اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد سوم

خیر و شر

خیر و شر

﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: ۷- ۱۰].

یعنی: «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته. سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است. که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده. و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

خیر چیست؟ شر چیست؟ آیا از حقیقت آن‌ها خبری هست؟ و چیست آن میزانی که این اصول در زندگی انسان با آن اندازه گیری می‌شود؟

واقعاً که این موضوع سخت پیچیده است، و دراز مدتی است که در آن فلسفه‌های گوناگون از روزیکه فکر بشر آغاز بکار کرده تا امروز در منجلاب جهل و خرافات فرو رفته‌اند، و فلاسفه و متفکران در آن از راست بچپ و بالعکس باختلاف افتاده‌اند، چاه ویلی است که همۀ فلاسفه اعم از خیالیون، واقعیون، تجربیون، مادیون، و روحانیون دلو خود را در آن آویخته‌اند، و از میان آنانکه در این چاه ظرف خود را آویزان کرده‌اند تفسیرمادی تاریخ است، تفسیری که هنوزهم خیال می‌کند که (اصول فطرت) ثابت نیستند، و ممکن هم نیست که ثابت و پایدار باشند، بخاطر اینکه این اصول همیشه باصطلاح آن از تحولات (تطور) اقتصادی و اجتماعی که انسان در آن قرار گرفته مایه میگیرد و تا زندگی اقتصادی و اجتماعی گرفتار طوفان دائمی تحولات است این اصول هم، بناچار باید بهمین طوفان گرفتار باشند، و در هیچ وضعی از اوضاع ثابت و پایدار نمانند، و هرآنچه که در یک لحظه خیر حساب می‌شود، در لحظه ای دیگر شر حساب شود، و هرآنچه در وقتی دارای ارزشی باشد، در وقتی دیگر ارزش خود را از دست بدهد، هر وقت که پایگاه‌های اقتصادی و اجتماعی که باین اصول ارزش بخشیده، ارزش خود را از دست بدهند، این اصول نیز ارزش خود را از دست خواهند داد.

مثلاً: بنابراین، آن تطور تیول و تیولگری که ارزشهای مخصوص خود را یعنی: ارزشهای اخلاقی، فکری، و روحی و از میان آن‌ها است ارزش دینداری و محافظت شدید بر هستی خانواده و تعاون و تکافل و ریاست و زمامداری، و هرآنچه که در اطراف آن هست، از قبیل آداب و رسوم، اخلاق، و نفوذ پدر و مادر و شدت عمل آن‌ها در وضع و تصویب قوانین و قیود اخلاقی برای زن و... همه و همه ارزش خود را از دست بدهد.

همه ای این‌ها در نظر تفسیرمادی تاریخ از اوضاع اقتصادی و اجتماعی در اجتماع کشاورزی زمان تیول سرچشمه می‌گیرند، نه برای اینکه خود آن‌ها دارای ارزش ثابت هستند، و سپس اجتماع به طوفان تطور و تحول گرفتار می‌شود که سرانجام از وضع تیول بر می‌گردد و به سرمایه داری تبدیل می‌شود، و نتیجتاً ارزش سابق این اصول نیز تبخیر می‌شود و از بین می‌رود، و از نو اصول جدیدی که با وضع و تحول اقتصادی جدید سازگار باشد بوجود می‌آید! و روی این میزان ارزش تدین مردم نیز از دست می‌رود، و بجای آن بی‌دینی خود یک اصل جدید می‌شود که از اجتماع جدید مایه میگیرد، و با تحولات آن سازگار است!

و همچنین از دست مردم می‌رود محافظت بر آداب و رسوم خانواده، و بجای آن پاشیدگی و انحلال روابط خانواده یک اصل جدید (متحول) و پیشرفته می‌گردد.

و نیز اخلاق مردانگی از دستشان بیرون می‌رود، و بجای آن شعور فردی و خودستائی و خودپرستی که پیوسته از صلاح فردی دم میزند و سود شخصی را در نظر میگیرد، و دور از دیگران زیستن را انتخاب می‌کند، و هرگز ایمان به جوانمردی و گذشت ندارد، و همه ای این‌ها سرانجام بر می‌گردند بعنوان یک رشته اصول جدید اجتماعی پیشرفته و مترقی بجای اصول قدیم بکار می‌پردازند! و بهمین ترتیب است: سایر اصول انسانیت.

اگرچه فلاسفه این تفسیرمادی خیال می‌کنند که آخرین تحول بشریت (وقتیکه بآن برسند) و آن عبارت است از: تحول کمونیستی بزودی یک وضع ثابت و پایدار خواهد بود و بآسانی ارزش پیدا خواهد کرد!! (حالا چرا و برای چه؟).

و همچنین تفسیر جنسی رفتار بشریت که فروید و دار و دستۀ او عنوان کردند دلو خود را در این چاه تاریک فرو فرستاد، و این تفسیری است که از تفسیرمادی حیوانی انسان مایه میگیرد که قبل از همه (داروین) دست آویز نمود.

