اصول عالی انسانیت
این اصول عالی چگونه بوجود میآیند؟ چه ارتباطی با فطرت بشریت دارند؟ چه مقامی در هستی انسان دارند؟ آیا در هستی بشری آنها اصیلند؟ و یا از خارج بر انسان تحمیل شدهاند؟ و اگر اصیل باشند چگونه پرورش مییابند؟ و چرا در بعضی نفوس پرورش مییابند؟ و مأموریت آنها در زندگی انسان چیست؟ آیا آنها دارای مأموریت اصیل هستند در متن زندگی انسان یا نه؟ چیزهائی هستند در حاشیه زندگی؟ برای نمایش و بازی نه برای بکاربردن؟!
وقتی مرد انتقادگری با فروید روبرو میشود که روان انسان را حقیر میشمارد و او را در سطح حیوانیت نمایش میدهد، و اصول عالی انسانیت را از حوزه ای زندگی او دور میسازد، با خود میگوید که فروید این کار را نکرده است! و هرگز این اصول عالی را از زندگی انسان بیرون نساخته است! و حقاً هم همینطوراست بیرون نساخته است.
و لکن آنها را بگونه ای برسمیت میشناسد که بدتر از بیرون راندن است!! زیرا از یک طرف اعتراف کرده است که پیدایش این اصول یک نوع جنون جنسی است، (و ما سخن صریح او را در این باره پیش از این بیان کردیم) و اعتراف میکند که وجود آنها در انسان یک نوع قساوت است، و باز اعتراف میکند که آنها با نمو آزاد غریزه ای جنسی معارضند، (نمو جنسی که در نظرش محور نیروی زندگی است)!.
و از طرف دیگر اعتراف کرده بر اینکه تنها وسیله برای بوجودآمدن و تشکیل یافتن آنها عبارت است از: سرکوبی غریزه جنسی. سپس همه ای زندگی علمی خود را در این راه بکار برده است، میگوید که سرکوبی غریزه زیان آور و ویرانگر ساختمان هستی انسان است!
و در هردو حال فروید این اصول را خارج هستی انسان میداند که بر او تحمیل شده است، و هرگز نمیتواند ببیند که در ذات انسان جای داشته باشند!
سپس عنان نفس خود را رها میسازد و کیفیت نمو اصول و ارزشهای عالی را تشریح و بیان میکند.
دین، اخلاق، ضمیر، آداب و رسوم و... را برخ میکشد، و آن افسانه ای پست و حیوانی خود را که براساس عشق جنسی پایه ریزی شده عنوان میکند، باین ترتیب که فرزندان آدم نسبت به مادر در برابر وجود پدر احساس عشق جنسی را در خود احساس میکنند!!
و با آب و تاب بیان میکند، روزی در گذشته دیرین که بشریت در لابلای نادانی زندگی میکرد، فرزندان جرم بزرگی را مرتکب شدند، جرمی که بسیار خطرناک بود!
فرزندان بشریت نسبت به مادر خود احساس عشق جنسی کردند، اما پدر را مانع از انجام این عشق یافتند، در میان خود قرار گذاشتند که مانع را یعنی: پدر را از میان بردارند، او را بشکند تا راه را برای رسیدن بخرمن ناموس مادر باز کنند، و کشتند پدر را!
و هنوز این کار را درست به پایان نرسانده بودند، هنوز پدر در خون خود دست و پا میزد که پشیمان شدند و احساس ناراحتی کردند که چرا پدر را با دست خود کشتند؟ و سرانجام سوگند یاد کردند که یاد او را گرامی بدارند و در نتیجه او را عبادت کردند، و روحش را پرستیدند، و از اینجا جریان نخستین عبادت در روی زمین سر زد، یعنی: عبادت به پدر که بعد از این به عبادت (طوطم) مبدل گردید، و آن حیوانی است که همه ای افراد قبیله عبادتش میکردند و اعتقاد داشتند که خونش در خون آنان جریان مییابد، و کشتنش را حرام میدانستند، مگر در عیدهای مذهبی مخصوص، در آن روزها همه جمع میشدند و آن را ذبح میکردند و همگی از گوشتش میخورند تا خونش از نو در خون آنان قرار بگیرد و مبارک شود.
سپس دیدند که آنها در استفاده از عشق مادر سرانجام کارشان جنگ و ستیز و کشتار خواهد کشید، و نتیجه این خواهد بود که هیچ کس از این باغ استفاده نبرد، دور هم گرد آمدند و صلاح در این دیدند که مادر را بر خود حرام کنند، و از این جریان نخستین تحریم (جنسی) سر زد، و از این روز مادر بر فرزندان حرام شد، و این جریانی بود در بشریت ابتدائی.
و لکن این حادثه از روزی که پیدا شد هیچ روزی بشریت را راحت و آرام نگذاشته، و همه ای دیانتها که بعد از آن آمدند که یک رشته کوششهائی هستند در حل این مشکل (احساس جرم از فرزندان) و این دیانتها به مقتضای سطح تمدنها که پیدا میشوند، و به مقتضای برنامۀ که آنها اجرا میکنند با یکدیگر فرق دارند، اما عاقبت همه بسوی یک هدف قدم بر میدارند، و آن از بین بردن آثار شوم این حادثه ای بزرگ است (قتل پدر) حادثه ای که این تمدنها را بوجود آورد، حادثه ای که تا ابد استراحت راحتی باندازه ای یک لحظه برای بشریت باقی نگذاشت، زیرا کودک پسر این حادثه را در مدار تاریخ مرتب تکرار میکند، هر پسر بچه ای که متولد میشود احساس بکشد، چون کودک است زورش نمیرسد، فقط باین قناعت میکند که او را دشمن بدارد که در اثر این دشمنی شهوت جنسی او نسبت به مادر در نهادش سرکوب میگردد، و از این سرکوبی عقده ای عشق (اودیب) در دل او پدید میآید، و ضمیر او نیز از این سرکوبی بوجود میآید، زیرا همین کودک بطور ناخودآگاه نمایشگر شخصیت پدر میگردد تا جای او را نسبت به مادر بگیرد، (ناخودآگاهانه و در عالم خیال) با خود همان کار را انجام بدهد که پدر با او و با دیگران انجام میداد، خود را منع بکند و زجر بدهد، و از چیزهائی که پدر او را منع میکرد خود را منع بکند، و در اثر آن این ضمیر داخلی که انسان را زجر میدهد و ناراحت میکند بوجود میآید، و بدین ترتیب: همۀ اصول عالی انسانی در زندگی انسان پدید میآید حتی دین و آئین.
بلی، این افسانه ای ناپاکی که با پلیدی غریزه ای جنسی آلوده شد، فروید هیچگونه دلیلی بر صحت آن ندارد، و این شگفت آور است که چگونه دانشمندی بخود اجازه میدهد که همۀ تفسرهای زندگی انسان را براساس آن پایدار بسازد؟! و چگونه میتواند روی یک افسانه ساختگی آن را استوار نماید؟!!
و با این وصف (بدون اینکه خود متوجه شود) در حالیکه این افسانه را حکایت میکند، یک رشته اعترافات ضمنی پرارزشی از دستش در رفته است، اولاً از دست او در رفته است که فرزندان از قتل پدر احساس پشیمانی کردند، و حال آنکه خود این احساس اصلی است از اصول انسانیت که در درون نفس فرزندان از برخورد با خود پیدا شده، و هرگز کسی از خارج بآن اشاره نکردند، و هیچ کس تاکنون فشاری احساس نکرده که از خارج بر او وارد آید، زیرا پشیمانی از انجام کاری معنایش این است که جایز نبوده آن کار انجام بگیرد، معنایش این است که در اینجا کارهائی هست انجام دادنی، و کارهائی هم هست انجام ندادنی، معنایش تمیزدادن میان اعمال است، و درک کردن این معنا است که این کار خوب و آن کار بد است، و واقعاً که در این حال یک اصل اخلاقی است بدون شک و تردید، یک اصل اخلاقی است شایسته مقام انسان!.
و ثانیاً از دست فروید در رفته که فرزندان در میان خود بجای جنگ و ستیز بر سر مادر تعاون برقرار ساختند که دیگر مانند گاوان بر سر مادر نشوریدند، یکدیگر را نکشتند تا نفر آخر تا آنکه قوی تر از همه باشد زنده بماند، و از خرمن ناموس مادر بهره برداری کند، اینان مادر را برخود حرام کردند!
