پایدار و ناپایدار در هستی انسان
روانشناسی عصرحاضر انسان را در یک صورت ثابت نشان میدهد، مانند اینکه او دارای هستی ثابت است که هرگز در مدار قرنها و نسلها تغییرپذیر نیست، پس آیا این حقیقت است؟ آیا انسان جنگلها مانند انسان چراگاهها است؟ مانند انسان کشاورزی است؟ مانند انسان صنعتی است؟ مانند انسان عصرفضا در کهکشانها است؟ و آیا معقول است هرآنچه که بیکی از اینها تطبیق مییابد بر دیگران هم تطبیق یابد؟
پس ارزش این پیشرفت و این تطور چیست؟ و مأموریت آن در زندگی بشر چیست؟ اگر بشریت تا پایان عمرش در تمامی ادوار تاریخ ثابت و پایدار بماند؟
با این سئوالها یا بگو: با این اعتراضها روبر میشوند، همه ای مذاهب اجتماعی عصرحاضر که همه ای مباحث خود را براساس نظریه تطور و ناپایداری پایه گذاری میکنند، و از زاویه نظریه خود باینجا میرسند که چیز ثابت و پایداری در زندگی انسان وجود ندارد.
و بهمین جهت است که در نظریۀ این مذاهب هیچگونه مقیاس ثابتی پیدا نمیشود که نشاط عقلی یا روانی و یا مادی با آن سنجیده گردد، و صحیح هم نیست که برای آن صورت ثابت رسم شود، بلکه باید صورت برای این وضع موجود در این لحظه و یا در این (نسل) ترسیم گردد، و حال آنکه آن هم اکنون در معرض تغییر است، ممکن است امروز و یا فردا بوضع دیگری تبدیل شود و ناپایدار بگردد.
و این نظریه (جدید) بدون تردید در اینجا از نظریه داروین مایه میگیرد، داروین همان (قهرمانی) است که نظریه ثبات و پایداری را بطور کلی لغو کرد، همان (قهرمانی) است که بیپروا گفت: اصلی که انسان از آن بوجود آمده با مفهوم امروزش با (انسان) سخت اختلاف دارد، و موجودی که امروز نام انسان دارد تاکنون تطورات و دگرگونیهای فراوانی را پشت سر نهاده است تا بامروز و وضع کنونی رسیده است. و بنابراین، نباید باین انسان کنونی بیش از این نگاه کرد که او یک جهش انتقالی است در زندگی این مخلوق، ممکن است فردا دگرگون گردد، و از این حال پرواز کند چیز دیگری بگردد، جز این وضع موجود باشد.
و این مذاهب اجتماعی و اقتصادی (جدید) برنامه ای خود را بدون ملاحظه چیزی از این نظریه دریافت و آغاز کردهاند، زیرا در درجه اول باین عنوان دریافت شده که این نظریه در این موضوع آخرین کلمه است و رودست ندارد! و برای اینکه خود این مذاهب در عصر نهضت، در عصر انقلاب صنعتی متولد شدهاند، همان انقلابی که یکباره در غرب سیمای زندگی را تغییر داد و روابط مردم را دگرگون ساخت، همانطوریکه آداب و رسوم و عقایدشان را تغییر داد، آن هم در میان یک رشته فشارهای دردآور و پیاپی، این وضع در نظر کسانی که شاهد این انقلاب بودند، چنان آمد که گویا: این وضع انسان را از نو (انسان) میسازد، و هرچه در میان امروز و دیروزش بود به پایان رسید، و به زودی امروزاش با آینده نیز قطع ارتباط خواهد کرد!!.
سپس فتوحات علمی پشت سر هم رسید، فتوحاتی که حاکی از این بود که سیمای زندگی باید کاملاً تغییر یابد و دگرگون گردد، حتی بخیال مردم چنان رسید که این علم زندگی را نوسازی میکند، همانطوریکه میگویند و چنان خیال کردند که صاحب و خالق این انسان علم است، دیگر خود را مقید بچیزی نباید بداند، حتی بذات خود، و چنان جلوه کرد که او فردا خود را از نو خواهد ساخت! در ساختمان خود نوسازی آغاز خواهد کرد، (Man Makes Himself) عنوان کتابی است از تألیفات (جوردون) تشالید (V. Gordon Chelde) و انسان بزودی نیروهای محرک خود را تغییر خواهد داد، و مقید بآنچیزی نخواهد بود که قبل از این آن را طبیعت مینامید بر طبیعت پیروز است، و برگشته همانطوریکه چولیان هکسلی در کتابش (انسان در عالم جدید) میگوید: (Man in The Modern World) همان خدای خالق و با اراده شده!
آری، این نظریه افسونگر زهرآگین نمایشگر نظریه انسان بسوی این (تطور) است که سرانجام خود را باخت و رشد خود را از دست داد! و گمان کرد که در زندگی انسان مقیاس ثابتی نه برای نفس انسانیت پیدا میشود و نه برای هرچیز دیگری!!.