این تفسیر جنسی چنین گمان کرد که بهیچ وجهی ارزشی در نفس و روان بشریت پیدا نمی‌شود! زیرا فرد همیشه محکوم بغرایز خود می‌باشد! (بخصوص غریزه جنسی در نظر فروید) این غریزه دائم می‌کوشد که لذتها را بدست آورد و از درد و رنج فرار کند! و در نظر فروید تنها ارزشی که در هستی انسان هست همین است و بس!! و آن یک ارزش غیراخلاقی است! بلکه اخلاق و آداب و رسوم و اصول اخلاقی همه و همه از خارج بر انسان تحمیل شده اند!! از اجتماع، از نفوذ صاحبان نفوذ، از نفوذ کسانی که دائم میخواهند ضعیفان تحت فرمان آنان در آینده و بخاطر همین امر برای آنان یک رشته قیود قهری و اجباری ایجاد می‌کنند که رفتارشان را محدود بسازند، و این همان اصول اجتماعی و اخلاقی و دینی است.

و همچنین در این چاه تاریک تفسیر دسته جمعی برای سلوک بشری ناقص بیرون می‌آید که از حقیقت انسان نشان ندارد، و معظم این مذاهب بر حقیقت جسم تمرکز یافته‌اند و حقیقت روح را یا انکار می‌کنند، و یا دست کم کوچک و حقیر میشمارند، و حقیقت ارتباط روح با جسم را در تمامی نشاط انسان بیهوده و بی‌ارزش حساب می‌کنند، و از لابلای احتیاج انسان بخوارک و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی می‌نگرند، و از لابلای تسلط این احتیاجات بر سلوک و روش انسان تماشا دارند، و با این وصف هردو تفسیر پس از اندک مدتی بطور کلی وجود انسان را فراموش مینمایند، و زندگی را از خلال اصول اقتصادی که (بقول مارکس خارج از اراده ای انسان است) اندازه می‌گیرند، و با همان اصولی اندازه می‌گیرند که (خود را بزور و اجبار بر مردم تحمیل کرده است،) مثل اینکه آن‌ها همۀ این اصول را قائم بذات و پایدار بخود تصور می‌کنند، بلکه مردم را فقط نمایشگر قدرت و جلوه گاه ظهور آن‌ها می‌دانند، (چنانکه مؤمنین غذای خود را نمایشگر قدرت خدا می‌دانند،) و تفسیر جنسی سلوک بشری بهمین ترتیب زندگی را از خلال ضرورتهای جسد میبیند، و لکن فقط در ضرورتهای غریزه ای جنسی محصور می‌سازد، و طوری قرارش می‌دهد که همه جا و همه وقت از این ضرورتها آبیاری گردد، حتی تأثیر عوامل اقتصادی و اجتماعی و تطوراسلوبهای تولید را که پایه‌های تفسیرمادی تاریخند کنار میگذارد.

و تفسیر عقل جمعی درکیم هم مانند تفسیرمادی تاریخ وجود یک نیروی مستقل و بیگانه از هستی فرد را در خیال می‌پروراند که قائم بذات است، و گویا: هیچ گونه احتیاجی و ارتباطی باهم ندارند، و گویا: مردم را فقط نمایشگر و تماشاگر قدرت خود میداند، این تفسیر باین ترتیب همه ای آزادی و اختیار فردی را لغو می‌کند، یعنی: در حقیقت با آن دو تفسیر در مهمل شمردن جنبه روحی انسان شریک است! همان جنبه روحی که نمایشگر اراده و اختیار و مثبت بودن است.

آری، همه ای این‌ها یک رشته شکستهائی است پشت سر هم در ساختمان این تفسیرها! و از نظر شکست از این‌ها نیست آن دسته مذاهب خیالی که دلو خود را فرو فرستاد که درکیم و یارانش آن را ساخته‌اند، و آن از یک طرف خیلی نزدیک است به تفسیرمادی تاریخ، و این تفسیر بگمان درکیم این است که همه ای این اصول را (عقل دسته جمعی) بوجود میآورد، بدون اینکه در اینکار با افراد به مشورت بپردازد، و یا با خواسته‌های آنان حرکت کند، و یا بناچار در داخل هستی آنان مرکز بگیرد، و بگمان درکیم این (عقل دسته جمعی) دائم در حال تحول و تغییر است، و بهمین جهت است دائم اصول خود را تغییر و ارزش‌ها را از دست می‌دهد، و افراد هم بناچار در مقابل این نیروی پیروز سرفرود میآوردند، و آن نیروئی که ناشی از این است که فرد بتنهائی نمی‌تواند در مقابل نفوذ اجتماع ایستادگی کند، و این قدرت اجتماعی خود بوجود می‌آید، خواه فرد آن را بخواهد و یا نخواهد.

و خلاصه این اصول در هیچ حالی ثابت و پایدار نیست، بخاطر اینکه عقل دسته جمعی روی هیچ پایه ای پایدار نیست، مگر به همین ترتیب که وضع جدید ایجاب کند.

و در اینجا مذاهب گوناگون دیگری هم هست که ناشی از خواسته‌ها و تصورات طرفداران آن‌ها است تا آنان حقایق زندگی را چگونه تصور کنند؟ و من در باره ای همه و یا بعضی از این مذاهب در کتابهای دیگرم سخن گفتم، دیگر در اینجا بتفصیل آن را تکرار نمی‌کنم.

و لکن سربسته باین اندازه قناعت می‌کنم که بگویم: موضوع شکست در ساختمان همه آن‌ها این است که افکار خود را دور از فطرت و دور از واقعیت ایجاد می‌کند، و یک رشته مطالب را در خیال خود می‌پروراند که اصلاً با واقع ارتباطی ندارد، و یا سیماهای منحرفی را در خیال خود برای این فطرت می‌سازد، و افکار و مذاهبش را براساس آن پی ریزی می‌کند، و یا گاهی بیک حقیقت جزئی نارسائی راه می‌برند، و براساس آن سیماهای جزئی نارسائی را که از رسیدن به تمام هستی کوتاهند ترسیم می‌کنند.

