اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

در فصل گذشته از (اعصاب روانی) یا بگو: از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن گتفیم، و گفتیم: آن‌ها یک رشته کانال‌های متعدد و درهم و شبکه بندی شده است که زندگی خارجی بوسیله آن‌ها بداخل نفس نفوذ می‌کند، درست مانند مأموریت اعصاب است در جسم، پس اگر این اعصاب احساس‌ها را از همۀ اجزاء بدن تحویل می‌گیرند و به مغز میرسانند و یا بعکس، آن کانال‌ها نیز مشاعر را از همۀ اجزاء نفس بهستی روانی مجتمع (به مرکز وجدان هرکجا که باشد) میرسانند، و از این هستی مجتمع نیز بتمامی اجزاء روان میرسانند، و از لابلای این کانال‌ها نیروی زندگانی انسان می‌آید، یعنی: نیروی حکم کننده، و سرانجام هم با رنگ همان کانال رنگ می‌پذیرد، همانگونه که احساسات رنگ همان اعصاب را می‌پذیرد که از آن عبور می‌کند که در نتیجه بر می‌گردد احساس بدرد، یا لذت، یا حرارت، و یا برودت و... می‌شود و باقتضای نوع عصبی که از آن میگذرد، و سپس در مرکز احساس در مغز سر با احساس‌های مختلف در آن واحد باهم آمیخته و یک معجونی بس عجیب و غریب تشکیل می‌دهد، و همینطور هم نیروی حکم کننده (دافعه) برنگ همان (عصب روانی) درمیآید که از آن میگذرد، و عاقبت شعوردوستی و یا شعوردشمنی، یا شعورخوف و یا شعوررجا و... می‌گردد، و سپس در هستی مجتمع انسان در آن واحد یک معجونی مخلوط از مشاعر مختلف می‌گردد که در مجموع خود از منفردات مختلف تشکیل یافته است.

اما باید دید خود این نیروی زندگی چیست؟ آیا آن فعل و انفعالات شیمیائی است؟ و یا الکتریکی است؟ آیا یک نیروئی است مانند نیروی ماده؟ آخر خود ماده چیست؟ و کجا است؟ آیا در میان اعضای بدن و در لابلای سلولها است؟ آیا در چیزی است که نامش نفس و روان است؟ مرکزش کجا است؟ مغز است؟ یا دستگاه روانی است که در مقابل مغز قرار دارد؟!

و اگر جسم همان مرکزی باشد که نیروی زندگانی از آن بیرون می‌آید، پس ارتباط میان جسم و جان چیست؟! چه ارتباطی است میان عضو و یا غده و میان شعور و درک؟! همان شعوریکه دائم با این عضو و این غده همگام است؟! چگونه این یکی از آن دیگری بوجود می‌آید؟! آیا مانند بوجود آمدن نور است از ماده؟!

مثلاً: شعورجنسی، «کشانده شدن» «بسوی جنس دیگر» «عشق به نزدیک شدن بآن» و «خوشحالی» که همگام این نزدیکی است، و دردی که از این محرومیت پدید می‌آید و... و احساسیکه باین جمال و آن شادکامی از دیدار آن دست می‌دهد، و آن انسی که پیدا می‌شود و همه و همه از کجا است؟ و بچه کیفیت است؟!

این همه مشاعر از کجا است؟! از هرمون‌های جنسی است؟ از عصارۀ شیمیائی است که غده‌های جنسی آن‌ها را در لابلای سلول‌های جسم میریزد؟ و چگونه این شعورها بوجود می‌آید؟

از وضع این «شیمایی» است؟ و چگونه این «نفس و روان» از «این جسم» بوجود می‌آید؟ آیا آن‌ها دو نیروی متوازی و متصل بهمند؟ یکی از جسم بیرون می‌آید و دیگری از «نفس» سرچشمه میگیرد، و در یک مسیر حرکت می‌کنند و لازم و ملزوم یکدیگرند؟

و عشق بمالکیت مثلاً: از کجای هستی جسم سرچشمه میگیرد؟ آیا در کدام عضو است؟ و در کدام یک از غذه‌ها این عشق نهفته است؟

آیا این عشق فقط در خود «نفس» است؟ آخر نفس چیست؟ حدودش کجا است؟!.

