اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

فردیت و اجتماعیت

فردیت و اجتماعیت

این دو خط از با ارزش‌ترین و بهترین خطوط است در زندگی بشریت، زیرا براساس آن‌ها (در صورت صحیح بودن و منحرف بودن) همۀ نظام‌های زندگی پایدار و استوار می‌گردد، نظام‌های سالم و نظام‌های فاسد و همۀ روابط زندگی معتدل و یا منحرف و همۀ روشهای افراد و جماعتها با این دو خط استوار و برقرار است.

و از آن‌ها و در اطراف آن‌ها مناقشات و مباحثات فلسفی، اجتماعی و روانی فراوانی دور میزند، و همۀ مذاهب فکری و مکتب‌های سیاسی و اقتصادی بوجود می‌آید، بلکه با تأثیر آن‌ها در بشریت، جنگ‌ها، خونریزیها، برخوردها، آشوبها، و انقلابات در جهان پدید می‌آید.

و این دو خط هم فطری هستند، زیرا در هر نفس معتدلی عشقی است برای درک فردیت و شخصیت ممتاز، و علاقه ایست برای درک هستی ذاتی و در مقابل آن عشقی است در فرورفتن در جمعیت، و زندگی کردن با اجتماع و در داخل اجتماع.

و از این دو عشق متقابل است که زندگی بوجود می‌آید، و از اینجا است که انسان هرگز فرد محض نمی‌شود، و همچنین جزء بی‌اثری در هستی اجتماع نمی‌گردد، زیرا فرد بدون تردید فردیت خود را احساس می‌کند، حدود هستی خود را احساس می‌کند، کلمۀ (من را) درک می‌کند که همۀ زندگی او را دربر میگیرد، خواسته‌ها، علاقه‌ها و احتیاجات خود را احساس می‌کند، آن هم بطور واضح و روشن که هیچگونه ابهامی و اشتباهی در آن نباشد.

بخاطر اینکه هنگام گرسنگی او گرسنه است، و هنگام ناراحتی او ناراحت است، وقتیکه شاد است او شاد است، و هنگامیکه کاری انجام می‌دهد خود او با شخصیت خود، با فکر خود، با عضلات خود، و با هستی مخصوص خود انجام می‌دهد، و در هر حالتی دو موج مخالف از مشاعر و افکار پدید می‌آید، از انسان بسوی خارج و از خارج بسوی انسان، چنانکه دو موج مخالف هم در اعصاب پدید می‌آید، یکی از مغز و دیگری بسوی مغز، و در اثر این دو موج احساس در وجود انسان بوجود می‌آید، و در یک لحظه ای کوتاه در میدان زندگیش همۀ فکر و شعور و عمل را دربر میگیرد.

و این همان هستی فردی محدود و مشخص است و با این حال بازهم آن همۀ انسان نیست، بلکه فقط یکی از دو جانب اوست، و جانب دیگرش این است که او از اعماق این فردیت و این شخصیت روشن و محدود که هیچگونه ابهامی در کار نیست بسوی دیگران میل دارد، همیشه می‌خواهد که با دیگران و در میان دیگران زندگی کند، بفرمان غریزۀ جنسی میل بسوی جنس دیگر دارد، عشق بفرزند و تولید نسل دارد، عشق بدوستان و رفیقان دارد، دلش می‌خواهد که در جمع حریفان باشد، بلکه بهمین ترتیب: میل دارد که دشمنانی هم داشته باشد، رقیبانی هم داشته باشد که با آنان زور آزمائی کند و بر آنان پیروز گردد.

همه این‌ها یک رشته روابط اجتماعی هستند که نمایشگر عشق انسان در ارتباط با دیگران است، با انواع گوناگون ارتباط.

و آن بشدت یک میل اصیل و یک عشق عمیق است در باطن نفس بشریت که از هستی ممتاز و متشخص انسان سرچشمه میگیرد، و سرانجام همانست که اجتماع را تشکیل می‌دهد و روابط اجتماع را منظم می‌سازد و نظام‌ها را بوجود میآورد، و از اینجا است که فرد و اجتماع در هستی روانی و در هستی زندگی درهم آمیزند.

هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که او در آن لحظه فرد محض باشد، فرد تمام عیار باشد و قائم بذات باشد، و نیز هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که اجتماعی تمام عیار باشد، مانند گوسفندی در گله باشد، هستی ممتاز نداشته باشد و وجودش در میان اجتماع ذوب گردد و قابلیت هیچ چیزی را دارا نباشد، بلکه در سخت‌ترین لحظه‌های فردیت انسان در ضمیر خود دارای مشاعری است که او را با دیگران ارتباط می‌دهند، و همچنین در شدیدترین لحظه‌های اجتماعی انسان بازهم احساس می‌کند که حد اقل او موجود است که خواسته‌های اجتماع را در خود اجرا می‌کند و با هستی فردیش آن‌ها را نشان می‌دهد، و عاقبت آنچه که در کار است این است که این جنبش و یا آن عشق درونی در یک لحظه آشکار و یا راه آشکارشدن برای آن هموار می‌گردد، بطوریکه سرانجام آن دیگری خود را پنهان می‌کند تا در فرصت از نو خود را نمایان سازد، و این عمل بطور استمرار میان طلوع و غروب در جریان است، و انسان هم با این فطرتش، با این طبیعت دوگونه‌اش، با این شخصیت دوجانبه‌اش زندگی می‌کند، با یک زندگی معتدل و طبیعی و مسالمت آمیز و سرشار از خیر و برکت عمر خود را بسر می‌برد.

انسان از این جنبش فردی خود، از عشق بابراز هستی خود، از عشق بجلب خیر بسوی خود، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَيۡرِ لَشَدِيدٌ ٨[العادیات: ۸] استمداد میجوید، و از او حرص به نفس خود، از کوشش برای برآوردن خواسته‌ها و اثباب وجود خود استمداد میجوید، و از همۀ این‌ها کمک میگیرد تا یک عاملی در درون خود ایجاد کند که او را بحرکت و نشاط و سازندگی و کار کوشش وادارد.

و همچنین استمداد میگیرد از جنبش اجتماعی خود، از عشق با بودن با دیگران و احیاناً از عشق بفداکاری در راه دیگران، از وجود احتیاج بانس و یاری دیگران، از همۀ این‌ها کمک میگیرد تا راه وحشتناک زندگی را بپیماید و کارهائی را که بتنهائی نمی‌تواند انجام بدهد، انجام دهد و زندگی را در همۀ حالات به پیشرفت وادارد.

آری، اگر هر انسانی به تنهائی و گوشه گیری زندگی می‌کرد، حقاً که این زندگی یک صحرای وحشتناکی بود.

و از اینجا است که هردو این جنبش فطری (فردیت و اجتماعیت) مأموریت خود را باتفاق هم در زندگی بشریت انجام می‌دهند، و هردو باهم دو جنبش ضروری می‌شوند برای هستی انسان، و حقاً که تاکنون بسیاری از نظام‌ها و فلسفه‌ها میان این دو جنبش فطری باظطراب و آشوب گرفتار شده‌اند، بعضی‌ها دایره ای فردیت را آنقدر گسترش می‌دهند که بخودستائی و خودپرستی می‌انجامد که در نتیجه روابط اجتماع از هم گسیخته و نیروهایش بهدر می‌رود، و بعضی‌ها دایره ای اجتماع را آنقدر گسترش می‌دهند تا بر هستی فردی خاتمه بدهد و وجودش را لغو کند، زیرا فرد را بمنزله یک ذره ای بی‌مقدار حساب می‌کند که هرگز نمی‌تواند از هستی خود بهره بردارد، مگر بهمان اندازه که خود را جزئی از یک گله بشمارد.

و ما هم اکنون در روی زمین دو مذهب مخالف می‌بینیم که هر یک از دیگری نفرت دارد و هر کدام بسوئی می‌رود، رژیم سرمایه داری در جهان غرب براساس فردیت انسان پایدار است، و پیوسته او را در حدود فردیت گسترش می‌دهد، و آزادی عمل را در بسیاری از امور بحال خود وامیگذارد، و در این کار آنقدر پافشاری می‌کند تا بخود آزاری و مردم آزاری برسد، زیرا بشر غربی در اثر این تربیت خودسرانه هرگز از نشاط بیش از حد ناراحت نمی‌شود و هرگز نمی‌خواهد در حد معقولی توقف کند، عنان شهوات و لجام هوا و هوس را همه جا بدست فرد میسپارد، و سازمان آداب و رسوم را ویران می‌سازد، و در مسیر اعمال و کردارش حقی هیچ کس را مراعات نمی‌کند، و همه جا ثروت و اموال را تبدیل می‌کند بوسایل استعمار دیگران، و کاری می‌کند که دائم بتواند شیره ای سعی و کوشش و خون دیگران را بمکد و عالمی را بعیاشی و لذتهای حسی شخصی خود مبدل گرداند، هم سیاست حکومت و هم سیاست اجتماع را فاسد کند و تصور زندگی را در نهاد مردم تباه بسازد، و با همه این اوصاف بازهم این مکتب شیطانی آزادی شخصیت خود را همه جا و همه وقت تمرین می‌کند و کسی حق ندارد بگوید: بالای چشمت ابرو است!

