقعی نیست، بلکه یک انسان خودرو است، یک علف هرز است، و بجان حقیقت قسم این مکتبهای منحرف غربی چنین گمان میبرند که میتوانند از زیربار آن پرسشهائی که در اول برنامه این کتاب مطرح ساختیم شانه خالی کنند.
انسان چیست؟ وظیفۀ انسان چیست؟ دورانش در میدان زندگی چیست؟ چه نیروهای دارد؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟ و یا گمان میکنند که باید از جواب دادن باین پرسشها خود را دور نگهدارند تا مقید نباشند که نتیجه چه شد؟ تا مسئولیت متوجه آنها شود که چرا نتیجه را اعلام نکردند؟
بنابراین، نتیجهاش چنانکه کاریل گفت که این جهل دست نخوردۀ بحقیقت انسان و انسان شناسی است، و ایجاد نظمها و تمدنها و گستردن نظریات (علمی) است که سازمان انسانیت را ویران کند و کاخ بشریت را درهم بکوبد.
حقاً که بررسی همگانی انسان کلی یک ضرورت اجتناب ناپذیر است که باید قبل از هرگونه بحث تفصیلی (در نفس انسانیت) انجام گیرد، و از جهت دیگر این بررسی عمومی هرگز نمیتواند مانع از بررسیهای جزئی تفصیلی گردد، و هرگز نمیتواند آزادی این بررسی را در کاوشهای مختلف از آن بگیرد، بلکه راه را برای آنها باز میکند، چنانکه بررسی همگانی و کلی در جسم راه را برای سایر بررسیهای جزئی باز میکند، مثلاً: کسی که میخواهد فقط در باره ای قلب و یا کلیه و یا سایر اعضا دقت کند، بررسیهای عمومی راه را برای او باز میکند. پس بنابراین، این نتیجهها در این بررسی بدست میآید.
۱- از تجزیۀ انسان جلوگیری میشود که باجزاء متفرقه تبدیل نگردد تا مخالف انسان کامل و حقیقی شود که در روی این زمین زندگی میکند.
۲- جزئیات انسان دلالت خود را از دست نمیدهد، اگر در مقام صحیح خود قرار بگیرد که در نتیجه نظم و ترتیب آنها آنطور که هست آشکار میگردد، و مخالفتهائی که بعضی اوقات در آنها دیده میشد برطرف میشود.
۳- منحرف و غیرمنحرف از یکدیگر شناخته میشود.
۴- تصور صورت حقیقی انسان و ارزش واقعی او در عالم آشکار میگردد، و ما در اثناء کاوشهائی که در این کتاب انجام میگیرد بزودی خواهیم دید که شناخت اولی انسان و همچنین شناخت وظیفه و دوران مأموریت انسان در زندگی و شناخت میزان نیروهای انسان فقط در گرو بررسیهای روانی نیست، بلکه با حفظ سمت یگانه تضمینی است که نگذارد انسان در این عیبهای سلیقه ای قرار بگیرد، همان عیبهائی که بحثهای غربی در آن قرار گرفت.
پس بنابراین، در این صورت از تجزیۀ انسان جلوگیری میشود، و نمیگذارد که او باجزاء متفرقه تبدیل گردد، و مخالف انسان کامل و حقیقی شود که در روی همین زمین زندگی میکند.
و نیز در این صورت تضمین میگردد که جزئیات انسان دلالت واقعی خود را از دست ندهد، اگر در مقام صحیح خود قرار بگیرد، و اینک اندکی هم بگزارش قرآنکریم گوش بدهیم:
﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗۖ قَالُوٓاْ أَتَجۡعَلُ فِيهَا مَن يُفۡسِدُ فِيهَا وَيَسۡفِكُ ٱلدِّمَآءَ وَنَحۡنُ نُسَبِّحُ بِحَمۡدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَۖ قَالَ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٣٠ وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمۡ عَلَى ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ فَقَالَ أَنۢبُِٔونِي بِأَسۡمَآءِ هَٰٓؤُلَآءِ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ٣١ قَالُواْ سُبۡحَٰنَكَ لَا عِلۡمَ لَنَآ إِلَّا مَا عَلَّمۡتَنَآۖ إِنَّكَ أَنتَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡحَكِيمُ ٣٢ قَالَ يَٰٓـَٔادَمُ أَنۢبِئۡهُم بِأَسۡمَآئِهِمۡۖ فَلَمَّآ أَنۢبَأَهُم بِأَسۡمَآئِهِمۡ قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكُمۡ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ غَيۡبَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَأَعۡلَمُ مَا تُبۡدُونَ وَمَا كُنتُمۡ تَكۡتُمُونَ ٣٣ وَإِذۡ قُلۡنَا لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ ٱسۡجُدُواْ لِأٓدَمَ فَسَجَدُوٓاْ إِلَّآ إِبۡلِيسَ أَبَىٰ وَٱسۡتَكۡبَرَ وَكَانَ مِنَ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٣٤ وَقُلۡنَا يَٰٓـَٔادَمُ ٱسۡكُنۡ أَنتَ وَزَوۡجُكَ ٱلۡجَنَّةَ وَكُلَا مِنۡهَا رَغَدًا حَيۡثُ شِئۡتُمَا وَلَا تَقۡرَبَا هَٰذِهِ ٱلشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٣٥ فَأَزَلَّهُمَا ٱلشَّيۡطَٰنُ عَنۡهَا فَأَخۡرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِۖ وَقُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ بَعۡضُكُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوّٞۖ وَلَكُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ مُسۡتَقَرّٞ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِينٖ ٣٦ فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ كَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَيۡهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ ٣٧ قُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ مِنۡهَا جَمِيعٗاۖ فَإِمَّا يَأۡتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدٗى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٣٨ وَٱلَّذِينَ كَفَرُواْ وَكَذَّبُواْ بَِٔايَٰتِنَآ أُوْلَٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ ٣٩﴾[البقرة: ۳۰- ۳۹].
