اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

دوستی و دشمنی

دوستی و دشمنی

این دو خط سخت ریشه دارند در نفس انسانیت و حتی باندازه ای عمیقند که در دید اول چنان بنظر می‌رسد که اولین خطوطی هستند در هستی بشریت، (چنانکه برای فروید اتفاق افتاده) و لکن ما در بحث گذشته وقتیکه با کودک از روز ولادت حرکت کردیم، دیدیم که خطوط بیم و امید ظاهرتر از همۀ خطوطند، زیرا هردو بذات کودک وصلند، و پیش از آنکه دوستی و دشمنی را بشناسد که او را با عالم خارج ارتباط می‌دهند، در نهاد او هستند و بفعالیت مشغولند، و از این لحاظ است که می‌گوئیم: خوف و رجا نزدیکترین و عمیق‌ترین و گسترده‌ترین خطوطی هستند در هستی بشریت، با اینکه خطوط دوستی و دشمنی در هستی انسان از عمیق‌ترین و گسترده‌ترین خطوط دیده می‌شوند، بازهم خوف و رجا گسترده تر و نزدیکتر از آن‌ها است، گرچه این دو خط نیز در همان میدان بفعالیت مشغولند که خطوط خوف و رجا مشغول هستند، با همۀ این بازهم چیزهایی هست که آن‌ها را در شکل و موضوع عمل از هم جدا می‌سازند، زیرا که این دو دایره باهم انطباق کامل ندارند، بلکه در یک منطقۀ وسیعی مشترکاً کار می‌کنند، و پس از این شرکت در گوشۀ دیگر کارها اختصاصی هم دارند.

بنابراین، می‌بینیم که بیم و امید با دوستی و دشمنی در میدان معینی شریک می‌شوند، اما بعد از این از هم جدا می‌گردند، زیرا گاهی آدمی چیزی و یا شخصی را دوست دارد که هرگز باو امید نمی‌بندد، و این دوستی فقط بخاطر پاره ای خصوصیات است، و گاهی هم چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، اما هرگز از او نمی‌ترسد، دوست دارد برای اینکه در اینجا یک رشته توافق اخلاقی، توافق عملی و یا آمیزشی در میان آن‌ها هست، و دوست ندارند، بخاطر اینکه چنین توافقی نیست، و در همان وقت گاهی آدمی چیزی را دوست دارد که از آن میترسد، چنانکه آدمی کارهای خطرناک را دوست دارد، و گاهی هم دوست ندارد چیزی را، و حال آنکه امید هم دارد که آن چیز باشد، چنانکه آدمی امید دارد که در جای معینی بسلامت بماند، و سپس آنجا را دوست ندارد، بخاطر اینکه در آن با مشکلاتی هم روبرو گردیده است.

بعلاوه در اینجا یک فارق اساسی در طعم هر یک از این دو شعور و در پیشرفت هر یک از آن‌ها وجود دارد که خوف رجا خطوطی هستند که بذات انسان وصلند، و در اطراف آن تمرکز یافته‌اند، و پیشرفت آن‌ها بسوی داخل نفس است، بسوی مرکز است.

اما دوستی و دشمنی دو خط شعوری هستند که از ذات انسان سرچشمه می‌گیرند، اما بسوی خارج پیش می‌روند، بسوی دیگران در حرکتند.

و واقعاً هم توصیف این مشاعر ابتدائی بسیار مشکل است، خواه خوف و رجا باشد و خواه دوستی و دشمنی، و حال آنکه آن‌ها از بدیهیات نفس انسان هستند که احتیاج بتوصیف و بیان ندارند، بلکه هر آدمی آن‌ها را خودبخود درک می‌کند، همانطور که گرسنگی و تشنگی را درک می‌کند، و لکن گاهی یک جاذبیتی در طبیعت انسان هست، و آن عبارت است از: تجلی جاذبۀ میان اجسام و یا تغایر آن‌ها از یکدیگر که آن نزدیکترین صورتها است بخطوط دوستی و دشمنی که در نفس انسان نهفته است، و در اینجا میان این جاذبیت و قوانین آن در طبیعت و میان خطوط دوستی و دشمنی و مظاهر آن‌ها در نفس انسانی شباهت بس عجیبی برپا است، زیرا کسیکه پاره آهنی را که در مقابل مغناطیس قرار گرفته بدقت ملاحظه می‌کند که چگونه در اضطراب و اهتزاز است؟ و سپس با این حال با فشار کامل بسوی آهن ربا می‌رود تا بآن میچسبد. سپس همان آدمی ملاحظه می‌کند که نفس بشریت در مقابل امواج دوستی چگونه در اهتزاز است؟ سپس کشان کشان خود را بآن امواج نزدیک می‌سازد، و نزدیکتر تا بچسبد و دیگر جدا نگردد.