و سیستم کمونیستی هم در جهان شرق براساس اجتماعیت برقرار و پایدار است که در نتیجه دائم دایره ای اجتماع را یا بگو: در حقیقت دایره ای دولت را گسترش می‌دهد و همۀ نشاط افراد را پایمال می‌گرداند، جز نشاطی جنسی که آن را در بهره برداری از این نیروی شیطانی آزاد میگذارد که بخود مشغول گردد و چیزی نفهمد، جز شهوت و شهوت پرستی، زیرا می‌بینیم که دائم مانع از شرکت مردم در سیاست حکومت و سیاست اجتماع است، و پیوسته برای آنان قانون و نظم و ترتیب وضع می‌کند، بدلیل اینکه بهتر از خود آن‌ها صلاح کارشان را میداند، و سرانجام اعمال و کردار افراد را آن تعیین می‌کند، محل اقامت و کیفیت آن را معین می‌سازد، همانطوریکه افکار و مشاعر و طریقه احساس آن‌ها را تعیین می‌کند، و هرگز راه اراده و اختیار را برای افراد باز نمی‌گذارد، و دائم با آهن و آتش و تفتیش عقاید بر آن حکومت میراند، و هرگونه نصیحتی را بدولت و یا هرگونه قیامی را علیه دولت خیانت میشمارد که فوراً باید تعقب شود و تصفیه گردد، بدلیل اینکه آن یک جنبش فردی طغیانگر است که علیه جماعت (مقدس) از یک فرد (نامقدس) سر زده است، فردی که در ذاتش ارزشی ندارد، هستی ارزنده ای ندارد، و بسیاری از فلسفه‌ها نیز غالباً در این امور راه را گم کرده‌اند، و اکثر آن‌ها نتوانسته‌اند راه به حقیقت ببرند که واقعیت مشهود آن را تائید کند.

جداً که این فلسفه‌ها چنان فرض می‌کنند که اگر انسان دارای جنبش فردی اصیل باشد، پس اجتماع یک چیزی است که از خارج بر او تحمیل گردیده، و بدون اینکه او اراده کند بر او حکومت میراند، و دائم بر هستی او فشار میآورد، شخصیتش را پایمال می‌کند، و از این لحاظ است که اجتماع برای فرد خوش آیند نیست و بلکه مکروه است، ویران کردنش، تفکیک نمودنش حلال است.

و یا فرض می‌کنند که جنبش اجتماعی در انسان اصیل است، زیرا کودک که بدنیا می‌آید بسیار ضعیف و ناتوان است، نه نیروئی دارد و نه قدرتی، و نه هستی ارزشمندی، و اگر نبود که وجودش در میان اجتماع است، هرگز نمی‌توانست نمو بکند و زندگی نماید، در صورتیکه او دائم بجماعت محتاج است تا هستی خود را ادامه بدهد، پس روی این حساب جنبش فردی چیز پلیدی است، باید در برابرش ایستادگی کرد، باید پایمال گردد، باید از بین برود و نابود شود، آخر چرا؟ و برای چه؟.

برای این است که این فلسفه‌ها هنوز در هستی بشریت این طبیعت دوگونه را درک نمی‌کنند، نمی‌دانند که انسان دارای شخصیت دوجانبه است، دارای طبیعت دوتابه است که در وهله اول در نگاه سطحی متناقض دیده می‌شود، و لکن با این وصف بهم مربوط است، و این طبیعت در زندگی این موجود بشری با این تناقض و با این ارتباط مأموریت خطیر خود را انجام می‌دهد، همانطوریکه نیروهای دوستی و دشمنی، بیم و امید، مثبت و منفی، حسی و معنوی، ایمان بواقع و ایمان بماوراء واقع وظیفه و مأموریت خود را انجام می‌دهند، و عاقبت برای ما یک مخلوقی دارای جوانب متعدد و هستی بسیط و فشرده بیرون می‌آید بنام انسان.

آری، این دو خط در صمیم فطرت انسان هردو حقیقی هستند و هردو اصیلند، و این تناقض در باطن نفس حادث می‌شود، همانسان که اضطراب و تشویش در واقع زندگی هنگامیکه نسبت مقرر برای هر یک از حد معمول و معقول افزایش یابد که عاقبت از مسیرش منحرف شود، و بر مسیر دیگری تجاوز نماید و راه را بر آن تنگ بگیرد.

اما وقتیکه هر یک در مسیر صحیح خود قرار بگیرد در میان فرد و اجتماع، نه عداوتی بروز می‌کند و نه نفرتی حادث می‌گردد.

بلی، و این فطرت انسان است که فرد داخل در اجتماع است، فردیتش اصیل است و عشق باجتماعش نیز اصیل و عمیق است، زندگی اجتماعی را از جان و دل دوست دارد، و او دائم در میان این دو جنبش متناقض فطری از این پهلو بآن پهلو غلطان است، همانطوری که در خوابش از پهلوئی به پهلوئی می‌غلطد تا بتواند باستراحت کامل برسد، اما در هردو لحظه بهردو جانب انسان باهم شامل است، با اینکه در نسبت و مقدار اختلاف دارند.

و نزدیک بعقل این است که فردیت در انسان اولین احساس است که در نفس و روان بشریت جریان می‌یابد، زیرا کودک (در آغاز احساسش) احساس می‌کند که او هم مانند یک فرد معین انسان موجودی است و هستی محدودی دارد.

و آن در اول کار جداً یک احساس مبهم است، زیرا همۀ دستگاه‌های احساس در روز ولادت در وجود کودک تکمیل نیست، اما او احساس می‌کند که گرسنه است، و این گرسنگی در داخل هستی محدود اوست، وقتیکه شیر میخورد از خوردنش احساس لذت می‌کند، احساس خوشنودی می‌کند، احساس می‌کند که شیرخوردن از غذاخوردن بی‌نیازش می‌کند، و نیز دردها را در جسمش احساس می‌کند، یا از تأثیر جوی و یا از تأثیر یک وضع ناراحت کننده، و سرانجام ناله سر می‌دهد و گریه می‌کند تا آنچه می‌خواهد باو داده شود، و بهمین ترتیب: هستی فردی او اندک اندک روشن می‌گردد و حدود معلوماتش آشکار می‌شود.

و با این حال کودک در لحظه ای اول زندگیش از هستی فردی استقلالی عاجز است، احتیاج شدیدی بکمک خارجی دارد که بصورت پستان و آغوش بیاریش بشتابد و در آن لحظه از معنای مادر جز پستان و آغوش چیزی نمی‌شناسد.

پس بنابراین، او بحکم ضرورت در شخص مادر سخت محتاج باجتماع خارجی است، و احساس کردن این احتیاج در بدو امر بسیار مبهم است، مانند همان احساس موجودیت خود، زیرا گاهی چنان بخیالش می‌رسد که پستان مادر قطعه ای از اوست نه از شخص دیگر، گاهی در اثر پیدایش اسبابی از او جدا مگیردد و گاهی متصل می‌شود، اما در هر صورت مکمل هستی اوست و از او جدا نیست، و بهمین ترتیب: گاهی چنان بخیالش می‌آید که آغوش مادر یک میدان خارجی است برای هستی او فقط، نه برای هستی دیگران، و اجتماعیکه در شخص مادر نمایان است پاره ای از تن اوست، حقیقتاً نه یک چیز جدا و منفصل و بعد از این کم کم ادراکش بزرگ می‌شود و گسترش مییابد، و سرانجام احساس می‌کند که مادر یک وجود منفصل است و می‌رود و می‌آید، نزدیک می‌شود و دور می‌گردد، و لکن دلبستگی او باجتماعیکه در شخص مادر نمایان بود بشدت خود باقی می‌ماند.

سپس عشق بدیدار دیگران و انس گرفتن با آن‌ها در نهادش هر آن افزون تر می‌شود تا روزی که پاهایش قوی گردد و بتواند روی پای خود بایستد، و سرانجام آرام آرام بسوی دیگران حرکت می‌کند تا بفهماند که وجود او نیز با آن‌ها است، و آن هم یک موجود اجتماعی است، و در اینجا است که دیگر هستی فردیش با هستی اجتماعیش آمیخته می‌گردد، بطوریکه دیگر امتیازدادن آن‌ها از یکدیگر ممکن نباشد.

بازی که عبارت است از: نشاط کودکی یک نمایشگاه بازی است در نهاد کودک برای آمیزش فردی و اجتماعی بودن، زیرا او با دیگران بازی می‌کند که شخصیت خود را ثابت کند و وجود فردی خود را با وجود آن‌ها بکمال برساند، و حتی وقتیکه خودش به تنهائی بازی می‌کند باز بهمین ترتیب است، زیرا او در خیال خود اجتماعی را از مردم تشکیل می‌دهد و با آن‌ها سخن می‌گوید، و خیال می‌کند که آن‌ها نیز با وی سخن می‌گویند، و در مشاعر و افکارش با او شریکند.