و چگونه این عشق روانی بحرکت جسمانی تبدیل می‌گردد؟ بحرکت جمع کردن و حفظ کردن تبدیل می‌گردد؟ و هنگامیکه مغز از کار میافتد، وظایف روانی نیز از قبیل درک و شعور و هوش و میلها و عشق‌های درونی از کار می‌افتند، پس آیا معنای آن این است که مغز همان نفس است؟ و یا نفس در مغز قرار دارد؟ و یا نفس از طریق مغز کار می‌کند؟ صدها از این قبیل سوال‌ها هست که انسان نمی‌تواند در آن‌ها بیقین برسد! و علم فلسفه هم از قدیم موضوع جسم و روان را بررسی کرده، اما بجای اینکه بهدف برسد در بیابان ضلالت حیران مانده است! و نتوانسته چیزی بدست آورد!.

سپس بحث‌های روانی از فلسفه فاصله گرفت، (فلسفه ای که مدتها جز و آن بود) و آرام آرام رو بسوی بحث تجربی گذاشت و آخر سر بآزمایشگاه رفت و در آنجا قرار گرفت، و این موضوع دارای آراء و نظریات مختلف گردید، بازهم بیقین نزدیک نشد، هیچ یک از این آراء قطعی نگردید.

مکتب تجربی (آزمایشگاه) گفت که نفس و روان انعکاسی از نشاط جسم است، و همۀ نشاط زندگی و شعوری که جسمانی است، شیمیائی و الکتریکی است، و آنچه که ما مشاعرش مینامیم، نتیجۀ فعل و انفعال شیمیائی است که از غذه‌ها و اعضاء بدن حادث می‌گردد، و نتیجۀ نشاط الکتریکی است که در مغز حادث می‌گردد، و مکتب‌های نظری روانشناسی گفتند که در اینجا ((غرائزی)) و یا ((دوافع)) یعنی: نیروهای حکم کننده فطری و بهر نامی که بنامیم وجود دارند، و آن‌ها در اصل غریزه‌های روانی هستند، و برای آن‌ها مظاهرجسمی فراوان هست که آن‌ها را نیروی روانی اصیل مینامند، و در میان این دو نظریه نیز آرائی در جریان است، و بازهم ما نمی‌توانیم در این باره بیقین برسیم.

آری، در اینجا مظاهری (نمایشگاه هائی) هست که هردو نظریه را تائید می‌کند و مظاهری هم هست که برخلاف هردو نظریه اظهار وجود می‌کند.

همۀ نشاط جنسی با همۀ چیزهائی که بدنبال دارد، از قبیل مشاعر و احساسات و خواسته‌ها (و خیال‌های خام) و آزادی‌ها و پیش تازیها و هرآنچه با این‌ها همراه است، از قبیل عشق‌های فنی و احساسات زیبائی، همه و همه یکباره از کار می‌افتند، وقتیکه هرمون‌های جنسی در وقت نمو طبیعی از کار میافتند، و جوان اعم از پسر و دختر بدون نیروی حکم کننده (بدون دوافع) و بدون میل و خواسته‌های درونی بزرگ مشود، مانند این است که همۀ این مشاعر از این هرمون‌ها سرچشمه می‌گرفته، و عقیدۀ بخدا و آن مشاعری که این عقیده در نفس و روان ایجاد می‌کند، و آن نهال‌های اصول عالی انسانیت و مبادی آدمیت که در آن میکارد، و آن شیوۀ خاص در زندگی که این عقیده آدمی را بسوی آن حرکت می‌دهد، همه و همه هم با جسم سالم یافته مشوند، و هم با جسم ناسالم، با جسمی که همه اعضایش کامل و فعال است، و با جسمی که اعضایش بیمار است، با جسمی که نمو کرده و با جسمی که هنوز نمو نکرده یافته می‌شود، و همینطور هراندازه که جسم هوشیار و مدرک است آن هم موجود است، یعنی: مادام که انسان نیروی درک و هوش را از دست نداده با او هستند، اما وقتیکه این نیرو را از دست داد دیگر هیچ چیزی درک نمی‌کند، اگرچه از داخل خود هم باشد، و عاقبت هم از وجود عقیده نیز بی‌خبر است، نه برای اینکه عقیده موجود نیست، بلکه برای این است که او درک نمی‌کند.

