اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

واقع و خیال

واقع و خیال

این دو نیز خطوط متقابلی هستند در داخل نفس بشریت، و در ظاهر خیلی بخطوط حسی و معنوی و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب نزدیکند، و با این وصف هر یک از این سه زوج دارای هستی ممتازند، در فقرۀ گذشته دیدیم که فرق است میان خطوط حسی و معنوی، و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب، و در اینجا نیز فرق میان این سه زوج متقابل را بیان می‌کنیم، دو خط نخستین دو نیروی متقابلند در هستی انسان، یکی نیروی حسی که در جسم خودنمائی می‌کند، مانند طعام و شراب و غریزۀ جنسی و آن یک نیروی عضله ای سازنده و ثمربخشی است، یعنی: نیروی کار و کوشش است، و دیگری نیروی معنوی است، نیروئی است که معانی کلی و معانی مجرد را درک می‌کند، فضیلت و اصول عالی انسانیت و حق و عدالت را درک می‌کند، و بتفکر و تصور می‌پردازد.

و دومین دسته خطوط ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب است، ایمان بهرچه که از راه حواس بنفس بشریت می‌رسد در عالم حقیقت موجود است، و نیز ایمان بهرچه که از طریق ماورا حواس می‌رسد بازهم در واقع موجود است.

و سومین دسته خطوطی که ما در این فقره می‌خواهیم بیان کنیم، عبارت است از: نیروئی که بواقعیت همین زمین محسوس اتصال دارد و در آن عمل می‌کند، و نتیجۀ واقعی محسوس می‌دهد.

و همچنین عبارت است از: نیروئی که از متن خیال بر میخیزد و چیزهای دیگر را غیر از آنچه که با چشم دیده می‌شود در خیال می‌پروراند، و در عین حال میداند که خیال است، و بدون شک و تردید در این سه مرحله تداخل و درهم رفتگی و آمیزش عجیبی سخت پیچیده در جریانست، اما من خیلی دوست دارم بیان کنم که علی رغم این تداخل و پیچیده گیها بازهم هر یک از دیگری ممتاز است، زیرا گاهی چنان بنظر می‌رسد که نیروی واقع همان نیروی حسی است، (در زوج اول)، و در عین حال ایمان بحسوس است، در (زوج دوم)، و نیز چنین بنظر می‌رسد که نیروی خیال همان نیروی معنوی است، در (زوج اول) و نیروی ایمان بغیب است در (زوج دوم)، و حال آنکه حقیقت غیر از این است.

پس بنابراین، نیروی واقع با امتیازی که دارد بهمۀ خطوط چهارگانۀ ردیف اول شامل است، نیروی حسی کاملاً در نیروی واقع فرو رفته، بدلیل اینکه خود جزئی از همین واقع است.

و همچنین نیروی معنوی که براساس تفکر و تصور پایدار است، بهمین ترتیب: در نیروی واقع فرو رفته است، زیرا وقتیکه انسان در بارۀ عدالت، در بارۀ حق، درستی، فضیلت، و شجاعت و... فکر می‌کند، او گرچه این فکر را بطور بسیط و کلی انجام می‌دهد، اما براساس واقع، براساس اینکه عدالت در روی زمین واقع است، و بهمین ترتیب: هم حق و فضیلت و درستی و امانت و شجاعت...

دیگر فکر نمی‌کند که این‌ها یک رشته خیالات است، بلکه در حقیقت این صورت بسیط و مجرد در ذهن بوجود نیامده، مگر از همین واقع که او می‌بیند و تمرین می‌کند، و بعضی از آن‌ها را جمع می‌کند و باهم ارتباط می‌دهد و از آن‌ها یک صورت بسیط و مجرد می‌سازد.

بلی، اگرچه او همین صورت کلی را در خیال می‌پروراند، اما وظیفه و مأموریت خیال این نیست که این صورت را در خود از خیال ایجاد کند، بلکه وظیفه خیال این است که آن را از واقع جمع آورد و بهم وصل کند و همۀ اجراء را در کنار یکدیگر قرار بدهد تا از این مجموع یک فکر کلی و جامع بوجود آید.

