اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

نیروهای حکم‌کننده

نیروهای حکم‌کننده

﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّكَ مِنۢ بَنِيٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّيَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ إِنَّا كُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِينَ ١٧٢[الأعراف: ۱۷۲] «و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم. که [مبادا] روز قیامت بگویید، ما از این [حقیقت‏] بى خبر بودیم».

خواستن و عشق بزندگی و بهره برداری از آن بزرگترین نیروی حکم کننده است در هستی انسان، و آن چنانکه در اول در مقدمۀ این فصل بیان کردیم، شامل نیروهای حکم کنندۀ جزئی و فرعی است، و علی الدوام با حرکت آن فرع‌ها و شعبه‌ها باز می‌شود تا برسد به نیروهای فرعی بس دقیق و باریک و ریشه دار، و همۀ این‌ها سرانجام باعصاب روانی که سابقاً اشاره کردیم منتهی می‌گردد، گفتیم که این اعصاب روانی مانند اعصاب جسم آنچنان فشره و درهم فرو رفته و پیچیده است که آدمی در مقابل آن حیران می‌ماند، و سرانجام همه باهم یک رسالت انجام می‌دهند.

و این نیروی حکم کنندۀ بزرگ دارای دو فرع فطری بزرگ و اساسی است که عبارتند از: حفظ ذات و حفظ نوع (خوددوستی و نوع دوستی) و سپس از هر یک از آن‌ها و یا بگو: (از هردوی آن‌ها باهم) فرع‌ها و شعبه‌های دیگری باز می‌شود، زیرا طعام، شراب، لباس، مسکن، عشق بمالکیت، عشق بظهور و خودنمائی، عشق بامتیاز، و دفاع از حریم خود، همه و همه یک رشته اموری است که پیوند و اتصال محکمی بعشق در حفظ ذات و بهره برداری از آن دارد.

و اما حفظ نوع بزرگترین ابزارش نیروی غریزه ای جنسی است، و لکن همۀ آن فرع‌های گذشته با این نیرو باهم پیچیده و درهم بافته است، و نتیجه این شده که هر یک از آن‌ها دارای دو شعبه شده است، یکی اتصال بذات آدمی دارد، و دیگری با غریزۀ جنسی پیوند خورده است، و این دو نیروی محرک باهم با همۀ فروعی که از آن‌ها انشعاب یافته‌اند، و با همۀ این پیچیدگی و درهم بافتگی، و همانها که در اصل نمایشگاه‌های حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی هستند، سرانجام با این خصوصیات در زندگی انسان یک مأموریت انجام می‌دهند یک وظیفه دارند.

آری، حکمت خالق بزرگ چنین اقتضا کرده این مخلوق، مخلوقیکه برای خلافت از جانب خدا در روی زمین دعوت شده، باید نیروی باین عظمت را در اختیار داشته باشد تا او را در اداء رسالت خود در روی زمین و در میدان زندگی یاری کند.

نیروئی است که پیوسته فرمان کار می‌دهد، زیرا کار و کوشش در روی زمین و انشاء و آبادکردن و بناکردن و تغییردادن بزرگترین مأموریت این مخلوق بی‌نظیر است، و همان هم معنا و نمایشگر خلافت از جانب خداست در روی زمین تیره.

انسان مشتی از این خاک تیره بود، نه اراده ای داشت و نه توجهی بچیزی، و نه دارای کوچکترین رسالتی بود، همینطور هیکلی بود از گل. سپس خدا شراره ای از روح خود از نور خود در آن دمید تا پاره ای از مظاهر قدرتش را باو عطا کند.

این یک مشت خاک که نمی‌توانست این بارگران امانت را حمل کند و در تقدیر پروردگار دانا و توانا و حکیم هم نبود که این ترتیب مأموریت بزرگ باین هیکل خاکی سپرده شود، و بلکه آن خود بتنهائی قابلیت نداشت.