اما همان انسان هم اکنون بخاطر پیدایش (یک رشته علتهای زیادی) دارد بیدار میگردد، و دارد نظریات خود را کم کم تعدیل میدهد، گرچه هنوز کاملاً بیدار نگشته است، و هنوز نتوانسته کاملاً باین بلای سیاهی که در آخر قرن گذشته و در ابتدای قرن حاضر بسرش آمده غلبه کند، زیرا این دارونسیم جدید که چولیان هکسلی و هم مسلکانش نمایشگر آنست، (علی رغم اینکه منکر خدا هستند،) هنوز نتوانسته ایمان بیاورد که انسان فقط یک حیوان متطور است، هنوز نتوانسته بگوید که او بدون کم و زیاد براساس حیوانیت خود پیش میرود، حیوانیتی که نظریۀ داروین نمایشگر آن بود، بلکه فقط ایمان دارد که انسان دارای خصایص ممتاز است، و براساس انسانیت روشن پیش میرود، براساس خطوط روشن خود حرکت میکند که با خصایص مخصوصش کسب امتیاز کرده است، و با ارزشترین آن خصایص قدرت انسان است بر هرگونه تفکری، و ایجاد اتحاد نسبی است میان عملیات عقلی خود، بخلاف حیوان که عقل و شعور در آن از هم جدا میگردد، و همچنین وجود واحدهای اجتماعی است، مانند قبیله، ملت، حزب و کلیسا، یعنی: (اجتماعات دینی) و محترم شمردن هر یک از آنها آداب و رسوم و فرهنگ خود را و در خاتمه و در میان حیوانات مترقی در راه تطور خود بیمانند است.
و در اینجا برای ما خیلی ارزش ندارد که نظریه تطور را از اصل مورد بحث و دقت قرار بدهیم، و میزان صحت علمی آن را بدست آوریم، زیرا متخصصین این کار دانشمندان زیست شناسند، ما هم اکنون اساس این نظریه را در شعاع بحثهای علمی جدید بررسی میکنیم، بلکه برای ما این ارزش دارد که بیک نقطه از کلام دارونسیم تکیه کنیم، و آن عبارت است از: قاعدۀ انسانیت انسان که براساس آن پیش میرود، زیرا در اینجا هم دست کم یک رشته خطوط گسترده و ثابتی در هستی انسان هست که این تطور پیوسته آنها را بسوی انسانیت ثابت تر و محکم تر و عمیق تر میسازد، و هرگز نمیگذارد که بخارج از منطقه انسان انحراف یابد، و این نقطه ای حساس و اساسی بحث ما است.
سپس در اینجا یک دسته حقایق بسیار بزرگ در این موضوع وجود دارد، زیرا این همه تغییرات اقتصادی، اجتماعی، علمی و تمدنی که در دو قرن آخر پیدا شده، و آن تغییراتی که در حقیقت از اول پیدایش انسان تا عصرحاضر ادامه یافته، (سیمای) زندگی را سخت دگرگون ساخت، اما نتوانست اصل و گوهر آن را تغییر بدهد.
ما در این موضوع عشق و علاقه بتهیه مسکن را مثال میزنیم که آن یک عشق فطری است، انسان جنگلها آن را به وسیله ساختن لانه بر سر درختان آشکار میکند، و انسان چراگاهها با انتخاب غارها و شکاف سنگها نمایش میدهد، و انسان کشاورزی با ساختن خانههای گلی بحقیقت میرساند، و انسان شهری با ساختن ساختمانهای محکم و مدرن نشان میدهد، و ممکن است انسان عصرفضا نیز فردا سفینههائی بسازد و در آنها بنشیند، و میان سیارات زندگی کند، و باین ترتیب: عشق به مسکن را آشکار کند.
بنابراین، آنچه تغییر یافته چیست؟ سیمای زندگیست و یا اصل زندگی؟ بلی، سیمای زندگی تغییر یافت، سیمائی که این عشق فطری به وسیله ای آن آشکار شد تغییر یافت، با تغییریافتن امکانات مادی و علمی و دگرگون شد، قدرتهای عقلی و فنی انسان، با اینکه تغییر یافت بازهم در خط سیر اصلی باقی ماند و از مسیر خارج نشد، و هنگامیکه این دگرگونیها را پذیرفت، براساس قانون انسانیت مخصوص به انسان بود، نه براساس هر قانون دیگر و.... ( حیوان هرگز عشق به مسکن را تغییر نمیدهد) و قانون انسانیت که در اینجا براساس اصول ارتکازی مخصوص انسانیت تمرکز یافته عبارتست از: قدرت انسان برای بکاربردن ابزار و استفاده کردن اوست از (افکار) و تجربیات پیشین خود، و سپس عبارتست از: جنبش و حرکت بسوی جمال و زیبائی که پیوسته تلاش میکند که هر موجود زیبا را زیباتر بسازد تا آنجا که در عالم انسان ممکن است بکمال برسد.