«(روی سخن با پیامبر اسلام است) وقتیکه پروردگارت بفرشتگان گفت: من در روی زمین خلیفه ای قرار میدهم، همگی یک زبان گفتند: آیا در روی زمین کسی را جای میدهی که فساد بکند و خونها بریزد؟ و حال آنکه ما پیوسته بتسبیح و تقدیس تو مشغولیم، (خدای تو در جواب آنها) گفت: من میدانم آنچه را که شما نمیدانید و همۀ نامهای موجودات را بآدم یاد داد. سپس آنها را بر فرشتگان عرضه داد و گفت: نام اینها را بمن باز گوئید اگر راست گویانید، همگی یک زبان گفتند: پاک خدایا! ما جز آنکه تو یاد ما داده ای چیزی یاد نداریم، (علم ما محدود است و علم تو بیپایان) زیرا تو دانای حکیمی، بآدم فرمان داد که فرشتگان را از این نامها با خبر ساز، پس هنگامیکه (این راز از پرده بیرون آمد و) آدم از آنها خبر داد، (خطاب آمد) آیا بشما نگفتم که من اسرار آسمانها و زمین را خوب میدانم؟ و میدانم آنچه را که آشکار کنید و آنچه را که نهان دارید؟ و هنگامیکه به فرشتگان فرمان دادیم که بآدم سجده کنید (آدم را قبله گاه خود قرار بدهید) همه سجده کردند و فرمان بردند، جز ابلیس که نپذیرفت و سرکشی کرد و تکبر ورزید و او از گروه کافران بود، و بآدم گفتیم که تو و همسرت در این باغ بیارامید و از هرچه که دلتان میخواهد بخورید، جز این درخت که بآن نزدیک نشوید که اگر نزدیک شوید از ستمکاران خواهید بود، و سرانجام شیطان آنها را بلغزش واداشت، و از آن حال خوشی که داشتند بیرونشان آورد، و ما بآنان گفتیم که از اینجا بیرون بروید، در حالتیکه بعضی از شما دشمن بعضی دیگر است، و شما را در این زمین قرارگاهی است و فرصت بهره برداری تا روزیکه موعدش سرآید، پس از این جریان آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت، و سرانجام توبه نمود که خدا توبه پذیر و مهربان است، بعد از توبه بآنان گفتیم: همگی از این مقام بیرون بروید، و پس از این از جانب من هدایتی بشما خواهد آمد، و سرانجام کسانیکه هدایتم را بپذیرند بر آنان ترس و هراسی نیست، و هرگز اندوهگین نخواهند شد، و آنانکه بر آیات ما کافر گردند یاران آتشند و در آن جاودان خواهند بود».
این است داستان (انسان) چنانکه در قرآنکریم آمده، و ما در جای دیگر از الهامات فنی و تربیتی این داستان سخن گفتیم، همان داستانی که خالق حکیم آن را حکایت میکند و بگوش مخلوقش میخواند، آن خالقیکه میگوید: ﴿۞مَّآ أَشۡهَدتُّهُمۡ خَلۡقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَلَا خَلۡقَ أَنفُسِهِمۡ﴾[الکهف: ۵۰] «ما نه در آفرینش آسمانها و زمین آنان را بشهادت و نظارت خواستیم، و نه در آفرینش خود آنان»، خالقی است بزرگ و توانا که میتواند ما را از اسرار غیبت که هیچ آفریده ای از آن خبر ندارد آگاه سازد، و اما در اینجا در بررسیهای نفس و روان انسان از این آیات قناعت میکنیم، بدلالت آنها در چگونگی پرسشهائی که در اول بحث عنوان کردیم: انسان چیست؟ وظیفۀ انسان چیست؟ دوران ماموریتش در زندگی چیست؟ دارای چه نیروهائی است؟ و حدود این نیروها تا بکجا است؟
و در این آیات مختصر و کوتاه جوابهای روشنی از این پرسشها آمده، همان پرسشهائی که قبل از آنکه در تفصیلات شناخت نفس انسانیت وارد شویم و به بررسی پیچیدۀ آن بپردازیم، لازم است جواب آنها را آماده سازیم.