بنابراین، در همه وقت و در همه جا او دائم در میان اجتماع است، و حتی یک لحظه هم بیرون نیست، و وقتیکه احساس بوجود فردی خود در او شدت مییابد و هنگامیکه با پدر و مادر و با دیگران عناد میورزد تا خود را ثابت کند، و ساعتیکه (احیاناً) کار بخودستائی و خودپسندی شدید می‌رسد مرتب می‌گوید: من، من چنین می‌خواهم، من چنان خواستم، باید چنین و چنان باشد چون که من می‌خواهم، حتی در این قسمت از عمر هم میان این دو جنبش کودک که نمایشگر دو جنبش انسان بزرگسالیست انفصالی نیست، بلکه فقط در اینجا یکی از جنبشها آشکار شده که هردو باهم بآن رنگ می‌دهند، بخاطر اینکه وقتیکه جنبش فردیت آشکار می‌شود آن که جنبش اجتماعی را نابود نمی‌کند، بلکه برنگ مبارزه درمیآورد، زیرا او در این حال اجتماع را می‌خواهد، اما می‌خواهد که تحت فرمانش باشد، می‌خواهد که خواسته‌های او را انجام بدهد، و هرگز نمی‌خواهد از این اجتماع بیرون باشد و بی‌دوست و بی‌آشنا بماند، و یا بدون دشمنان و مخالفان زندگی کند، و این مرحله در نهاد کودک کاملاً طبیعی است، اگرچه سخت محتاج به مراعات دائمی است، محتاج براهنمائی و سرپرستی است تا از حد نگذرد و تا کودک در آن حال ثابت نماند که سرانجام منحرف گردد و با یک بال پرواز کند و نتواند.

آری، این مرحله مأموریت خود را در زندگی کودک کاملاً انجام می‌دهد، زیرا بهمین ترتیب که قبل از این ملاحظه کردیم که کودک نیروی حسی و معنوی را در زندگی خود مرتب دست بدست می‌گرداند تا هر جانبی از آن‌ها در یک وقت معین نمو کند و بزندگی آینده ای او استعداد بخشد.

و نیز همین ترتیب که قبل از این دیدیم که خطوط دوستی و دشمنی و بیم و امید را هم در وجودش گردش می‌دهد تا هر یک از آن‌ها بوقت معین نمو کند و بزندگی آیندۀ او استعداد بخشد.

و نیز دیدیم با خطوط واقع و خیال، و مثبت و منفی هم همین معامله را انجام داد، و هر یک از آن‌ها در یک زمان معینی آشکار گردید تا کودک برای آینده تجربه‌ها کسب کند و ذخیره نماید.

و بهمین ترتیب است: خطوط فردیت و اجتماعیت بروز را در هستی او بنوبت دست بدست می‌گردانند، یکبار این نمود می‌کند و آشکار می‌شود و بار دیگر آن، گاهی آن سر میکشد و گاهی این تا کودک وقتیکه آغاز کمال گرفت و بزرگ شد، با همه مشاعر و افکار و با همۀ راه‌های ترقی و پیشرفت آزمایش دیده باشد.

بنابراین، همین کودک در زمان بلوغش بصورت آشکار اجتماعی بار می‌آید، بعد از آنکه در ایام کودکی با فردیت مخصوص خود زندگی کرده باشد، اگرچه ما در سابق هم گفتیم: هیچ وقت یکی از این دو عنصر را با آشکارشدن دیگری رها نکرده است، و فقط تنها چیزی که هست این است که مانند دو ستاره ای درخشان، یکی طلوع می‌کند و دیگری موقتاً غروب، اما از بین نمی‌رود.

سپس در مرحله ای جوانی و ابتدای کمال بر می‌گردد، در وضع طبیعی متعادل قرار میگیرد و بقیه ای زندگی را بپایان می‌برد، پس از آنکه قبلاً همه جوانب آن را آزمایش کرده است، و در این وضع طبیعی است که هردو جنبش باتفاق هم عمل می‌کنند، اما با آن قیافۀ طبیعی خود که گاهی این طرف را بروز میداد و گاهی آن طرف را، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: ادامه دارد تا آفتاب عمر غروب کند و سازمان انسان در تاریکی مطلق فرو ماند، و در تمام شئون زندگی انسان با این کار با تمام وجودش روبرو می‌گردد، با هر طرف که بروز کند و در هر لحظه ای که بروز کند، و هرگز حتی یکبار هم با یک جزء از هستی خود روبرو نمی‌شود، زیرا همانطوریکه گفته شد: این چیزی است محال و غیرممکن.

انسان بتدریج بزرگ می‌شود، ازدواج می‌کند، خانواده تشکیل می‌دهد، در پیش برد اجتماع شرکت می‌کند، از نظر اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی، و فکری، و روحی با آن حرکت می‌کند، و او در همۀ این حالات انسان است که دو جنبش فردی و اجتماعی درهم آمیخته و باهم هم آهنگ شده، و هرگز یکی از دیگری جدا نمی‌شود، و مادام که زندگی برقرار است کار همین است، و بهمین جهت بسیار شگفت آور است آنچه که فروید و پیروان روانشناسش بآن معتقد شدند که فرد قربانی دائمی اجتماع است، و اجتماع چیزی است که بزور از خارج هستی فرد بروی تحمیل شده و فشارش می‌دهد و خواسته هایش را سرکوب می‌کند، و او را از نمو اصیل خود باز میدارد.

آری، این عقیده سخت تعجب آور است! و حال آنکه ما قبلاً بروشنی بدست آوردیم که اجتماع چگونه از داخل هستی فرد سر میزند؟! و از اعماق وجودش سرچشمه میگیرد، از عشق باجتماع با دیگران آغاز می‌شود.

پوشیده نماند که در اینجا از اجتماع منحرف سخن نمی‌گوئیم که دائم هستی فرد را زیرفشار بیرون از اندازه قرار می‌دهد، (و فروید نیز از اجتماع منحرف سخن نمیگوید، بلکه از هر اجتماعی، از اجتماعی مطلق حرف میزند) بلکه ما گفتگو می‌کنیم از اجتماع (طبیعی) از اجتماعیکه از برخورد افراد با یکدیگر بوجود می‌آید، از اجتماعیکه فرد در آن باندازه و در حد معقول زندگی می‌کند و از آزادی طبیعی برخوردار است، (در حدودی زندگی می‌کند که اجتماع را ویران نسازد، چون ویرانی اجتماع سرانجام نابودی خود فرد است،) این چنین اجتماعی از خارج بر انسان تحمیل نگردید، قاتل او نیست، مانع از نمو طبیعی او نیست، بلکه کمال طبیعی فرد است، سازندۀ شخصیت فرد است، (مادام که از داخل وجود فرد سر میزند) و آن یک خط هموار و ممتد طبیعی است که فرد وجود بکمال رسیده و سالم خود را در آن مییابد.

و بازهم سخت تعجب آور است آن عقیده‌ایکه دانشمندان اجتماع دارند! مانند (درکیم و پیروانش) آنان که اجتماع را یک اصل قائم بذات می‌دانند، نیروی خودرو و خودکار می‌دانند، خارج از هستی افراد و مؤثر در آن می‌دانند، و می‌گویند: ارادۀ فرد هیچگونه اثری در آن ندارد!! واقعاً که شگفت اور است!

پس بنابراین، اگر این سخن درست باشد باید پرسید: این نیرو کجا یافت می‌شود؟! در کدام فضای آزاد تشکیل مییابد؟! و در فضائی در زندگی و پیشرفت افراد اثر می‌کند؟! اینان و آنان هردو قوم در این تصور بانحراف افتاده‌اند، بخاطر اینکه انسان را دائم از یک طرف بررسی می‌کنند و طرف دیگرش را مهمل میگذارند، و بزندگی نیز از زاویۀ یک رصد خانۀ منحرف می‌نگرند که جز یک طرف را نمی‌تواند ببیند، اگر اینان انسان را بحال طبیعی میدیدند فردیت و اجتماعیت را در آن واحد بررسی می‌کردند، و اگر ملاحظه می‌کردند که دوگونگی این طبیعت عمومیت دارد و همۀ این خطوط متقابل نفس بشریت را دربر میگیرد، مانند تابش خورشید بهمه جا یکسان میتابد، بطور یقین آگاه میشدند که فرد هم اصیل است مانند اجتماع بدون فرق.

آری، آری! این خطوط متقابل که قبل ز این بیان کردیم همه در وجود انسان باهم اجتماع کرده‌اند، و در زندگی بشریت باتفاق هم یک مأموریت انجام می‌دهند.