بنابراین، در این صورت اصل و جوهر تغییر نکرده، بلکه تطور پذیرفته و سیمای خود را عوض کرده و در مسیر اصلی خود پیشرفته است، در مسیری پیشرفته است که امکانات فطرت انسان را نشان میدهد، و در اینجا عوامل دیگری جز فطرت انسان نیست که این تطور را بوجود آورد، چون این هستی مادی یا آن نیروهای مادی که تفسیرمادی تاریخ پیوسته همه ای تطورها را بآن نسبت میدهد، این نیروها برای حیوان هم آماده است، و حیوان هم بنا بگفتۀ داروین دائم در حال تطور است، و لکن بر فرض اینکه نظریه ای او صحی باشد این تطور براساس قانون حیوانیت است، و هیچگونه شباهتی با تطور انسان ندارد.
و بهمین لحاظ عنصر فعال در این کار خود انسان است، انسان است با همان فطرت ممتازش که دائم در حدود این فطرت و براساس خطوط اصلی آن در پیشرفت است، و آن همان فطرتی است که هراندازه در تطور پیش برود در قانون انسانیت محکم تر و عمیق تر و پایدارتر میگردد، و هرگز از آن راه قدم بیرون نمیگذارد که بسوی فطرت دیگر برود، و یا در بیراهه از خطوط اصلی خود سرگردان بماند، و نیز عشق به لباس را مثال میزنیم.
و آن یک عشق فطری دیگر است که سکنۀ جنگلهای آن را با پاره پوستی و یا با مقداری از پر مرغان که فقط ستر عورت کند نمایش میدهند، و چادرنشینان و ده نشینان آن را با تهیه کردن بافتههای زبر و خشن نمایان میسازند، و شهرنشینان متمدن با تهیه کردن لباسهای محکم و زیبا و لطیف نشان میدهد.
پس باید دید چه تغییر یافته؟ صورت و یا جوهر؟ بلی، آن قیافه ای که به وسیله ای آن این عشق فطری بحقیقت میپیوست تغییر یافت، بوسیله ای تغییریافتن امکانات مادی و علمی و تطور قدرتهای انسان تغییر یافت، و لکن این تغییر و این تطور براساس قانون انسانیت ممتاز خود تغییر یافت، همان قانونی که بر ذات مرکز انسان تکیه دارد، و بر قدرت بر استخدام ابزار و استفاده از افکار پیشین و جنبش بسوی جمال و کمال استوار است.
سپس این فطرت در عالم بشر غربی منحرف گردید، و سرافکنده و سرگردان رو بسوی لخت و عریان زیستن روان گردید، پس آیا این انحراف را الغاء فطرت باید خواند؟! و یا اعلام عدم وجود آن باید نامید؟! و یا باید گفت که مسئله ای لباس به فرمان (تطور) اجتماعی واگذار گردیده؟! اجتماعیکه هرگز براساس ثابت تکیه ندارد.
این همان اشتباهی است که بعضی از دانشمندان غرب امروز بآن گرفتارند، زیرا این (تطور) خیالی علی رغم انحرافش از فطرت و سرگردانیش در بیراههها هنوز کاملاً نتوانسته قانون انسانیت مخصوص خود را بفریبد و از راه بدر کند، زیرا آن زن غربی که در جهان جدید غرب خود را عریان بیرون انداخته، هنوز خیال میکند که او این چنین زیبا است. پس بنابراین، این کار خود یک نوع جنبش زیبائی است، خواستن جمال و کمال است، اما منحرف و سرگردان!!
این از یک طرف و از طرف دیگر هنوزهم همین زن (جز در حالات جنون و دیوانگی) بعضی جاهای بدن را که فطرت از ابتدای تاریخ در پوشانیدن آنها نظر دارد میپوشاند، ((قرآنکریم از این جریان گزارش میدهد:)) ﴿فَأَكَلَا مِنۡهَا فَبَدَتۡ لَهُمَا سَوۡءَٰتُهُمَا وَطَفِقَا يَخۡصِفَانِ عَلَيۡهِمَا مِن وَرَقِ ٱلۡجَنَّةِ﴾[طه: ۱۲۱] «(آدم و حوا وقتی فریب شیطان را خوردند) آن گاه از آن [درخت] خوردند و شرمگاهشان برایشان پیدا شد و شروع کردند که بر خودشان از برگ [درختان] بهشت مىچسباندند».
و امر سوم آن همانست که بزودی در آینده نزدیک از آن بحث خواهم کرد، این است که این انحراف از فطرت بشریت را سعادتمند نساخت، بلکه آن را سرشار از تشویش و آشوب و آشفتگی نمود، برای اینکه آن طغیان برعلیه فطرت است، و هر طغیانی سرانجام یک رشته بدبختیهائی بدنبال دارد، و فقط ما قبل آنکه باین نقطه برسیم میخواهیم بگوئیم که همۀ آن محرکهای فطری که تاکنون از آنها بعنوان (پایه های) نفس انسانیت بحث کردیم، وقتیکه قیافه ای زندگی در این دو قرن اخیر تغییر یافت هیچگونه تغییری بآنها نرسید، بلکه فقط آن سیمائی که این عشق فطری به وسیله آن بحقیقت میپیوست تغییر یافت، بدون اینکه در منبع اصلی و در خطوط اساسی تطور از آن روزی که فطرت را خدا آفریده تغییری حاصل شود.