و از اینجا است که یکباره میبینی یک صورت و سیمای نیم سوخته و فقط بر حقیقت روح اتکا دارند، و حقیقت جسم را یا نفی می‌کنند، و یا حد اقل تحقیر مینمایند، و در تمامی نشاط زندگی انسان ارتباط روح و جسم را نادیده می‌گیرند، مذاهب بودائی، و مذاهب هندی و امثال آن‌ها مذاهبی که خیال می‌کنند (خیر) عبارتست از: کوبیدن جسم و یا سرکوب کردن و محرومیت دادن آن، و خیال می‌کنند تنها حقیقتی که باید از آن پیروی کرد اصول روحی است، و فراموش می‌کنند که در هستی انسان آن روح صاف و خالص که آن‌ها خیال می‌کنند وجود ندارد، و تمامی حرکاتی که بوسیله آن‌ها بجسم گرسنگی و تشنگی و عذاب می‌دهند، (با همه ای آن معجزات روحی که هست،) مانند آنان که در میان آتش می‌روند و نمیسوزند، و یا بدون غذا ماه‌ها زندگی می‌کنند و هلاک نمی‌شوند، و یا با نیروی روحی خود بر قوانین ماده پیروز می‌گردند، همه ای این‌ها هرگز نمیتوانند یک مذهب اجتماعی را بوجود بیاورند، و صلاحیت هم ندارند که در زندگی گسترده ای بشریت مانند یک نظام صحیح اجرا گردند.

و از اینجا است هرآنچه که این‌ها دارا هستند (از اصول اخلاقی) نه در عالم واقع زندگی وجود دارد، و نه از حق پایگاهی دارد که بزندگی ارزش بدهد، و حال آنکه حق واقعی آنست که با فطرت حقیقی انسان سازگار باشد و در واقعیت انسان بزندگی بپردازد.

آری، فطرت انسان جسم است و روح آن هم آمیخته و هم آهنگ، و از اینجا است هر مذهبی که بخواهد با فطرت سازگار باشد باید شامل این دو عنصر متحد و هم آهنگ باشد، آمیزش و ارتباط آن‌ها را برسمیت بشناسد، و لکن آن کیست که بگوید که این معجون مخلوط و هم آهنگ تشکیل یافته از مشتی خاک و شراره ای از روح خدا را فقط این یک مشت خاک حکومت می‌کند و یا این شراره ای از روح خدا؟ (نه نه، این چنین نیست، هردو باهم این حکومت را تشکیل می‌دهند،) این همان مسئله ایست که همه ای (اصول را) در زندگی انسان معین می‌سازد، این (در درجه اول) فاصله دادن میان جسم و روح نیست و...

خدا انسان را باین صورت آفریده، برای اینکه اینطور خواسته! خواسته که او همیشه در این صورت و سیما بماند! و همه ای خیر را نسبت بوجود انسان چنین قرار داده که با همه ای هستی متحد شده و هم آهنگ خود بکار بپردازد، نه اینکه با یکی از دو عنصر کار کند و دیگری را مهمل بگذارد، و نه اینکه با دو عنصر جدا از هم که هر یک در خط سیر خود حرکت می‌کند بکار بپردازد.

بلکه این اعتقاد آن کس است که می‌گوید: معجون هم آهنگ و تشکیل شده از روح و گل یکی بیش نیست و بیش از یک کار انجام نمی‌دهد، آن هم در حال آمیزش و اتحاد و ارتباط، و در اینجا است مسئله بر می‌گردد بیک (مبداء تاریخی) برای انسان که انسان چگونه انسان شد و کی شد؟.

قرآنکریم از این مبدأ چنین گذارش می‌دهد: ﴿إِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ إِنِّي خَٰلِقُۢ بَشَرٗا مِّن طِينٖ ٧١ فَإِذَا سَوَّيۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِينَ ٧٢[ص: ۷۱- ۷۲] «بیاد آر آن دمی را که پروردگارت بفرشتگان گفت: من بشری از خاک خلق خواهم کرد، و سرانجام وقتیکه او را آماده کردم و از روح خود در او دمیدم، در برابرش سر بسجده بگذارید».

این اولاً مشتی خاک است بصورت یک کالبد معتدل درمیآید، و سپس شراره ای از روح اللهی بآرامی در آن دمیده شده، و در اینجا فقط فرشتگان ملزم بسجودند، و کرنش که فرمان از خدا ببرند در برابر فرمان اللهی خضوع کنند.

خدای توانا آن‌ها را فقط در برابر کالبد ساخته شده ای بی‌روح به صورت انسان امر به سجده نکرد، بلکه پس از دمیدن این روح آسمانی در آن چنین فرمانی صادر شد.

پس بنابراین، (اصول) انسانیت در هستی انسان از مشتی خاک تنها بوجود نیامده، از وجود جسدی خالص بوجود نیامده، بلکه این اصول لحظه ای پیدا شد که دمی از روح خدائی با مشتی از خاک درهم آمیخت و طبیعت آن را تغییر داد، و با معرفت و ادراک و اراده و اختیار نورانیت بخشید، و دیگر آن تاریکی و تیرگی و بی‌صفائی بآن باز نمی‌گردد، و این همان مبداء تاریخی است، مبداء تاریخی انسان است! یعنی: همان نقطه ایست که انسان روی فطرت حق خود بیرون می‌آید! و آن عبارت است از: یک مزاج هم آهنگ و پیچیده و مربوط بهم از جسم و روح، همان وقتی است که روح بآن معرفت و ادراک و اراده و اختیار میبخشد، یعنی: روح حکومت خود را آغاز می‌کند.