از دم این روح الهی بود که (انسان) خلیفه الله در روی زمین گردید، و این همه قدرت ایجاد و ابداع و سازندگی و تغییر و پیشرفت در اختیارش قرار گرفت، و این نمونه ایست از اراده خلقت در ذات خالق سازنده و صورتگر و استاد قادر و توانا و حکیم، و باندازه ای که این یک مشت خاک قدرت عمل دارد و استعداد باو داده شده است، و خدا انسان را با آن صفات لازم و ضروریش در خلافت از جانب خود ذخیره کرده است، ذخیر کرده است با صفت (علم) که می‌گوید: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ كُلَّهَا[البقرة: ۳۱] و با صفت (ادراک) که می‌گوید: ﴿قُلۡ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَنشَأَكُمۡ وَجَعَلَ لَكُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ[الملک:۲۳] «بگو: آن همان خدائی است که شما را بوجود آورد و بشما گوش داد و چشم‌ها و دل‌ها داد» و با صفت (اراده و اختیار) ذخیره کرده است که می‌گوید: ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: ۷- ۱۰] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

بازهم می‌گوید: ﴿وَهَدَيۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَيۡنِ ١٠[البلد: ۱۰] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم».

و با این ترتیب: انسان با این نیروی سرشار چشم باز کرده و خود آماده بدوران این خلافت در روی زمین گردید، و خود را لایق و سزاوار دید که این بارگران را بدوش بکشد، (آسمان بار امانت نتوانست کشید) و لکن انسان کشید، اما بناچار باید برای روشن کردن این آتش عشق در درون این چنین موجودی هیزمی باشد قابل اشتعال تا حرکت کند، ایجاد کند، بسازد و دست باختراعات بزند، و نیروهائیکه که این دم آسمانی در آن بودیعت نهاده بکار بزند، و برای پایدارساختن دوران خلافت قیام کند و خلیفه الله در روی زمین باشد و سرافراز گردد، و این هیزم قابل اشتعال همان نیروهای حکم کننده است که وجود انسان آن‌ها را دربر گرفته، و همه را در درون خود جای داده است.

ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه اینطور شده؟! ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه فطرت بشریت این است؟! نمی‌توانیم بپرسیم که چرا انسان طوری قرار داده نشده بدون اشتعال و بدون نیروهای حکم کننده کار کند؟ و باجبار کار کند؟ نمی‌توانیم بپرسیم: برای اینکه حق نداریم؟! بپرسیم: وظیفۀ ما نیست؟! برای اینکه خدا از کردار خود مسئول نیست، ﴿لَا يُسۡ‍َٔلُ عَمَّا يَفۡعَلُ[الأنبیاء: ۲۳] ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوّٗا كَبِيرٗا ٤٣[الإسراء: ۴۳] خدا که در مقابل ما از کارهای خود مسئول نیست، بلکه فقط می‌توانیم در این هستی انسانی آثار و مظاهر ارادۀ الهی را بشناسیم و بپذیریم و یقین کنیم که بناچار او باید دارای نیروهای حکم کننده باشد که آدمی را بکار وادارد، و او را برای تحمل مشقت‌های توان شکن آماده سازد، ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِي كَبَدٍ ٤[البلد: ۴] «حقاً که انسان در میان فشار و سختی آفریده شده»، هر یک از گام‌های او در روی زمین نمایشگر زحمت و مشقت و کوشش است، حرکت جسمانی او در زمین خاصیتش این است که با قوۀ جاذبۀ زمین مقاومت کند، و سرانجام در هر حرکتی مقداری زحمت بکشد تا بتواند انگشتان خود را از زمین بلند کند، حتی جریان خون را در داخل اعصاب به حرکت درآورد، و همچنین تبدیل ماده خام که انسان را احاطه کرده بیک ماده متشکل، و تبدیل آن بیک بنائی مدرن و بکشت زار و صنایع روزافزون و... احتیاج بچنین زحمتی دارد.