پس بنابراین، هنوزهم آن جنبش حرکت دهنده اولی که عبارت از: عشق بزندگی است، قیافههای گوناگونی بخود میگیرد، و لکن بازهم عشق بزندگی است، همان عشق و علاقه به بهره برداری از باغ زنگانیست، و هنوزهم عشق بحفظ ذات و فروع نزدیک آن از قبیل طعام و شراب و لباس و مسکن و... از جای خود تکان نخورده و از راه خود بیرون نرفته است و همانست که بود، بلکه فقط آن قیافه ای که انسان به وسیله آن خود را حفظ میکرد تغییر یافته است.
و هنوزهم جنبش غریزه ای جنسی همان جنبش فطری است، همان عشق عمیق است در هستی جنس مرد و زن، و هنوزهم عشق مالکیت همانست که بود، و هنگامیکه دولتهای کمونیستی سخت تلاش کردند که آن را از داخل نفوس بشر بیرون برانند، بازهم سرانجام فطرت بر آن پیروز گشت، و رژیم کمونیست ناچار گردید که از عناد خود دست بردارد، و مالکیت بعضی چیزها را آزاد بگذارد، و سرانجام اختلاف کارمزد را در میان یک طبقه از کارگر آزاد گذاشت که هر کس از کارگران و صنعتگران بخواهند کار اضافی انجام بدهند، و کارمزد اضافی دریافت کنند آزادند، انجام بدهند و دریافت بکنند و با آن لوازم زندگی بهتری تهیه نمایند.
و هنوزهم عشق و علاقه بجنگ و ستیز همانست که بود، قیافههای گوناگونی بخود میگیرد از ابتدای مبارزات ریاضی گرفته تا تهدید عالم بنابودی بوسیله بمبها و موشکها، اما در اصل بازهم همانست، و هنوز عشق بخودنمائی و اظهار وجود همانست که بود، و لکن هر روز قیافه جدیدی بخود میگیرد، از خدمت باجتماع گرفته تا سرحد طغیان و دیکتاتوری.
بنابراین، وقتیکه میگوئیم: اینها همان نیروهای محرک فطری هستند در هستی انسان (دوافع) پس وقتیکه انسان از زندگی جنگل نشینی و غارنشینی بزندگی در کهکشانها رسیده چه در این هستی تغییر یافته؟ قیافه و یا خودهستی؟!!.
و آن نقطه ای سومی که اندکی قبل اشاره کردیم این است که فطرت گاهی بطور ناشایستی از مسیر اصلی خود منحرف میگردد، و لکن خطای نابخشودنی است، اگر بخیال بگوئیم که این انحراف (تطور) و پیشرفت است، و به جوهر فطرت اصابت کرده و مسیر آن را تغییر داده است، چون پربدیهی است که هیچوقت کارها باوهام و تخیلات ما واگذار نگردیده تا هر طوری که میخواهیم بخیال بپردازیم و در خیال بپرورانیم، زیرا مثلاً: در خود فطرت یک نوع عفت و حیای جنسی هست که زن را طوری قرار میدهد که ظهور کند، و سپس خود را نهان سازد تا مرد در جستجویش درآید و خود را در این جستجو بزحمت بیاندازد، و سرانجام او را بیابد و در اختیار خود بگیرد، و این فطرت بیحکمت نیست بدون تردید، زیرا برای زن یک نوع تضمین فطری میبخشد که مرد دلخواه را بدست آورد که شایسته باشد کار خود را باو واگذارد و خود را در آغوشش قرار بدهد، بعد از آنکه ثابت شود که او مرد زندگی است.
و همچنین باو تضمین فطری میدهد که از شوهر روگردان نگردد، وقتیکه بآسانی بدست آید و بدون زحمت کمر خدمت ببندد، گاهی زن این فطرت را هوشیارانه درک میکند و گاهی نمیکند، و لکن در هردو صورت براساس فطرت سالم خود دائم بفرمان این فطرت است، و دائم در خطوط سالم این فطرت بکار میپردازد.
سپس این عصرحاضر روسیاه به میدان آمد و زن را (آزاد) ساخت، و من در کتاب (معركة التقاليد) از داستان این آزادی سخن بسزا گفتم، دیگر در اینجا آن را تکرار نمیکنم، بلکه این امر را از واقعیت کنونی آن به بررسی میگیرم. بلی، زن (آزاد) شد و در حال همین آزادی با تن لخت و عریان بیرون تاخت، و در این غرب تمدن ساز حیا و عفت جنسی را باخت، و سرانجام در تمامی لباس و حرکات و تصرفات برگشت، و بکار گستردن دام پرداخت که مرد را شکار کند، و همه جا و همه وقت و همه حال با هر عنوانی او را بسوی خود بخواند که به وسیله ای او دیوشهوت غریزه جنسی را آرام و ساکت بسازد!!