و آنکس که دو سر عقربک قطب نما را مراقبت کند خواهد دید که چگونه یکی و یا هردو در حرکت نتافری از هم دوری می‌کنند؟ و چگونه برخلاف هم با تشویش و اضطراب در حرکتند؟ تا آنجا که این حرکت بصورت یک عداوت آشتی ناپذیر درمیآید. سپس همان آدمی شعور دشمین و عداوت را در درون نفس بشریت ملاحظه می‌کند، می‌بیند که چگونه یکی و یا هردو با سرعت در حرکت و دوری از همدیگر هستند؟ تا آنجا که بنفاق و دوری کامل میانجامد، کسیکه در این دو عمل دقت کند بآسانی خواهد دید که شباهت عجیی در میان آن‌ها هست، هم در عالم ماده و هم در عالم نفس بشریت، حتی در اول کار تعجب خواهد کرد که آیا دوستی و دشمنی با این وضع محسوس چیزی نیست که آن را نفس بشریت از مادۀ هستی بارث برده باشد؟ و آنکس که این تجلی جاذبیت را از داخل آن بررسی کند، (گرچه نمی‌تواند بحقیقت آن دست یابد، چون این یکی از آن مجهولاتی است که هنوز برای انسان روشن نگشته است) و امواج مغناطیسی آن را بشناسد، همان حرکاتی را بشناسد که باعث جاذبیت و یا نفرت است. سپس این امواج شعوری را که در اندرون نفوس موج می‌زنند، و آن‌ها را بحرکت درمیآورند که سرانجام دوستی و یا دشمنی در سطح آن‌ها نمایان می‌گردد ملاحظه کند، پی باین معنا خواهد برد.

آری، کسیکه این دو مرحله را بدقت بررسی کند، خواهد دید که شباهت عجیبی میان این عالم نورانیت در جهان و میان نفوس بشریت وجود دارد، حتی تعجب خواهد کرد که آیا این دوستی و دشمنی با این حالت روانی و روحانی خود میراثی است که نفس انسانی آن را از عالم نور و عالم معنا بارث برده است؟! و آن کس که در نیروی هیپنوتیزم دقت کند، و آن یک چیزی است معروف و مشهور بآسانی خواهد دید که چگونه افکار و مشاعر و احساسات از یک نفسی بنفس دیگری با یک رشته امواج محسوس انتقال می‌یابد که سرانجام یکی دیگری را بخواب فرو می‌برد؟ قطعاً تعجب خواهد کرد که این معجون حسی و معنوی در هستی انسان چگونه پدید می‌آید؟!

و همانگونه که خوف رجا در اول کار در یک منطقۀ محسوس پدید میآیند، و سپس بتدریج رو بترقی میگذارند تا خود را بمنطقۀ معنویات میرساند، دوستی و دشمنی نیز همین طورند، اول در منطقۀ مسحوس پدید میآیند، و سپس بتدریج خود را بمنطقۀ معنویات میکشانند.

و همانطور که خوف و رجا از راه پستان و آغوش عبور می‌کنند تا از عالم حسی بعالم معنوی قدم بگذارند، همانطور هم هست دوستی و دشمنی همان راه را می‌روند تا از عالم حسی بگذرند و بعالم معنوی قدم بگذارند.

نخستین دوستی که کودک در نهاد خود احساس می‌کند دوستی مادر است، مادری که شیرش می‌دهد و در آغوشش میکشد، پس دوستی همانطور که میبینی در ابتدای ظهورش کاملاً وصل بآغوش و پستان است.

و فروید خودبخود و بدون دلیل این دوستی را دوستی جنسی دانسته، و خود را بفشار انداخته، و سخت دست و پا زده تا بگوید: هر لذت جسمانی مانند خوردن و آشامیدن و بیرون کردن فضولات غذا از بدن، خودنمائی و قهرمانی و هرگونه حرکت جسمی همه و همه لذت جنسی هستند، براساس اینکه خود هستی جسمانی از اول پیدایش با رنگ غریزۀ جنسی آمیخته است، پس هرچه از آن سر بزند، بناچار باید آلوده بلوث غریزۀ جنسی باشد.