و هنگامیکه از مردم در روی زمین عدالت و یا فضیلت خواسته شود، و هنگامیکه مردم از یکدیگر بخواهند که همه شجاع و دلیر و یا راستگو و دارای اخلاق نیک باشند، این خواسته‌های آنان فقط با خیالات خالی از حقیقت نیست، چون همه از اول می‌دانند خیالات هرگز در عالم واقع تحقق پیدا نمی‌کند و یا می‌دانند که اصلاً در روی زمین وجود خارجی ندارد، بلکه آنان چیزی را میخواهند که معتقدند حقیقت دارد و قابل اجرا است، و نیز بخوبی می‌دانند که همۀ مردم در این فضایل و در این اصول یکسان نیستند، و می‌دانند که افراد هرگز در آن‌ها ثابت و پا برجا نمی‌مانند، بلکه گاهی در این راه سقوط می‌کنند و بی‌راهه می‌روند و بلغزش گرفتار می‌گردند، اما بهمین ترتیب: همه می‌دانند که هر انسانی دارای مقداری از فضیلت است، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد، و در هر صورت این فضایل موجود است، و روی همین حساب همۀ این امر اعم از حسی و معنوی در منطقۀ واقعیت قرار میگیرد، نه در منطقۀ خیال، و همینطور هم هست ایمان بمحسوب و ایمان بغیب هردو داخل در منطقۀ واقعیت است.

و خیال نیز در عالم تصور ماوراء حواس کار می‌کند، و اما ماموریتش فقط این است که دائم بکوشد تصور کند و از حد تصور تجاوز ننماید که بخواهد چیزی در عالم خیال ایجاد کند و بحقیقت در آن وجود بخشد.

و هنگامیکه انسان ایمان بخدا (بغیب) می‌آورد، او مؤمن است که خدایی هست و حقیقتی است موجود در عالم واقع.

و هنگامیکه ایمان بوجود ملائیکه دارد، مؤمن است که ملک حقیقتاً در عالم واقع موجود است، اگرچه حواس او این وجود را نمی‌تواند درک کند، و حتی از درک آثارش نیز ناتوان است، و همچنین هرچیزی که انسان خارج از حواس بآن ایمان بیاورد، آن ایمان بواقع است نه ایمان بخیال.

اما خود خیال پس آن در منطقۀ دیگر کار می‌کند، خود میداند که خیال است و با واقع ارتباطی ندارد.

انسان ابتدا بخیال می‌پردازد، یعنی: قیافه‌هائی را ایجاد می‌کند که در عالم واقع وجود ندارند، نه در عالم محسوسات وجود دارند و نه در عالم بیرون از حواس، نه در منطقۀ نیروی حسی و نه در منطقۀ نیروی معنوی، (اگرچه با همۀ این‌ها اتصال دارد، چنانکه پس از اندکی خواهیم دید)، و در اثناء این تخیل می‌داند که این قیافه‌ها را فقط خود او در عالم خیال آفریده است و درک می‌کند که حقیقت ندارند، و ممکن است که تا ابد هم بوجود نیایند.

هم اکنون من معتقد ام که فرق‌های میان این سه زوج شبیه هم کاملاً روشن گردید.

بنابراین، حال که داستان این است، ما هم اکنون بر می‌گردیم که بیان کنیم در میان این سه دسته خطوط متقابل چه اندازه تداخل و پیچیدگی وجود دارد؟

ما قبلاً گفتیم که همۀ خطوط چهارگانۀ اولی نیروی حسی و نیروی معنوی، ایمان بغیب و ایمان بمحسوس، همگی داخل در منطقۀ واقع هستند، و الان هم می‌گوئیم که همۀ این‌ها بهمین ترتیب: با نیروی خیال اتصال دارند.

حقاً که خیال چیزی را از عدم نمی‌تواند بوجود آورد، گرچه آن چیز خیال هم باشد، چون آن قیافه‌هائی را که خیال می‌کند اساساً آن‌ها را بیک موجودی که در عالم واقع هست تکیه می‌دهد، و بعد از آن یا چیزی بر آن اضافه می‌کند و یا کم می‌کند، و یا تعدیل و شکل می‌دهد تا بتواند قیافه‌های خیالی ساخت خود را ایجاد کند، اما هرگز از عدم ایجاد نمی‌کند، آن هم مانند سایر نیروهای معنوی از عالم حس کار خود را آغاز می‌کند، و سپس از این پل حسی می‌گذرد و بساحل معنویات قدم میگذارد، وقتیکه کودک خیال می‌کند که چوب دستی او اسب است، و او این اسب را سوار می‌شود و راه می‌رود، پس او این خیال را از صورت یک اسب واقعی میگیرد که حواس او آن را درک می‌کند، و آن اسب حقیقی و اسب سواری حقیقی است.