پس بنابراین، چه حادث شد؟ هیچ میدانیم؟! چرا؟ از آن جهت که ما بحث میکنیم نتایج بس بزرگ و درخشانی اتفاق افتاد! حادثههای ناگواری رخ داد، در آمریکای آزاد و عنان گسیخته تا آخرین حد امکان و در دول اروپای شمالی ایضاء این حادثه ناگوار رخ داد که مرد برگشت بجای زن ناز و غمزه فروخت، و با نرمشهای دخترانه براه افتاد و زن بدنبالش روان گردید، و بترنم پرداخت و خود برایگان در آغوش او قرار گرفت تا بلکه او را بپذیرد، و این برای آنست وقتیکه زن خود را در اختیار مرد گذاشت از وی گریزان شد، وقتیکه زن عفت و حیاء فطری را کنار گذاشت مرد نیز از او رو گرداند، حیائی را کنار گذاشت که برای او تضمین فطری میداد که مرد باید بسراغش بیاید، نه او بسراغ مرد برود، و دختران در این کشورها برگشتند و خود را در میان حلقههای رقص انداختند و بناز و عشوه و غمزه پرداختند تا بلکه جوانی را بدام بزنند و با او برقصند، و سرانجام وقتیکه همه ای کوششها بهدر رفت، و همه ای وسایل ناز و کرشمه از کار افتاد و او به مقصود دل نرسید، در گوشه ای میخزد و گریهها سر میدهد، و آشکارا در محفل رقص با آواز بلند گریه سر میدهد که چرا نتوانست با جوانی برقصد؟.
پس بنابراین، زن وقتیکه از خط سیر اصیل فطرت خود بیرون رفت سعادتمند نشد، اگرچه بخیال خود به لذتهای فراوان نائل گردید.
و همچنین این حادثه رخ داد که نسلی از اولاد ذکور در این کشورها مخنث بیرون آمدن و به نسبت زیادی بجنون غریزه جنسی گرفتار شدند! و این هنگامی بود که زن حیا و عفت جنسی را کنار گذاشت و بر سر بازار آمد تا مرد را شکار کند، و مردانه از این شکارگاه برگردد!
آری، میان بیرون تاختن زن باین ترتیب و میان انتشار جنون غریزه جنسی در نسلهای حاضر اروپا و امریکا روابط بسیار دقیق و پیچیدگی عجیبی وجود دارد، زیرا پسر بچه در این میان بطور ناخودآگاهانه خود را با شخصیت پدر نمایش میدهد، و دائم و رد زبانش تکرار و بیان غریزه جنسی است، و این یک امر فطری است!.
بنابراین، وقتیکه زن از قید و بند عفت رها شد و حیا را (در آنجا که خود میداند) کنار انداخت، و برگشت در همه ای امور شبیه مردان شد و یا خواست بشود، همین امر باعث تشویش و آشفتگی در نفس و روان پسر بچه است، و در روحش اثر میگذارد، و بر میگردد ناخودآگاهانه با شخصیت مادر خود را نمایان میسازد، و فکر و ذکرش تعریف و باین غریزه جنسی میگردد که در اجتماع غلبه دارد و وضع جدیدی بوجود آورده است، و سرانجام از جهت روانی بر میگردد یک موجودی مرکب از شخصیت مرد و زن پرورش مییابد! و سخت در معرض جنون غریزه قرار میگیرد. پس بنابراین، این نسلها سعادتمند نیستند، وقتیکه ما در خط سیر اصلی فطرت بیراهه افتاد و منحرف گردید!
و همچنین این حادثه خانمان سوز رخ داد که زندگی خانواده بفساد کشانده شد، و عاقبت نسبت طلاق در امریکا ۴۰ % بالا رفت، و واقعاً هم رقم سرسام آور است! معنایش پاشیدگی خانواده و انحلال روابط آنست! معنایش بدبختی خانوادگی و ناپایداری آنست! و آن یک امری است که با این فتنههائی که زن تقدیم مرد میکند و مردم تقدیم زن پیوند ناگسستنی دارد.
و این همان فتنه روانی است که پیوسته لذتهای محسوس آنی را مقیاس زندگی میگیرد! و این همان فتنه سیاهی است که ازدواج را چیز پلید و خاموش نشان میدهد که نه فتنه دارد و نه فریفتن.
وه! چه زود زنجیر ارتباط خانواده از هم گسیخت! و هر یک از زن و شوهر بدنبال شکار جدید دویدند!! و روزی که دولتها با تصویب قوانین منع طلاق به میدان آمدند، (چنانکه در دول کاتولیک اتفاق افتاد،) حادثۀ ناگوارتر از طلاق روی داد، و آن عبارتست از: طرف زن و هم از طرف شوهر، و این هم برای این است که هردو از جهنم سوزان خانواده ویران شده و عاطفه سوخته فرار کنند.