بناچار باید کار کرد و مدتها ناراحتی کشید تا نتیجه گرفت، آبادکردن روی زمین پدران و مادران ما را با تولید نسل وادار می‌کند که به مشکلات فراوان تن در دهند. البته هر یک در حوزۀ اختصاصی خود مادر فرزندش را با ناراحتی‌های فراوان ماه‌ها در شکم بهرسو میکشد و تا دوسال از شیره جانش او را روزی میرساند، از یکی آسوده نگشته دیگری را در دل خود جای می‌دهد و خود را برای کشیدن بار زحمت‌های او آماده می‌کند، پدر نیز بنوبۀ خود بار مشکلات پرورش و تهیه روزی فرزندان را عهده دار می‌گردد، لباس و غذا و مسکن و آسایش آنان را فراهم می‌سازد تا آنجا که آن‌ها نیز مانند پدر بتوانند رسالت خود را انجام بدهند، و پدر نیز دوباره قادر باشد که برنامه را دوباره از سر بگیرد، و بهمین ترتیب: هر حرکتی از حرکتهای خلافت الهی که در اختیار انسان است محتاج بتحمل این مشکلات است.

بنابراین، آن چیست که انسان را باین مشکلات وادار می‌سازد؟ و آن چه نیروئی است که در این باره او را یاری می‌دهد؟! بناچار باید نیروی حکم کننده ای در کار باشد، باید ماده ای قابل اشتعالی در درون او باشد که این حرکت و این کوشش را در او ایجاد کند، بناچار باید جنبشی باشد که با این زحمات به مقابله بپردازد.

اما نه! اگر نیروی حرکت نیروی حکم کننده با مشقت موجود روبرو گردد و نتواند بر مشقت پیروز آید، انسان در نقطه اول متوقف می‌گردد و از صفر تجاوز نمی‌کند، نه حرکتی از او سر میزند، نه کاری می‌کند و نه بسیر می‌پردازد، بدیهی است هر جسمی که در آن دو نیروی متساوی و متضاد روبرو باشد آن جسم ثابت و راکد است، و نمی‌تواند از جای خود تکان بخورد.

پس بناچار باید یکی بر دیگری غلبه کند تا جسم را بحرکت درآورد، براهی بیاندازد که می‌خواهد، بناچار باید نیروی حکم کننده دائم رو بافزایش باشد تا حرکت مطلوب بوجود آید.

از اینجا است که باید نیروهای حکم کننده دائم قوی و قوی تر گردد تا انسان بحرکت درآید و بکار و کوشش بپردازد، و در خط سیر انسانی قدم بردارد، بناچار باید در داخل او یک مادۀ قابل اشتعالی باشد که هردم شعله ور گردد و حرارت لازم را ایجاد کند، حرکتی ایجاد کند که قدمهای او در این راه خسته نگردد، و از اینجا است که شهوات در وجود انسان باید باشد.

هر نیروی محرکی از نیروهای فطری با خود نیروی حکم کننده ای را حمل می‌کند، اما این نیرو را بشیوۀ مخصوصی حمل می‌کند، طوری حمل می‌کند که دارای همۀ ضمانت‌ها است، از هر جهت بیمه شده است، تضمین می‌کند که نگذارد نیروی حکم کننده تعطیل گردد، و یا مشکلات آن را از کار بیاندازد، نیروی حاکم کافی نیست که از پشت سر فرمان حرکت بدهد، بلکه کششی هم از جلو لازم که با آن همگام باشد، حتی اگر یکی از این دو نیرو بخاطر پاره ای پیش آمدها ناتوان گردد، دیگری بجای آن کار کند و رسالت آن را انجام بدهد.

جذبه ای از پیش رو که عبارت است از: لذت، حرکت و فشاری از پشت سر که عبارت است از: رنج و الم، و این دو کشش و کوشش با هر جنبش فطری که در نهاد انسان است پیوند ناگسستنی دارند.