و این تعاون خود اصل دیگری است از اصول انسانیت، خودبخود در درون نفوس فرزندان پیدا شد، پس حالا علی رغم اینکه این افسانه روی هر پایه ای هم که استوار باشد، (و حال آنکه هیچ پایه و اساسی ندارد) بشریت ابتدائی خودبخود بروشنائی فطرت بسوی اصول انسانیت راه یافته است، و معنای آن هم این است که اصول انسانی جزئی اصیل است از هستی انسان. سپس اگر این راه پیدایش ضمیر در اولاد ذکور است، پس این ضمیر در نفوس فرزندان دختر چگونه پیدا میشود؟!
دختر، بچه در نظر فروید گرفتار سرکوبی عشق پدر میگردد، (عقده ای الکترا) بخاطر اینکه میخواهد جای مادر را نیز پدر بگیرد، و لکن مادر را مانع میبیند، و این عشق در اثر وجود مادر در نهاداش سرکوب میشود، و سرانجام مادر را دشمن میدارد!!.
و اما ضمیر پسر بچه از جای گرفتن شخصیت پدر که در خانه و اجتماع دارای ریاست و امر و نهی است پدید میآید، دختر که شخصیت مادر احراز میکند، پس این ضمیر در نفس او چگونه پدید میآید؟ یا بلکه اصولاً بدون ضمیر پرورش مییابد؟!
آری، بهمین ترتیب: و با این فکر افسانه پرداز یک رشته نظریات باصطلاح کاملی در روانشناسی سر میزند و گفته میشود که آنها نظریات (علمی) هستند که براساس بحث و دقت و بررسی پایه گذاری شده است.
و نفس و روان انسان دوران خود را آغاز میکند، و سرانجام در عقول یک و یا چند نسل پیاپی از بشریت جای میگیرد، و در بسیاری از فروع معرفت و انواع فنون و هنر داخل میشود، و تردیدی نیست که یک رشته حقایق جزئی در اثناء اینگونه تفکر از دریچه ای افکار وارد میشود، اما در لابلای آلودگی جنسی آلوده میماند، و در میان امواج فشارهای سخت تفسیرها و تصورهای منحرف مدفون میگردد، زیرا کنترل و مهار دوافع (نیروهای بازدارنده) فطری یک نیروئی است که به پرورش اصول عالی انسانیت کمک میکند، این حقیقتی است، و لکن حقیقتی است برخلاف آنکه فروید میگوید، و افسانههای خود را از آن میسازد، چون این نیروهای (دوافع) فطری فقط غریزه ای جنسی محض نیستند، همانگونه که او میگوید:
و کنترل و یا بگو: ضبط کاری است غیر از سرکوبی غرایز، و افسانه ای عشق جنسی افسانه ایست که روی دلیل پایدار نیست، و چسبیدن پسر بچه و یا دختر بچه بمادر در ایام شیرخوارگی و بعد از آن کاری است یکنواخت و نظیر هم بناچار بایستی با یک تفسیر بیان گردد که از حسابش بیرون است، یعنی: آن افسانه ای عشق جنسی که گاهی بسوی پدر و گاه دیگر بسوی مادر متوجه است، و آنها را در وضع مختلف زندگی قرار میدهد.
آری، اصول عالی آنست که در انسان بجانب روحی سخت پیوند خورده است، آن یک شگفتگی طبیعی است برای جانب روحی، و عبارت است از: تحقیق واقعی در هستی انسان، و از اینجا است که اصیل و باز اصیل است در اعماق دل این هستی.
آخر این خوابها در انسان از کجا میآیند؟! این خوابهای کمال احساس جمال و زیبائی از کجا پیدا میشوند؟! این خوابها کودک را فریفته و شیفته ای خود میسازد، همانطوریکه انسان رشید را! و از قدیم بشریت را در کودکی فریفته ساخته، و هنوزهم بشریت امروز را فریفته میسازد!! اگرچه میزان آن از عمری به عمری و از عصری به عصری مختلف است.
و این یک مسئله ای بسیار روشنی است که هیچگونه ابهامی ندارد، زیرا این قهرمان حتی در آن صورت حسی خود در آن صورتیکه کودک صغیر را فریفتۀ خود میسازد و بشریت صغیر را شیفته میگرداند، در آن صورت قدرت جسمی بگونه ای برافروخته که نه مغلوب میگرد و نه شکست میپذیرد، و بلکه در هر معرکه ای به آسانی پیروز میآید، این صورت در این وضع و حال یک صورت حسی محض نیست، زیرا دائم بر این قوه ای جسمی برافروخته صفت شجاعت را اضافه میکند، و آن یک صفت برجسته ای روانی است که هرگز با صفت جسمی اشتباه نمیشود، (چرا فقط گاهی یکی بدون وجود دیگری پیدا میشود؟) اگرچه در آن حال با لباس آن دیده میشود.
سپس این صفت در اغلب اوقات بصفت شجاعت اصول دیگری را هم اضافه میکند، زیرا آن تنها قهرمان شجاع نیست، بلکه با حفظ سمت نجیب هم هست، هرگز شجاعت خود را در ریختن خونهای مظلوم بکار نمیبرد، هرگز در سرقت، در غارت بکار نمیبرد، بلکه دائم در یاری دلشکستگان و دستگیری از ناتوان، و دفع ظلم از مظلومان بکار میبرد، و همه ای اینها هم اصول انسانیند، بدلیل اینکه مخصوص بعالم انسان هستند و در عالم حیوان از آنها خبری نیست.
و این هم حقیقت است که همۀ احلام قهرمانی اینطور نیست، زیرا گاهی در این میان مجرم و خونریز و تجاوزگر و آلوده بگناه پیدا میشود و در سلک قهرمانی درمیآید، در عالم کودک و یا در عالم بزرگان بدون فرق، و لکن این هم انحراف است مانند سایر انحرافات که گریبان بشریت را میگیرد که سرانجام هرچه که هست هرگز نمیتواند هستی واقعی و معتدل بشریت را از دست بشر بگیرد، چرا فقط میتواند به محل انحراف اشاره کند، و جای انحراف را بیان نماید؟
و آنچه که برای ما اهمیت دارد، آن دلالتی است که از نرمشهای قهرمانی معتدل سرچشمه میگیرد، و آن هم در همه ای اعصار بشریت موجود است، و در تمامی مراحل فرد انسانی پایدار است، پس باید دید دلالت آن چیست؟ چه میگوید؟ واقعاً که هیچ کس در درون کودک این خوابهای طلائی را زیبا و خوش آیند نساخته، هیچ کس باو نگفته که از آن خوشش آید، و هیچ کس برای بشریت این وظیفه را تعین نکرده که شیفته ای احلام بگردد، و در ادب، هنر، افسانه هایش، و در حالات گوناگونش آنها را بکار ببرد، یعنی: از خارج بر او تحمیل نگشته است، بلکه خود آن چشمه ساری است که از اعماق هستی بشریت بیرون میآید، از آنجا شگفته میگردد، و آن هم شگفتی ذاتی کامل به مجرد اشاره از دور بیرون میآید.
پس بنابراین، در اعماق هستی بشریت پایگاهی است برای خوابهای قهرمانی، پایگاهی است برای اصول با ارزش انسانیت در زندگی انسان، و بسیار شایسته است که در اینجا میان امور خیال و میان جاری واقعی (بطور موقت) فرق بگذاریم، زیرا برای ما زیبنده نیست که بگوئیم: این احلام پایگاهی از واقع ندارد، و چون ندارد دارای دلالتی در هستی انسان نیست.