پس بنابراین، وقتی زن از مدار اصلی فطرت بیرون شد و بیراهه رفت نه زن و نه شوهر بسعادت نرسیدند! و بعد از این نابسامانیها و با این وضع اسفناک است که این همه آشفتگی و تشویش و سرگردانی و بیماریهای روانی و عصبی و فشار خون و انتحار و جنون روی زمین را فرا گرفت!!
و همه ای اینها عارضههائی است همگام با طغیان برعلیه فطرت سالم، و همه بطور روشن بدو چیز دلالت دارند، یکی این است که در اینجا فطرتی هست که وقتیکه انسان برعلیه آن طغیان کند سخت بدبخت خواهد گردید، و دومی این است که انحراف از فطرت، فطرت جدیدی خلق و واقعیت اصلی را ابطال نمیکند و یا انسان را بیفطرت نمیسازد، و بعلاوه نباید فراموش کنیم که این همه انحراف را نه پیشرفت صنعتی و نه ضرورتهای تاریخی و اقتصادی، و نه ضرورتهای مادی بارمغان نیاوردهاند، بلکه انحراف از این راه آمد که یک حرکت فطری اصیل و ناگهانی در عالم پیدا شد، و آن عبارت از: حرکت شدید غریزه جنسی بود که حلقههای زنجیر آن یکباره از هم گسیخت و از قید و بند آزاد شد، یعنی: انحراف از داخل فطرت بروز کرد، نه از خارج آن چنانکه تطورپرستان و شیفتگان تفسیرمادی و اقتصادی تاریخ خیال کردهاند، و ما در سابق در فصل انحراف و جنون بیان کردیم که انحراف از فطرت چگونه رخ میدهد؟ وقتیکه بتوجیه بد گرفتار شد و یا اصلاً توجیه را از دست داد.
پس بنابراین، این فطرت یک چیز حقیقی و واقعی است، و دارای ارزش و اعتبار است، حتی در حالات انحرافات، و در خاتمه بگوئیم: در خود انسان مقدار زیادی نرمش و خوشروئی هست، و برای آنها که کارها را از ظاهر مطالعه و حساب میکنند، چنان به نظر میآید که انسان هستی ثابت ندارد، و تطورهای مادی و اقتصادی است که انسان را (انسان) میسازد، آن هم برخلاف قوانین ثابت و برخلاف طریقه معروف.
و ما در اینجا نمیخواهیم از خود انحراف بحث کنیم، بلکه از حالاتی بحث میکنیم که بفرض همه ای آنها معتدل و سالم و طبیعی است، پس روی این حساب وقتیکه انسان از یک وضع اجتماعی بیک وضع اجتماعی دیگر انتقال مییابد، چه حادثه ای رخ میدهد؟ و قبلاً گفتیم که قیافههای محرک فطری تغییر مییابد، نه حقیقت و گوهر آن.
و در اینجا این نکته را اضافه میکنیم که در انسان جوانب متعددی وجود دارد، و نیروهای گوناگونی هست که گاهی آنها در آن واحد یکنواخت کار نمیکنند، بخاطر اینکه امکانات تمدنی و راهنمائی و توجیه حاضر آن را برای کار و سازندگی تحریک نمیکند، و برای اینکه این قیافه برای ما روشن گردد، امر را بحادثه ای که در جسم روی میدهد تشبیه میکنیم، در جسم صدها اعضاء و احشاء هستند، و فرض این است که همه ای آنها باید در آن واحد باهم بکار بپردازند، و نشاط جسم تکمیل نمیشود، و به وظایف زندگانی نمیپردازد، مگر اینکه همه ای آنها باهم در پستهای معین بکار بپردازند، و لکن گاهی در عالم واقع ممکن است که انسان بعضی عضلاتش را تمرین بدهد که بطور بارز نمو کند و دیگری در مقابل آن مهمل بماند، و از حجم طبیعی بیرون برود، و یکی از اعضاء داخلی تنبل شود و ترشحات لازم را کاملاً انجام ندهد، و یا یکی از آنها نشاط را بیش از حد داشته باشد خارج از میزان ترشح نماید.
پس بدیهی است که همه ای اینها بآن معنا نیست که مقیاس ثابتی برای زیربنای جسم بشری و وظایف و نشاط آن پیدا نمیشود، بلکه معنایش این است که فقط در اینجا یک حقیقتی است، و آن نمو و بروز خارج از اندازهای یک طرف و پنهان و کم رشدشدن خارج از اندازه طرف دیگر است، و این هم حق است که علل و اسباب خارجی این نابسامانیها را در جسم ایجاد کرده است، و لکن هیچ کس تاکنون نگفته که این علل خارجی عضو جدیدی آفریده است، و یا عضوی را نابود کرده است، و حالات بر میگردیم بعالم نفس و روان.