این خطوط بطور متقابل از دو جانب نفس و روان انسان امتداد یافته‌اند، و در داخل وجودش درهم آمیخته و باهم تابیده شده‌اند، همانطوریکه رگها و مورگها باهم پیچ خورده و درهم فرو رفته‌اند، و در اطراف و داخل جسم از اول تا آخر امتداد دارند تا در داخل وجود انسان مأموریتی مانند مأمورت اعصاب در داخل جسم انجام بدهند.

بلی، امتداد اعصاب در جسم و پیچیدگی و شبکه بندی هم آهنگ آن‌ها یک مأموریتی است که حس و درک و شعور را از مغز بهمۀ اجزاء بدن و از همۀ اجزاء بدن بمغز برسانند که در اثر آن انسان هرچیزی را که در شعاع حس او قرار بگیرد احساس کند، و از این راه هرچه برای او مسیر است درک کند.

و اعصاب روانی (اگر اجازه بفرمائید این لفظ را در اینجا بکار ببریم) که عبارت است از: بیم و امید، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، مثبت و منفی، احساس مسئولیت و آزادی از آن... بهر جزئی از اجزاء نفس و روان امتداد یافته است، و سپس در مرکز هستی بسیط نفس اجتماع دارند که اشارات بس لطیف و دقیق را از این مرکز بسایر اجزاء انتقال بدهند، و از این اجزاء هم دوباره به مرکز هستی مخابره کنند که سرانجام آدمی زاد هرچه در شعاع شعورش قرار بگیرد احساس بکند، و از این راه هراندازه که برای وی اجازه داده شده درک نماید، و این مأموریت اعصاب روانی است...

و از اینجا معلوم است که با تعدد و اختلاف انواع و امتداد و آمیزش و گسترش آن‌ها چه وسعت بی‌پایانی در نفس و روان انسانیت پدید می‌آید که آن هم یکی از مظاهر درخشان قدرتی است که خدا برای انسان برای اشرف مخلوقاتش ارزانی داشته!! و اوست که خلافت روی زمین را در اختیار بشر قرار داده: ﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗ[البقرة: ۳۰].

ما در اثناء بحث تفصیلی خود از هر زوجی از این خطوط اشاره کردیم که آن‌ها همه باهم پیچیده و درهم فرو رفته‌اند، و از این پیچیدگی و شبکه بندی یک معجون جدیدی غیر از آن معجون اصلی هر یک از این زوجها پدید می‌آید.

بیم و امید دو خطی هستند از این خطوط که (بتنهائی) رنگ مخصوصی بشعور انسان می‌دهند. سپس همان بیم و امید با خطوط حسی و معنوی مخلوط می‌گردند که در اثر آن خوف حسی پدید می‌آید که با جسم و با محسوس اتصال مییابد، و خوف معنوی پدید می‌آید که با اصول و مشاعر و افکار اتصال مییابد، و همچنین امید حسی پدید می‌آید که با نعمت‌ها و لزتهای جسم پیوند میخورد، و امید معنوی پدید می‌آید که با سعادت شعوری و فکری و روحی پیوند میخورد، و نیز با خطوط دوستی و دشمنی آمیخته می‌گردند که در اثر آن یکباره خوف مکروه و خوف محبوب پدید می‌آید، خوف مکروهی که انسان میترسد و دوست ندارد که بترسد، چنانکه از مرگ میترسد و دوست ندارد که بیاید، از درد میترسد و دوست ندارد که دردش بیاید، و خوف محبوبی است مانند کارهای خطرناک و جبهه‌های جنگ و ستیز که انسان از آن‌ها میترسد و با این حال دوست دارد و استقبال می‌کند، بلکه گاهی خود را در آن‌ها میاندازد، اگرچه بقیمت جان هم تمام شود، و بازهم یکباره می‌بینیم امید و مکروه و امید محبوب هست، امید محبوبی است که انسان امید دارد و دوست دارد که امیدوار باشد، چنانکه بامید نعمت و لذت است، و این امید خود لذت بخش و دوست داشتنی است، و چنانکه ملاقات دوستان را امیدوار است و دوست دارد این امید را، و نیز امید مکروهی است، چنانکه انسان امید نجات و امنیت دارد، و احیاناً با گذشتن مقداری از آبرو و شخصیت و انسانیت و آزادی خود، پس او نجات و امنیت را دوست دارد، اما ناراحت است که با این قیمت گران بدست می‌آید، و این دو شعور باهم آمیخته می‌گردند که ناگهان یک امید مکروه از آن‌ها سر میزند.

و همچنین با خطوط واقع و خیال آمیخته می‌گردند که یکباره می‌بینی خوف واقعی که ناشی از یک چیز موجود در عالم واقع است پدید می‌آید، و نیز خوف خیالی ناشی از یک چیزهای خیالی و یا موهومی است بوجو می‌آید، می‌بینی که در اینجا یک امید واقعی است که بیک امر واقعی وصل است، و یک امید خیالی است که در عالم و هم و خیال پرورش مییابد.

و با خطوط ایمان به محسوس و ایمان بغیب آمیخته می‌گردند که سرانجام یکباره می‌بینی که در پیش پایت خوفی است، متصل بعالم محسوس و خوف دیگری است، متصل بعالم غیب، خوفی است که با خدا اتصال دارد و با تقوی هم آهنگ است، امیدی است که بعالم خاکی اتصال دارد، و امید دیگری است بعالم غیب وصل است، و با خدا رابطه ای ناگسستنی دارد.

و با خطوط مثبت و منفی آمیخته می‌گردند که ناگهان خوف منفی پدید می‌آید که انسان را در جای خود میخکوب می‌سازد و خشک می‌کند، و خوف مثبتی پدید می‌آید که انسان را وادار می‌سازد که در کارهای خطرناک غوطه ور گردد.

و نیز امید منفی پدید می‌آید امید، سستی، امید بخود بالیدن، و خودپسندیدن، امید مثبتی پدید می‌آید که می‌کوشد آنچه را می‌خواهد بدست آورد، و در این راه از هیچ کوششی باز نماند و با خطوط فردیت و اجتماعیت آمیخته مگردد که سرانجام خوف فردی پیدا می‌شود که بذات یک انسان منفرد متصل است، و خوف اجتماعی پیدا می‌شود که با احساس اجتماعی انسان پیوند دارد، اجتماعی که او در آن زندگی می‌کند و از آن میترسد که مبادا آسیبی به موجودیت آن وارد آید.

و نیز امید فردی است که متصل بذات یک فرد انسان است، و امید اجتماعی است، و آن هنگامی است که آدمی خیرخواه اجتماع باشد، خیرخواه اجتماعی باشد که در آن زندگی می‌کند، و همینطور و بهمین ترتیب: در هر بار که این آمیزش انجام میگیرد، یک معجون جدیدی پدید می‌آید، هر بار که خطوط بیم و امید با سایر خطوط تماس می‌گیرند که معجون دیگری از نفس و روان بشریت ساخته می‌شود.

و این یک مثال است با برخورد هر یک از این خطوط زوج تکرار می‌شود که از یکی آغاز می‌کنیم و سایر خطوط را با آن مقیاس میگیریم، و آن یک مثال خیلی ساده است که هیچ پیچیدگی در آن نیست، و در هر بار از آمیزش و اختلاط هر یک از خطوط زوج بوجود می‌آید.

و ممکن است که ما بتدریج سه زوج از این خطوط متقابل را باهم آمیخته کنیم و یک معجون جدیدی بسازیم، چنانکه خطوط بیم و امید با خطوط فردیت و اجتماعیت و با خطوط حسی و معنوی آمیخته می‌کردند که سرانجام انسان برای حفظ خود بحال فردی در یک محیط محسوس میترسد، و در شعاع معنویات برای حفظ موجودیت خود میترسد.

سپس برای ناراحتی اجتماع در محیط محسوس میترسد، و همچنین برای ناراحتی آن در محیط معنویات میترسد، و سپس بتدریج و آرام آرام ترقی می‌کنیم تا برسیم بآنجا که (اگر بتوانیم) بتصور همۀ خطوط که درهم آمیخته می‌گردند و در یک وقت و یکجا یک عمل انجام می‌دهند بپردازیم.

پس اگر چنین تصوری بتوانیم انجام بدهیم، می‌توانیم بگوئیم این است همان نفس و روان بشریت، و این است انسان.

و با این اعصاب روانی درهم آمیخته و شبکه بندی شده و متعدد و گوناگون انسان طعم تعداد بی‌شماری از مشاعر وجود خود را میچشد، و میداند که در عالم انسانیت چه چیزها و چه خبرها است، و این یکی از نعمت‌های بی‌پایان خالق حکیم است، یکی از مواهب عالی است که خدا بوسیلۀ آن انسان را بسایر مخلوق خود برتری و فضیلت بخشیده، و اعلان داده که ﴿۞وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِيٓ ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ كَثِيرٖ مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِيلٗا ٧٠[الإسراء: ۷۰] «و به راستى فرزندان آدم را گرامى داشتیم و در بیابان و دریا آنان را [بر مرکب و غیر آن‏] سوار کردیم و از پاکیزه‏ها به آنان روزى دادیم و آنان را بر بسیارى از آفریدگان خویش چنان که باید برترى دادیم‏» این همان گسترش روانی است، گسترش روانی بی‌نظیر است در هر آنچه که ما از خلق خدا میدانیم، این همان است که بزندگی انسانیت این همه وسعت و عظمت بخشیده، و این همه تنوع و گسترش داده که بوسیله آن‌ها زندگی انسان از زندگی سایر مخلوق ممتاز گردیده.