آری، این نظریه ای که خود را واقعی مینامد، آن علاوه بر اینکه مغرض است یک نظریه ای خطاگر است، زیرا ما وقتیکه از ترکیب روانی انسان بحث میکنیم دیگر نباید میان نیروی درک و شعور و نیروی سلوک فرق بگذاریم، مگر باندازه ای اختلاف در صورت و سیمای خارجی یعنی: یکی نیروی نهفته است، و دیگری نیروی ظاهر و در حال تجلی، و از طرف دیگر این یک حقیقتی است که ما فاش میگوئیم که آن پایگاه شعوری که سرانجام نتواند به سلوک واقعی تبدیل گردد، آن یک پایگاه ضایع شده و از کار افتاده ای است که در عالم واقع دارای ارزش نیست، اما این سخن بآن معنا نیست که این پایگاه در عالم نفس و روان انسانی موجود نیست، چرا موجود است؟! و لکن همه ای عیبش این است که براساس مجرای طبیعی خود جریان ندارد، نموش بکمال نرسیده است.
و از اینجا است که یک نوع ورشکستگی روانی حساب میشود، و از صورت اعتدال بیرون میرود، همان صورت اعتدالی که همیشه با همۀ هستی کمال یافته ای خود بکار میپردازد، نه با یک قسمت روشن، و آنچه که ما هم اکنون (موقتاً) میخواهیم ثابت کنیم، وجود این پایگاه است در نفس، و بطور یقین آن در اعماق این نفس است و از خارج نیامده، بلکه از هستی اصیل سر زده است. سپس این نظریه ای باصطلاح واقعی همانطور که گفتیم: یک نظریه ای مغرض است، زیرا صاحب نظرانش (خواه در عالم نفس و روان، و خواه در عالم فنون و هنر، و خواه در عالم اجتماع) همیشه نیتهای بد و خواستههای پلید خود را بحساب آن واریز میکنند، حتی اگرچه این خواستهها هنوز نهفته است، و روی به بیرون آمدن و ظاهرشدن هم ندارند، بدلیل اینکه فروید در کتاب (Totem and Taboo) و سایر کتابهایش میگوید که شیطان انعکاسی است از فکر شر در هستی انسان.
بلی که اینطور...!
پس فرشته چه کاره است؟!
سیمای خیر محض، نظافت کامل، عاطفه و نرمش نورانی، و آزادی از هر عقده و حسد و آزو بخل و کینه و حیله و تزویر بچه معنا است؟!!
آیا اقتضای این فرض فروید این نیست که صورت گفته ای خود را تکمیل کند؟! و بگوید که فرشته هم انعکاسی است از فکر خیر در نهاد انسان؟!
آیا این سزاوار است که یک طرف را بگیریم و بکار ببندیم، وقتیکه در آلوده کردن صورت انسان و وارونه نشان دادن آن بکار میرود، اما عین همین فرض را هنگامیکه با خود همین منطق در صفا و نظافت و نورانیت بر هستی انسان بکار میرود کنار بگذاریم و فراموش کنیم؟!
و همچنین فروید (بار دیگر) برعلیه انسان حساب میکند هر نیتی را که در نهادش (سرکوب) شده و به علت ناتوانی نتوانسته ظاهر شود، و خود را در سطح طبیعی نشان بدهد، و مجرای اصلی خود را در سلوک انسان پیش بگیرد.
آری، فروید همۀ اینها را یک عنصر تشکیل یافته و ظاهرشده حساب میکند، و حال آنکه نهفته است و هنوز راه بیرون در پیش نگرفته است! زیرا همیشه برعلیه کودک پسر به حساب میآورد (بگمان خود) که پدر را دشمن میدارد، با اینکه این دشمنی در نهاد او سرکوب خورده است، و این سرکوبی در اثر آن دوستی قدیمی است که بشریت در باره ای پدر داشت و دائم جلب توجهش را میکرد، کتاب (Totem And Taboo) در صفحۀ ۱۳۹ و همچنین است دشمنی کودک دختر نسبت به مادر (در نظر فروید) و نیز برعلیه انسان بحساب میآورد، آن جنبشهای نهفته در او را و به گمانش آنها ویرانگر اجتماع است، اجتماعی که بگمان او نمایشگر همه ای قیودی است که نشاط فرد را مقید میسازند، حتی اگر بعلت ناتوانی هم کوچکترین قدمی بسوی ظهور نتواند بردارد، و در بوته ای ناخودآگاهی نهفته بماند.
و بازهم برعلیه انسان حساب میکند آن خواستههائی را که در ویران کردن سازمان دین و اخلاق و آداب و رسوم بکار میروند، همان دین و اخلاقی که در نظر او مانع از نمو آزاد نیروی غریزه ای جنسی است.
اگرچه این نیرو در بوته ناخودآگاهی نهفته هم بماند و بعلت ناتوانی نتواند خود را ظاهر سازد.
آیا این استقامت فکری (علمی) فروید اقتضاد نمیکند، (وقتیکه برعلیه انسان حساب میکند نیتهای پلید و خواهش شرآمیز او را همان نیات و خواهشی که هنوز بعلت ناتوانی در نهادش نهفته مانده و ظاهر نگشته) که بنفع انسان حساب کند، نیتهای خوش و خواستههای خیر او را؟ حتی اگرچه بعلت ناتوانی هم هنوز به مقام عمل نیامده باشد.
آیا نباید این کفر را در آلوده ساختن و وارونه نشان دادن صورت انسان بکار میبریم، با همین منطق در نورانیت و صفابخشیدن بهستی انسان نیز بکار ببریم؟!
آیا این از انصاف است وقتیکه در آلوده ساختن سیمای انسان کار میکنیم، این فکر را بدقت بکار ببریم، اما وقتیکه با همین منطق نورانیت و صفا را در هستی انسان نشان میدهد کنار بگذاریم؟! آیا این دو فرض باهم چه فرقی دارند؟! چرا یکبام و دو هوا؟!
و بعضی هنرهای (باصطلاح واقعی) انسان را در یک سیمای پست و بیارزش و ورشکسته نشان میدهد، حتی خیلی پست تر و بدتر از این واقعیت منحرفی که این نفس حاضر بشریت در آن زندگی میکنند، بدلیل اینکه اگر انسان را بحال خود واگذاریم و در میان او و این شر مانع ایجاد نکنیم، بطور حتم و یقین همۀ آنها را انجام میدهد، بخاطر اینکه فطرتش پست است، سرشتش با پستی و بدکاری و طمع و خودبینی و خودخواهی و بغض و عداوت آمیخته است، و اگر قیودی از خارج بر او تحمیل نگردد و مانع از انجام شر نباشد دائم مشغول انجام دادن اعمال شر است.
آیا بنابراین، با همین منطق این (واقعیت) اقتضا نمیکند که انسان را در سیمای مقابل هم نشان بدهیم، باین ترتیب که ضوابط او را تقویت کنیم، و ساختمان روانی او را براساس پایههای محکمی استوار بداریم که انواع مختلف خیر و خوبیها را حتماً انجام میدهد؟! آیا این دو فرض فرقی دارند؟ و اگر دارند چیست و کجا است؟
و علم اجتماع باصطلاح پیشتاز امروز پیوسته ساختمان خود را بر این پایه استوار میکند که قوای محرک انسان که عبارت است از: قوای جسمی، یعنی: (غذا و مسکن و اشباع غریزه جنسی است) و آن (حق و عدل ازلی) و سایر اصول انسانیت یک رشته خیالهای مخدر است، دائم افکار مردم را تخدیر میکنند که از دیدن این واقعیت ناگواری که هم اکنون در آن زندگی میکنند ناتوان باشند؟!
سپس طرفداران این مذهب گمان میکنند وقتیکه طبقهای زحمتکش برعلیه سایر طبقات قیام و مالکیت فردی و امتیازات را در میان مردم الغاء میکنند، آن (عدالت) در اجتماع پایدار و آن (حق) حقی که هرگز خاموش نخواهد شد برقرار خواهد شد، معنای این سخن چیست؟!
معنایش این است که در اینجا حق و عدل ازلی و واقعی وجود دارد، یعنی: در اینجا اصول عالی انسانیت در هستی انسان وجود دارد، پس اینها خودبخود اعتراف دارند که این اصول جزء فطرت انسانیت است و...
و نظیر خیالهای (قهرمانی) است خیالهای کمال و کمال طلبی بدون فرق، هردو گروه گستردگی و شگفتگی ذاتی هستی انسان است، کسی از خارج تحمیل نکرده است و تا ابد هم نمیتواند تحمیل کند.
و کمال صد درصد هرگز در واقع انسان ممکن نیست تحقق یابد، زیرا هرچه بگوئیم، کمال بازهم بالاتر از آن کمال است.