در اینجا جوانب متعددی هست و وظایف گوناگونی، و نیز در اینجا نرمش و خوشروئی مخصوصی هست که اجازه میدهد یکی از این جوانب بطور ثابت و یا موقت آشکار گردد، و جانب دیگر غروب کند و خود را نهان سازد، و همچنین در اینجا علل و اسباب خارجی هست که دائم در زندگی اثر میگذارد، و توجیهات خارجی هم هست که دائم در آن مؤثر است، و اتفاق میافتد که این علتها و این توجیهات طوری کار کنند که یکی از جوانب انسان آشکار گردد، و جانب دیگر روی پنهان کند و یا ناتوان گردد، و در این صورت سزاوار نیست که گفته شود، نه هستی ثابتی برای انسان یافت میشود، و نه مقیاس صحیحی که نشاط او سنجیده گردد.
بلکه فقط میتوان گفت که این هم یک حقیقت است، یعنی: آشکارشدن یک جانب در اینجا، و پنهان شدن جانب دیگر در آنجا، و در این وقت سزاوار نیست که گفته شود، علل و اسباب خارجی است که این جنبه را در درون نفس ایجاد میکند و یا نابود، بلکه فقط میتوان گفت که این علتها آن را تقویت میکند و یا تضعیف، و لکن در هردو صورت از اول در صمیم فطرت موجود است، در حال نهفته و یا در حال ظهور و بروز.
و در اینجا یک آزمایش بسیار ساده ای برای این حقیقت وجود دارد، و آن این است که علتهای خارجی هراندازه هم قدرت و فشار داشته باشند، هرگز نمیتوانند در هستی انسان چیزی را بوجود آورند که در آن استعداد پیشین نباشد، و تجربه ای کمونیستی بآسانی این نکته را ثابت میکند.
حقاً که حزب کمونیست سخت کوشید که عشق به مالکیت را از میان بردارد، و در این راه با تمام قدرت و فشار و سطوت و طغیان کوشید، و سخت بتلاش افتاد که یک نوع هستی نفسی و روانی خلق کند که این عشق در آن نباشد، و لکن بخاطر اینکه آن یک عشق فطری است، با آن همه قدرت و فشار آن دولت (پیروز) نتوانست این برنامه را اجرا کند، نتوانست این عشق را پایمال بسازد.
و همچنین قبل از دولت طغیانگر کمونیست رهبانیت ویرانگر کلیسا سخت بتلاش افتاد که جنبش فطری غریزه جنسی را در نهاد بشر بقتل برساند، و لکن چون یک جنبش فطری است نتوانست این برنامه را با آن همه قدرت و چموشی که داشت پیاده کند.
سپس کار بجائی رسید که خود این رهبانیت کلیسائی در داخل کلیساها و صومعهها بسوی خرمن غریزۀ جنسی یورش برد، و با وضع رسواگرانه ای بغارت کالای ناموس مشغول گردید، کشیشان با دختران تارک دنیا، و دختران هم با کشیشان دست از دنیا شسته آنچنان سرگرم شدند و همه باهم بسوی عشق رفتند که دریچه رسوائی را نتوانستند ببندند، حتی عاقبت بعنوان مثل و رد زبانها شد که اگر دل میخواهد برو به کلیسا!!
و همچنین دیکتاتوریهای احزاب نازی و فاشیست و کمونیست سخت کوشیدند که عنوان فردیت را در نفوس بشر بسود جنبشهای اجتماعی نابود کنند، اما چون آن یک جنبش فطری است، این همه کوشش بهدر رفت و خاموش گردید، و بناچار این دولتها بر گشتند و بتدریج باین عشق فطری سرکوب شده، و به خفقان افتاده تنفس مصنوعی دادند، (گرچه در غیر میدان سیاسی بود) که سرانجام میدان باز شد و بازی آغاز، از یک طرف احزاب در آن روان شدند و کوششهای مصنوعی خارج از حد و حساب بوجود آوردند، بازیهای سیاسی و مبارزات ریاضی بر روی صحنه درآمد که افراد در آن میدان آزادی خواستههای سرکوب شده را از سر گرفتند.
و نیز هندوئیسم سخت کوشید انسانی خلق کند که محرکهای فطری در نهادش نباشد، انسانی بیآفریند که چشم نداشته باشد، انسانی بوجود آورد که فقط نمایشگر نورانیت روح پرصفا باشد و از جنبه خاکی جدا گردد، اما چون در سرشت انسانیت چنین استعدادی موجود نیست، همه ای این کوششها بهدر رفت و خاموش گردید، و عاقبت جز یک منفی گری بیمار و خارج از اندازه چیزی از خود بیادگار ننهاد.