و این انسان براساس فطرت سالم نیست، (و حال آنکه فرض این است که او یک مخلوط هم آهنگ از روح و جسم است)، اگر جسم تنها فرمانروای او باشد که در اثر آن صفا و نورانیت روح تیره می‌گردد، و معرفت و ادراک و اراده و اختیار در پشت پرده تاریکی پنهان می‌شود.

او در هر دو حالش یک مخلوط متحد و هم آهنگ است، همه ای اجزایش بهم پیوند است، و جدائی غیرممکن است، (انفصال هرگز حادث نمی‌شود، مگر اینکه در اصل ساختمان هستی انسان شکستهائی حادث شود).

و لکن این موجود مخلوط گاهی بفرمان جسم است و گاهی محکوم به فرمان روح، و از این معنا ما تعبیر می‌کنیم به انسان، می‌گوئیم که او گاهی اهل خیر است و گاهی اهل شر، اهل شر است وقتیکه جسم بروی حکمت کند، و اهل خیر است وقتیکه تحت فرمان روح درآید، و این یک حکم زوری نیست که از خارج هستی بر انسانی تحمیل گردیده باشد، بلکه حکمی است که با حقیقت فطرت و با مبداء تاریخی انسان سازگار است، و بدین ترتیب: خیر و شر بر می‌گردند، هردو دارای مفهومی روشن می‌شود باهم شبیه نمی‌شوند که انسان در تشخیص آن‌ها حیران بماند، پس هنگامیکه این جسم بر آن مخلوط هم آهنگ و متحد حکومت بکند هیچ میدانیم که چه حادثۀ ناگواری رخ می‌دهد؟! صحیح است که وجود روح را لغو نمی‌کند، اما با تاریکی و ظلمت خاک آن را چنان فرا میگیرد که سرانجام بخفقان میافتد، و آن نورانیتی که بر این خاک صفا و آزادی و روشنائی میبخشید کدر می‌گردد، جسم پیوسته می‌خواهد بخورد و بیاشامد (لذت ببرد) و این معنا در ذات حرام و زشت نیست، اما وقتیکه حکومت بدست جسم میافتد، و همه جا پیروز می‌گردد آن هم بر می‌گردد بکار زشت تبدیل می‌شود، زیرا زیادتر از اندازه‌ای صحیح و سالم و معقول است که هستی را تحت فشار قرار نمی‌دهد، و (جمال) لازم را در زندگی انسان تباه نمی‌سازد.

پس بنابراین، مادام که جسم بر این موجود مخلوط پیروز گردد و حاکم شود، هرچه زودتر خود را بسوی شکم پرستی و پرخوری و اسراف میکشد! و بدون اینکه نظامت و پاکیزگی را در بدست آوردن غذا مراعات کند، و بدون اینکه از ظلم کردن بدیگران اجتناب کند، شتاب میورزد و بدرد عجله گرفتار می‌شود، و سرانجام از این میان شر و طغیان پدید می‌آید! و همچنین مادام که جسم بر این مخلوط هم آهنگ انسانی حکومت کند و پیروز گردد، هرچه زودتر با شتاب تمام در اشباع دیوغریزه ای جنسی اسراف خواهد کرد، بدون اینکه نظافت و پاکی را در بدست آوردن آن مراعات نماید، و بدون اینکه از تجاوز بحریم ناموس دیگران در نهان و عیان اجتناب کند، همه جا و همه وقت بدنبال دیوشهوت روان خواهد شد! و سرانجام شر از اینجا پدید می‌آید.

همه ای گفتگوها در اطراف اصول اخلاقی در این نقطه است، بخاطر اینکه شیفتگان تطور و پیشرفت زدگان چنان نظر می‌دهند که در آزادی جنسی شری وجود ندارد، اگرچه تا آخرین مرز خود هم پیش بتازد، و آنچه که من میبینم این مسئله احتیاج بحرف و حدیث ندارد، زیرا ملتهائی که آزادی جنسی را مباح کرده‌اند خود آن‌ها امروز از نتایج آن اعلام خطر می‌کنند، در یک سال (۱۹۶۲) دو اعلام خطر از دو مرد طراز اول صادر شد، یکی خروشچف زمامدار پرقدرت اتحاد جماهیر شوروی، در این اعلام می‌گوید که جوانان روسی آنچنان در انحراف غرق شده‌اند که گوئی ذوب شدند و بصورت مایع در آن درهم آمیخته اند! و از این جهت دیگر به آینده روسیه امیدواری نیست!!

و دیگری از کندی زمامدار ایالات متحده امریکا در این اعلام خطر کندی فاش می‌گوید: جوانان امریکائی جوانان فاسد و تباهی هستند، انحراف و بهره برداری خارج از حد از غرایز آن‌ها را بکام فساد فرو برده است، مرتب دیوانگی و انحراف غریزۀ جنسی آن‌ها را فرو میبلعد!!.