بنابراین، مثل اینکه جسم هوشیار و مدرک ظرفی است برای عقیده، اما خود عقیده و آن سرچشمه ای که عقیده از آن بیرون می‌آید با جسم هیچگونه ارتباطی ندارد، مگر مانند ارتباط آب با ظرف، و در میان این طرف و آن طرف الوان گوناگونی از مشاعر و احساسات وجود دارد، بعضی از آن‌ها از جسم سرچشمه میگیرد و در نفس و روان اثر می‌کند، و بعضی بعکس از نفس سرچشمه میگیرد و در جسم اثر میگذارد، و بعضی هم در آن واحد از هردو سر میزند و در هردو اثر میگذارد.

و ممکن است در آینده نزدیک تلویزیون الکترونی بتواند تصویری از جریان داخل نفس را بیرون بکشاند، و نشاط‌های روانی را بصورت دیدنی در بیرون نمایش دهد تا بشر بداند که این مشاعر از کجا سرچشمه میگیرد و چگونه میگیرد؟ اما حالا نه ما که یقین نداریم از کجاست و چگونه است؟ چرا؟ ای بسا! ممکن است نظیری یافته شود، (اگرچه فقط تشبیه است، و نمی‌توانیم بگوئیم: صحیح است) و آن عبارت است از: ماده و انرژی و این یک حقیقتی است از حقایق این عالم بزرگ که ماده مرتب تبدیل بانرژی می‌شود و انرژی تبدیل بماده [۲]، و سلول هستی جهانی که عبارت است از: ذرات اتم تا آنجا که میدانیم از ماده و انرژی تشکیل یافته، و لکن در یک زمان فقط یکی از این دو شکل را می‌تواند بخود بگیرد، یا ماده باشد و یا تبدیل بانرژی گردد، و اما اجسامیکه دارای انرژی هستند مانند رادیوم، اورانیوم، پلوتونیوم، و استرنسیوم، و امثال آن‌ها که در ظاهر ماده و انرژی را در یک جا جمع کرده‌اند، حقیقت امر این است که در آن‌ها اجزائی از ماده مرتب و بطور استمرار تبدیل بانرژی می‌شود، و قدرت مادی خود را از دست می‌دهد و اشتباه دید ما باعث می‌شود که ماده و انرژی را در یکجا ببینیم.

اما انسان انسانیکه دارای طبیعت دوگونه است او موجود بی‌نظیر است، (تا آنجا که ما میدانیم) موجودی است که شامل ماده و انرژی است باهم، هردو بهم وصلند و هردو مخلوط و درهم آمیخته و هم آهنگ و همکار و همگام در آن واحد، بدون اینکه یکی نابود گردد و به دیگری تبدیل شود.

شامل هرمون‌ها جنسی است که از مواد شیمیائی تشکیل شده، و همانست که با مشاعرروانی جنسی همراه است، از قبیل سوزش دل، دوستی، عشق، سرور، شادکامی، شکوفائی، و احساس بجمال و زیبائی.

و شامل عقیدۀ روحانی است، و همانست که با حرکات جسمانی همراه است، مانند ستایش و عبادت و رفتار و سلوک، و این یک نمایشگاهی است از نمایشگاه‌های ازدواج و دوگونگی در طبیعت انسان، و ناشی از یک حقیقت بسیار بزرگی است که در هستی اوست، زیرا او از مشتی از خاک است، و شراره ای از نور خدا، و همۀ نیروهای حکم کننده را (دوافع را) ممکن است در یک کلمه خلاصه کرد، و آن عبارت است از: حب حیات، خوددوستی و خودخواهی، و این یک عنوانی است که همۀ نیروهای حکم کننده را در یکجا جمع می‌کند، اما بعد از این فرع‌ها و شعبه‌های فراوان باز می‌شود و در اکثر و بلکه در همۀ روزنه‌های پیشرفت پیش میتازند، و سرانجام تبدیل به نیروی محرک حفظ ذات، حفظ نوع، محرک دفاع از نوع، و دفاع از ذات، و فداکاری و دفاع از حریم خود و یا از حریم نوع می‌گردد، و همچنین محرک دفاع از مالکیت و امتیاز و خودنمائی می‌گردد، و همۀ این‌ها نمایشگاه‌های حب حیات است، و نگهداری و دفاع از زندگی است، و همۀ این‌ها نمایشگر بیش تر و طولانی تر و بهتر زیستن است.