و نیز وقتیکه او قیافۀ جن یا غول و یا عفریت را تصور می‌کند، پس او اول این قیافه‌ها را از یک صورت واقعی ایجاد می‌کند، و سپس چیزی بر آن افزایش می‌دهد و یا کم می‌کند، باین ترتیب: مثلاً: چشم‌های درشت و خوفناکی را برای آن فرض می‌کند، و خود آن یک چشم حقیقی است که در واقع موجود است، و یا موی درازی را فرض می‌کند و یا جثۀ بسیار بزرگی را تصور می‌کند، اما این مو و این جثه از یک واقعیت موجود گرفته می‌شود.

و هنگامیکه جوانی را تصور می‌کند که در حال پرواز است و یا سخن می‌گوید، و یا اعمال دیگری انجام می‌دهد، پس او قیافه‌های جدید را از قیافه‌های قدیم در خیال خود باهم ترکیب می‌دهد که در عالم او موجود و محسوسند.

سپس این کودک آرام آرام بزرگ می‌شود و یک انسان کامل می‌گردد و تخیلاتش بتدریج تغییر مییابد، مثلاً: در خیالش یک عالم خیالی بی‌نظیری می‌سازد که هرچه در آن هست کامل است، و همه چیز در آن زیبا است، و لکن طریقه عمل خیال تغییر نیافته است. بنابراین، او دائم قیافه‌های جدیدی که از قیافه‌های قدیم موجود و محسوس میگیرد باهم ترکیب می‌دهد، و دائم آن‌ها را بیک موجود در عالم واقع تکیه می‌دهد، چیزی در خیال خود اضافه می‌کند و یا کم، و یا تعدیل در آن می‌دهد، و لکن در هر صورت چیزی از عدم بوجود نمیآورد، و بهمین ترتیب: واقع و خیال یکی با دیگری اتصال پیدا می‌کند، مانند دو خط مقابل هم.

سپس باتفاق هم با سایر خطوط روانی با کمال پیچیدگی و آمیختگی اتصال پیدا می‌کنند و درهم می‌پیچند، و این اتصال و هم پیچیدگی در نقطۀ اتصال این دو خط توقف نمی‌کند، بلکه در طول زندگی انسان ادامه دارد تا انسان، انسان است، این اتصال هم برقرار است، زیرا بخوبی پیداست که نیروی واقع نیروئی است که با عالم مادی محسوس و با عالم واقع در یک منطقۀ وسیعی پیچیده است که همۀ اصول معنوی و ایمان بغیب بعنوان یک واقعیت در آن قرار دارند، و آن عبارت است از: نیروی عمل و نیروی تولید واقعی، خواه این تولید در عالم ماده باشد و یا در عالم روح.

همان نیروئی است که عالم مادی واقع را دربر میگیرد، و سرانجام آن را از مادۀ خام بمادۀ ساخته شده تبدیل می‌کند، همان نیروئی است که زمین خشک را به باغهای سرسبز و کشت زارهای پربرکت تبدیل می‌کند، همان نیروئی است که دائم می‌کوشد تا با اسرار و عناصر و نیروهای این جهان بزرگ آشنا شود تا بتواند آن‌ها را در عمران و آبادی روی زمین بکار اندازد، و همچنین نیروئی که بهمین ترتیب: واقعیت عالم روحی و معنوی را دربر میگیرد که در نتیجه نظام‌های اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی را ایجاد می‌کند و روابط مردم را در روی زمین منظم و برقرار می‌سازد، و زندگی اولاد آدم را براساس یک رشته اصول معین پایه گذاری می‌کند و در دنیای واقع همۀ آن‌ها را بکار می‌بندد، و خلاصه آن همان نیروی بزرگی است که انسان بوسیله آن خلافت خود را از جانب خدا در روی زمین اجرا می‌کند، اما با این وصف نیروی خیال از هیچکدام این‌ها دور و بیگانه نیست، حقیقتاً انسانی که خیال می‌کند (و خود میداند که خیال می‌کند)، هرگز با عالم واقع قطع ارتباط نکرده است، زیرا وقتیکه انسان کمال مطلق را در خیال می‌پروراند. (البته باندازه قدرت خیالش) پس او از این راه برای تصور حقیقت خدایی که کمال مطلق در آن نمایان است استمداد میجوید، و از اینجا است که تخیل در شعاع عقیده قرار میگیرد که خود جزئی از واقع است.