پس بنابراین، خطر بزرگی برای آینده ای آمریکا در حال تکوین است! و هردو اعلام خطر دارای دلالت بسیار روشنی است در باره ای (آزادی) جنسی، همان آزادی جنسی که این نسل حاضر بشریت آن را سراسر خیر و برکت میبیند، و وقایع روز فریاد می‌زنند که آن سراسر شر است، و ذره ای خیر در آن نیست!!

و بازهم مادام که جسم با تمام خواسته هایش بر این مخلوط هم آهنگ حکومت کند، هرچه زودتر در بدست آوردن و بکاربردن نفوذ و قدرت اسراف خواهد نمود تا هرچه بیشتر و زیادتر بنفع خود بهره برداری نماید، و محصول این حکومت را تضمین کند و بخود اختصاص بدهد، بدون اینکه از ظلم و پایمال کردن دیگران (وقتیکه بدفاع برخیزند) اجتناب کند!! و از اینجا است که شر پدید می‌آید!

بلی، این هم صحیح است که گاهی شهوت نفوذ و قدرت بصورت شهوت روانی درمیآید که ابداً ارتباطی با جسم ندارد، زیرا گاهی این دیوسرکش بر افرادی چیره می‌گردد که آنان با خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و یا بطور کلی با لذائذ جسمی سر و کاری خیلی ندارند، چنانکه از بعضی طغیانگران (انتقامجو) مانند هیتلر و استالین سر زد، و این یک نوع شهوت مخصوصی است که فقط برای بزرگ نشان دادن (اراده) در هستی یک فرد ورشکسته ای اخلاقی است، یعنی: بزرگ دادن صفاتی است که در اصل از صفات روح است.

و لکن اینکه در ظاهر درست دیده می‌شود، در واقع نادرست است، زیرا علی رغم اینکه انسان دائم حتی در حالات اختلال و ورشکستگی و انحراف نیز با همان مزاج هم آهنگ از جسم و روح کار می‌کند، اینگونه قدرت و نفوذ جز یک غریزه ای حیوانی نیست، غریزه ایست که حیوان کاملاً با آن تمرین می‌کند، و انسان ورشکسته ای اخلاقی مانند حیوان، و این (اراده ای) که دائم تولید طغیان و سرکشی کند اراده ای جنبشهای حیوانی است، اراده ای نیست که مربوط بجنبشهای روحی باشد!! [۳].

آخر حیوان همیشه دوست دارد که دیگران را بکشد و نابود کند! دائم می‌خواهد که غارت کند، غذا و مسکن و امنیت و آرامش دیگران را بیغما ببرد!! و از اینجا است که انسان‌ها نفوذ مولد طغیان را در حقیقت یک نوع عمل حیوانی میخوانند که روح در رکابش اجبار می‌رود!! دست بسته و غارت زده بی‌نور و بی‌اراده بهرسو کشیده می‌شود! این هم فرقی نمی‌کند که اینگونه طغیان و طغیانگری سیاسی باشد، و یا اقتصادی فردی باشد، و یا اجتماعی هرچه باشد یک اصل است با شکلهای گوناگون، و همه این موارد سرمنشاء شر است و شر!! و این شر هرگز پدید نمیآید، مگر از فرمان بردن آن هستی هم آهنگ و متحد از نفوذ جسم و در تمامی اوضاع و اجتماعات و در تمامی نسل‌ها و (اطوار) هرچه بنگریم سراسر شر است و شر، هرچه ببینیم یک رشته ورشکستگی بزرگ و دامنه داری است در میزان انسان و انسانیت!!

و اما وقتیکه روح بر این هستی فشرده و هم آهنگ و متحد و مربوط بهم حکومت کند نتیجه ای آن این است که چیز دیگری حادث گردد، اولاً این یک وضع (طبیعی) است برای انسان، وضعی است که با مبداء تاریخی او سازگار است و آن را کاملاً بحقیقت میرساند، و ثانیاً: این حکومت روحی نه جسم را سرکوب می‌کند و نه نشاط جسم را، (مگر در حالات ورشکستگی که در فصل گذشته از آن سخن گفتیم، و در اینجا از اوضاع سالم بحث می‌کنیم،) بلکه فقط آزادی این نشاط را تنظیم می‌کند و پاک و مضبوط بکار می‌برد.

حقاً که حکومت سالم روح بر این هستی هم آهنگ انسانی هرگز انسان را از خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و بهره گیری از لذتهای محسوس با همه ای انواعش باز نمیدارد، و بلکه فقط یک لذت شیرین و نظیف و پاک بر آن اضافه کرده آن را نورانی و شفاف و روان و گوارا و تا اندازه‌ای آزاد قرار می‌دهد که زیربار اجبار و زور نرود، و در مقابل دیوسرکش شهوت رام نگردد، زیرا انسان در سایۀ اینگونه حکومت روحی میخورد و میآشامد، چنانکه گفتیم، اما اسراف نمی‌کند، زیرا نفوذ و تسلط روح این اسراف را کنترل می‌کند و منظم می‌سازد، و از اصل آن را سرکوب نمی‌کند، و سپس این طعام و شراب را هدف اساسی قرار نمی‌دهد، بلکه وسیله قرار می‌دهد برای رسیدن بهدف دیگر.

تسلط و نفوذ روح است که در هر کاری انسان را بیدار کرده و بسوی هدف روانه می‌سازد، زیرا همان نفوذ روح است که بآدمی هوش و ادراک و اراده میبخشد، و در اثر آن بشر نظافت و پاکیزگی را در طعام و شراب رعایت می‌نماید، تسلط روح است که از پلیدی و ناپاکی حسی و معنوی اجتناب میورزد، و رفتار و سلوک پاک را انتخاب می‌کند، برای اینکه اختیار از روح پدید می‌آید.