لذت همان ندای پیشرو است که انسان را بسوی پیش میراند و پایدار می‌سازد که در نتیجه برای بدست آوردن این لذت شیرین بحرکت می‌پردازد، لذتی که در سرشت او ترکیب شده که بندای آن جواب مثبت بدهد، و برای بدست آوردن آن از جان و دل تلاش کند، چنانکه در سرشت آهن گنجیده شده که خودبخود بسوی آهن ربا کشیده شود.

و رنج و الم همان مهمیز است که انسان را از پشت سر حرکت می‌دهد که سرانجام حرکت می‌کند که رنج را از خود دور سازد، زیرا در سرشت او گنجیده است که از رنج فرار کند و دور از درد زندگی نماید، چنانکه در طبیعت دو قطب مخالف و شبیه هم گنجیده شده که دائم در میان آن‌ها نفرت و دوری حادث گردد.

و هر جنبش فطری در انسان با این دو عامل مساعد ذخیر شده است تا حرکت دائم به پیش را در او بیمه نمایند.

مثلاً: طعام و شراب برای حفظ ذات ضروری است، پس بناچار باید با لذت و رنج پیوند داشته باشد که هم از پشت سر و هم از پیشروی فرمان پیشرفت دریافت نماید، گرسنگی و تشنگی همان مهمیز است که انسان را بوسیله رنج حرکت می‌دهد که سرانجام برای بدست آوردن نان و آب می‌کوشد تا این رنج را تسکین بخشد، رنجی که ساکت نمی‌شود مگر با پاسخ مثبت، اما این رنج بتنهائی بس نیست، زیرا در اینجا لذت سیر و سیرآب شدن هست، و این هردو باهم لذت از پیشروی و رنج از پشت سر انسان را به جستجوی نان و آب وامیدارند تا برای حفظ ذات و هستی خود بکشود.

مثلاً: لباس خود یک امر ضروری است، بهمین ترتیب: آن رنجیکه از عوارض جوی پدید می‌آید از قبیل سرما و گرمای شدید و... محرکی هستند از پشت سر مرتب ندا می‌دهند که باید لباس تهیه شود.

و آن لذتی را که دفاع و حفاظت از عوارض جوی ایجاد می‌کند، آن یک نیروی جاذبه ایست از پیشروی که پیوسته از جلو میکشد.

و غریزۀ جنسی وسیله حفظ نوع است، بناچار بهمین ترتیب: باید دارای لذت و رنجشی باشد تا رسالتی را که برای انجام این وظیفه لازم است تضمین نماید تا مشکلات و سختیهائی که برای تولید نسل مترتب است انسان را از ادای این رسالت باز ندارد، خواه از طرف مرد و خواه از طرف زن، و برای اینکه در این راه جدا مشکلات فراوان است، و سختیها سخت بهم پیچیده، بناچار باید جذبه‌ها نیز سخت و جدی باشد، و رنج طاقت فرسا شود که در مقابل آن عنان صبر از دست برود تا تضمین کافی برای اجرای این رسالت پیدا شود.

آری، برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع باید یک رشته چیزهائی را حفظ کرد، از قبیل خوردنیها و آشامیدنیها و پوشیدنیها و سایر احتیاجات ضروری که مبادا آن‌ها از بین برود و انسان عزیز بهلاکت نزدیک شود.

و بهمین ترتیب: نیز باید از پیشروی ندائی و از پشت سر فرمان زجری باشد، ندائی باشد بسوی لذت که به ملک و مالکیت مترتب است، لذت دیدن اشیاء و لمس کردن و پوشیدن و چشیدن و جمع کردن مادیات و زجر و ناراحتی از عدم تملک از محرومیت و تهی دستی.

و برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید در مقابل خطرات از آن‌ها دفاع کرد، یعنی: جنگید و فداکاری کرد، و بناچار باید برای این فداکاری و این جنگیدن دو نوع پایگاهی باشد از پیشروی و از پشت سر، از پشت سر رنج تجاوز دشمن بر حریم هستی انسان، خواه انسان فردی و خواه انسان اجتماعی، تجاوز بذات و یا تجاوز بحریم مالکیت آن و حوزۀ زندگانیش، و از پیشروی لذت پیروزی بر دشمن و دفاع از حریم.