آری، بهمین ترتیب: فطرت همیشه بر همه ای توجیهات و علتهای بازدارنده که مخالف آنست پیروز است، گرچه مدتی هم تحت فشار آنها قرار بگیرد و آرام بماند، بلکه این علتهای خارجی و این توجیهات منحرف فقط میتوانند همانطوریکه گفتیم: در حدود تقویت بعضی جنبههای موجود و تضعیف بعضی دیگر کار کنند. پس بنابراین، آن دلالت تاریخ و آن دلالت انسانیت بر این مدعای بیپایه کو؟!
دلالتش این است وجود جنبههای ناقص و یا نهفته در عصرهای تاریخی که بر رشد زندگی سبقت دارد، بآن معنا نیست که این جنبهها اصلاً موجود نبودهاند که سرانجام علل مادی، اقتصادی، اجتماعی و پیشرفت علمی آنها را بوجود آورد، و بلکه دلالتش این است که این علتها باعث شد که ظهور کنند و بیرون آیند، و یا نمو آنها کامل نشده بود، و این سببها باعث شد که این نمو کامل گردد.
پس بنابراین، میبینیم که خطوط اساسی بهیچ وجهی تغییر نکرده است، بلکه آنچه تغییر کرده قیافهها است که پیوسته از این خطوط عبور میکنند، و قدرتها است که در این عبور بکار میروند.
و نیز دلالت آن این است (بعد از آنکه انسانیت برشد خود رسید) که خود انسان باید در نظامهای خود و در توجیهات خود ناظر و شاهد باشد که سرانجام آنها را طوری قرار بدهد که بر همه ای هستی انسان برسد، و براساس وضع صحیح فطری درآورد که همه ای جوانب هستی بشریت را دربر بگیرد، در نتیجه انحراف را بعنوان اینکه پیشرفت است برسمیت نشناسد، و در یک قسمتی از جوانب فطری و نشاط متعدد انسان خلائی ایجاد نکند، بدلیل اینکه تطور آن را باطل کرده است، و دیگر وجودی ندارد که بحساب آید، و دیگر خیال خام در سر نپروراند که میتواند برعلیه خطوط فطرت قیام کند، و یا فطرت جدیدی بیافریند، و یا انسانی بسازد که فطرت نداشته باشد، زیرا همۀ اینها یک رشته اوهام و خرافات است که این پیشرفت سریع و خیره کننده علم و دانش بوجود آورده، و همچنین تغییر ظاهری که در قیافه زندگی در این دو قرن گذشته رخ داد باعث پیدایش آنها شد.
و لکن خود این تجربههائی که در این دو نسل گذشته انجام گرفت، ثابت میکند که این فطرت تا چه حدی ریشه دار و سنگین و با ارزش است؟! و تا چه حدی در هستی انسان رسوخ دارد؟!
و خلاصه این همه گفتار این است که علم روانشناسی وقتیکه قیافه ثابتی را برای هستی روانی انسان ترسیم میکند، هرگز نمیتواند آن قیافه برخلاف حقیقت انسان باشد، و ایضا روانشناسی مانع از احتمالات تطور نمیتواند باشد، و هرگز آنها را از حساب خود بیرون نمیتواند براند، بلکه فقط میتواند در حساب خود بگنجاند که این تطور قیافه را دربر میگیرد و در اصل و جوهر مؤثر نیست، در صورتیکه این علم عهده دار قیافه نیست، مگر بهمان اندازه که از اصل و جوهر عبور میکند، برای آن هیچ مهم نیست که این قیافه، قیافه دیروز است و یا قیافه امروز، بلکه در هر حال فقط برای آن این مهم است که ببیند این قیافه تا چه حدی از این جوهر سالم عبور میکند؟ و تا چه حدی از مسیر صحیح خود منحرف میگردد؟.
و مرجع صلاحیت دار آن در این برنامه هم خود فطرت است و بس، با همان وضعی که هست در عمومیت و وسعت جوانب آن، مرجع ذیصلاحیت آن همان فطرتی است از زندگی همه ای نسلها تا امروز کشیده شده، نه از زندگی یک نسل معیوب و منحرف، آن همان فطرتی است که این همه دلیل بر عبور آن برپاست، و این همه برهان پرارزش واقعیت آن موجود است، آن همان فطرتی که تجربه ثابت کرده که طغیان برعلیه آن بشریت را به سعادت نمیرساند، و هیچ وقت راحت نمیگذارد، بلکه بعکس بدبختش میکند و عذابش میدهد، و سپس در خاتمه تجربه ثابت کرده که این فطرت بر همه ای کوششهائی که برای اعدام و یا انحراف آن بکار میرود سرانجام پیروز است، و تجربه ثابت کرده که همین فطرت اگر بعد از گذشتن نسلها باشد و بعد از انجام شدن تلاشهای طاقت فرسا باشد، بازهم به اصل خود باز میگردد، و با راه انداختن انقلابهای (سفید و یا خونین) همه ای فشارها را عقب میراند، و همه ای انحرافات را تصحیح میکند.
﴿وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ ٱللَّهِ تَبۡدِيلٗا ٦٢﴾[الأحزاب: ۶۲].
«و سنت خدا را هرگز تغییرپذیر نخواهی یافت».