و سپس اینگونه انسان است که از خود بغض و کینه و عداوت را دور می‌سازد، و می‌تواند دیگران را در سر سفره‌اش بنشاند و با آنان برادرانه غذا بخورد، این قرآنکریم است که می‌گوید که این انسان‌ها در درون خود احتیاجی از آنچه که بدستشان رسیده احساس نمیکنند، اگرچه سخت محتاج هم باشند، و نفوذ روح است که آدمی را به اینگونه فداکاری و خوشروئی وادار می‌سازد، زیرا بستگی بدوستی و مودتی دارد که دائم از درونش بسوی دیگران متوجه است.

و از همه ای این موارد خیر بیرون میتابد! خیری که فرد در آن خود را فراموش نمی‌کند، هم خود را بطور عاقلانه و باندازه ای معقول از این سفره پرخیر بهره بردار می‌سازد، و هم دیگران را.

و این انسان محکوم بروح از خرمن غریزه ای جنسی بهره برداری می‌کند بدون اینکه دست به اسراف و بدکاری بزند، و از این نعمت در سطح مشاعر و وجدان و عواطف بهره برمی‌دارد، نه در سطح جسم فقط در نتیجه میدان لذت را در داخل نفس و روان خود گسترش می‌دهد، و انواع و اقسام جمال و کمال را بر آن اضافه می‌کند.

از همه ای این‌ها خیر سر میزند، خیر فردی با شرکت دادن هر فردی در بهره برداری از سهم عاقلانه خود از این نعمت، و خیر اجتماعی با حفظ کردن اجتماع از جرم و سقوط و ورشکستگی اخلاقی و انحلال که همیشه با هرج و مرج و حیوانیت در غریزه ای جنسی همراه است.

و اینگونه انسان دارای مالکیت است، اما مالکیت پاک و نظیف و پیوسته پاکیزگی را در ملک خود مراعات می‌کند، و دائم اجتناب می‌کند که بر دیگران ستم نشود، و با شرکت دادن دیگران در ملک و مال باندازه مقول آن را گوارا می‌سازد.

و از این عمل خیر سر میزند، هم خیر فردی در جواب دادن بندای مالکیت فطری در نهاد انسان، و هم خیر اجتماعی با رسیدگی کردن و ایجاد تعاون و همیاری و شرکت دادن همه ای افراد در همه ای کارها بطور عاقلانه.

و این چنین انسان محکوم بروح به میدان خودنمائی و مبارزه می‌آید، صاحب نفوذ و قدرت می‌شود، اما همیشه خودنمائی پاک و نظیف را رعایت می‌کند و نفوذ و قدرت را در راه خیر بکار می‌برد، قرآنکریم با ندای شیرین از این انسان حکایت دارد که در هنگام در خواست نفوذ و قدرت از خدا می‌خواهد: ﴿وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِينَ إِمَامًا ٧٤[الفرقان: ۷۴] «(بار خدیا!) ما را پیشوایان و رهبران متقیان قرار بده»، یعنی: هم خود را پاک دامن و هم جامعه را پاکدامن می‌خواهد، و بازهم می‌گوید: ﴿وَفِي ذَٰلِكَ فَلۡيَتَنَافَسِ ٱلۡمُتَنَٰفِسُونَ ٢٦[المطففین: ۲۶] «و در این راه است که باید همه ای خیرخواهان و خیراندیشان تلاش کنند»، این همان خودنمائی و اظهار وجود است که به پایمال کردن دیگران نیانجامد، و آن‌ها را در مقابل یک انسان سرکش به تواضع و سکوت مرگبار نمی‌نشاند، و این همان نفوذ پاک است که پیوسته به سوی حق و حقیقت توجه دارد، امر به معروف می‌کند و نهی از منکر.

و از این جریان خیر میتابد، هم خیر فردی که بهر انسانی شخصیت مثبت و متحرک و پرنشاط و سازنده میبخشد، و هم خیر اجتماعی که اجتماع را دائم بسوی حق و حقیقت سوق می‌دهد، و هیچ وقت به ظلم و طغیان و یاغیگری که از اجتماع منفی و سرافکنده سرچشمه میگیرد فرصت نمی‌دهد، اجتماع را نمی‌گذارد که در مقابل هر یاغیگری سرافکنده بماند.

و این نفوذ و حکومت روح است که همه ای این‌ها را منظم می‌سازد، و تضمین می‌کند که هم در درون نفس و هم در واقع زندگی آدمی سربلند و نامدار بماند.

و در هیچ یک از این مراحل نشاط جسم را سرکوب نمی‌کند، و از لحظات (پرواز) طبیعی که انسان با جسمش در میدان لذتها به پرواز درمیآید جلوگیری نمی‌کند، بلکه جسم و روح باهم که همیشه زمام امور را بدست دارند آزادانه بپرواز میآیند که در نتیجه به بهره برداری از خرمن لذتها اجازه می‌دهد، اما از زشت کاری و اسراف جلوگیری می‌نماید.

و در همه ای این‌ها خیر از هستی طبیعی انسان بیرون میتابد، بحکم ترکیب اولی که خدایش آفریده سر میزند، (اینک قرآنکریم می‌گوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِيٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِيمٖ ٤[التین: ۴] «ما حقاً که انسان را با بهترین قوام آفریدیم») و در همه این مراحل با فطرت سالم سازگار می‌گردد، فطرتی که نه ورشکستگی دارد و نه فشار خارجی آزارش می‌دهد که ناسازگار باشد.