و با این وصف بازهم دلالت این خیالهای طلائی (علی رغم اینکه کمال مطلق را نمیتوان دید) دائم پایدار و برقرار است. آری، دلالت آنها پایدار است در آن چیهزائی که فطرت آنها را دربر دارد، مانند کمال جوئی و ترقی خواهی، زیرا اگر این کمال جوئی و این ترقی خواهی نبود، هرگز صورت به کمال در خیال بشریت نقش نمیبست، و هرگز بشریت قدرت نداشت که برای بدست آوردن کمالی که ممکن است بدست آید، در زندگی بکوشد و کوچکترین قدمی بردارد، چون بدیهی است که باید اول صورت موجود در خارج، در ذهن تصور شود، و بعد از آن برای بدست آوردن اقدام گردد، و در غیر این صورت بدنبال مجهول مطلق رفتن است و آن هم ممکن نیست، این عشق در کمال و کمال جوئی (کمالی که هرگز بطور کامل در واقعیت زمین بحقیقت نمیرسد) بزرگترین محرکی است برای همۀ حرکتهای تاریخ و همه ای تمدنهای انسانی، حتی آن صورت پست و بیارزش که علم اجتماع (پیشتاز) امروز آن را نشان میدهد، همان علم پیشتازی که گمان میکند که تاریخ انسان تاریخ جستجو از غذا و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی است.
آری، حتی خود این (علم) هم تاکنون نتوانسته این حقیقت را انکار کند، زیرا بعد از آنکه این خیال وارونه را در دل خود پروراند، گفت که انسان هرگز تنها بجستن و ساختن غذا قناعت نکرد، بلکه بعد از جستن دائم برای بهبود وضع آن کوشید، و پیوسته کوشید که هرچه بیشتر و بهتر وسایلی برای آماده کردن آن بدست آورد، و اینجا است که پرده ای غفلت بر دیدگان طرفداران این مذهب آویخته شد و نتوانستند حقیقت را دریابند، و حال آنکه پیش پایشان افتاده بود، اگر چشمها را باز میکردند و دلها را روشن بآسانی میدیدند و میفهمیدند، میدیدند که تا چه حدی حقیقت انسانیت روشن است و رسا؟ میفهمیدند که انسانیت فقط بدنبال غذارفتن نیست؟ زیرا حیوان هم این کار را انجام میدهد، اما هرگز نمیتواند در بهبود وضع غذا بکوشد، هرگز نمیتواند بوسایل بدست آوردن و تهیه ای آن بهبود بخشد، و این همان عشق بکمال است و کمال جوئی، کمالی که هیچ وقت صد درصد محقق نمیشود.
پس پشت سر همۀ تطورهای بشری و پشت سر همه ای دیگرگونیهای پیشرفت نما اعم از معتدل و منحرف محریک واقعی همین عشق است، عشق به کمال و کمال طلبی است که در اعماق نهاد انسان جای دارد، و آنها را بسوی کمال حرکت میدهد تا آنجا که ممکن است پیش بتازند و تا آنجا که ممکن است بکمال دست بیابند، بلکه انسان فقط در انتخاب این راه (راه تطور) منحرف میگردد و بیراهه میرود، چنانکه وقتیکه اصول انسانیت در مرکز احساس او وارونه میگردد همه ای نشاط بشری در نهادش وارونه میشود، و این در اثر وارونه گشتن بصیرت او است، اینگونه انسانیت که ورشستگی و سرافکندگی و سقوط از انسانیت را تطور و پیشرفت و کمال میپندارد، و سرانجام وقتی خود را از دین و اخلاق و آداب و رسوم بیرون دید خیال میکند که پیشرفته و به کمال رسیده است! و خیال میکند وقتیکه قیود آدمیت را بدور انداخت انسان شده است! و در سطح آدمیت آرمیده است!!
اما هرگز آنها را سقوط، ورشکستگی، سرافکندگی و دربدری احساس کند، هرگز این کارها را انجام نمیدهد، هرگز چموشی نمیکند، (مگر در فطرت بیمار، فطرتیکه باجبار مرتکب جرم میشود، و از روی شعور و هوسبازی که این عمل جرم است انجام میدهد تا عقدههای بغض و عداوت را از درون خود خالی کند، و خود را اندکی راضی و خوشنود بسازد).
قرآنکریم در این باره چه گزارش شیرینی دارد: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُكُم بِٱلۡأَخۡسَرِينَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِينَ ضَلَّ سَعۡيُهُمۡ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ يَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ يُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤﴾[الکهف: ۱۰۳- ۱۰۴] «بگو: (ای حبیب من!) آیا من به شما خبر دهم از زیانکارترین مردم در اعمال آنان، کسانی هستند که در این زندگی (چند روزه ای پست) دنیا سعی و کوششان تباه شده در حالیکه آنان گمان میکنند که کار نیک انجام میدهند». و در پشت سر هر پیشرفت صنعتی، علمی، تمدنی، و فکری محرک همین است و آن را حرکت میدهد، یعنی: عشق در کمال و کمال جوئی درک و شعور که در اینجا در این علم یا در این ابزار صنعتی یا در این نظام یا در این فکر نقصی هست، باید به کمال تبدیل ساخت، و هرچه انسان در همه ای این مراحل قدم بر دارد بازهم افقهای بالاتر و اعلی تری را خواهد دید، و امکانات جدیدی را مشاهده خواهد کرد، و مرتب بسوی کمالهای پشت سر هم ردیف شده چشم خواهد دوخت، هرچه نگاه کند کمال، و بازهم کمال خواهد دید، و حال آنکه کمال مطلق صد درصد در عالم واقع هرگز تاکنون محقق نگشته و تا ابد هم نخواهد گشت.
و لکن عشق دائمی به کمال و کمال یابی دائم انسان را حرکت میدهد، پیوسته فشارش میدهد تا هر روزی بلکه هر ساعتی و لحظه ای بکمال جدید و پیروزی در کامیابی جدید دست بیابد، و بهمین ترتیب: این اصل با ارزش خیالی بر میگردد، و سرانجام بیک اصل حقیقی و واقعی تبدیل میشود، بلکه بزرگترین اصول زندگی انسان میگردد و... و از این رهگذر میگذرد، و تبدیل به جمال و جمال یابی میگردد.
احساس به جمال و زیبائی از عجیبترین اعجوبهها است در هستی انسان، این احساس چگونه پیدا میشود؟! چگونه توافق حاصل میشود میان حس بشری و میان جمال خارجی؟! چه ارتباطی باهم دارند؟! و چگونه و چرا برقرار میکنند؟! واقعاً که علم همه علم از تفسیر ماهیت این احساس عاجز است و ناتوان، چنانکه از تفسیر سایر ظواهرروانی عاجز است، چرا؟ فقط بتصویر و نقش و نگارش از طریق ظاهر قناعت میکند و بدنبال آثار و مظاهرش میرود.
و الا علم نمیداند که ادراک چگونه حادث میشود؟ تذکر چگونه بوجود میآید؟ فکر چگونه پیدا میشود، و همچنین علم آشنائی ندارد که احساس به جمال و جمال یابی چگونه پدید میآید؟ و لکن باین اندازه قناعت میکند که اجمالا پی وجودش ببرد و بدنبال آثار و مظاهرش برود، و هنر هم همینطور است مظاهر این احساس را قطعی میداند، بدون اینکه از ماهیت و سرمنشاء آن باخبر باشد.
اما علم و هنر در یک امر باهم برخورد میکنند، و آن این است که هردو بخوبی میدانند که این احساس فطری است، در بعضی نفوس رو بافزایش است و در بعضی رو بنقصان، اما هرگز از خارج بر نفس انسان تحمیل نمیگردد، و هیچ کس هم نمیتواند تحمیل کند. پس بنابراین، پشت سر این احساس چه دلالتی نهفته است؟ انسان دائم احساس به جمال دارد آن هم با الوان گوناگون، با احساسهای مختلف جمال حسی را احساس میکند، در دیدگاه زیبا، در صورت زیبا، در جسم زیبا، در قامت زیبا، در رنگ زیبا، در آواز زیبا، و... تا آخر این میدانها، حقاً که میدانها بزرگ و بزرگتر است، و دارای درجات و آفاق بیشمار و...