انسان چیست؟ او خلیفه الله أاست در روی زمین بحکم ﴿إِنِّي جَاعِلٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗ﴾[البقرة: ۳۰] و کلمه خلافت همه میدانیم که یک کلمۀ بزرگ و گسترده و دارای الهامات فراوان است، نخستین الهامش این است که این موجود بشری یک موجود عزیزی است در صحنۀ زندگی، و دارای ارزشهای فراوان است، بدلیل اینکه خلیفه الله است، خلیفۀ آن خالق توانائی است که بر تمامی نیروهای عالم وجود احاطه دارد، و بناچار باید خلیفۀ او نیز دارای ابزار و وسایل خلافت باشد که بتواند ماموریت خود را انجام بدهد، و اگر غیر از این باشد دیگر این خلافت معنا ندارد، واقعاً که این خلافت بدون لیاقت و شایستگی چه ارزشی دارد؟
و همچنین بناچار باید در آن پاره ای از نور آن کسی باشد که انتخابش کرده، و اگر جز این باشد هرگز نمیتواند دارای چنین مقام و مأموریتی باشد، بعبارت ساده تر: فرمانبر باید زبان فرمانده خود را درک کند، و نمیتواند درک کند، مگر اینکه یک نوع سنخیتی در آن باشد، و بازهم بناچار باید دوران او در میدان زندگی بزرگتر و گسترده تر و با ارزش تر از دوران سایر موجودات باشد، و اگر غیر از این باشد این انتخاب غلط است، و غلی رغم اینکه ما در اینجا خود را ملزم ساخته ایم که فقط به بررسی روانی انسان بپردازیم، اما بازهم نمیتوانیم از تاثیر فنی نص قرآنی در این باره چشم بپوشیم، زیرا این الهامات که در کلمۀ خلافت نهفته کاملاً دلالت خود را آشکار میسازد تا ما را بآن معنائی که دربر دارد رهنمائی کند، بخاطر اینکه این خلیفه مخلوقی است که نامش آسمانها و زمین را پر کرده است، و خدای پاک و بزرگ رسیدن او را بساکنان ملأ اعلی خبر داده و مقدمش را گرامی داشته است، و فرشتگان آسمانها از این خبر بزرگ بجوش و خروش افتادهاند، و به پروردگارشان مراجعه میکنند که بدانند چه خبر است! و مرتب در مقام کسب معرفت هرچه بیش ترند! و مرتب میخواهند از راز خلقت و از حکمت خلافت او آگاه شوند!! و حال آنکه فرشتگان هرگز در هیچ کاری چون و چرائی نداشتهاند، ﴿لَّا يَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَيَفۡعَلُونَ مَا يُؤۡمَرُونَ ٦﴾[التحریم: ۶] «زیرا آنان نافرمانی خدا نمیکنند و بهر کاری که مامورند بدون چون و چرا انجام میدهند». پس این چه جنب و جوشی است که در عالم بالا افتاده است؟ سپس همۀ فرشتگان در مقابل معجزۀ خلقت انسان سر تعظیم بسجده بزرگداشت، انسان فرو مینهند تا اهمیت راز این آفرینش را هرچه بیش تر آشکار کنند، و اکیداً اعلان کنند که این معجزه در میان سایر معجزات آفرینش بینظیر است، همۀ این کارها دلیل بر این است که انسان یک موجود انحصاری است.
سپس از همین آیات در اینجا و در سایر جاهای قرآنکریم چنین بر میآید که میدان مأموریت انسان در روی همین زمین است که باید آبادش کند و بکار و کوشش بپردازد، زیرا خلافت از جانب خدا معنایش این است که باید خلیفه دارای قدرت ایجاد و ابتکار و سازندگی و بهسازی و نوسازی باشد و تا زنده است این برنامه را سرمشق کارش قرار بدهد، و همۀ این امور از کارهای خدای بزرگ است، پاک خدائی که پاره ای از نورش را در نهاد انسان، در نهاد این موجود پیچیده بودیعت نهاده است، آن پاک خدائی که این اعجوبۀ هستی را بجانشینی خود برگزیده و او را برای انجام کارهای ابتکاری و سازندگی ذخیره کرده، و همۀ امکانات را برایگان در اختیارش گذاشته است.
و بدیهی است که بزرگترین این امکانات همان معرفت است، همان علم و دانش است، این خداست که از گسترش علم و معرفت انسان خبر میدهد، و با خلعت و علم آدم الاسما ارزش او را بالا میبرد و ارزش و مقام علم را بفرشتگان میفهماند، و آدم را شاگرد اول دانشگاه خود معرفی میکند.
و این یکی از امتیازاتی است که انسان در آن شخصیت انحصاری دارد، حتی بر فرشتگان معصوم، زیرا او در مقام کسب علم و معرفت بجائی رسیده است که ملک از رسیدن بآن ناتوان است و عاجز، و خودبخود این یک نوع گواهی نامه استحقاقی و شایستگی است که خدای بزرگ بوسیلۀ آن انسان را گرامی داشته است که در نتیجه فرشتگان بر آن اعتراف دارند، و در برابرش سر بسجده تعظیم فرو مینهند.