و با قطع نظر از این رنج استبدادی که بدون دلیل در این فرض فروید متحمل شده، ما با او قدم دیگری هم بر میداریم تا در میدان گسترده تری خطای نظریه‌اش را آشکار کند، زیرا بدون تردید خط دوستی اندکی پس از آغاز از منطقۀ لذت جسمی میگذرد و بسوی شخص مادر متوجه می‌گردد، حتی در غیر ساعات پستان و آغوش، همانطوریکه گفتیم: از این پل عبور می‌کند و به منطقه ای مشاعر می‌رسد، و کودک قطعاً مادر را دوست دارد، بخاطر اینکه شیرش می‌دهد و در آغوشش میکشد، اما امتداد این دوستی به پس از لحظه ای پستان و آغوش خود آغاز داخل شدن در عالم معنوی است، همان دوستی که براساس حسی پایه گذاری شده، و لکن بدقت بنگری خواهی دید که حسی محض نیست.

در این مرحله‌ایکه این دوستی جسمانی محض نباشد، هنگامی آرام آرام بر می‌گردد و یک امر روانی می‌شود که بزرگتر از هستی جسمانی است، اگر این دوستی، دوستی جنسی است، پس کودک پسر و یا دختر چگونه مادر را دوست دارند؟! چنانکه فروید قهرمان تفسیر جنسی انسان خیال کرده است.

سپس آنچه که برای ما ثابت می‌کند که این دوستی (دوستی است) نه غریزه جنسی این است که همین کودک پس از اندک زمانی بسوی دیگران نیز پر و بال میزند، تنها بدوستی مادر قناعت نمی‌کند با دیگران هم طرح مودت میریزد، پدر را، برادر را، قوم و اقربا، و دوستان آن‌ها را نیز دوست دارد، و سرانجام هم خود را بآنها میچسباند و از فراقشان ناراحت می‌گردد، گرچه هیچ یک از آن‌ها جای مادر را نمیگیرد.

بلی، این معنا فقط یک تجلی روشن گسترش نیروی دوستی است در نهاد کودک توأم با گسترش احساس او با عالم خارج، عالمیکه خارج از منطقۀ ذات او است، و در این معنا دختر و پسر باهم برابرند، و این برابری نشان می‌دهد که افسانۀ جنسی فروید در این مرحله از عمر پایه و اساسی ندارد، بلکه خواستۀ جنسی در وقت و مکان طبیعی خود در یکی از مراحل نمو جسمانی پدید می‌آید، آنجا که در نهاد هر موجود زنده ای احتیاج پیدا می‌شود که وظیفۀ جسمانی خود را انجام بدهد.

آیا در ابتدای کار در عالم کودک تنها فقط دوستی آشکار می‌گردد و از دشمنی خبری نیست؟ خود فروید در کتابش (Totem and Taboo) گفته که دوستی کودک نسبت به پدر در ابتدای امر فقط بر او تسلط دارد، قبل از آنکه دشمنی در عالم شعوری او در مقابل پدر ظهور کند، و این دشمنی بعقیده فروید برای رقابت پدر است، در بهره برداری از وجود مادر.

و در هر صورت چنان بنظر می‌رسد که دوستی که (عبارت است در عالم کودک از چسبیدن بسینۀ مادر) نخستین خطی است از دو خط متقابل که ظاهر می‌گردد، و خط دیگر در نهاد کودک نهفته می‌ماند، بخاطر اینکه هنوز علتی پیدا نشده که آن را هم وادار بظهور بکند، اما بدون شک موجود است، زیرا کودک مثلاً: هر کسی را که بخواهد پستان از دهانش بگیرد دشمن میدارد، اگرچه او را از آغوش دور کند، اگرچه باشد که دوستش داشت تا آنجا که استراحت در آغوش مادر با استراحت در آغوش دیگری در نظرش یکسان شود، و یا خود او بخواهد که در آغوش دیگر هم قرار بگیرد.

سپس کودک در این مرحلۀ شعوری سیماهای معینی و یا اشخاص معینی را بدون علت دشمن میدارد، اگرچه آن‌ها اظهار محبت هم بکنند، همۀ این‌ها دلیل بر این است که خط دشمنی در این مرحلۀ ابتدائی در نهاد بشر نهفته است، توأم با خط دوستی و یا اندکی پس از ظهور آن ظاهر می‌گردد.