و نیز وقتیکه آدمی کمال را در عالم انسان بخیال میسپارد، پس او یک قیافۀ شایسته و بایسته ای را که باید در عالم واقع موجود باشد در نظر میگیرد، و بوسیله این خیال استمداد میجوید که برای بحقیقت رساندن این قیافۀ خیالی بکوشد تا بلکه چیزی از آن تحقق یابد و موجود باشد، و بشریت باندازه‌ایکه قدرت خیالش اجازه می‌دهد ترقی کند.

و حتی وقتیکه انسان در خیال مطلق فرو می‌رود، مثلاً: در لذت هنر و یا در ساعات استراحت که در روی زمین دراز کشیده یا در لحظه هائیکه می‌خواهد از عالم واقع فرار بکند، پس او در عالم نفس خود بیک نتیجۀ عملی می‌رسد، او مرزهای عالم خود را که در آن زندگی می‌کند گسترش می‌دهد.

پس بنابراین، در احساس روانی انسان امتیازی نیست میان خیال و واقع، وقتیکه هردو در نفس انسان پیدا می‌شوند، روی این حساب هر خیالی که بالفعل در نفس پیدا شود، آن یک حقیقت شعوری و روانی است که عاقبت به نتیجۀ فعلی می‌رسد، غم میآورد، شادی میآورد، نشاط می‌دهد، و یا سستی ایجاد می‌کند، و از اینجا است که می‌بینیم انسان از طریق خیال در عالمی وسیع تر از عالم واقع محدود خود زندگی می‌کند.

و وقتیکه این معنا بدست آمد، دیگر احتیاجی نداریم از خیالی گفتگو کنیم که باعث پیدایش کشفیات علمی و اختراعات سودمند می‌گردد، زیرا اتصال و ارتباط این خیال با واقع خیلی روشن است، احتیاج بشرح و بیان ندارد، بلکه چیزیکه محتاج بشرح و بیان است، این است که حتی این خیال بی‌پایان، خیالی که ظاهراً هرگز بآخر نمی‌رسد عاقبت با واقع پیوند میخورد و با یکدیگر آمیخته و ممزوج می‌گردد، و حال آنکه نیروی واقع از جهت پیدایش از هر نیروئی در ظهور مقدم تر است، زیرا کودک شیرخوار در ماه‌های اول زندگی در عالم واقع زندگی می‌کند، در عالم واقع زندگی می‌کند که در آن با واقعیت پستان و آغوش سر و کار دارد.

و هنوز ما با این دستگاه‌های علمی امروز نتوانسته ایم بعالم روانی کودک قدم بگذاریم تا بدانیم که آیا او هم در این ایام زندگی بخیال می‌پردازد یا نه؟! اگرچه از بدیهیات است که او در عالم خواب خیالهائی دارد، خواب می‌بیند و در حال خواب لبهای خود را بحرکت درمیآورد، مانند اینکه پستان مادر را می‌مکد، آیا در حال بیداری هم بخیال می‌پردازد؟ مثلاً: پستان مادر را یک عالم بسیار وسیع تصور کند که نه ابتدا دارد و نه انتها و نه حد و مرزی.!

و نیز آیا آغوش مادر را جزئی از هستی خود تصور می‌کند که هرگز از آن جدا نخواهد شد یا نه؟! امری است بس دقیق و برای کشف حقیقت آن احتیاج بیک تلویزیون الکترونی داریم که بتواند افکار را از داخل نفوس به بیرون انتقال بدهد و روی صفحه تلویزیون بیاورد، و لکن با این وصف نیروی خیال خیلی بسرعت نمو می‌کند و گسترش مییابد، حتی در نفس و روان کودک هم نیروی واقع را دربر میگیرد، زیرا خیال کودک در سال‌های اول کودکی آنقدر وسیع است که بآسانی می‌تواند هرچیزی را در خیالش بپروراند، در مجموعۀ خیالات خود آنچنان زندگی می‌کند که گوئی عالم واقع همین است، بلکه آن خود یک عالم واقعی است که کودک بیش از عالم واقع بزرگ سالان که دارای شعاع محدود است انس میگیرد، و این خیال کودکانه در این مرحله مأموریت مهمی را انجام می‌دهد، زیرا کودک از همین طریق خیال مدارک ذهنی خود را می‌پروراند، درست مانند اینکه اساس آینده زندگی را پی ریزی می‌کند که زیربنای واقعیت آینده اوست.