و همچنین انسان پیوسته جمال معنوی را احساس میکند، احساس در فکر جمیل، در نیت جمیل، در روش و رفتار جمیل و... تا آخر این میدانهای معنوی، و آن هم همینطور میدانهای وسیع و گسترده است، و دارای درجات مختلف و آفاق فراوان.
و این یک احساس فطری است و یک دلالت روشن و غیرقابل انکار، از دور فریاد میزند که اینجا اصولی هست در زندگی انسان، ارزشهائی هست بالاتر از طعام و شراب و غریزه ای جنسی، بالاتر و با ارزش تر از عالم ضرورت پرفشار، و آنها یک رشته اصولی هستند دارای اثر واقعی در زندگی انسان.
و بدیهی است که احساس به جمال در زندگی بیک رشته اموری بس بزرگ و گران قیمت بستگی دارد، در عالم هنرها آن رکن اکبر است، و آن یک پایگاه بزرگی است برای عقیده و ایمان.
و استواربودن هنرها بر پایه ای حس جمالی یک امر واضح و روشن است که احتیاج بشرح و بیان ندارد، زیرا همه ای هنرها از زاویه ای خاص هنری دائم با الوان گوناگون جمال و احساس بجمال سر و کار دارند، آن صورتی که حکایت از رنگها، نورها، سایهها دارد، آن زمزمه ای زیبائی که حکایت از آوازهای رسا و نغمههای شیرین دارد، آن ادبی که با الفاظ نمایان میگردد، همه و همه جستجو از جمال است و جمال، و همه از آن خبر میدهند و نمایش.
و اما ارتباط جمال و زیبائی بعقیده بیانش این است که عقیده در تکیه گاه خود دائم باحساس انسان تکیه میکند، مرتب احساس میکند که این تصرف و یا این احساس، یا این فکر تصرف جمیل، احساس جمیل و فکر جمیل است، و از اینجا است که انسان بطور فطری بعقیده پاسخ مثبت میگوید، برای اینکه باحساس جمال پاسخ مثبت بگوید، و بآن محرک واقعی پاسخ بدهد که دائم انسان را وادار میسازد که جمال دوست و جمال طلب و جمال ساز باشد.
و از اینجا است که احساس به جمال مأموریت خود را در زندگی انسان انجام میدهد، و رسالت خود را بپایان میرساند، و هراندازه که این فطرت معتدل این فطرت آسیب ندیده در میدانهای گسترده تر و با ارزش تر خود پیش برود، ارزش این احساس هم در نفس انسان بطور خودکار بالاتر خواهد رفت، و دوران رسالت پیش گامش در زندگی انسان افزون تر خواهد شد، زیرا در این آفاق عالی تر است که نفس آسیب ندیده ای انسان با نوامیس این عالم بزرگ آشنا میشود، و درک میکند که چه نظم و نسق عجیبی و چه توافق و هم آهنگی در آن هست، و دارای چه جمال و کمال است؟!!
و احساس میکند که خودش نیز جزئی از این ناموس اکبر است، جزئی است متناسب، جوابگو، و هم آهنگ و هم آواز، نه اینکه جزء منحرف، زودرنج، خودخواه و دور از ناموس جهان هستی.
و در اینجا است که روشن و رفتار خود را با فطرت عالم هم آواز و هم طراز میسازد، خود را با جمال جمالیکه این عالم دارای آنست هم آهنگ میسازد.
و در اینجا است که از سرافکندگی بیرون میآید، و از ورشکستگی نجات مییابد، از عالم فشار و ضرورت خلاص میگردد، در حالیکه از جمال بهره برداری میکند، آن هم در افق آزادش، در افقی که جز جمال چیزی دیگری در کار نیست.
از پرتگاه جرم و گناه بیرون میجهد، و از گنداب رذایل اخلاقی نجات پیدا میکند، و از فرمان بردن ضرورتهای پرفشار خلاص میگردد، بدلیل اینکه خود جمال آزادی از ضرورتها است و رهائی از قیود است.
این همان قله ای ارتفاع است که احساس به جمال بآنجا منتهی میشود، همان قلۀ بلندی است که در آن جمال و کمال باهم برخورد دارند، همان قله ای بلندی است که انسان در افق اعلایش بخدا میپیوندد، و در تمامی آفاق ما یک حقیقت دیدیم و بس.
و آن این است که این اصول عالی جزئی از هستی داخلی انسان است، چیزی نیست که از خارج بر آن تحمیل شده باشد، و هیچ قدرتی هم نمیتواند تحمیل کند، زیرا آن یک معنای گسترده ذاتی است از هستی انسان.
و با این وصف بازهم بیاری خارج احتیاج دارد تا به وسیله آن راه صحیح خود را پیش بگیرد، و اگر این یاری خارج نباشد ممکن است در معرض عقب ماندگی قرار بگیرد، و نموش در درون نفس بتأخیر انجامد، و یا از راه راست بیرون برود.
بنابراین، باید ببینیم که چه باعث میشود تا از این نمو ذاتی باز میماند و احتیاج بیاری دیگران پیدا میکند؟ قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو قدرت فطری هستند که از روز اول با انسان متولد میشوند، و با این حال هیچ یک انجام نمیگیرد مگر با یاری دیگران، و این اصول عالی انسانیت نیز بهمین ترتیب: جزئی از هستی فطرت است، اما سرانجام بیاری دیگران احتیاج دارد، اگر در هر حالتی نوعی کمک که برای پیروزی آن بکار میرود فرق میکند، در حال راه رفتن جسم و عضلات نرم کودک احتیاج به نیرویی دارد که توازن جسم را کنترل نماید تا پیروز گردد و خود راه برود، و احتیاج بدیگران نداشته باشد، و وقتیکه این قدرت نباشد خواه آن دست پدر باشد یا دست مادر، و یا یکی از نزدیکان کودک تخت خواب باشد، یا دسته ای صندلی، یا دیوار، یا در، و یا نردههای ساختمان و امثال آنها، پس بهتر این است که باید این کودک بنشیند، و در حال کسالت و سستی بسر ببرد، و مرتب از طراوت و شادابی بکاهد، و هرآن بر سنگینی جسم افزوده گردد، و سستی عضلاتش افزون تر شود، و سرانجام نتواند بار روزافزون جسم را تحمل نماید و از برخواستن و ایستادن و راه رفتن ناتوان گردد.
و در حال سخن گفتن هم کودک احتیاج دارد که اول آوازهای مختلف را بشنود و همه را در حس خود با معلومات معینی ارتباط بدهد، و سپس بکوشد که آنها را تقلید کند تا بر سنگینی و لکنت زبان خود چیره گردد، و حنجره و تارهای صوتی را بکار ببندد، و سرانجام آن قدرت کنترل کننده در این حال از طریق دیگران از راه گوش میرسد، و با زحمت زیاد و آرام آرام میکوشد که در هر بار که میشنود یکی از تارهای صوتی خود را محکم کند، و یکی از عقدههای زبانش را بگشاید.
و با این وصف بازهم کسی انکار نمیکند که قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو نیروی فطری هستند، و انکار نمیکند که هردو احتیاج مبرمی باین کمک دارند تا بتوانند در عالم واقع خود را نشان بدهند.
آری، این اصول عالی فطری جدا با سنگینی بزرگی در هستی انسان روبرو هستند، با همه ای جنبشهای فطری مواجه هستند، با همه ای شدت و سنگینی آنها روبرو هستند، و با همه ای فشارها و ضرورتهای سنگین احتیاجات روبرو هستند که انسان بتنهائی قدرت ندارد، آنها را هم آهنگ بسازد تا چه رسد که پیروز گردد، و اگر دیگران در ضبط و کنترل آنها دخالت نکنند، اگر زمام آنها را در دست نگیرند، (مانند سنگینی جسم که کودک را از راه رفتن باز میدارد، و مانند لکنت زبان که از سخن گفتن باز میدارد) آنها کفایت میکند که انسان را بر زمین بنشانند، و نگذارند با روح خود در آسمانها به پرواز درآید.