اما آن افسانه‌ایکه فروید در معظم کتابهای خود آن را و رد زبانش کرده و از ازدواج عاطفی (Ambivilence) سخن گفته، باین معنا که پیدایش دوستی و دشمنی بطور ذاتی و طبیعی در آن واحد در مقابل هرچیزی و هر شخصی در عالم انسان واقع می‌شود، یک افسانه ایست که دلیل واقعی ندارد، جز این ظهور فریبنده، و آن این است که آدمی بسیار دیده شده که چیزی و یا شخصی را دوست ندارد، و حال آنکه قبل از این دوست داشت، بدون اینکه سبب آن را درک بکند.

و این یک ظهور فریبنده است چنانکه گفتیم، بخاطر اینکه دشمنی باید علتی داشته باشد، چون دشمنی بی‌علت ممکن نیست، پس اگر این علت در عالم ناخودآگاه پنهان بماند، معنایش این نیست که از اول در عالم شعور موجود نبوده، و یا بطور خودکار از دوستی بیرون آمده و علت آن هم خود دوستی است، چنانکه فروید خیال کرده، زیرا کودک مادر را دشمن میدارد، مادری را که دوستش داشت، برای اینکه پستان از دهانش میگیرد، (البته وقتیکه صلاح بداند او را از شیر بگیرد) در همان وقت همان کودک احساس می‌کند که پستان مال اوست، او صاحب تصرف قانونی است، او باید اعلان کند که دیگر شیر نمیخورد نه مادر.

و همچنین مادر را دشمن میدارد، بخاطر اینکه وقتی لباسهایش کثیف می‌شود آن‌ها را از تنش بیرون میآورد و لباس پاکیزۀ دیگر بتن او می‌کند، و با این عمل او را در فشار قرارش می‌دهد، در دل ناراحتی احساس می‌کند، همانطوریکه در جسم می‌کرد، و بازهم کودک از مادر ناراضی است، ساعتیکه او را به حمام می‌برد و زیر دوش آب میگیرد، و هرگز بناله هایش گوش نمی‌دهد، و دشمن دارد مادر را وقتیکه از دست زدن بچیزهائیکه نباید دست بزند جلوگیری می‌کند، و یا از شکستن چیزهائی که نباید بشکند بازش میدارد، همۀ این‌ها یک رشته علتهائی است که باعث پیدایش دشمنی است در نفس کودک، و سر آغاز این دشمنی لحظه ایست که او چنگال بسر و صورت مادر میزند، و یا در حال شیرخوردن سینۀ مادر را میخراشد، اما این دشمنی هرگز در مقابل آن دوستی ریشه دار که نسبت بمادر دارد توانا نیست، و بهمین لحاظ هم موقت و زودگذر است، و دوستی پیوسته قبل از آن و بعد از آن بر مشاعر و وجدان کودک فرمان رواست، خواه این دشمنی در عالم ناخودآگاه رسوب کند و یا در دائرۀ شعور و آگاهی بماند، (و این یک امر ممکن است). بنابراین، دشمنی سبب دارد، بی‌سبب نیست، چنانکه فروید خیال می‌کند.

و همچنین کودک پدر را دشمن میدارد، (پدری که سخت دوستش میداشت بدون شک) بخاطر اینکه در وجود پدر نیروی امر و نهی نمایان می‌گردد، و برای اعمال او محدودیتی ایجاد می‌کند که انتظار نداشت، زیرا پدر او را از نگهداشتن و شکستن بعضی چیزها باز میدارد، و یا عملی را انجام می‌دهد که بنظر پدر صلاح نبود، سخت مورد مؤاخذه قرار می‌دهد، یا او را میزند و تأدیبش می‌کند، و یا از روی ناراحتی او را رها می‌کند و می‌رود پی کارش، و حال آنکه احتیاج بآغوش پدر داشت... و همۀ این‌ها علتهائی هستند که باعث این نارضایتی می‌شوند، و سر آغاز این دشمنی با چنگال کشیدن و دندان گرفتن و سیلی زدن کودک بصورت پدر است، اما بازهم این دشمنی در مقابل آن دوستی ریشه داری که نسبت به پدر هست مقاومت ندارد، و بهمین لحاظ است که این دشمنی نیز مانند دشمنی مادر زودگذر است و موقت، و بازهم دوستی بر وجود او حکم فرمای مطلق است، خواه این دشمنی در مرکز ناخودآگاه رسوب کند، و یا در دایرۀ آگاهی بماند.