اما این نیروهائی که در اختیار انسان قرار گرفته و از روشنترین آنها است، نیروی علم و معرفت، و این همان نیروئی است که بوسیله آن خدا آسمانها و زمین را زیرپای انسان رام کرده است، قرآنکریم میگوید: ﴿وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مِّنۡهُ﴾[الجاثیة:۱۳] «(خدای بزرگ) هر چه در آسمانها و زمین است برای شما رام ساخته و در اختیارتان قرار داده است»، هرگز انسان را از یک نقطۀ ضعفی بس اصیل که در نهاد اوست حفظ نمیکند، و آن نقطۀ ضعف عبارت است از: عشق بشهوات و خواهشهای نفسانی. قرآنکریم از این نقطۀ ضعف چنین گزارش میدهد: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ ٱلشَّهَوَٰتِ مِنَ ٱلنِّسَآءِ وَٱلۡبَنِينَ وَٱلۡقَنَٰطِيرِ ٱلۡمُقَنطَرَةِ مِنَ ٱلذَّهَبِ وَٱلۡفِضَّةِ وَٱلۡخَيۡلِ ٱلۡمُسَوَّمَةِ وَٱلۡأَنۡعَٰمِ وَٱلۡحَرۡثِۗ ذَٰلِكَ مَتَٰعُ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا﴾[آل عمران: ۱۴] «عشق بشهوات از خواستههای نفسانی برای مردم آرایش یافته و خوش آیند است، از قبیل زنان و فرزندان و کیسههای اندوخته از زر و سیم و اسبان اختصاصی (علامت خورده) و چهارپایان و محصول کشاورزی (باغ و بستان) و این است بهره و لذت این زندگانی نزدیک و بیارزش».
و حقاً آن درخت بهشتی که انسان از نزدیک شدنش منع شده چاه شهواتی است بیسرپوش و او نمیتواند خویشتن داری کند، اگرچه ما در اینجا در بررسیهای روانی در فشار نیستیم که بتفصیلات همه جانبۀ این درخت بپردازیم که چه بوده و خدا از آن چه هدفی را منظور داشته، و در کجا و با چه دستی کاشته شده، فقط در اینجا آنچه که برای ما لازم است، این است که بگوئیم: فقط یک بوتۀ آزمایش است برای آزمودن نیروی بازدارنده که آیا انسان میتواند جلو شهوات خود را بگیرد، یا نه؟ و در این آزمایش است که نقطۀ ضعف این انسان این موجود انحصاری آشکار میگردد، زیرا در این حال است که میبینیم او نمیتواند در مقابل معشوقۀ شهوت خود را نبازد، و نیروی بازدارندهاش در برابر خواهشهای نفسانی سخت کم توان است.
این قرآنکریم است که میگوید: ﴿وَلَقَدۡ عَهِدۡنَآ إِلَىٰٓ ءَادَمَ مِن قَبۡلُ فَنَسِيَ وَلَمۡ نَجِدۡ لَهُۥ عَزۡمٗا ١١٥﴾[طه: ۱۱۵] «ما پیش از این با آدم عهد بستیم، و سرانجام او فراموش کرد و ما برای او عزم راسخ و پایدار نیافتیم»، اما خوشبختانه این ضعف هم دوام پذیر نیست، و یک لغزشی نیست که انسان دیگر نتواند بپا خیزد، زیرا او دارای نیروهائی است که پیوسته میتواند خود را از لغزش نجات بخشد، باین ترتیب که هر وقت بلغزش افتاد، روی بسوی خدایش بیاید، و بسوی خالقش توجه نماید.
قرآنکریم از این نیروی پایداری گزارش شیرینی دارد، بس شنیدنی: ﴿فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ كَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَيۡهِ﴾[البقرة: ۳۷] «و سرانجام آدم (پس از لغزش) از پروردگارش کلماتی چند دریافت کرد که عاقبت بسوی او بازگشت (توبه نمود)». و این در میان اصول زندگی او با ارزشترین اصلها است، زیرا در مقابل شهوات با اینکه آماج تیر ضعف و ناتوانی است، دارای قدرت هوشیاری هم هست، و نیروی بازدارندۀ بسیار قوی در نهادش ذخیره گردیده، و هر آن در مقابل ضعف و لغزش با توجه بسوی خدای خود میتواند بآسانی خود را دریابد، و این نیرو هم در صمیم فطرتش قرار دارد، قرآنکریم از این معنا گزارش زیبائی دارد:
﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾[الشمس: ۷- ۱۰] «قسم بنفس و بآن نیروئی که آن را باعتدال واداشت که سرانجام راه گناه و فجورش و راه تقوی و پاکدامنی را بآن آموخت، (نیروی تشخیص نیک و بد را بآن بخشید) هان راستگار شد! کسی که نفس خود را از آلایش پاک کرد، و زیان کار شد، کسی که آن را آلوده ساخت»، و پس از همۀ اینها قدرت بمبارزه در نهاد بشر ذخیره گردیده است، قرآنکریم در این باره زیبا بیانی دارد، و خطاب بآدم میگوید: ﴿ٱهۡبِطُواْ بَعۡضُكُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوّٞ﴾[البقرة: ۳۶] «از اینجا بیرون بروید در حالیکه بعضی از شما دشمن بعضی دیگرید»، و بدیهی است وقتیکه در اجتماع انسانی عداوتی وجود دارد مبارزه هم موجود است، و عداوت و دشمنی با شیطان، بآن نیروهای شری که در سیماهای گوناگون خود را نمایان میسازد، بر قرار است؛ اما در اینجا آنچه که موقتاً برای ما دارای اهمیت است، (در جائیکه نیروهای انسان را ارزیابی میکنیم) این است که اصل وجود نیروی مبارزه را ثابت کنیم که آن هم یکی از با ارزشترین نیروهای زندگی است، و در صحنه عالم در میدان پرشور زندگی برای انسان لازم است که بوسیله آن از حق دفاع کند، قرآنکریم این نغمۀ آسمانی از این معنا خوش بیانی دارد: ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٥١﴾[البقرة: ۲۵۱] «و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نمىکرد، زمین را فساد فرامىگرفت، ولى خداوند نسبت به جهانیان، لطف و احسان دارد».