بنابراین، هر خیالی در نفس کودک مانند یک مرغ پرنده ایست دائم پرواز می‌کند، و در ذهن کودک برای خود آشیانه می‌سازد که ممکن است در آینده در آن زندگی کند، و آرام آرام حقایق عالم واقع در این دریای دورکرانه غوطه ور می‌گردد و امواج خیال آن‌ها را درهم میکوبد، و سرانجام برای زندگی جزیرۀ کوچکی پیدا می‌شود و بیرون از این طوفان قرار میگیرد، و از عالم خارج از عالم خود الهام می‌رسد که دائم رفتار کودک را رو بافزایش می‌برد، و واقعیت محسوس او را در فکر و حس و مشاعرش رو بافزایش سوق می‌دهد، همانطوریکه با تلقین و تعلیم بزرگ سالان رو بافزایش می‌رود.

و در اثناء عملیات این اشتیاق دائمی برای کسب معرفت که در نهاد کودک است این جزیره در محیط خیال آشکار می‌گردد و پیوسته نمو می‌کند، و گسترش مییابد تا تبدیل بجنگ‌های وسیع و انبوه می‌گردد، و لکن هیچ وقت بعد از این، این محیط پر نمی‌شود، مرتب این واقع نمو می‌کند و گسترش مییابد، و هرچه نگاه کنی عالمی را پر از خیال میبینی، و هرچه که آن گسترش یابد خیالی پشت سر خیال پدید می‌آید و بپایان نمی‌رسد.

سپس کودک در اوان بلوغ و ابتدای جوانی بر می‌گردد و با امواج نوظهوری از خیال روبرو می‌شود، بعد از آنکه پیش از چندسال بواقعیت موجود عشق پیدا کرده بود، اما در اینجا خیالی است از نوع دیگر، چیز جدیدی است که سابقه نداشت، دیگر خیال جن و شیاطین و غولهای بیابانی و مرغان سخن گو و حیوانات درنده و درندگان تعلیم یافته نیست، بلکه خیالی است شیرین پر از عاطفه شاعرانه و عاشقانه و وجدانی که پیوسته با اصول عالی و عواطف و احساسات انسانی اتصال دارد.

اگرچه آن جنبش اولی خیال مأموریت خود را برای پرورش دادن قوای ذهنی کودک بخوبی انجام میداد، اما این جنبش دوم همان مأموریت را برای پروراندن قوای عاطفی و وجدانی انجام می‌دهد که بعد از این براساس آن عملیات معنوی میان فرزندان انسان پایدار می‌گردد.

و سپس امواج دیگری از واقعیت در مرحلۀ جوانی پیدا میوشد تا با واقعیت و دشواریهای زندگی روبرو گردد، آرام آرام و بتدریج امواج خیال سابق فرو می‌نشیند و آرام میگیرد، و صخره هائیکه در این دریای آرام و راکد خوابیده‌اند سر بیرون میآورند، صخره‌های مشکلات زندگی، صخره‌های سختیها، رنج‌ها، ناراحتیها، و مصیبت‌ها و... اما تا زندگی برقرار است آب این دریا هرگز خشک نمی‌شود، این دریا پرآب است تا آدمی زنده است، زیرا هنگامیکه این آب خشک شود نفس آدمی میمیرد، و دیگر با زندگی اتصالی ندارد، و نیروی آن پیش بعضی از مردم تا آخر عمر بحال خود باقی می‌ماند و مادام العمر آن را بکار می‌برند، و این قوم هنرمندانند، و اما بقیۀ مردم پس هرچه خیال در نفس‌ها آنان رو بسستی رود، آنان نیز برای اینکه باقی مانده خیال را تا حد ممکن بکار ببندند.

و می‌بینیم که خیال و واقع از اول تا آخر یکی بر دیگری متصل است و با سایر خطوط نفس درهم آمخیته‌اند.