در هر صورت دشمنی است که علتی دارد، و هرگز بخودی خود از دوستی بیرون نیامده، و همچنین مشاعر جنسی در برابر مادر یکی از علل آن نیست، مگر در یک ظهور فریبنده، زیرا کودک حقیقتاً در باره ای مادر از خود غیرت نشان می‌دهد، بخاطر اینکه خود را مالک بدون شریک حساب می‌کند، و روی این اصل هرگز نمی‌خواهد کسی در بهره برداری از وجود مادر با او برقابت برخیزد، هرکس می‌خواهد باشد، پدر، برادر، خواهر، یا بیگانه، اما در نظرش بزرگترین رقیب پدر نیست، بلکه کودکی است که پشت سر او آمده، کودکی است که بجای وی وارث پستان و آغوش مادر شده است و او را از مملکت خود بیرون میراند، و از تخت و تاجش پائین میکشد، و این دردی است که کودک نمی‌تواند تحمل کند، و اما آن افسانۀ عشق جنسی که فروید نسبت بمادر دارد و آن داستان رنجش کودک از پدر بخاطر رقابت با وی چیزی است که این معنا آن را از پایه ویران می‌سازد که کودک خود را مالک بی‌رقیب مادر میداند، و دوست ندارد که کسی در این ملک شریک باشد و مادر را از دست او بگیرد، بخصوص کودکی را که بعد از او پای بدامن مادر نهاده، و آن حالاتی که فروید در بررسی آن‌ها عمرش را فنا ساخت، و سخت کوشید تا ثابت کند که دشمنی کودک با پدر سخت در مرکز ناخودآگاه او بس عمیق است، و به نخستین ایام طفولیت بر می‌گردد.

و آن حالاتی است که ما کاملاً حاضریم آن‌ها را بپذیریم، خواه در آدم سالم باشد و خواه در بیمار گرفتار، اما آنچه را که قبول نداریم (چون دلیل ندارد) این است که علت این دشمنی عشق جنسی نسبت بمادر باشد، یعنی: (عقده اودیب) و احساس رقابت پدر در بهره برداری جنسی از مادر باشد.

فروید می‌گوید: آن خوابهای بیمناکی که کودک می‌بیند، می‌بیند که حیوان درنده ای باو حمله می‌کند و قصد دریدنش را دارد، نمایشگر ناخودآگاهانه ایست از دشمنی پدر، و او در این بحث باین ترتیب بطور جدی فرو می‌رود، و سرانجام می‌گوید: حلول این حیوان بجای پدر در رمز ناخودآگاهی که عقل باطن آن را در خواب بکار می‌برد، علتش این است که بشریت اول پدر را کشته تا از مادر بهره برداری جنسی کند، و سپس در دل احساس پشیمانی کرده، و در نتیجه یاد پدرد در نظرش خیلی مقدس و پاک و جلوه نموده، و برای جبران این خطا روح او را پرستیده، و سپس بتدریج این پرستش جای خود را به پرستش حیوان داده، و از اینجا است که در عالم ناخودآگاه بشریت عوض کردن حیوان از پدر رسوب کرده، و این معنا در این عالم طوری قرار گرفته که هر وقت بخواهد بدشمنی پدر اشاره کند، در خواب باین حیوان درنده اشاره می‌کند که بکودک حمله می‌کند.