سپس برای انسان از آرامش و بهره برداری از روی زمین هم نصیبی است و باندازۀ سهم خود باید از آن بهره بردارد، قرآنکریم باین معنا اشاره میکند: (هنگامیکه فرمان تبعید از بهشت برای آدم صادر شد) بروید که برای شما در روی زمین تا روز سرنوشت پایگاهی آماده، و بهره برداری از کالای زندگی مقرر است.
پس بنابراین، این پایگاه و این بهره برداری چند صباحی را در زندگی اولاد آدم ارزشهای فراوان است که بدین وسیله در نهادش ذخیره گردیده، همان گونه که از جانب دیگر نیروی دفاع از حریم حق در نهادش نهفته است.
در خاتمه انسان بانجام مأموریت خود در پیرامون خلافت الله قایم میکند، در حالیکه دستور هدایت ربانی را از جانب پروردگارش در نهاد خود ذخیره دارد، بازهم قرآنکریم پس از صدور تبعید آدم و اجرای آن چنین گزارش میدهد: ﴿قُلۡنَا ٱهۡبِطُواْ مِنۡهَا جَمِيعٗاۖ فَإِمَّا يَأۡتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدٗى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٣٨﴾[البقرة: ۳۸] «گفتیم: همگى از آن، فرود آیید! هر گاه هدایتى از طرف من براى شما آمد، کسانى که از آن پیروى کنند، نه ترسى بر آنهاست، و نه غمگین شوند».
آری، در فطرت انسان است نیروی توجه بسوی خدا و استمداد از نور هدایت پروردگار، چنانکه در فطرت اوست دورشدن از خدا و کفرورزیدن بآیات پروردگار، (یعنی: قدرت تشخیص خیر و شر و انجام آن) بازهم گزارشی از قرآنکریم: ﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُواْ وَكَذَّبُواْ بَِٔايَٰتِنَآ أُوْلَٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ ٣٩﴾[البقرة: ۳۹] «و کسانى که کفر ورزیدند و آیات ما را دروغ انگاشتند، اینان دوزخىاند. آنان در آنجا جاودانهاند».
بلی، اینها همان خطوط روشن و دورپایان مخصوص بانسان است که بیان گردید. بنابراین، پس از طی این مراحل هم اکنون ما میتوانیم با یک فکر روشن این مخلوق پیچیده را مورد بررسی کلی و همگانی قرار بدهیم، و بدیهی است که او یک موجود انحصاری مخصوص است، پس هر تفسیریکه او را بسایر موجودات قرین میسازد باطل است، خواه تفسیر حیوانی باشد یا تفسیر مکانیکی، و یا بفرشتگان نورانی آسمانها تفسیر شود، و یا غیر از آن هرچه باشد، جز خود انسان غلط است.
او یک موجود عظیم الشان است و در دوران زندگیش دارای آیات و معجزات بیپایان، مگر نمیبینیم که خود خدای بزرگ از پیدایش او خبر میدهد، و این مأموریت عالی را خود بپایان میبرد، و از بزرگترین آیات این اشرف مخلوقات این است که فرشتگان بارگاه الهی وجودش را کعبۀ آمال قرار میدهند و سر بسجده میگزارند، و یکی دیگر هم این است که خدا آسمانها و زمین را فرش زیرپایش قرار میدهد، هر طوریکه بخواهد تصرف کند آزاد است، و یکی دیگر هم این است که خدای توانا ارادۀ خود را از طریق ارادۀ او و از راه وجود او بکرسی مینشاند، و اینک این معنا را از زبان قرآنکریم میشنویم: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ﴾[الرعد: ۱۱] «خدا هرگز در قومی، در ملتی تغییر ایجاد نمیکند، مگر آنکه خود آن ملت در نهاد خود دست بتغییر بزند»، یعنی: تا ملتی دست به اصلاحات و بهسازی داخلی نزند تا ارادۀ اصلاح نکند، خدا ارادۀ اصلاح نمیکند، و بازهم قرآنکریم باین معنا اشاره میکند: ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٥١﴾[البقرة: ۲۵۱] «اگر خدا (طغیان) دسته ای از مردم را بوسیلۀ دستۀ دیگر دفع نمیکرد قطعاً روی زمین را فساد فرا میگرفت»، یعنی: هر وقت انسان از حریم خود دفاع کند خدا هم با اوست. بازهم فرمان دیگری از قرآنکریم: ﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِي ٱلنَّاسِ﴾[الروم: ۴۱] «فساد دریاها و صحراها را فرا گرفت، بوسیلۀ اعمالیکه از مردم روزگار سر زد».