و بهمین لحاظ این اصول سخت محتاجند که دائم برای نمو و پرورش و تقویت آنها کوششهای فراوان بکار برود، و اگر جز این باشد لاغر و وارونه و بیهوده ببار میایند که نتوانند در عالم واقع وجود خود را آشکار بسازند، و نمیتوانند حقیقت خود را پایدار بدارند.
و این کوششها همان است که تربیت در زندگی انسان براساس آن پایدار میگردد.
مأموریت بزرگ این تربیت آن است که نیروهای ضبط و کنترل را در برابر نیروهای محرک فطری استوار بدارد، نه برای اینکه آنها را از سرچشمه سرکوب نماید و کور گرداند، بلکه برای اینکه کنترل کند و مانع از هرزه رفتن باشد، سطح آنها را بالا بیاورد و به نیروی تولید و عمل تبدیل نماید، یعنی: تبدیل نماید بیک رشته اصولی که دارای میدانهای وسیع و درجات فراوان هستند.
و این اصول عالی مانند (همه ای چیزها در زندگی انسان) حرکت را اول از منطقه ای حس آغاز میکنند. سپس از پل محسوسات میگذرند و به منطقه ای معنویات میرسند، و سپس در طول زندگی انسان دائم میان این دو منطقه بنظارت میپردازند، و محسوسات را با معنویات پیوند میدهند.
عالم کودک (در قسمتی از زندگیش) فقط عبارت است از: پستان و آغوش و دیگر هیچ، و اشتیاق او به پستان و آغوش یک اشتیاق جسمانی است، و یک ضرورتی است برای حفظ وجود او از گرسنگی و از هر مصیبتی که ممکن است اگر در آغوش مادر نباشد بر پیکر او وارد آید، و در هفتههای اول عمرش ادراک او بسیار ناچیز است، و فرصتی هم نیست که کوچکترین اصلی از اصول روانی در وجدانش نمو کند، بدلیل اینکه کودک در این ایام بطور مستقیم فقط در محیط جسم زندگی میکند. سپس ضوابط یعنی: نیروهای کنترل یکی پس از دیگری آرام و آرام در این عالم کوچک کودکانه پیدا میشوند، او در ابتدای امر در جستجوی پستان است، و آن هم از طرف مادر در اختیارش قرار میگیرد، در جستجوی آغوش است که در اختیار اوست، و لکن مادر بعد از مدتی میبیند که بهتر است شیرخوردن او اندازهای داشته باشد، و باید به تعداد معینی از ساعات قناعت کند، و روزانه مثلاً: چند بار بیش تر پستان بدهانش نگذارد، همانطوریکه میداند مدتی و یا ساعتی هم دور از آغوش زندگی کند تا عادت کند که باید تکیه بخود داشته باشد، عادت کند که همیشه آغوش باز بصلاح او نیست، و بدون تردید این وضع بر وفق مرام کودک نیست، کاری است که برخالف جریان خواستههای او جریان دارد، بلکه مانع است از انجام خواستههای او.
این جریان در واقع اولین قدمی است که در راه ظهور ایجاد ضبط و کنترل داخلی که در باطن نفس او نهفته است برداشته میشود.
بلی، درست است که این ضبط و کنترل از خارج آمده، (اما خواه و ناخواه بطور ناخودآگاه و یا خودآگاه) در درون کودک عادتی ایجاد نموده، عادت خودداری از چیزی مرغوب و مطلوب و محبوب، و آن یک نوع کاری است که با درد و رنج همگام است، اما منشاء این درد این نیست که از خارج بر او تحمیل گردید، بدون اینکه استعدادی از داخل داشته باشد، زیرا بدیهی است که در آمدن دندان با درد همگام است، و هیچ کس تاکنون نگفته است که نمو دندان چیزی است که از خارج بر انسان تحمیل شده است، اگر در خود فطرت استعدادی برای این کنترل و این آمادگی نبود که براساس آن عادت کند، هرگز چنین حادثه ای رخ نمیداد، و کودک روزگارش را با گریه بسر میکرد، و تمام وقت از درد مینالید، و هیچگاه این عادت را نمیپذیرفت.
و لکن چیزی که حادث میشود این است که بدنبال اولین درد زمان عادت و خودداری از ناله فرا میرسد، بطوری عادت میکند که درد بتدریج رو بنقصان میرود، و سرانجام هم از بین میرود و عاقبت آرامش جای گزین آن میگردد.
و در اینجا است که دیگر سطح این کنترل بالا آمده، و این منع و خودداری در داخل نفس بحد قانونی رسیده و بکار کنترل پرداخته است، دیگر عشق به پستان و اشتیاق بآغوش مادر را کنترل میکند، اما این خودداری و این کنترل هنوز کامل نیست، یک کنترل کوچک است در یک زمان کوچک، و برای یک کار کوچک و دیگر بتدریج غذا در اختیارش قرار میگرد، آرام آرام عادت بنوع غذا پیدا میشود، یعنی: در درون نفس او فرمولی پیدا میشود که مأموریتش تنوع دادن است، و در خط سیر محرکهای فطری که سرانجام بر نمیگردد یک خط سیر محدودی شود، مانند خط سیر حیوان.
و همچنین آرام آرام آغوش دیگری در اختیار کودک قرار میگیرد غیر از آغوش مادر، و در اینجا نیز عادت بنوع پیدا میکند.
سپس دوران از شیرگرفتن فرا میرسد، و آن سختترین و بزرگترین مصیبتی است برای او، بزرگترین صدمهها است که در نفس و روانش اثر میگذارد، و بهتر است که بتدریج و با طول زمان انجام بگیرد تا در روح خود شکست احساس نکند، ناراحتی و لغزش در خود نبیند، اما خواه و ناخواه سرانجام حادثه ایست باید حادث شود.
و آخر کار هنگامیکه کودک بر آن عادت کرد، بطور خودکار مانعی کنترلی در درون نفس او پیدا شد، و بالا آمد که عشق دلباختگی به پستان را برای چیز جدیدی و عشق جدیدی تبدیل نمود.
و نظیر این مرحله است دوران از شیر گرفتگی روانی از مادر، و وقتیکه سرپرست جدیدی پیدا شود و جای مادر را بگیرد، و آن هم بهمین ترتیب: صدمه ایست سخت دردآور، رنج آور و باید از ضرر بد آن بر نفس کودک کاسته گردد، با هر وسیله ای که ممکن است، و لکن در هر صورت حادثه ای است که حادث میشود، و سرانجام کودک عادت میکند که دیگر بسوی مادر با چشم مالک مخصوص نگاه نکند، و حساب نکند که دامنی است مخصوص او، و جز او کسی نباید از آن استفاده نماید.
و هنگامیکه باین کار عادت میکند، در درون او یک مانع کنترل کننده ای سر میکشد و به سطح بالا میآید که عشق بآغوش را (حسی و یا معنوی) در راه جدیدی قرار میدهد و عشق جدیدی را در اختیارش میگذارد، و در این کار کودک دختر یا پسر باهم فرقی ندارند و هردو برابرند، و دیگر جائی برای عشق جنسی که فروید آفریده پیدا نمیشود، نه غیرت کودک بسوی پدر میجنبد و نه بسوی مادر حرکت میکند، بلکه بسوی سرپرست دیگری در حرکت است و با آن عشق میورزد.
سپس این موانع کنترل کننده بتدریج افزایش مییابد و متنوع میگردد، کودک بزرگ میشود و آغاز حرکت و راه رفتن میکند، و کارهای فراوان بیشماری انجام میدهد، بعضی از آنها بنفع اوست و بعضی بزیانش، و این کودک هنوز چیزی را درک نمیکند، هنوز سود و زیان خود را نمیشناسد، و بعد از آن هنوز این افعال در نظرش یگانه راه است، و راه دیگری سراغ ندارد که کسب معرفت نماید، و هنوز نمیتواند با حواس پنچگانه خود در جستجوی معرفت باشد، و لکن پدر و مادر از بعضی از این کارها که بنظرش خیلی خوش میآید باز میدارند، و این بازداشت او را ناراحت میکند بدون تردید، بخصوص در بدو امر خشمناک میشود، گریه سر میدهد، فریاد میزند، کمک میطلبد، دلیل میآورد، اما پس از اندک زمانی عادت میکند، و با هر منعی، با هر کنترل در نهاد او، در درون نفس او یک مانع کنترل کننده ای جدیدی پیدا میشود و بکار میپردازد.