و این افسانه باقی طولانی که فروید میبافد، ما بخاطر اینکه با او بجدال بپردازیم، فرض می‌کنیم که صحیح است، اما از وی می‌پرسیم: اگر کودک پسر باین درک گرفتار است، پس دختر چرا باید این خوابها را ببیند؟! و چرا این حیوان درنده در عالم خواب باو حمله می‌کند؟! و حال آنکه بگمان فروید دختر با پدر بهمین ترتیب: عشق جنسی دارد که پسر با مادر، و مادر را رقیب خود میداند و دشمن میدارد، در ضمیر دختر هم عقدۀ (الکترا) وجود دارد، در صورتیکه کسی مادر را نکشته، کسی یاد او را گرامی نداشته که جبران خطا کند، کسی پرستش او را با پرستش حیوان تبدیل نکرده!! و اما دشمنی که بطور عموم نسبت بمردم (بدیگران) متوجه است آن را نیز سببی هست، سببش هم خود وجود است، زیرا کودک یا بگو: انسان عموماً دیگران را که دشمن دارد، بخاطر این است که خود را دوست دارد، و پیوسته می‌خواهد که همۀ خیر و برکت از آن او باشد، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَيۡرِ لَشَدِيدٌ ٨[العادیات: ۸] «و او علاقه شدید به مال دارد!» و ﴿وَأُحۡضِرَتِ ٱلۡأَنفُسُ ٱلشُّحَّ[النساء: ۱۲۸] «و دل‌ها همواره در معرض بخل قرار دارند» و مادام که این معنا در اطراف ذات او تمرکز یافته و وجود آن را درک می‌کند، و برای بدست آوردن آن می‌کوشد، پس او بمجرد اینکه وجود دیگران را احساس کند خودبخود ناراضی خواهد بود، بخاطر اینکه دائم احساس می‌کند که از ناحیۀ آن‌ها بر وجودش فشار می‌آید، و این همان معنای کلمه (غل) است که قرآنکریم بآن اشاره می‌کند، می‌گوید: خدای بزرگ بزودی آن را در روز قیامت از دل‌های مؤمنین خواهد کند، یعنی: هم اکنون در نهاد دل‌های آنان موجود است، ﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ ٤٧[الحجر: ۴۷] «کینه‏اى را که در سینه‏هاى آنان است، بیرون کشیم. برادرانه بر تختها رو به روى هم نشسته‏اند».

و ما در آخر همین فصل از (تهذیبی) که شامل همۀ خطوط روانی بشریت است سخن خواهیم گفت، بخصوص خطوط خوف و رجا، و دوستی و دشمنی (حب و کره)، و آن یک تهذیبی است که در همۀ زندگی بشریت لازم و ضروری است.

اما دوست داریم در اینجا بگوئیم که دشمنی همیشه بر نفس و روان بشریت که بیمار نباشد مسلط نیست، و هرگز تبدیل بعقده‌های روانی نمی‌گردد، مگر در نفوس مریض و منحرف، زیرا آن دوستی که انسان در بارۀ دیگران، در بارۀ همۀ انسان‌ها در ضمیر خود احساس می‌کند یک دوستی بس عمیق و ریشه دار فطری است، و دائم در مقابل خط دشمنی قرار دارد، و آن را در حال موازنه نگهمیدارد تا نتواند برعلیه انسان طغیان کند، و حتی با اینکه از ذات خود، از وجود خود آگاه است، و دوست دارد که همیشه برای خود جلب خیر و منفعت کند، بازهم دائم مشغول تهذیب است که هرچه بیشتر این دشمنی را تقلیل بدهد و با دیگران کمتر عداوت بورزد، و با وسائلی که در اثناء این بحث اشاره خواهیم کرد، این تهذیب را انجام می‌دهد، و لکن این معنا از خارج نفس چیزی را بر انسان تحمیل نمی‌کند، و هرگز نیروی دشمنی را در داخل نفس سرکوب نمی‌سازد، بطوریکه ویران گردد و عقده‌های آن در نهاد انسان انباشته شود، و خط سیر زندگی را از پشت پردۀ اسرار هدایت نماید، چنانکه فروید در همۀ کتابهایش بخصوص در کتاب (Totem and Taboo) که در آن زندگی اجتماعی، دینی، وجدانی، و فکری بشریت را از خلال عقده‌های (اودیب) و ازدواج عاطفی توصیف می‌کند، و خیال می‌کند که دشمنی از دوستی سر میزند، بدون اینکه دلیلی و سببی داشته باشد، این دوستی که سر آغازش وصل به پستان و آغوش است، و سپس از این پل پیروزی میگذرد و قدم بعالم مشاعر و وجدان و معنویات میگذارد، واقعاً که عالمی است بس عجیب، عالمی است خوش و زیبا و اصیل! این دوستی دائم رو بکمال و گسترش است! همیشه شکوفان و شاداب است! از نقطۀ پستان آغاز می‌شود که همۀ عالم کودک را تشکیل می‌دهد! و سرانجام از آنجا بهمۀ عالم انسان گسترش مییابد، آن هم حقیقتاً نه مجازاً همۀ عالم هستی، عالم زندگی، و عالم انسان را دربر میگیرد! و آنقدر گسترش مییابد که بخدا برسد و می‌رسد! واقعاً که یک نیروی عظیمی است! و دارای استعداد عجیب برای گسترش و کمال و ترقی!! زیرا بعد از آنکه کودک مادر را دوست میدارد نه فقط پستان و آغوشش را، بلکه همۀ وجودش را، مانند یک گوهر گران قیمت بسیط همۀ وجود مادر پیش او عزیز است.