بلی، انسان موجودی است بس عجیب که نیروهای فراوانی در نهادش ذخیره است، و بارزترین آنها نیروی معرفت و نیروی اراده و سازندگی است که در لابلای خلافت و مقتضیات آن نهفته است، نیروی دفاع از حق است، نیروی توجه بسوی خداست، نیروی دریافت نور هدایت است، نیروی پیروی از فرمان الهی است، نیروی زیستن در قرارگاه موقت روی زمین است، و نیروی بهره برداری از خرمن زندگانی است تا روز سرنوشت.
و نیز انسان یک موجود شگفت انگیز است، دارای نقطۀ ضعف که عبارت است از: عشق بشهوات و فراموشکاری و کفرورزیدن بآیات الهی و حق پوشی، مخلوقی است دارای طبیعت دوجانبه، در آن نیروئی هست که میتواند بآسانی ببالاترین مقامها ترقی کند، و نیروئی هم هست که بارزانی ممکن است به پستترین مقام حیوانیت سقوط کند، و هم اکنون ما میتوانیم از این فکر روشن کلی بررسی انسان را آغاز کنیم.
اما قبل از آنکه این بررسی را آغاز نمائیم، بهتر است بپاره ای از چیزهائیکه (علم امروز) در بارۀ خصوصیات انسان میگوید: اشاره کنیم، زیرا که این گفتهها بخوبی و آسانی آنچه را که ما میخواهیم بیان میکند، چولیان هکسلی در کتابش (Man in the Modern World) (انسان در دنیای جدید) در فصلی تحت عنوان انحصاری بودن انسان نوشته سخنانی میگوید:
۱- حقاً که انسان شناسی در چیزهائیکه بمرکز هستی او تعلق دارد نسبت بحیوان مانند برق خیال بسرعت پیشرفت او در میان شگفتیهای خود با حیوان فرق و فاصلۀ فراوان دارد، گاهی این فاصله خیلی بزرگ و گاهی خیلی کوچک است.
۲- و با ظهور نظریۀ داروین این پیشرفت برق آسا سیر معکوس آغاز نمود و انسان بار دیگر حیوان بحساب آمد، و لکن در سایۀ علم نه در سایۀ احساس ساده، در اول کار نتایج این نظریه کاملاً روشن نگردید، الا اینکه این سیر معکوس آرام، آرام تا آخرین مرز خود رسید و آن بلائی که آمده بود آشکار گردید، و بعنوان نتایج منطقی نظریۀ داروین خود را عرضه داشت، زیرا انسان (در نظر داروین) حیوانی است مانند سایر حیوانات، و روی همین حساب آراء داروین در معنای اصول زندگی و در پیرامون اصول عالی انسانی پیش از سایر موجودات زنده ارزش ندارد، بعقیدۀ او انسان و حشرات خاکی یکسان است، فقط اصل بقا یگانه مقیاسی است برای سنجیدن پیروزیهای تطوری، و روی همین اصل همه موجودات زنده در قاموس او دارای ارزش مساوی هستند، و فقط فکر پیش رفت، یک فکر انسانی است، و این هم مسلم است که در حال حاضر سید مخلوقات فقط انسان است، اما این سیادت دوام پذیر نیست، گاهی هم مورچه و یا موش بجای او مینشیند.
۳- در اینجا در اثر مبالغۀ اعطاء صفات حیوانیت بانسان این فاصله این اندازه کوچک نشده، بلکه در اثر این کوچک شده که از صفات انسانیت انسان کاسته شده، و با این وصف بازهم در عصر نزدیک پیشرفت جدیدی پیدا شده که باعث گسترش انسان شناسی و وسعت میدان روانشناسی و روان کاوی علمی گردیده.
۴- و این پیشرفت بار دوم جلب نظر میکند، و این فاصله میان حیوان و انسان بار دیگر گسترش مییابد، و بعد از نظریۀ داروین انسان دارای آن نیرو نیست که خود را حیوان نداند، و لکن بازهم از نو خود را حیوان بس غریب و عجیبی میداند، و در اغلب حالات صخت بینظیر است، و هنوز هم بررسی انحصاری بودن انسان از ناحیۀ روانی ناتمام است.
۵- و هنوز هم بهترین و روشنترین و بزگترین خصایص این موجود بینظیر این است که او میتواند فکر کند و بتصور بپردازد، و اگر خواستی عبارت کوتاهی بکار ببری، بگو: سخن میگوید و قدرت کلام دارد، و حقاً که این خاصیت اساسی در انسان نتیجههای فراوانی دارد و با ارزشترین آنها نمو و پرورش و گسترش آداب و رسوم روزافزون است.
۶- و از پر ازرشترین نتیجههای گسترش آداب و رسوم، یا بگو: روشنترین مظاهر حقیقی آن این است که انسان پیوسته در بهسازی و نوسازی آلات و ابزار زندگی پیش میتازد، و هر روز بهتر از روز گذشته بسازندگی میپردازد.