و در این اثناء خواه و ناخواه یک امر با ارزشی امر با اهمیتی در زندگی انسان بکمال میرسد، زیرا کودکی که با این شدت عمل از پدر و مادر از یک طرف روبرو میشود، (و از طرف دیگر با تحریض و تشویق آنها بکارهای دیگری برخورد میکند) در بدو امر بدون اینکه خودآگاهی داشته باشد، و بعد از اندکی با آگاهی و هوشیاری با شخصیت پدر و مادر خود را آراسته میکند که مانع میشدند و یا تشویقش میکردند، و همان کارها را انجام میدهد که آنها انجام میدادند، امر میکند، نهی میکند، و عاقبت در نفس او، و در نهاد او شخصیت جدیدی پدید میآید تشخیص میدهد، بعضی اعمال را در نظر خود خوب جلوه میدهد، و بعضی را بد، از بعضی خودداری میکند و به بعضی اقدام.
در معنا این یک شخصیتی است مرکب از او و از پدر و مادر و یا یکی از آنها، و در این شخصیت مرکب نیروهای ابتدائی در ضمیر انسان سر میزند، و کودک بتدریج و آرام آرام از شعاع ذات خود بیرون میآید و قدم بعالم خارج از خود میگذارد، و در میان اجتماع قرار میگیرد، و با مردم بمعاشرت میپردازد، اول با پدر و مادر، بعد با برادران و خواهران، و بعد با خویشان و نزدیکان و رفیقان، و سپس با بیگانگان.
و در هر یک از این معاشرتها نیروهای کنترل جدید و ضوابط جدیدی بوجود میآید، زیرا او با تجربه بدست میآورد که هرچه را که او میخواهد بدست نمیآید و یا ممکن نیست بدست بیاید، چون این امکان هست که یک چیز غیرممکن را اراده کند که راهی برای بدست آوردن آن نیست، مانند اینکه با قدرت ناچیز خود بخواهد دیوار بزرگی را از جای بر کند، یا ماه آسمان را بر زمین آورد و یا با دست ناتوان خود حرارت قرص خورشید را آزمایش کند، و وقتیکه عادت میکند که خود را باین کارها راضی کند، معنایش این است که موانع داخلی (کنترلها) هم اکنون در درونش پیدا شده، و در این مقام استقرا یافتهاند.
و در هر بار این یک کار پرمشقت، پررنج و دردآور است، و در هر بار پیش از آن یک گریه طولانی، یک ناله ای سوزان، یک آه آتشین همراه است، و لکن عاقبت به پایان میرسد، بدلیل اینکه در اینجا استعدادی از سابق برای پایدارساختن موانع و کنترل در راه شهوات بوده است که هم اکنون بکار میافتند.
سپس این کودک در معاشرتش با مردم با خودستائیهای مردم برخورد میکند، شخصیتش با شخصیت دیگران تصادم میکند، و بعد از مدتی میداند که همیشه نمیتواند شخصیت خود را بر دیگران تحمیل نماید، و در بدو امر ناراحت میگردد، فریاد میزند، گریه سر میدهد، و ناله میزند. سپس بتدریج عادت میکند، و وقتیکه عادت کرد، و بعد از آن یاد گرفت، (بعد از مرحله ای دیگری از نمو) که نباید و وظیفه ندارد شخصیت خود را بر دیگران تحمیل کند، نه برای اینکه نمیتواند، بلکه برای اینکه این کار جایز نیست، عاقلانه نیست، شایسته ای مقام آدمیت نیست.
اینجا دیگر ضوابط (نیروهای کنترل) یک میدان وسیعی را در راه نمو دور زده است، و در این مرحله آنها را ضوابط اخلاقی میگویند، باین معنا که مستقیماً بزرگ سالان آنها را میشناسند، و در اثناء همۀ این مراحل در آن واحد تربیت براساس دو عنصر روشن پایدار میگردد.
یکی توجیه و راهنمائی مستقیم است که بعضی اعمال را زیبا و بعضی را زشت نشان میدهد، و دیگری رهبریت است که از پدر و مادر و اطرافیان خود فرا میگیرد، و این رهبریت در تربیت و توجیه سخت مؤثر است، و یک عامل بسیار مهم بشمار میرود، و جداً دارای ارزش بیپایان است، و فراگرفتن رهبریت مستقیم (از پدر و مادر و خویشان و دوستان) بدون تردید دارای اثر بزرگی است.
و لکن اجتماع خود دارای رهبریت گسترده ایست که کودک بدون اینکه متوجه شود، اصول اخلاق و آداب و رسوم خود را از آن فرا میگیرد، و همه ای اینها در سازمان ضوابط داخلی و ساختمان ضمیر او دارای اثر است، و در یکی از لحظههای حساس زندگی تفکر در باره خالق و مخلوق را آغاز میکند، تفکر در باره ای خدا و عقیده را بکار میبرد.
و در بخش دین و فطرت از این موضوع سخنی از ما گذشت، و لکن اینجا فقط باین ترتیب بررسی میکنیم که آن یک عمل فطری است، و عقیده (وقتیکه مقام فطری خود را در داخل نفس کودک احراز میکند،) مرتب این ضوابط را در نهاد او پرورش و تقویت میکند، و همه ای آن نیروهائی را که پشت سر این کنترلها اجتماع میکنند در سطحهای بالاتر از جنبشهای مستقیم غریزۀ بکار میبرد.
و روزگاری بکندی و تدریجی میآید که انسان در آن اوج میگیرد و ضوابط و کنترلها بنای کامل خود را درمییابند، و عملیات خود را در داخل نفس انجام میدهند.
و در اینجا است که ضوابط توجیه کامل و تهذیب صحیح را از اجتماع دریافت میکند، از پدر، از مادر، و از سایر افرادی که در اطراف کودک هستند، و سپس از کسانی که با انسان سر و کار دارند فرا میگیرد، (و تاکنون در بحث خود فرض میکردیم که توجیه کامل و تهذیب صحیح و نفس معتدل بوده است، و در بحث آینده از انحراف و جنون سخن خواهیم گفت،) و در این هنگام است که همه ای ضوابط، همه نیروهای کنترل عمل فطری خود را براساس بالاتر و با ارزش تری انجام میدهند، دیگر در این وقت غذا شهوت شکم پرکردن نمیشود، بلکه یک نوع عشقی است که ضوابط انسانی از هر طرف آن را احاطه کرده است.
ضوابطی که بدون توجه و آگاهی انسان آغاز بکار کرد، و سپس آرام آرام قدم بدایره ای آگاهی نهاد، از قبیل روش و رفتار و آدب و رسوم در تناول غذا که مانع از آن شد که خوردن و آشامیدن یک رشته حرص و از حیوانیت و شکم پرستی گردد، و از قبیل هدفهائی که مانع از این است که غذا حرام گردد و از راه بغض و کینه تناول شود، و حلال و طیب و طاهر را آزاد میگذارد، و دیگران را بر نفس خود مقدم میدارد.
و از قبیل آزادی که غذا را ضرورت قرار نمیدهد، بلکه برای انسان وقتی را عطا میکند، گرچه خیلی هم کوتا باشد که بر ضرورت و فشار چیره گردد، و از قید فشار آزاد شود.
و همچنین جنگ و جدال شهوت نمیشود، بلکه رغبت و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر میگیرد، ضوابط سلوک و آداب و رسوم که از مکر و حیله و خیانت و عذاب و پایمال کردن جنازۀ دشمن جلوگیری مینماید.
و دیگر اشباع غریزه ای جنسی شهوت نیست، بلکه شیفتگی و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر گرفته، (ضوابط سلوک و آداب و روسم) که از هرج و مرج جنسی و طغیان غریزه در اجتماع جلوگیری میکند، و تمرین عمل غریزه ای جنسی را (حتی در شعاع قانون) مانند چهارپایان ممنوع میسازد، مانع از این میشود که یک عمل جسمانی محض باشد که نه عواطف و نه مشاعر و وجدان در آن دخالت ندارد.