بازهم برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید بهمین ترتیب: محرکی برای امتیازجوئی و محرکی هم برای مبارزه و خودنمائی باشد، مانند یک عامل مساعد که هر انسانی را مغرور می‌سازد که پیش بتازد و وظیفۀ خود را انجام بدهد، و بعقب بر نگردد، و از میدان فرار نکند، و بناچار باید برای محرک این مبارزه دو نوع پایگاه باشد، یکی دردی که از تخلف از وظیفه مبارزه و مبارزه دیگران برعلیه خود احساس می‌کند، و دیگری لذتی که احساس می‌کند بر دیگران پیشی گرفته و بر دشمن پیروز می‌گردد، و این‌ها همان محرک‌های فطری هستند، و این هم مأموریت آن‌ها است در هستی انسان، و دوران آن‌ها است در میدان زندگی.

هیچ یک از آن‌ها در هستی انسان بیهوده نیست، و هیچ یک بتنهائی کار نمی‌کند، بلکه همه باهم بطور دسته جمعی کار می‌کنند تا در ستاد بزرگ هستی همۀ خدمات را رویهم بریزند، در نیروی محرک اول که عبارت است از: حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی همۀ نیروها را بکار اندازند، و این معنا بدوران خود همان عاملی است که انسان را بکار و کوشش وامیدارد، و بتولید و ابداع و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی وادار می‌سازد، و این همان مأموریت مهم خلافت انسان است از جانب خدا در روی زمین، و اینجا است که نشان خلیفه اللهی بسینۀ انسان نصب می‌گردد.

و هر تفسیری برای نفس و روان انسانیت که با یکی از نیروهای حکم کننده زندگی انجام بگیرد آن یک تفسیر ناقص است، تفسیر کوتاه نظرانه ایست، ناتوان از تفسیر و بیان است، تفسیر جنسی رفتار و سلوک بشر که فروید عنوان کرده است، تفسیرمادی تاریخ که می‌گوید: تاریخ انسان فقط تاریخ بحث و جستجو از خوراک است، و این همانست که مارکس و انگلس و سایر رهبران تفسیرمادی و تفسیراقتصادی دست آویز نموده‌اند.

و تفسیرروانی جزئی که می‌گوید که جنبش و عشق به مبارزه محرک اصلی است در انسان، خواه بصورت عشق به بزرگ بینی و بزرگ اندیشی باشد، چنانکه (آدلر) گفت: و یا بصورت درک نقص و کوچک بینی و کوشش در عوض کردن نقص به کمال باشد، چنانکه (یونگ) گفت که هردو شاگردان (فروید) هستند.

همه این تفسیرها خطای بس بزرگی را مرتکب شدند، و آن عبارت از آن است که انسان را از یک طرف تفسیر کردند، و از یک طرف دیدند و گفتند که انسان این است، انسان همین جزء کوچک است.

و حال آنکه در اینجا برای این چنین زحمت بیهوده در تفسیر انسان هیچگونه عامل محرکی نیست، اگر بحث کننده در هستی بشریت همۀ انسان را در طبق اخلاص قرار بدهد و همه را بدقت بررسی نماید، و او را آنطور که هست به حقیق کامل و شامل و همگانی و همه جانبه و یکنواخت به بیند، روی حقیقتی به بینند که همۀ جزئیات را دارا است، و این شبکه بندی و درهم آمیختگی و باهم پیوند خوردگی را نیز بر آن اضافه کند.

و بهمین ترتیب است: هر تفسیری که نیروهای حکم کننده (دوافع) را بحساب بیاورد، اما نیروی بازدارنده و کنترل کننده (ضوابط) را بحساب نگیرد و بالعکس.