و نیز بعد از آنکه پدر را هم بهمین ترتیب دوست دارد و دوستان و اطرافیان پدر را دوست دارد، و کسانیکه با او خوشرفتاری می‌کنند و به بازیش می‌گیرند، دستش را می‌گیرند و راهش می‌برند، سخن گفتن یادش می‌دهند، فکرکردن یادش می‌دهند، همه را دوست دارد، و باین ترتیب هرچه عالم حسی او گسترش مییابد، همینطور هم منطقۀ دوستیش گسترش مییابد...

دیگر بجائی رسیده که مکانهای معین و چیزهای مخصوص و مواقف مخصوص را دوست دارد، بازی می‌خواهد و اسباب آسایش و آرامش و آرایش را دوست دارد، شیرینی‌ها و غذاهای لذیذ و گوارا را دوست دارد... و دیگر دوست دارد که روی دوش دیگران بنشیند، نازش را بکشند، لبخند برویش بزنند، و بشجاعت و شهامت وادارش سازند.

و بدیهی است که هیچکدام از این‌ها مسائل حسی نیستند، یا بگو: حسی محض نیستند، بلکه همه ای آن‌ها مواقف معنوی هستند، همۀ آن‌ها در عالم خود اصول و اعمالند، و طبیعی است اصولی را که کودک در ابتدای امر دوست دارد، اصولی است که وصل بذات خود او و مربوط بوجود اوست، اصولی است که برای او ایجاد سرور و شادکامی می‌کند، و لکن آن عملیات نمویکه که خدا بانسان داده او را از ذات خود بیرون می‌برد و در خط سیر اجتماعی قرارش می‌دهد، در یک خط سیر اجتماعی قرارش می‌دهد که ما اندکی بعد از این از آن سخن خواهیم گفت که در نتیجه انسان دیگران را دوست میدارد، و بتدریج اصولی را که برای زندگی کردن با دیگران لازم است دوست دارد، و نمو این اصول در اصل خود یک امر ساده و آسانی نیست، بلکه در اول خیلی هم ناخوش آیند است، در دایرۀ دشمنی قرار می‌گیرند، نه در دائرۀ دوستی، و کم کم و آرام آرام از این دایره حرکت می‌کند و بیرون می‌رود، و سرانجام خود را به خط دوستی میرساند، و سپس آهسته آهسته در این خط ترقی می‌کند و بعالی‌ترین آفاق می‌رسد، و در این وقت است که انسان خواستار عدل و رحمت و صفا و صمیمیت و شجاعت و انسانیت است، دوستدار هستی و دوستدار طبیعت است، دوستدار جمال است، دوستدار زندگی و زندگان است.

سپس از اینجا نیز بآخرین مرز کمال می‌رسد و دوستدار خدا می‌گردد، و در همه جا خدا را میبیند، و این دوستی خدائی بر می‌گردد، و بتمام مراحل و انواع دوستی سایه میگسترد که سرانجام همه را با خدا مربوط می‌سازد، و این فرازترین قلۀ دوستی است در سرشت بشریت، وقتیکه بآخرین صفای خود می‌رسد و جنبۀ ملکوتی انسان ظهور می‌کند، و سپس در خط دوستی یک اعجوبه ای از عجایب خلقت ظهور می‌کند که نامش انسان است.

ما که گفتیم: خطوط دوستی و دشمنی دومین خطوطی هستند در تکوین نفس و روان بشریت، و نخستین خطوط همان خطوط خوف و رجا است که بذات انسان وصلند، و لکن این دوستی، این عنصر نورانی شفاف گاهی معجزه می‌سازد، انسان را روی ذات و اصل خود بالا می‌برد، آنقدر رو بکمال ذاتی می‌برد، (دست کم بطور موقت) ترکیب نفس انسان را تغییر می‌دهد، و سرانجام دوستی بر می‌گردد، عمیق‌ترین و گسترده‌ترین خطوط بشریت می‌شود، حتی در داخل نفس آدمی نیز بر خوف و رجا غالب می‌آید، و اینجا است که انسان نفس خود را که وصل بخوف و رجا است جلا می‌دهد، و در راه اصول انسانیت و در راه خدا پیش می‌برد.