۷- و واقعاً که این آداب و رسوم و این سازندگی همان خاصیتهای برجسته ایست که انسان را آماده میسازد تا مرکزیت سیادت موجودات زنده را بدست آرد، و این سیادت روانی در حال حاضر خاصیت دیگری است از خواس انسان، و با این وصف باز انسان نه تنها دارای فضایل فراوان است، بلکه مرتب از مقامی بمقام دیگری ارتقا یافه و نفوذ خود را همه جا گسترش داده است، و در راههای گوناگون زندگیش دارای تنوع فراوان گردیده.
۸- و همین طور علم جدید زیست شناسی انسان را در مرکزی روشن قرار میدهد، و در اثر نعمتهائی که بدست آورده او را بمنزلۀ سید مخلوقات نشان میدهد، چنانکه ادیان میگویند: و با این وصف در اینجا فرقهای فراوانی دیده میشود، و نسبت بنظریۀ کلی ما کمک میکند، زیرا از نقطۀ نظر بیولوژی سایر حیوانات برای خدمت بانسان آفریده نشده، و لکن خود انسان از این میان چنان پیشرفت کرده که توانسته خود را از پارهای گرفتاریها نجات بخشد، و در اثر دارابودن نیروی انس و الفت توانسته از سایر حیوانات امتیاز بدست آورد، و در بهترین نقاط کرۀ زمین احوال طبیعی و روانی خود را بهبود بخشد، اگرچه پیشرفت نظریۀ دینی در تمام تفصیلاتش و یا دست کم در اکثر آنها صحیح نبوده، اما بازهم برای این نظریهها از نقطۀ نظر چولیانسیم یک اساس محکمی هست.
۹- و حقاً که سخن گفتن و آداب و رسوم و آمادگی و سازندگی باعث شد که خاصیتهای دیگری بفراوان از انسان بدست آید که در میان سایر مخلوقات از آنها خبری نباشد و اکثر آنها روشن و معروف است، و بهمین لحاظ لزومی نمیبینم که بتفصیل آنها بپردازم تا از بحث و کاوش از خواص فراوان دیگر باز بمانم که هنوزهم ناشناخته مانده است، بدلیل اینکه جنس بشری در صفات روانی مخصوص خود یک نوع بخصوصی و بینظیر است، و تاکنون برای بررسی و شناخت این صفات عنایت لازم مبذول نگردیده است [۱].
۱۰- و در خاتمه باید بگویم: انسان از میان حیوانات مترقی هنوزهم در راه ترقی و تطور بینظیر است، و این خاصیت جوهری او را طوری قرار میدهد که گوئی تنها موجودی است که بر قدرت فکرکردن تسلط کامل دارد، و واجب شد که بگویم: فرق میان انسان و حیوان در عقل بزرگتر از آنست که گمان میرود.
۱۱- و برای این نرمش و خوشروئی روزافزون انسان نتایج روانی دیگری است که مردان فلسفه آن را فراموش کردهاند، و انسان نیز در پارۀ آنها هنوز بینظیر است، مثلاً: این نرمش و خوشروئی باعث شده که این حقیقت در نظر مجسم گردد که انسان تنها موجودی است که میتواند خود را با نیروی مبارزه و دفاع آراسته سازد، و در حقیقت جلوگیری از نزاع و مبارزه در میان راههای ضد و نقیض بشدت عمومیت دارد و داری منافع روانی است، و این نیست مگر خاصیت عقل بشری که بانسان امکان میدهد تا از این نزاع و ستیزه خود را نجات دهد.
۱۲- و هر وقت که ما قدم بسطح انسانی میگذاریم با پیچیدگیهای جدیدی روبرو میگردیم، زیرا این هم از خصایص انسان است، چنانکه دیدیم که میتواند بر غریزههای خود پیروز گردد.
۱۳- و این خاصیتهائی که بانسان امتیاز میبخشد، همان خاصیتها که بروانی نزدیک ترند تا جسمانی از این سه خصلت آینده پدید میآیند:
۱- قدرت انسان بر تفکر عمومی و یا خصوصی.
۲- قدرت هم آهنگ ساختن عملیات عقلی بخلاف حیوان که دارای چنین قدرتی نیست.
۳- وجود واحدهای اجتماعی مانند قبیله، ملت، حزب، و سازمانهای دینی که انسان در هر یک از آنها دارای شیوۀ آداب و رسوم و قوانین فرهنگ مخصوص است.
۱۴- و نباید ما در اینجا بشمارش پاره ای از وجود نشاط انسان قناعت کنیم، زیرا در حقیقت معظم وجود نشاط و خاصیتهای انسان یک رشته نتیجههای درجه دوم هستند که از خاصیتهای اساسی او سرچشمه میگیرند، و بهمین جهت آنها نیز مانند خاصیتهای اساسی از جهت بررسی روانی بینظیراند.