و ما بزودی در هر یک از نیروهای حکم کننده (نیروی دافعه) بتفصیل سخن خواهم داشت، و از مأموریت دسته جمعی آن‌ها گفتگو خواهیم داشت، چنانکه در باره خطوط متقابل در نفس و روان بشریت داشتیم.

اما اینجا (در مقدمۀ همین بخش) می‌خواهیم سخن کوتاهی از دستگاهی که در نفس و روان است بگوئیم، و بگذریم: همان دستگاهی که در مقابل نیروی حکم کننده در هستی انسان قرار دارد، و آن دستگاه ضبط و کنترل است، دستگاه (فرمول‌هائی است) در مقابل (قوای محرک)، بعبارت دیگر: دستگاه مهار و نظارت، زیرا دستگاه نیروی محکم کننده بتنهائی نیروئی نیست که بتواند زیربنای نفس و روان انسانیت را پی ریزی کند، و ممکن هم نیست که اینطور باشد.

حقاً که خود انسان (در صورتیکه خود مخترع و سازنده ای ابزار محرک است) بخوبی میداند که این ابراز بناچار باید دارای دو دستگاه و دو نیرو باشد، یکی حکم کننده که حرکت ایجاد کند و دیگری بازدارنده که از حرکت باز دارد که بتواند هر وقت خواست حرکت کند، و هر وقت خواست باز دارد، مانند (گاز و ترمز). سپس همین انسان این چنین حقیقتی را در ترکیب نفس خود ملاحظه می‌کند، در زیربنای خود هم می‌بیند که در نتیجه وجود دو نیروی مختلف را در داخل هستی خود درک می‌کند، یکی نیروی حکم کننده و پیش تاز که او را در جهت پیشرفت‌های فراوان حرکت می‌دهد، و دیگری نیروی کنترل کننده (ضابطه) که این حرکت را مهار و کنترل می‌کند، و در وقت لزوم باز میدارد، و هردو نیرو از صمیم فطرت است، یکی اصیل و دیگری تحمیل شده از خارج نیست، چنانکه روانشناسی تحلیلی خیال کرده، همان روانشناسی که پیوسته با روش و مبنای مخصوص خود فقط به نیروهائی حکم کننده نظر دارد، و هرگز نیروهای کنترل و بازدارنده (نیروی ضابطه) را نمی‌بیند و یا نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند به بیند.

اجتماع، دین، اخلاق، آداب و رسوم، و یا دیکتاتوری و حکومت پدر نیست که این نیروهای کنترل (ضوابط) را در نفس و روان انسان ایجاد می‌کند، آن‌ها چنانکه در بحث آینده خواهیم دید، یک رشته استعدادهای فطری هستند که با کودک بدنیا می‌آید، اما در نهاد او نهفته می‌ماند، چنانکه دید در دستگاه دید در نخستین روزهای زندگی کودک که هنوز چشم درست باز نشده نهفته می‌ماند، و لکن بتدریج چشم نضج میگیرد، و آرام آرام دیده باز می‌شود و بعد از چند صباحی او هم مانند همه، همه جا را میبیند، و چنانکه استعداد حرکت در روزهای و ماه‌های اول در عضلات و اطراف جسم نهفته می‌ماند، مثلاً: (کودک نمی‌تواند راه برود، مگر پس از یکسال از ولادت) و محتاج بیاری دیگران است تا این نیروی نهفته بیدار شود و ظهور بکند، و لکن سرانجام ظهور می‌کند، و بهمین ترتیب: هم راهنمائی و ارشاد و مراعات نیروی ضابطه را در هستی کودک از خارج پرورش می‌دهد و بکمال میرساند، اما از عدم بوجود نمیآورد، چنانکه مساعدت از خارج راه رفتن را در کودک از عدم بوجود نمیآورد.

و وجود نیروهای بازدارنده (ضوابط) با نیروی‌های حکم کننده (دوافع) بیش از این نیست که آن هم یکی دیگر از مظاهر دوگونگی طبیعت در هستی انسان است که در هرچیزی که این هستی بر آن شامل است مراعات گردیده است.

[۲] و این کار ادامه دارد تا انرژی خاموش شود، و تبدیل بماده گردد که دیگر انرژی ندارد که بسوزد و خاکستر گردد و یک عنصر سومی بوجود آید، چنانکه رادیوم تبدیل بسرب بی‌انرژی میگردد.