این خیر در همه اوضاع و احوال خیر است، در همه ای اطوار و اجتماعات خیر است تا چشم کار کند خیر است، بدلیل اینکه از حقیقت طبیعی انسان سر میزند، از انسان به معنای انسان سر میزند، انسانی که در همه ای زمانها و مکانها انسان است!!

و انسان (با طبیعت دوگونه‌اش) از روز اول آماده است که یا این وضع را پیش بگیرد و یا آن را، یعنی: حکومت جسم را بر این هستی فشرده و دوگونه و متحد هموار گرداند، و حکومت روح را بر جسم محترم بشمارد، بعبادت دیگر: انسان بصورت طبیعی هم استعداد بخیر دارد، و هم استعداد بشر، و این هم گزارش جالبی از قرآنکریم: ﴿إِنَّا هَدَيۡنَٰهُ ٱلسَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرٗا وَإِمَّا كَفُورًا ٣[الإنسان: ۳] «ما راه را باو نشان دادیم، یا سپاس گزار است و یا ناسپاس». ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: ۷- ۱۰] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

بلکه انسان وقتیکه بحال خود واگذار گردد بیشتر مایل است که سنگینی خاک را بپذیرد، بازهم قرآنکریم اشاره دارد: ﴿وَخُلِقَ ٱلۡإِنسَٰنُ ضَعِيفٗا ٢٨[النساء: ۲۸] «و انسان ناتوان آفریده شده»، قرآنکریم می‌گوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِيٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِيمٖ ٤ ثُمَّ رَدَدۡنَٰهُ أَسۡفَلَ سَٰفِلِينَ ٥[التین: ۴- ۵] «و حقاً که انسان را در زیباترین قوام آفریدیم، و سپس او را باسفل السافلین بر گردانیم که (از صفر آغاز کند و بکمال برسد)».

و از این جریان در زندگی انسان شر سرچشمه میگیرد و روی زمین را سیاه می‌سازد، قرآنکریم اشاره ای دارد بس شیرین: ﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِي ٱلنَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعۡضَ ٱلَّذِي عَمِلُواْ لَعَلَّهُمۡ يَرۡجِعُونَ ٤١[الروم: ۴۱] «فساد در دریا و صحرا بوسیله ای اعمال زشتی که از مردم سر زد ظاهر و آشکار گردید». و هرگز این شر از پذیرفتن ندای محرکهای فطری جسم سر نمیزند، زیرا این پذیرش بذات خود مایه ای شر نیست، بلکه آن خود سرچشمه ای خیر است، وقتی بآن سیمای طبیعی باشد که قبلاً بیان کردیم، قطعاً و بدون تردید جسم بذات خود دارای شر نیست، بی‌ارزش و حقیر و یا از حساب افتاده نیست، زیرا عبث و بیهوده آفریده نشده، خدای حکیم از بیهوده کاری بدور است، او بی‌اراده و بی‌حساب کار نمی‌کند.

بلکه فقط جسم ظرفی است برای نیروی زندگی سازنده و شاد و پرنشاط که روی زمین را آباد و معادن و ذخایر نهفته ای آن را استخراج و نروهای آن را در خدمت خود رام می‌سازد، ایجاد می‌کند، دست بسازندگی میزند، تولید می‌کند، و سرانجام برای زندگی انسانیت راه اظهار وجود و ابراز شخصیت و بقاء و ادامه و ارتقاء را نشان می‌دهد!!

و پاسخ گفتن بندای محرکهای جسم همانست که وجود و حرکت و کار و تولید از آن سرچشمه میگیرد، و همه ای این‌ها مطلوب است و مقصود است و مرغوب، زیرا آن تنها وسیله ایست که خلافت انسان در روی زمین از جانب پروردگار با آن پایدار است.

پس بنابراین، نه خود جسم و نه پاسخ دادن بندای محرکهای جسمانی در زندگی انسان منبع شر نیست، بلکه چنانکه قبل از این گفتیم شر از این سر میزند که جسم بتنهائی زمام این هستی فشرده و هم آهنگ و متحد را که باید روح آن را در دست داشته باشد بدست بگیرد، و زمامداری روح همانست که انسان را (انسان) می‌سازد، و مقام او را از مقام حیوان بالاتر می‌برد که اگر این دم اللهی در آن خاک تیره ندمیده بود، سزاوار بود که او هم حیوان شود.

و هنگامیکه انسان هستی روحانی خود را لغو می‌کند (و این یک تعبیر مجازی است) برای اینکه هرگز بدون ورشکستگی در انجام وظیفه این کار رخ نمی‌دهد که انسان برگردد و یک جسم بی‌روح شود، یعنی: وقتیکه زمام امور را بدست جسم می‌دهد و آن را بروح برتری میبخشد که در اثر آن نوارنیت روح کدر می‌شود، و زیرسایه ای تاریک خاک قرار میگیرد.

و همین جا است که شر بروز می‌کند، و در این لحظه است که انسان سقوط می‌کند و از حیوان هم پست تر می‌گردد، برخلاف وضع طبیعی خود که دارای عنصر روح است خاصیت خود را از دست می‌دهد، سقوط می‌کند بخاطر اینکه نیروهای روحی خود را بکار نمی‌بندد.