این همان گسترش روانی است که برای انسان این موهبت زندگی را در سطح‌های عالی و متعدد و پیشرفت اقتصادی فراوان حسی و معنوی، مادی و روحی، فردی و اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و فکری، فنی و علمی و عملی بخشیده.

این همان وسعت روانی است که انسان را طوری می‌سازد که تمدنها را ایجاد می‌کند، تمدنها را ایجاد می‌کند که این همه تولید را در عالم ماده و در عالم فکر و در عالم روح بدنیا عرضه کرده است.

این همان است که بانسان اجازه می‌دهد تا دست‌هایش در عالم ماده کار کند، و نفس و روانش در اصول عالی انسانیت، و روحش در میدان عقیده و ایمان.

این همانست که بانسان فرصت می‌دهد تا در عالم محسوسات بخورد و بیاشامد و همۀ احتیاجات خود را برطرف سازد، و سپس با روح و روانش در عالم ملکوت بی‌پایان بسیر و سیاحت مشغول گردد، و سپس مشاعرش بتحریک احساسات فنی بپردازد و آن‌ها را در سرودن قصیده ای، و کشیدن تابلوی، و تنظیم آوازی، و یا در هر فنی که می‌خواهد نمایش بدهد.

این همانست که انسان را طوری می‌سازد که در میدانهای نبرد بجنگد و پیمانهای صلح را امضاء کند، انسان‌ها را بکشد و خون‌ها را بریزد، و سپس روحش با انسان دوستی روبرو گردد و مانند شعله ای از انسانیت بهمه جا و بتابد، این همانست بانسان اجازه می‌دهد که کشف کند و دست باختراع بزند و هر روز بیک کشف جدیدی توفیق یابد، و آن یک موهبت بزرگی است که از جانب خدا بانسان عطا شده است، بخاطر حکمتی که او اراده کرده روزی که آسمان‌ها و زمین را بوجود آورده، و دومین مأموریت این خطوط (غیر از توسعه و تنوع زندگی و غیر از متعددساختن فایده و لذتهای گوناگون آن) عبارتست از: انشاء روابط گوناگون و متعدد میان انسان و زندگی، زیرا که خالق بزرگ و آفریننده ای عالم‌های بی‌پایان، در حالیکه می‌خواهد انسان دوران درخشان خود را در زندگی در این جهان گسترده و دورپایان انجام بدهد، خواسته است که او را با زندگی ارتباط بدهد، قبل از آنکه او می‌خواهد و ما بزودی در فصل آنیده (نیروهای دافعه و ضابطه) از بسیاری از این ارتباطات سخن خواهم گفت، و لکن در اینجا برای ما این اندازه بس که بگوئیم: این خطوط متعدد را نقطه ای اتصالی هست، شبکه بندیهائی هست که نفس بشریت از طریق آن‌ها با زندگی آمیخته می‌گردد و اتصال مییابد، و از جهت خوف و رجاء، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، واقعیت و خیال، فردیت و اجتماعیت... نمایان می‌گردد که سرانجام زندگی را از این منافذ متعدد بداخل نفس انسانیت نفوذ می‌دهد و نفس را هم از همین منافذ بهمین ترتیب: بسوی زندگی بیرون میکشد، در نتیجه بترتیب و تدریج رابطه‌ها میان انسان و زندگی، انسان و جهان پیوسته عمیق و عمیق تر می‌شود، و عاقبت این روابط عمیق و وثیق بطور جمعی یکی از ابزار خلافت خدا در روی زمین می‌گردد، زیرا باید (در علم خدا) این روابط جدا عمیق و عمیق تر و متعدد و مربوط تر گردد، و با محکم‌ترین و متین‌ترین رشته‌ها باهم اتصال یابد تا انسان و توانائی پیدا کند که در مقابل مشکلات فراوان راه خود پایداری کند، و در معرکه ای گرم مشتقت‌های دائمی که نمایشگر زندگی هستند پیروز درآید.

اینک قرآنکریم است که بزبان از این معنا حکایت می‌کند: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدۡحٗا[الإنشقاق: ۶] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى‏] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود». و باز هم می‌گوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِي كَبَدٍ ٤[البلد: ۴] «همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم». و باندازه ای این شبکه بندی نفس انسانی با زندگی و جهان باین ترتیب ارزش انسان در میدان زندگی بالا می‌رود و دوران مأموریتش وسیع و وسیع تر می‌گردد.

و باندازه ای که این ارتباط‌ها سست و ناتوان می‌گردد، دوران رسالت او نیز در زندگی ارزش خود را از دست می‌دهد، و مرتب کم ارزش و کم ارزش تر می‌گردد، و اما آن مأموریت بزرگ که در صف آرایی و تقابل این خطوط در دو طرف نفس منظور گردیده است، این است که توازن و تعادل در هستی انسان ایجاد کند نظم مرتبی برقرار سازد، زیرا هردو خطی که روبروی هم قرار دارند، آن‌ها ارتباط‌هائی هستند که هستی روانی را از دو طرف بهم وصل می‌کنند، و باندازه ای تعداد خطوط این ارتباط‌ها نیز متعدد می‌شود، و مانند همین خطوط روبروی هم قرار می‌گیرند، و ما از آن خطوط هشت و یا نه زوج که در همین بخش شمردیم، و ممکن است بیش از این هم باشد.

اگر ما هشت جفت رشتۀ همکار و مربوط بهم را در خیال خود مجسم کنیم، باین ترتیب که هشت رشته از یک طرف، و هشت رشتۀ دیگر از طرف مقابل از نقاط متفرق برسم هندسی دقیق بکشیم، آنگاه می‌توانیم این هستی را که بوسیله این رشته‌ها بطور دقیق و متوازن و متعادل و کاملاً بهم مربوط است در خیال بپرورانیم و مجسم کنیم.

و این همان خواست و اراده ای خداست برای این اشرف مخلوقات، این همان توازن و تعادل است که انسان را در «صراط مستقيم»قرار می‌دهد تا راه خود را بآسانی طی کند و بسر منزل مقصود برسد، واقعاً که توازن برنامه ای عمومی و درخشان این جهان پهناور است که خدا آفریده، در آسمان‌ها و زمین، در کواکب و نجوم و کهکشان‌ها، در ماده و در آن نوری که در دل آن جای گزیده و در هرچیزی که در عالم آفرینش است، این توازن و این نظم و ترتیب دقیق مراعات گردیده است، توازنی است که همۀ افلاک و کهکشان‌ها را در این فضای دورپایان در مدارهای خود بطور منظم و دقیق نگهمیدارد و نمی‌گذارد بهم بخورند، و از خط سیر خود خارج گردند، و باندازه ای حتی یک سر موئی در این فضا از این نظام بیرون بروند.

و در این زمین، در این سیاره‌ای خاکی نیز همین توازن بطور دقیق مراعات گردیده است، در عناصرش، در صحرا و دریایش، در جو وسیعش، در موجودات زنده‌اش، و در همه چیزش بدقت تمام ملاحظه شده است، قرآنکریم از گوشه ای این توازن چنین گزارش می‌دهد: ﴿وَٱلۡأَرۡضَ مَدَدۡنَٰهَا وَأَلۡقَيۡنَا فِيهَا رَوَٰسِيَ وَأَنۢبَتۡنَا فِيهَا مِن كُلِّ شَيۡءٖ مَّوۡزُونٖ ١٩[الحجر: ۱۹] «ما در آن زمین از کوه‌های بلند و ریشه دار لنگر انداختیم، و در آن از هرچیزی به میزان و موزون بیرون آوردیم»، و انسان هم جزئی از این عالم است که محکوم بنوامیس آنست در فطرت او هم همان توازن برقرار است. در اینجا هم همین خطوط متقابل در سرشت بشریت این توازن را ایجاد می‌کند، و هنگامیکه همۀ آن‌ها در وضع صحیح و در نسبت صحیح قرار بگیرند، و از هردو طرف با نسبت‌های متساوی بطور دقیق و محکم بهمه وصل شوند، و سرانجام طوری قرارش بدهد که در نقطه ای وسط بماند و به میزان درآید.

این پاره ای از اسراری است که در این نفس پیچیده و درهم آمیخته و بدقت شبکه بندی شده نهفته است.