دیگر این انسان، انسان عادی و معمولی نیست، زیرا در انسان عادی ترتیب خطوط همانست که بیان کردیم که نخستین خطوط خوف و رجا است، و بعد از آن دوستی و دشمنی.

اما انسانیکه از این خط معمولی میگذرد و قدم فراتر میگذارد، دایرۀ دوستی در نهادش گسترش مییابد، و پیشرفتش باندازه وسعت این دایره می‌گردد، حتی سرانجام می‌رسد بجائی که بتمام خوف و رجا روی زمین غالب می‌گردد، و فقط خوف و رجا از خدای جهان آفرین در دل او باقی می‌ماند و بس.

و بالاترین رتبۀ بشریت در این امر سلسلۀ جلیله ای انبیا هستند، آنانند که دوستی در نهادشان بر همه چیز پیروز است، و جز خدا از هیچ کس و از هیچ چیز بیم و امیدی ندارند، و شایسته است قبل از آنکه این فقره از بحث را پایان بدهیم، آن حقایق جزئی را که فروید در شأن این دو خط متقابل در نفس بشریت بآنها راه یافته بنفع او مسجل کنیم، و این دو خط همانست که فروید اکثر کاوشها و کوشش‌های خود را بآنها اختصاص داده، اگرچه خود را در چگونگی تفسیر این جزئیات خیلی بزحمت انداخته، زیرا او بارتباط محکمی که در میان این دو خط هست بخوبی پی برده، گرچه درست نتوانسته درک کند که آن‌ها یک ظهور شامل و جامع همگانی است، یک تجلی عمومی است که همۀ خطوط متقابل را دربر میگیرد.

و نیز فروید باجتماع دوستی و دشمنی در مقابل چیزی و یا شخصی (Ambivilence) پی برده است، گرچه اصرار کرده که آن یک حالت دائمی است، و همچنین اصرار کرده آن را تفسیر کند که یک ظهور طبیعی است و هیچگونه علل و اسبابی ندارد، و حال آنکه ما دیدیم دارای علل و اسباب است، و از اینجا است که ممکن است (حد اقل) مقدارها را تقلیل بدهیم، بطوریکه دوستی قوی تر و با دوام تر و عمیق تر از سایر خطوط گردد.

و در خاتمه پی برده که انسان گاهی یک باره و یا بتدریج بدون علت از دوستی چیزی و یا شخصی بدشمنی آن منتقل می‌شود، و این یک ملاحظۀ درستی است بدون تردید، اما او از همین معنا برای وجود دشمنی همراه با دوستی (بدون علت) در مقابل هرچیزی یا شخصی دلیل گرفته و گفته که آن فقط یک انقلاب وضع داخلی است، بطوریکه آن دشمنی سرکوب شده در عالم ناخودآگاه بر می‌گردد، دشمنی می‌شود در عالم خودآگاه و در عوض دوستی سرکوب شده، در عالم ناخودآگاه فرو می‌رود.

ما نمیتوانیم در این تفسیر او را تأیید کنیم، زیرا علاوه بر اینکه خود این ظهور را تفسیر و بیان نکرده، علت این انقلاب داخلی ناگهانی و یا تدریجی را نیز بیان و تفسیر نکرده است، و به سبب تحول عالم ناخودآگاه بعالم خودآگاه و یا بعکس اشاره نه نموده است، چون این صفت یک ظهور دائمی و همگانی در همۀ مردم که نیست، بلکه یک رشته حالات فردی است، در مشاعر و وجدان و در بعضی اشخاص، زیرا علاوه بر اینکه او خود این ظهور را تفسیر نه نموده، و بلکه فقط حدوث آن را مسجل کرده است، آمده با فشار تعصب آن را دلیل گرفته، برای امری که نمی‌تواند آن را ثابت کند.

پس بنابراین، آنهم مانند همۀ چیزهای مشکلی است که فروید عنوان کرده، دارای بیش از یک تفسیر است، اما ما در این ظهور چیزی نمی‌گوئیم، جز آنچه که خدا گفته: ﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ يَحُولُ بَيۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِ[الأنفال: ۲۴] «بیقین بدانید که خدا میان مرد و قلبش حایل ایجاد می‌کند» و جز آنچه که پیامبر اسلام صگفته: «دلهای اولاد آدم (مانند یک دل است) در میان دو انگشت از انگشت‌های خدای رحمان هرگونه که بخواهد در آن تصرف می‌کند»، زیرا هر چیزی ممکن است با علم و منطق تفسیر گردد، جز دگرگونی دل‌ها.