و نیز ضوابط و هدفهائی که از اسراف در عمل غریزه ای جنسی پیشگیری مینماید، و قدغن میکند که خود عمل هدف باشد، و نظامهای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، و فکری و روحی را براساس آن ترتیب بدهد، قرآنکریم میگوید: ﴿وَمِنۡ ءَايَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَيۡهَا وَجَعَلَ بَيۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةً﴾[الروم: ۲۱] «و از آیات اوست که برای شما از جنس خود شما همسرانی آفریده تا (در آغوش گرمشان) بآرامش بپردازید و آسایش بیابید، و در میان شما (مرد و زن دریائی از) رحمت و مودت قرار داد». که غریزه ای جنسی را به مکتب انسانیت تبدیل نمائید. پیامبر گرامی اسلامجمیگوید: «خدا نیکوکاری را در همه چیز لازم کرده، پس وقتیکه در میدان نبرد دشمن را میکشید نیکو بکشید (مردانه باشید،) و وقتیکه حیوانی را برای آسایش خود ذبح میکنید ذبح کنید، باید هر کسی کارد خود را تیز کند و ذبیحه ای خود را راحت سازد».
و همچنین ضابط هدفهائی که جنگ به مبارزه ای جوانمردانه تبدیل مینماید، به مبارزۀ تبدیل مینماید که برای اعتراف بحق و عدالت و انسانیت انجام میگیرد، مبارزه ای که طغیان و فساد و انحراف را سرکوب میسازد، و آن را بحریت و آزادی تبدیل میکند که انسان را طوری تربیت میکند که خشم خود را فرو ببرد و از لغزش لغزشکاران کریمانه بگذرد، و این است ندای کریمانه ای قرآنکریم:
﴿۞وَسَارِعُوٓاْ إِلَىٰ مَغۡفِرَةٖ مِّن رَّبِّكُمۡ وَجَنَّةٍ عَرۡضُهَا ٱلسَّمَٰوَٰتُ وَٱلۡأَرۡضُ أُعِدَّتۡ لِلۡمُتَّقِينَ ١٣٣ ٱلَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي ٱلسَّرَّآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَٱلۡكَٰظِمِينَ ٱلۡغَيۡظَ وَٱلۡعَافِينَ عَنِ ٱلنَّاسِۗ وَٱللَّهُ يُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِينَ ١٣٤ وَٱلَّذِينَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَكَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ يُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ يَعۡلَمُونَ ١٣٥ أُوْلَٰٓئِكَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِينَ ١٣٦﴾[آل عمران: ۱۳۳- ۱۳۶] «(ای بندگان گنهکار خدا)، بسوی آمرزش از جانب پروردگارتان بشتابید، بشتابید بسوی بهشتی که وسعتش مانند وسعت آسمانها و زمین است، بهشتی که برای پرهیزکاران و پاکدامنان آماده گردیده. آنان که در گشایش و تنگ دستى انفاق مىکنند، و خشم خود را فرو مىبرند، و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد. آنان کسانی هستند که چون کار زشتی مرتکب شدند و یا در بارۀ خود ستم روا میدارند فوراً خدا را یاد کرده و برای آمرزش گناهان خود از پروردگارشان طلب عفو میکنند. آری، جز خدای بزرگ کی میتواند این گناهان را بیامرزد؟ و نیکوکارانی هستند که از روی علم و دانش بکردار زشت اصرار نمیورزند. پاداش این گروه خوشکردار از طرف پروردگار آمرزش بیپایان و باغهای بهشت است که از زیر درختهای آن نهرهای فراوان جاری و آنان در آن بهشت جاودان خواهند بود، و چه نیکو پاداشی است، پاداش فرمان برادران نیکوکار».
و دیگر مالکیت شهوت نمیشود، بلکه رغبت و عشق است که از هر طرف ضوابط انسانی آن را دربر میگیرد، ضوابط و آدابی که مالکیت را یک رشته افتخار و مباهات و اشرافیت قرار نمیدهد که مردم را بیازارد، ضوابط و آدابی که مانع از این است که مالکیت بصورت عیاشی و خوشگذرانی حرام درآید، مانع از این است که سرتاسر غصب و غارت و چپاول و راه زنی و ناجوانمردی باشد، بلکه آن را بایثار و گذشت جوانمردانه و زیبا تبدیل میکند که همه جا را پر از عاطفه ای انسانیت میسازد.
و این هم ندای شیرینی از قرآن کریم: ﴿وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ﴾[الحشر: ۹] «و در دلهاى خود از آنچه [به مهاجران] دادهاند احساس نیازى نکنند و [دیگران را] بر خودشان- و لو نیازمند باشند- ترجیح مىدهند».
و بهمین ترتیب: همه ای نیروهای مادی تبدیل به نیروهای معنوی و اصول عالی انسانیت میگردد، و دیگر محرومیت گریبان مردم را نمیگیرد، زیرا ضوابط با انواع سه گانهاش که بیان کردیم، هرگز محرومیت از بهره برداری از لذتها را هدف خود قرار نمیدهد، و بشریت را بسوی شقاوت و بدبختی سوق نمیدهد، (چنانکه فروید گمان کرده).
بلکه بعکس هدف ضوابط فطرتاً سعادت بشریت است و بس، زیرا نمو آزاد محرکهای فطری که بحساب فروید همه محرکها غریزۀ جنسی هستند، (اینها) هرگز بشریت را به سعادت نمیرساند. البته وقتیکه اینطور عنان گسیخته و خودسرانه میرود.
و حیوان هم ( که در این قسمت آزادی کامل دارد) زمام فطری دارد که از نابودی جلوگیری میکند، زیرا حیوان فطرتاً قبل از نقطه ای خطر، خطر را درک میکند و خود را از آن دور میسازند.
بنابراین، آیا فروید میخواسته که انسان را از حقیقت آرامش دور سازد؟ یا میخواسته که نمو آزاد جنسی آنقدر امتداد و گسترش یابد که سازمان هستی انسان را ویران کند؟ برای اینکه اینگونه آزادی حد و مرزی نمیشناسد، خدا با آن همه عظمت بیپایانش برای بشریت همه جا و همه وقت خیر خواسته است، و در مقابل او فروید نابودی خواسته!! خدا خواسته که دائم سطح بشریت بالا و بالاتر بیاید، و در عین حال از بهره برداری از لذتها او را محروم نمیسازد، زیرا همۀ لذتهای پاک و گوارا را مباح گردانیده، و این هم قرآنکریم که میگوید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِينَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِيٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّيِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِيَ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا خَالِصَةٗ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ﴾[الأعراف: ۳۲] «بگو: چه کسى آن زینت خدا را که براى بندگانش پدید آورده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: «آن [پاکیزهها] در زندگانى دنیا براى مؤمنان است. روز قیامت [هم] ویژه [آنان] است».
آری، هرچیز پاک و گوارا از خوردنیها و آشامیدنیها و لباس و مسکن و غریزۀ جنسی و مالیکت و جنگ و جدال و... همه و همه مباح است و حلال و آزاد.
پس خدا خواسته که نیروهای فطری زندگانی در سطح حیوانیت بهدر نرود که سرانجام نتیجه ای ندهد، و در نتیجه آنقدر سطح آنها را بالا برده که یک طرف آن را تبدیل بخلافت الهی ساخته، تبدیل به عمل سازنده و با نتیجه و پاک و پاکیزه نموده.
و خدا خواسته که همه ای اینها در نهاد مردم فطری باشند، و لکن این را هم خواسته که این کار آمیخته با زحمت و کوشش بسیار باشد، قرآنکریم میگوید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدۡحٗا فَمُلَٰقِيهِ ٦﴾[الإنشقاق: ۶] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود و سرانجام هم او را ملاقات خواهی کرد».
پس بنابراین، پرورش دادن ضوابط فطری احتیاج به سعی و کوشش فراوان و مبارزه و پیروزی بر امواج شهوات کوبنده دارد، مبارزهای که دائمی است و هرگز فرسوده نگردد، و اگر جز این باشد این شهوات سخت در کمین است که این نیروهای ناتوان کنترل کننده را درهم کوبند، و این اصول عالی و لطیف انسانیت را در خود غرق سازند، و از همین جا است که شر و فساد در زندگی انسان سر میزند و همه جا را فرا میگیرد و...