ما گمان نمی‌کنیم، و هیچ کس گمان نمی‌کند که کسی بتواند بتمامی اسرار نفس انسان احاطه ای کامل داشته باشد و بهمۀ تاریک‌های آن قدم بگذارد، بلکه فقط می‌توانیم بفرمان خدا گوش بدهیم، و اطاعت کنیم، آنگاه که می‌گوید: ﴿وَفِيٓ أَنفُسِكُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١[الذاریات: ۲۱] «و [نیز] در وجود شما [نشانه‏هایى است‏] آیا نمى‏بینید؟» تا بکوشیم باندازه ای قدرت دید چشم و بصیرت دل ما از آن باخبر باشیم.

سپس از بحث در این خطوط متقابل و از چیزهائیکه از آن کشف کردیم بگذریم، و براه‌های قدم بگذاریم که نظام‌های تربیت را در تهذیب این نیروها و این استعدادها و این خطوط بدنبال دارد، زیرا واقعاً در درجه اول بتهذیب این نفس سخت نیازمندیم، بناچار باید تهذیب گردد.

و واقعاً آن راه‌ها همه فطری هستند، و بطور فطری سرانجام بتوازن و نظم و ترتیب صحیح می‌انجامند، و لکن از صمیم فطرت بهمین ترتیب: احتیاج مبرم بتربیت و تعلیم دارند، انسان در هیچ یک از شئون زندگی خود تکرو نیست، دارای جنبش یک جانبه نیست، و از انواع و الوان این دوگونگی که در طبیعت او هست، این است که در هستی او، در سرشت او استعدادی هم برای اعتدال و هم برای انحراف نهفته است.

و از این لحاظ است که محتاج بتهذیب و تقویم است تا پایدار و مستقیم بماند، و اگر غیر از این باشد با استعداد دیگر، با استعداد انحراف حرکت خواهد کرد، و منحرف خواهد گردید، و ما در فصل بیماریهای حادروانی و انحراف از بعضی از این رنگ‌های این بیماری سخن خواهیم داشت، بعد از آنکه از نفس معتدل سخن را بپایان برسانیم.

اما در اینجا (در چیزهائی که بخطوط متقابل تعلق دارند)، تذکر میدهیم که در اثناء بحث در آن‌ها ملاحظه کردیم که شیوه ای نمو آن‌ها از اوان کودکی تا ایام بلوغ چگونه بوده است؟ و سرانجام دیدیم که این نمو بتدریج و بدفعات انجام میگیرد، و هر دفعه چنان می‌نماید که بیکی از طرفین اختصاص دارد، و این شیوه ادامه دارد تا اینکه هردو خط آخر کار باهم بکمال برسند، مثلاً: گاهی خط دوستی آشکار می‌گردد تا نضج بگیرد، و گاهی دگر خط دشمنی آشکار می‌شود که بکمال برسد، گاهی خوف و گاهی رجاء، گاهی حسی و گاهی معنوی، یک بار واقع و بار دیگر خیال، یکبار فردیت و بار دیگر اجتماعیت...

و سرانجام هر دو طرف در یک سطح نضج می‌گیرند، و هردو در یک سطح بکمال میرسند، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: در داخل نفس بشریت ادامه پیدا می‌کند، یکی آشکار می‌گردد و دیگری نهان، و حال آنکه هردو موجودند، هردو معتدلند، و هردو رو بکمال.

آری، این مرحله ای طولانی در هر بار از نمو بآسانی در معرض انحراف است، اگر پشت سرش تهذیب و تصحیح و تقویم نباشد، مثلاً: کودک در معرض این است که جانب منفی در آن نضج بگیرد، و جانب مثبت بحال خود باقی بماند که در نتیجه این کودک بزرگ می‌شود، اما با شخصیت ضعیف و هستی خاموش و خمود، و همچنین در معرض این است که جانب حسی در آن نمو کند و جانب معنوی بحال خود باقی بماند که پیوسته او را به میزان اعتدال نگهمیدارد، در نتیجه این کودک بزرگ می‌شود، اما غرق در لذتهای محسوس و هرگز بسوی عالم اصول انسانیت و ارزشهای معنوی و بسوی افکار و عقاید قدمی بر نمیدارد، و همیشه نزدیک بعالم حیوان زندگی را ادامه می‌دهد.

و نیز کودک در معرض این است که جانب واقع در آن نمو بکند، و جانب خیال خاموش و راکد بماند، و بعکس که در نتیجه بزرگ می‌شود، اما در یکی از دو جانب اسراف میورزد و در جانب دیگر ناقص می‌ماند، در یک افق تنگ و تاریک زندانی می‌گردد که نتواند جز در آن عالم واقع ناقص و کوچک که شخصیت و یا اجتماع او را دربر گرفته فکر بکند، و یا در آن عالم خیال ناقص که نتواند با زندگی و مشکلات آن برخورد نماید و با سختیها روبرو گردد.

و نیز کودک در معرض این خطر است که جانب فردیت در آن نمو بکند، در نتیجه سرکش و طغیانگر گردد و ستمکار ببار آید، در نفس و روان او مشاعر و وجدان انسانیت و مودت و برادری زیر رسوب فردیت بماند، و یا بعکس جانب اجتماعیت در آن بیش از اندازه نمو کند که در نتیجه هستی او در هستی دیگران به تجلیل برود و بدون شخصیت و بی‌ارزش بماند، و این یک مرحله حساس است.

سپس کودک در معرض این انحراف است که این مشاعر و این نیروها در اثر نمویافتن بعضی از این خطوط زوج و نمونکردن بعضی دیگر با غذای غلط تغذیه گردد.

گاهی در آن دو زوج فردیت و اجتماعیت توأم و بطور مساوی نمو می‌کند که یکی بر دیگری مقدم نیست، اما نمو می‌کند فقط در محیط ایمان به محسوس، بدون اینکه از ایمان بغیب خبری باشد.

و در اینجا نیز اختلالی و انحرافی از نوع دیگر سر میزند، زیرا منشاء اختلال این نیست که جنبش فردیت بر جنبش اجتماعیت غلبه کرده و یا بعکس، بلکه منشاء آن این است که این توازن میان فردیت و اجتماعیت کاملاً مختل شده، بخاطر اینکه در محیط ایمان به محسوس پیش تاخته و از ایمان بغیب بی‌خبر است.

نزدیکترین مثال برای این موضوع دموکراسی‌های موجود در جهان غرب است، حتی آن‌ها که ظاهراً خیلی مرتب و موزون بنظر میرسند، همان دموکراسی موزونی که هم برای فرد و هم برای اجتماع مجال فعالیت معقول میبخشد.

اما همین دموکراسی موزون غربی در همین وقت زندگی می‌کند، (زندگی فردی و زندگی اجتماعی) در سطح حیوان، نه در سطح انسان، در سطح لذائذ محسوس و منافع نزدیک و زودگذر و دور از اصول عالی انسانیت و دور از خدا!.

و برای ما همین اندازه بس که توانستیم برای فکرکردن در باره ای انحراف موجود در این خطوط راه باز کنیم، و آن شیوه ای که نظامهای تربیت و تهذیب را بدنبال دارد خط سیر انسان در مرحله ای نمو و کمال موقوف بر آن‌ها است نشان بدهیم، و بسیاری از بی‌نظمی‌هائی که بشریت امروز در شرق و غرب با آن‌ها زندگی می‌کند علتش بی‌نظمی و اختلال در شیوه ای تهذیب و تربیت است، زیرا پیوسته بناچار با نوعی از تهذیب ممارست و تمرین دارد، در این معنا غارنشینان و کاخ نشینان که در مترقی‌ترین تمدنها زندگی می‌کنند یکسانند، بدلیل اینکه تهذیب و تربیت از لوازم اولی بشریت است، و از بدیهیاتی است که انسان را از حیوان ممتاز می‌گرداند.

و لکن نظام‌های تهذیب و تربیت از یکدیگر فرقهای فراوان دارند که فاصله ای آن‌ها از زمین تا آسمان است، و این جهان غربی که تمدنش امروز روی زمین را فرا گرفته هم اکنون با تهذیب و تربیت گوناگونی تمرین می‌کند، و الحق که در بعضی جزئیات بسیار روان و شیرین است، اما من حیث المجموع که حساب کنیم سرشار از انحرافات است، و علتش هم چنانکه مکرر گفتیم: اهمیت دادن به بعضی خطوط بشریت و بی‌ارزش شمردن بعضی دیگر است، و یا بگوئیم: غذای فاسددادن به بعضی دیگر است.

و بدیهی است که فطرت پایدار و متوازن نخواهد شد، مگر هنگامیکه همۀ خطوط آن در آن واحد تهذیب و تربیت ببیند و با غذای سالم و گوارا تغذیه گردد.

و این همان برنامه ای درخشان است که اسلام آن را می‌سازد، دین فطرت آن را ارائه می‌دهد: ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَاۚ لَا تَبۡدِيلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ[الروم: ۳۰] «این فطرتى است که خداوند، انسان‌ها را بر آن آفریده دگرگونى در آفرینش الهى نیست این است آیین استوار ولى اکثر مردم نمى‏دانند!».