قرآنکریم را در این باره گزارش جالبی است: ﴿لَهُمۡ قُلُوبٞ لَّا يَفۡقَهُونَ بِهَا وَلَهُمۡ أَعۡيُنٞ لَّا يُبۡصِرُونَ بِهَا وَلَهُمۡ ءَاذَانٞ لَّا يَسۡمَعُونَ بِهَآۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡغَٰفِلُونَ ١٧٩[الأعراف: ۱۷۹] «آنان را دل‌هائی است که بوسیله آن دل‌ها تفقه ندارند، (درک نمیکنند) و چشمهائی است که به وسیله آن چشمها نگاه نمیکنند، و گوشهائی است که به وسیله آن گوشها سخن حق نمیشنوند، آنان مانند چهارپایان و بلکه گمراه ترند، آنان غفلت زده گانند».

و از اشاره بدلها و چشمها و گوشها در این آیه خودبخود حواس ظاهری منظور نیست، بلکه منظور فهم و ادراک و شعور است، و استفاده کردن و سرمشق انسانیت گرفتن از دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها و احساس کردنی‌ها است در انتخاب کردن راه صحیح و پیمودن جادۀ مستقیم، و در اینجا است که انسان بر می‌گردد و مانند حیوان می‌شود و بلکه گمراه تر است، بدلیل اینکه حیوان از یک طرف نه خواهان پیشرفت است، و نه می‌تواند پشرفت بکند، بلکه حیوان هرگاه کاری انجام می‌دهد براساس فطرت طبیعی خود آنست، و هرگز از دستش نمیآید که برای اعمال و کردار خود اصولی را تصویب نماید.

و از اینجا است که حیوان در زندگی نه با طبیعت خود مخالفت می‌کند، و نه از وظیفه ای که برایش تعیین شده باز می‌ماند، و همچنین حیوان از طرف دیگر دارای غریزه ای است که اعمالش را مهار کرده، و در مرزهای غریزه توقف می‌کند که با فطرتش سازگار است، در نتیجه همان غریزه حیوان را از اسراف و زیاده روی نسبت به میزان حیوانیت و نسبت بمقصدی که منظور خالق است باز میدارد، اگرچه حیوان این اعمال را بدون درک و فهم و شعور انجام می‌دهد.

اما انسانیکه از نیروهای روحی خود استفاده نمی‌کند، (با اینکه او دارای عنصر روح است،) پس او گمراه تر از حیوان است، زیرا او با فطرت صحیح خود مخالف است و از آن کناره گیری می‌کند، و در همین حال اسراف و زیاده روی می‌کند، (وقتیکه کنترل اراده ای خدادادی را که نمایشگر روح خداست تعطیل کرده باشد،) چون او دیگر دارای کنترل غریزی نیست که تصرفات حیوان را کنترل می‌کرد، و بدون تردید این شر خواهد بود، و انحراف از مقام انسانیت خواهد بود که سزاوار انسان است، اما همانطوریکه گفتیم انحراف طبیعی است وقتیکه انسان بحال خود واگذار گردد، برای اینکه او دارای استعداد خیر و استعداد شر است، شایسته است که در این حالت بعلت سنگینی خاک منقلب شود و بسوی پستی برگردد و بخاک تیره پاسخ مثبت بگوید، و در اینجا است که همه ای تفسیرهای منحرفی که زندگی بشریت را بصورت زندگی حیوانیت تصور می‌کند در باره ای او صدق بکند، مانند تفسیرمادی تاریخ و تفسیر جنسی سلوک بشری.

و لکن خدا هرگز انسان را بحال خود واگذار نمی‌کند، هرگز یله و رها نمی‌سازد! او را خلق کرده، دوستش دارد، مهربانش است، خیرخواه دائمی انسان است! و برای همین منظور است که پیامبرانش را یکی پس از دیگری فرستاده است که راه صحیح را نشانش بدهند، و کج روان را بسویش باز گردانند.

پس در این صورت رسالتهای آسمانی در زندگی بشریت دارا مأموریت مهمی است و همیشه لازم است، اینطور نیست که یک عمل نافله باشد که انسان هر وقت بخواهد خود را از آن بی‌نیاز بسازد.

و انسان یا باید با این هدایت اللهی راه برود و روحش را زمامدار هستی خود سازد، و نسبت بفطرت بشریت در وضع صحیح قرار بگیرد، و یا این هدایت را کنار بگذارد، و جسم و شهوات جسمانی را زمامدار هستی خود گرداند، پس در این حالت است که این انسان مانند چهارپایان و بلکه گمراه تر است، برای اینکه با روح خود روی به پستی می‌رود، و هستی خود را در خاک تیره فرو می‌برد.

و این است همان تفسیر روانی برای خیر و شر در هستی انسان، و آن یک تفسیر بسیار روشن و ساده است، مانند فلسفه‌هائی نیست که گاهی در اینجا و گاهی دیگر در آنجا، گاهی در راست و گاهی در چپ کور و سرگردانند! این یک منبع اصیل است که باید در اندازه گیری خیر و شر در زندگی انسان بآن مراجعه شود، و آن منبع اصیل فطرت همین انسان است!

[۳] تفصیل واقع را در کتاب (التطور والثبات في حياة البشرية) بخوان، این کتاب بنام (اسلام و نابسامانیهای روشنفکران) جلد دوم با قلم همین مترجم مکرر انتشار یافته و بسیار جالب است.