۱۵- سپس سخن گفتن با یکدیگر و بازیهای منظم و ایجاد برنامۀ تعلیم و تربیت، و پیاده کردن برنامۀ کار و کوشش با اجرت معین، و ایجاد باغ و بستان، و ترتیب دادن پارکهای عمومی و نفریح گاهها، اندیشیدن و وظیفه شناسی، خطا و گناه، نیکوکاری و بدکاری و پشیمان شدن... همه و همه نتیجههای درجۀ دوم هستند که از خصایص اساسی انسان سرچشمه میگیرند، و خلاصه بزرگترین مشکل این است که برای انسان نشاطی پیدا شود که بینظیر نباشد، بلکه خود صفات بیولوژی اساسی مانند خوردن و خوابیدن و آمیزش جنسی که انسان آنها را با شیوۀ مخصوص خود آرایش میدهد نمیتوانند بینظیر نباشند، و ممکن است برای خصوصیات انحصاری انسان نتیجههای درجه دوم فراوانی هم باشد که هنوز شناخته نشدهاند، و باین ترتیب ممکن است انسان در حالات مختلف زندگیش بیش از آنکه ما گمان میکنیم دارای خصوصیات انحصاری باشد.
این است شهادت (علم جدید) از زبان مردی دانشمند و خدانشناسی که از خدا گریزان است، و در لابلای آن اقرار عجیبی نسبت بحقایقی که کتاب آسمانی قرآنکریم یادآوری میکند دیده میشود، زیرا علم هر روز ارمغانی جدیدی بازگو میکند که انسان در آنها دارای خصوصیات انحصاری است، و این همان حقیقت درخشان است که دین برای انسان مقرر داشته، و ما این جملههای متفرقه و طولانی را برای روشن ساختن یک معنای بخصوصی در راه بحث خود نقل کردیم که قصد داریم هرچه بیشتر آن را توضیح بدهیم.
واقعاً که (حقیقت) کلمه خداست، و اعتراف بآن از برای این نیست که بحث صحیح علمی جریان خود را طی کند، بلکه خود بحث علمی که در راه کشف حقیقتی انجام بگیرد، خودپذیرفتن فرمان خداست، همان فرمانی که مردم را وادار میسازد که همه چیز را از آیات الهی جستجو کنند و آثار قدرت خدا را ببینند.
قرآنکریم از این معنا چنین گزارش میدهد: ﴿وَفِيٓ أَنفُسِكُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١﴾[الذاریات:۲۱] «و در روی زمین آیاتی است برای کسانی که اهل یقین هستند، و در نهاد جانهایتان نیز آیاتی است آیا بازهم دارای بصیرت نمیشوید؟!» ﴿سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ وَفِيٓ أَنفُسِهِمۡ﴾[فصلت: ۵۳] «و بزودی ما آثار و آیات خود را در آفاق و انفس بآنان نشان خواهیم داد!»
و بدیهی است که سرانجام حقیقت کلی دین با حقایق درخشان علم بهم میرسند، و بدین ترتیب راه زندگی روشن و روشنتر میگردد.
پس اکنون که با فکر عمومی بررسی (انسان) آشنا شدیم دیگر بآسانی میتوانیم براه خود ادامه بدهیم، و در بحث و کاوشهای خود با آرامش خاطر پیش برویم، و اطمینان داریم که دیگر راه را گم نخواهیم کرد، و گرد و غبار جزئیات راه ما را ناراحت نخواهد ساخت، و هرگز این فکر عمومی دست هیچ کاوشگر را در بحثهای علمی نخواهد بست، و او را وادار نخواهد کرد که حتماً باید از راه تعیین شده از طرف دیگران برود، چرا؟ فقط در هرگامی راه اصلی را نشان خواهد داد که مبادا باشتباه برود وگمراه و سرگردان گردد، مثلاً وقتیکه بیاد آورد که انسان یک موجود منحصر بفرد است، هرگز نباید در تفسیرش بخطا برود و او را با تفسیر حیوانی تفسیر بکند، چنانکه دارونسیم قدیم کرده و پشت سر آن فروید آن را برسمیت شناخت، و هرگز نباید چشمش از دیدن این مظاهر درخشان در ترکیب روانی انسان عاجز بماند تا در تفسیر او از هوای نفس خود پیروی کند، و سرگردان بماند و خسته شود، و همچنین هنگامیکه وسعت و عظمت افق انسان را بیاد آورد و تعدد نیروها و جوانب او را در نظر بگیرد، هرگز خطا نمیرود که او را از دریچۀ مخصوص یک عامل کوچک تفسیر کند، چنانکه فروید و پیروانش کردند، فروید با غریزۀ جنسی و آدلر با احساس تفوق بدیگران، و یونک با احساس جانب شکست و پیروان تجربه با نشاط جسمانی، و کمونیستها با ضرورتهای مادی و یا اجتماعی، زیرا انسان از همۀ این عوامل کوچک وسیع تر است و همه را با یکدیگر هم آهنگ میسازد، بطوریکه تفکیک آنها از هم غیرممکن است، مگر در عالم خیال و گمان.
[۱] چولیان هکسلی دانشمند خداناشناسی است که بوجود خدا اعتراف ندارد، حق را پیش پای خود میبیند، و نزدیک است که تسلیم شود، اما بازهم غرور و چموشی نمیگذارد که براه راست آید، و لکن برای ما همین بس که بوجهه نظر دینی اقرار میکند، و یک روش چولیانسم روشن نشان میدهد، زیرا از یک مرد ملحد بیش از این انتظار نمیرود که تا این حد بحقایق دینی اعتراف نماید.