خطوط متقابل در نفس بشریت
در کتاب «منهج التربية الإسلامية» فصلی است باین عنوان در صفحه ۶۴ و در حقیقت جای آن اینجا بود، اما قبل از اینکه در فکر تألیف این کتاب باشم در آنجا نوشتم: کما اینکه در همانجا ماموریت طبیعی خود را انجام داد، زیرا موضوع هردو کتاب باهم مربوطند و درهم آمیخته، دیگر نمیتوانم همۀ گفتههای آن کتاب را در اینجا تکرار کنم، و لکن آن اندازه که به بررسی روانی مربوط است تکرار میکنم.
در فصل سابق که طبیعت دوگونۀ هستی بشریت را بیان میکردیم، گفتیم که در اینجا مظاهر فراوانی برای این دوگونگی وجود دارد. سپس به بیان نخستین و روشنترین آنها پرداختیم، و آن عبارتست از: حقیقت جسم و روح.
و هم اکنون در این بخش به بیان خطوط متقابل آن در نفس بشریت میپردازیم، و آن هم یکی از مظاهر زیبای این ترکیب دوگونه است در نفس انسانی.
حقاً که یکی از عجایب تکوین بشری همین خطوط دقیق موازی هم است هردو خط از این خطوط در داخل نفس در جوار هم قرار گرفتهاند، و در عین حال در مسیر بخلاف یکدیگرند، بیم و امید، حب و بغض، (خواستن و نخواستن) پیشروی بسوی واقع، و پیشروی بسوی خیال، نیروی حسی و نیروی معنوی، ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب، التزام بانجام وظیفه و عشق بآزادی، فردیت و اجتماعیت، منفی گرائی و مثبت گرائی... همه و همه یک رشته خطوطی هستند متوازی و روبروی هم، و اینها با همۀ اختلاف که دارند و روبروی هم قرار گرفتهاند، وظیفۀ خود را در ارتباط دادن افراد بشر با زندگی بخوبی انجام میدهند، مانند اینکه آنها یک رشته تارهائی هستند که هستی بشریت را محکم میبندند، و از هر طرف آنچنان بهم وصل میکنند که برای ارتباط سازگار باشد، و در همین حال و همان وقت مرتب افق آن را توسعه میدهد و جوانبش را متعدد میگرداند، و میدان زندگیش را گسترش میدهد، زیرا هرگز این مأموریت را در منطقۀ معین انجام نمیدهد و هیچوقت در یک سطح حرکت نمیکند، و باین ترتیب هستی انسان بوجود میآید تا آنجا که میشناسیم، انسان در میان مخلوق خدا بینظیر مخلوقی است، یک هستی شگفت انگیزی است که سرانجام بهمین نشئۀ نخستین اعجازآمیز بر میگردد، یعنی: همان مشتی خاک و شراره ای از روح این خطوط رو در روی هم یک اعجوبه ایست از اعجوبههای تکوین بشریت، و عجیب تر از آن پیدایش ارتباط موجود است در میان هردو خط مخالف هم، علی رغم این مخالفت که در مسیر باهم دارند، حالا باید دید این خطوط چگونه در سرشت و روان انسانیت پدید آمدند؟ آیا میتوانیم بگوئیم که آن در اثر نزدیک شدن مشتی خاک تیره با شراره ای از روح الهی است؟ آیا میتوان گفت که پاره ای از آن در طبیعت خاک و قسمت دیگر از طبیعت روح است؟ علم آن پیش خداست و فقط خداست که میداند، ما نمیتوانیم هیچ یک طرفین را قطعی بدانیم، آنچنان که حقیقت اولی را یقین دانستیم، (آمیزش خاک و روح را) زیرا در آنجا این یقین را هم از کلام خدا بدست آوردیم، اما در اینجا فقط حدس است که میزنیم، ممکن است مطابق واقع باشد، و ممکن است خطا برود، فقط برای همین اندازه بس که بتوانیم این خطوط را توصیف کنیم و آثار آنها را بشناسیم، و بدانیم که در زندگی انسان چه اثرهائی میبخشند؟ بدون اینکه در امر پیدایش ابتدای آنها یقین حاصل کنیم، همۀ این دو خطها در اصل خلقت روبروی هم هستند، و در مسیر باهم ضد و مخالفند، و با این وصف سخت باهم مربوطند، و حتی پارۀ اوقات این ارتباط آنچنان نیرومند است که گاهی در آن واحد و در یک میدان باهم بفعالیت میپردازند.
فروید فقط بدو خط از این همه خطوط متقابل توجه پیدا کرده، و آن عبارت است از: خطوط حب و کره (خواستن و نخواستن).
و فقط به بررسی این دو خط میپردازد و در اطراف آنها نظریۀ کاملی ایجاد میکند و نام آن را نظریۀ ازدواج عاطفی میگذارد، (Ambivilene) و منظورش این است که انسان در آن واحد در مقابل هرچیزی و هر شخصی در درون خود بدون اینکه سبب روشن و علت عاقلانه ای داشته باشد احساس دوستی و دشمنی میکند، بعقیده او در آن لحظه که انسان پا بدنیا میگذارد، در درون او در مقابل هرچیزی و هر شخصی این دو خط هم پدید میآیند، یعنی: با تولد کودک آنها نیز متولد میشوند، و چون ممکن نیست که این دو احساس مخالف در دایرۀ شعور یکجا ظاهر شوند، بناچار یکی در سطح شعور ظاهر میگردد، و آن خط دوستی است، برای اینکه اجتماع بظهورش اجازه میدهد، (فروید نگفته که چرا و بچه علت؟) و بناچار دومی رسوب میکند و در زیرپرده میماند، یعنی: خط دشمنی و آن هم بطور ناخودآگاه، و از اینجا است که هرنوع دوستی که در سطح ظاهر گردد خودبخود پرده ای است برای خط دشمنی رسوب شده در اعماق دل انسان، و هراندازه که این طرف قوی تر باشد آن طرف در حال ناخودآگاه سرکوب میخورد و زیرپرده میماند، و باین ترتیب ظاهر نفس انسانیت یک پارچه دوستی است، و در همان حال باطنش سرشار از عقدههای دشمنی است، و پر از عقدهها و کینهها است، بدون اینکه علتی معلوم گردد، و خود فروید هم خیلی بعید میداند که هر حالتی که صفت دشمنی در آن سرکوب گردد باید از علتی سرچشمه بگیرد، و به سببی و خوش آیندی که قبل از این در مقابل شخص پدر در نهاد او بوجود آمده بود مبارزه کند.