و من در کتاب (منهج التربية الإسلامية) از شیوۀ معالجه اسلام در این خطوط متقابل در نفس بشریت بتفصیل سخن گفتم، باندازه ای کافی سخن گفتم که دیگر نمی‌توانم همه را در اینجا تکرار کنم، و لکن مانعی نیست که بعضی فقرات آن را بازگو نمایم در آنجا گفتم.

و بزرگترین مزیت اسلام (در هم آهنگی با فطرت) این است که هرگز نمی‌گذارد، حتی یکی از تارهای نفس بیکار و مهمل بماند، و سپس نه بیش از اندازه قدرت و کشش بر آن تحمیل می‌کند و نه یکی را بر دیگری ترجیح می‌دهد که سرانجام هردو نغمه ای ناموزون سر بدهند، و اسلام بهمین ترتیب: همۀ هستی انسان را دربر میگیرد، و بالاتر از این در داخل نفس توازن بس عالی برقرار می‌سازد، و این خطوط را بدقت و محکم بهم می‌بندد، و ارتباط می‌دهد که دیگر بسوی چپ و راست متمایل نمی‌شود و همه ای خطوط را باهم و یکباره بکار میزند، و نمی‌گذارد که از یک طرف نغمه ناموزون درآید و طرف دیگر بی‌نغمه بماند، مثلاً: اسلام سر میزند بخطوط خوف و رجاء در درجه اول هر خوف فاسد و هر رجاء فاسد را بیرون میراند، و سپس بار دوم بآنها سر میزند و نوای صحیحی را در آن‌ها میدمد، نوائی که از نفس و روان بشریت معتدل بیرون می‌آید، بشریتی که باید امیدوار باشد و باید بترسد، و باصطلاح در میان خوف و رجاء زندگی کند، اولاً از تار خوف هرچیزی که بر دوش بشریت سنگینی می‌کند برمی‌دارد، از قبیل خوفهای فاسد و ناروا، فاسد و نارواست بخاطر اینکه بی‌خاصیت است، نه پیش می‌برد و نه پس میزند، و نه چیزی را از واقع امر تغییر می‌دهد.

و همچنین از داخل نفس خوف از مرگ را بیرون میراند، زیرا این ترس چه ارزشی دارد؟ آیا مرگ را می‌تواند بتأخیر بیاندازد؟ یا سرنوشتی را می‌تواند تغییر بدهد؟ هرگز هرگز! پس مادام که کاری از آن ساخته نیست برازنده انسان نیست، چون نیرو بهدر دادن است، هستی ویران کردن است، آن هم بدون نتیجه.

و بهمین مناسبت است که قرآنکریم این حقیقت را مرتب تکرار می‌کند: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نُحۡيِۦ وَنُمِيتُ وَإِلَيۡنَا ٱلۡمَصِيرُ ٤٣[ق: ۴۳] «ماییم که زنده مى‏کنیم و مى‏میرانیم، و بازگشت تنها بسوى ماست!».

و خوف از نرسیدن و از دست رفتن روزی نیز همینطور است، بی‌فایده و بی‌نتیجه است، قرآنکریم مرتب از آن یاد می‌کند: ﴿قُلۡ مَن يَرۡزُقُكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ أَمَّن يَمۡلِكُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَمَن يُخۡرِجُ ٱلۡحَيَّ مِنَ ٱلۡمَيِّتِ وَيُخۡرِجُ ٱلۡمَيِّتَ مِنَ ٱلۡحَيِّ وَمَن يُدَبِّرُ ٱلۡأَمۡرَۚ فَسَيَقُولُونَ ٱللَّهُ[یونس: ۳۱] «بگو کی شما را از آسمان و زمین روزی می‌دهد، یا کیست که گوشها و چشمها در اختیار اوست؟ و آن کیست که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد؟ و آن کیست که کار این عالم آفرینش را تنظیم و اداره می‌کند؟ بزودی خواهند گفت: خداوند».

و بهمین ترتیب است: خوف از آزار مردم و از هر آزاری که از طرف نیروهای زمینی بآدم می‌رسد، و خوف از نتایج آینده ای نامعلوم که بستگی دارد، بزندگی حاضر و معلوم مانند ترس از عواقب سفر و یا تنها راه رفتن در بیابان...

و همینطور قرآنکریم همه اسباب خوف بشریت را که ارزش ندارد یکی پس از دیگری از سر راه بر میدارد، و سرانجام همه را از نفس و روان بشریت دور می‌سازد، و سنگینی آن‌ها را از دوش انسان بر میدارد تا بشر را آزاد سازد که بتواند با نیروی جوشان و خروشان با زندگی روبرو گردد، با نیروئی که در نهادش نهفته و منتظر فرصت است بکار بپردازد، و با آرامش کامل بسوی خدای خود روی آورد، و بمقدرات تن در دهد.

سپس اسلام رشته تار خوف را خوف فطری را که در نفس بشریت است بدست میگیرد و نغمه ای خوف را در آن میدمد، نغمه ای که صحیح و اصیل است و باید از این هستی صحیح بیرون آید، زیرا همه نیروهای زمین که خوفناک نیست، و یا شایسته خوف نیست، بدلیل اینکه یک رشته نیروهائی هستند در اختیار انسان، و انسان بر آن‌ها کاملاً تسلط دارد و از خود هیچگونه قدرتی برای جلب منفعت و یا دفع ضرر ندارند، و تنها قدرتی که باید از آن ترسید آن قدرتی است که همه چیز در دست اوست، بهر طرف روی کنی او بالای سر است، جدا بهمه چیز احاطه دارد، و از هرچیزی باخبر است.

بنابراین، این خوف خوف واجب و لازم است و تنها راه نجات راستی هم باید خوف از خدا باشد و بس، و از چیزهائیکه خدا آدمی را از آن‌ها بر حذر داشته است باید خوف از نافرمانی خدا سرمشق زندگی باشد و بس، و دیگر هیچ...

و برای همین است اسلام ضوابطی و برنامه‌های کنترلی برای مهارکردن شهوت دوستی و دشمنی وضع می‌کند، ضوابطی که با روح اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد، و همه آن‌ها نیز با خدا اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد و همه ای آن‌ها نیز با خدا اتصال دارند، و برای اینکه اسلام باین هدف عالی برسد تار رشته ای دوستی را طوری مینوازد که نغمه‌های زیبا و دلنشین و موزون از آن‌ها بیرون آید، و سرانجام بآنجا برسد که خود را در وضع صحیح دوست بدارد، و براساس فطرت قرار بدهد.

در درجه اول آهنگ خدا دوستی را در آن مینوازد، و آن واقعاً خوش آوازی است، و شیوه‌های گوناگون دارد، و آهنگ جهان دوستی را در آن مینوازد، جهانی که خدا آفریده، زیرا اسلام چنانکه قبل از این هم گفتیم: میان انسان و جهان پیمان صداقت استوار می‌سازد، و سپس آهنگ انسان دوستی و نوع دوستی را در آن مینوازد که عالمی را دریائی از محبت می‌کند، و هنگامیکه اسلام این نوازنده ای فطرت، این همه نغمه‌ها را در این تارها مینوازد، خودبخود آن‌ها در انسان خوددوستی را میزان می‌کنند و آن را در وضع صحیح قرار می‌دهند که انسان نه ظلم می‌کند و نه از مرز خود تجاوز می‌نماید، و حقوق دیگران را محترم میشمارد و بخود اختصاص نمی‌دهد، و اما نیروی دشمنی را بسوی قوای شر و فساد در روی زمین روانه می‌سازد که با آن‌ها بجنگد و پیروز شود، و ریشه ای فساد را از روی زمین براندازد.

آری، اسلام همه جا و همه وقت با دو بال فطرت حرکت می‌کند که سرانجام به نیروی حسی غذای لازم را میرساند، و به نیروی معنوی نیز میدان عمل و سازندگی می‌دهد.

همۀ لذتهای حسی مباح و گوارا است، مادام که در دایردۀ امنی و نظیفی قرار بگیرند که نه بفرد و نه باجتماع زیانی ندارد، لذا طعام و شراب و لباس و مسکن و غریزه ای جنسی و هرچه که انسان اختراع کند از قبیل وسائلی که زندگی را آسان بگرداند و سعی و کوشش را وسعت بدهد، و آدمی را از لذتهای حلال بهره مند بسازد، در همۀ این‌ها غذای کامل است برای نیروی حسی.

اما نیروی معنوی که عبارت است از: انسانیت اصیل، نیروئی است که انسان بوسیله ای آن از حیوان ممتاز می‌گردد.

اسلام همۀ آن نیروها را بطور کامل ذخیره می‌کند و آن‌ها را اساس زندگی قرار می‌دهد، بعنوان اینکه آن‌ها زیربنای انسانیت انسان است.