و همچنین بدون اینکه درک کند، اعتراف میکند که دوستی و دشمنی بدون علت در یک وقت بوجود نمیآیند، زیرا دوستی قبل از این بتنهائی بدون اینکه با دشمنی همراه باشد موجود بود. سپس دشمنی همینطور بدون سبب انجام نمیگیرد، زیرا در این حالت بوجود آمد، (بگمان فروید) بعلت مبارزه پدر در بهره برداری از شخص مادر پدید آمده.
آری، اگر فروید چشم بصیرت باز میکرد و از این خرافاتیکه او را در تفسیر نفس انسانیت دربر گرفته بیرون میآمد، اولاً سزاوار بود که ببیند همۀ این خطوط متقابل در سطح هستی نفس انسانی ظاهرند، و این ظهور منحصر باین دو خط (دوستی و دشمنی) نیست، زیرا ما که در اینجا هشت جفت از این خطوط را شمردیم، و ممکن است که بیش از این هم باشد.
و ثانیاً سزاوار بود ببیند که این خطوط هرگز مزاحم یکدیگر نیستند، با این که در مقابل هم قرار دارند، بطوریکه یکی در سطح ظاهر میشود، و دیگری در عالم ناخودآگاه باقی میماند، زیرا ممکن است، (چنانکه خواهیم دید) همۀ آنها در دایرۀ شعور و خودآگاهی ظاهر گردند، بدون اینکه باهم تعارض داشته باشند، و اگر تصادمی در میان آنها رخ دهد باید علتی باشد که باعث تصادم گردد.
و در خاتمه سزاوار بود که ببیند همۀ آنها احتیاج بتفسیر جامع تر و روشن تر از تفسیر او دارد، تفسیریکه فقط بدو خط شامل است، تفسیری که او این همه خود را در آن ناراحت میکند و بدون دلیل این همه دست و پا میزند، و سپس همۀ گفتههای خود را در دو سطر از کتابش پس میگیرد، اما بازهم ما آن حقیقت جزئی را که فروید بآن راه یافته مسلم میگیریم، و آن عبارت است از: اتصال دو خط دوستی و دشمنی در داخل نفس انسان. سپس میگوئیم که فقط این دو خط نیست که در نفس بشریت این طور هستند، بلکه خطوط متقابل فراوانی در اینجا وجود دارند، و این ربط و اتصال فقط منحصر متکی باشد، مانند اینکه انسانی را که دوست داری خود او باعث باشد که از او خشمگین باشی یا ملامتش کنی، و یا ناراحتش کنی، و باین علت دشمنش بداری، اما تو در ظاهر دوستی را بر دشمنی غلبه میدهی که در اثر آن دشمنی سرکوب میگردد، و در عالم ناخودآگاه میماند. هرگز هرگز، منظور فروید این نیست، زیرا قطعاً در اینجا سببی هست درک بشود و یا نشود، اما اصرار دارد که ازدواج عاطفی در مقابل هرچیزی و هر شخصی بدون علت پیدا میشود. بنابراین، آن در اصل اینطور است.
و از اینجا است که بدون علت کودک مادرش را دوست دارد و دشمن دارد، پدرش را دوست دارد و دشمن دارد، مادر فرزندش را دوست دارد و دشمن دارد، شوهر همسرش را دوست دارد و دشمن دارد، و زن شوهرش را دوست دارد و دشمن دارد، و همینطور تا آخر.
و فروید دست کم نصف تفسیرش را در بارۀ نفس بشریت روی این اصل پایه گذاری میکند، و بعقیده او این دشمنی سرکوب شدۀ بدون علت همانست که مشاعر افراد و وجدان ملتها را پیش میبرد، و همینطور هم در روش و رفتار و کردار آنها اثر میگذارد، و از این دشمنی سرکوب خورده، یا بهتر بگوئیم: از این ستیزه ای که دائم در میان دوستی ظاهر شده و دشمنی سرکوب خورده در جریان است، دین، تمدن، آداب و رسوم اجتماع، و هر مظهری از مظاهر بشریت پدید میآید، و این یک زحمت بیجا و عناد خسته کننده است که دلیل ندارد، و سزاوار هم نیست که مرد (دانشمندی) اینگونه بیپایه سخن بگوید.
و حال آنکه او در دو سطر از کتاب خود (Totem and toboo) از نارسائی و بیمایگی این نظریه پرده برمیدارد، زیرا او در صفحۀ ۱۳۹ این کتاب بدون توجه بگفتههای سابق خود در این کتاب و سایر کتابهایش چنین گفته است: آن دشمنی که کودک نسبت بپدر دارد بعلت این است که در سر بهره برداری از مادر با او رقیب است، کودک نمیتواند خودداری کند، مگر بکوشد پدر را از ساحت مادر دور کند، زیرا وظیفۀ اوست با آن دوستی باین دو خط نیست که او میبیند، بلکه آن یک ظهور و تجلی همگانی است که شامل همۀ خطوط است.