اولین کاری که می‌کند باین نیروها عقیده تزریق می‌کند، عقیده ای که بهمه چیز شامل است و در همه جا گسترده و آزاد است، عقیده ای که به معنای ایمان بخدا و ایمان بوحدانیت خداست، و به معنای عبادت خدا و اخلاص دین است، و به معنای تصور عالم هستی و زندگی است براساس ایمان بخدا، و به معنای ایمان بحق است که بوسیله ای آن خدا آسمان‌ها و زمین را آفریده، و به معنای احقاق همان حق است در روی زمین، و به معنای پایدارساختن اجتماع انسانی است، براساس همان حق الهی که قرآنکریم را بحق نازل کرده، و به معنای جهاد در راه خدا و در راه حق و در راه اسلام است، جهاد در راه پاینده ساختن اجتماع پاک و نظیف و متوازن است که ایمان باحکام و ایمان باجرای احکام خدا داشته باشد.

و این همان عقیده ایست که اسلام تخم آن را در دل‌ها میکارد و با غذاهای معنوی که در سرشت انسان است پرورش می‌دهد و آبیاری می‌کند، اسلام این دو نیروی مثبت و منفی را دائم زیرنظر میگیرد، و هر یک را در جای صحیح خود قرار می‌دهد، و در اینجا است که نفس انسانی با بنیان صحیح و هستی نیرومند و پایدار آزادانه در فضای درخشان انسانیت دور میزند، همانگونه که ساعت در یک لحظه اگر دستگاه داخلی آن صحیح کار کند صفحه را دور میزند، اسلام انسان را در مقابل خدا منفی کامل قرار می‌دهد، و در مقابل نیروهای جهان مثبت کامل، و بدین وسیله نفس و روان آدمی سالم و زندگیش پایدار می‌گردد.

منفی کامل در مقابل خدا برای اینکه خدا خالق است، خدا مدبر است، اوست که مالک ملک عالم وجود است، اوست که تمام کارها را انجام می‌دهد، اوست که زنده می‌کند و می‌میراند، اوست که روزی می‌دهد فراوان بهر کس که بخواهد از بندگانش، و بهر کس که بخواهد سخت میگیرد، اوست که دستش بالای دست بندگان است، اوست که فعال مایشاء و مایرید است، اوست که مالک حقیقی، اوست که هرچه بخواهد بدون رقیب انجام می‌دهد، هیچ بشری در مقابل او قادر نیست که جلب منفعتی و یا دفع ضرری از خود بکند، هرچه می‌خواهد باشد، کجا رسد که مالکیت دیگران را ادعا کند؟!!.

و این تسلیم بدوستی و محبت است، نه تسلیم به قهر و اجبار، زیرا فقط خداست که بر بندگان خود قاهر و غالب است، و اوست که همۀ وسایل قهر و غلبه را مالک است، در دست اوست فرمان روائی هر آفریده ای، و ﴿بِيَدِهِۦ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيۡءٖ[المؤمنون: ۸۸] و لکن خداست که بندگان خود را دوست دارد، و اوست که از آنان راضی و خوشنود می‌شود و همه را بدوستی خود می‌خواند، و بسوی خود دعوت می‌کند که از او خوشنود گردند.

واین هم قرآنکریم است که این معنا را اعلام ﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ[آل عمران: ۳۱] «بگو: (ای رسول گرامی!) اگر شما خدا را دوست میدارید، از من پیروی کنید که خدا پیوسته شما را دوست میدارد». بازهم گزارش دیگر: ﴿رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١١٩[المائدة: ۱۱۹] «خدا از آنان راضی و آنان از خدا خوشنودند، و این است فضل بزرگ، (این است موفقیت بی‌پایان)».

و این تسلیم شدن باطمینان است، تسیلم شدن بآرامش و آسایش است، قرآنکریم چه شیرین می‌گوید: ﴿هُوَ رَبِّي لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُ وَإِلَيۡهِ مَتَابِ ٣٠[الرعد: ۳۰] «او پروردگار من است، معبودى جز او نیست، فقط بر او توکل کردم و بازگشتم فقط به سوى اوست».

و از این تسلیم خالص و بی‌ریا بخدا انسان استمداد میجوید، و در برابر همۀ موجودات اعم از اشیاء و اشخاص و حوادث روزگار یک نیروی مثبت کامل عیار می‌گردد، از هیچ چیزی و از هیچ کسی و از هیچ حادثه ای نمی‌ترسد.

واقعاً که یک اعجوبه ایست که در نفس با ایمان و در نفس با اطمینان پدید می‌آید، اعجوبۀ ایمان است که این نفس را فرا میگیرد و سرشار از ایمانش می‌کند، و پس از آن آزادش می‌سازد که خودسازنده و ایجادکننده و راهبر باشد، راه‌های تاریک را بشکافد، همه جا عزت و احترام بزرگی را جلب کند، و در راه پیشبرد انسانیت پایدار بکشود و پیش برود، و برسد بجائی که جز خدا نبیند، و اینک قرآنکریم از این اعجوبۀ هستی خبر می‌دهد: ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ[المنافقون: ۸] «عزت از آنِ خدا و پیامبر و مؤمنین است». ﴿وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ ١٣٩ إِن يَمۡسَسۡكُمۡ قَرۡحٞ فَقَدۡ مَسَّ ٱلۡقَوۡمَ قَرۡحٞ مِّثۡلُهُۥۚ وَتِلۡكَ ٱلۡأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيۡنَ ٱلنَّاسِ[آل عمران: ۱۳۹- ۱۴۰] «و سست مشوید و اندوهگین مباشید که اگر مؤمن باشید، شما برترید * اگر به شما زخمى رسد، به راستى به گروه [کافران نیز] زخمى مانند آن رسیده است. و این روزها [ى شکست و پیروزى را] در میان مردم مى‏گردانیم»، (گاهی این ناراحت است و گاهی آن) و این همان عزت و بزرگواری است در مقابل حوادث ناگوار است. بازهم سخنی از قرآنکریم: ﴿وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: ۱۳] «خدا هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است همه را برای شما مسخر و رام گردانید»، و این هم عزت و بزرگواری در مقابل اشیاء است، یک عزت کامل و تمام عیار است در تمامی جبهه‌های زندگی.

و این معجزه ای ایمان است، تسلیم کامل بخداشدن این نیروی عجیب و شکست ناپذیر را بر نفس و روان انسان می‌دهد که با آن در مقابل هرچیزی پایداری و پافشاری می‌کند، و بر هرچیزی پیروز می‌گردد و هرچه را که می‌خواهد ایجاد می‌کند.

جداً اینکه بندگی به نیروی ماده نیست، بندگی نیروی اقتصاد نیست، بندگی نیروی دولت نیست، بندگی اجتماع نیست، بندگی عادت و آداب و رسوم نیست.

هیچ نیروئی در روی زمین دارای قهر و اجبار و صمیمیت نیست، جز سنت پایدار و شکست ناپذیر الهی، و هرگز این سنت را متغیر نخواهی یافت، ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَبۡدِيلٗا[فاطر: ۴۳] و از پاره ای از سنت الهی است که این نفس مؤمن خود یک نیروی سازندی جهانی و قادر بر همه چیز باشد، و همه جا و همه وقت با ناموس اکبر گردش عالم سیر کند و اسرار آن را بفهمد، و نیروهای آن را در خدمت خود بکار بگمارد، بخاطر اینکه این قوا و این نیروها با اجازه پروردگار همه و همه در خدمت انسان رامند، ذلیلند، و فرمان برند.

و از اینجا است که مسلمانان صدر اسلام آنانکه دل‌هایشان جداً پر از ایمان بود، یک نظامی را در عالم انشاء کردند که تا آن روز در این سیاره ای خاکی سابقه نداشت، نظامی بود سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی هیچ ضرورتی از ضرورت‌های دنیا بر آن حاکم نبود، و نتیجه حتمی هیچ یک از علل و اسباب روی زمین نبود، فقط انشاء بود، اراده بود، سازندگی بود، و قدرت بود، آن هم با فرمان ایمان، ایمانی که میان زمین و آسمان را پر کرده بود و همه جا را روشن!.

و این‌ها نمونه‌های گوناگونی است از معالجه اسلام در این خطوط متقابل نفس و روان بشریت، برای روشن ساختن راه بس است، برای هدایت انسانیت کافی است، و عاقبت خلاصۀ آن‌ها این است که همه جا با فطرت حرکت می‌کنند، فطرتی که شامل بر همه چیز است، و دائم رو بتکامل است، فطرتی که دارای طبیعت دوگونه و هستی بسیط است، و از اینجا است که این راه در هستی انسان بتوازن مرسد، توازنی که آن خود نشانۀ بزرگی است از نشانه‌های هستی و زندگی، همانطوری که بریشه دارساختن زندگی در نفس و روان این موجود بشری می‌رسد، و آن را سرشار از مشاعر گوناگون و افکار سازنده می‌سازد، و لذتهای فراوان بکامش میریزد! ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِي فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَيۡهَا[الروم: ۳۰] «این فطرتى است که خداوند، انسان‌ها را بر آن آفریده‏».