لزوم اعتقاد به وجود خدا
اکنون به آنجا باز میگردیم که گفتیم انسان به وسیلهای اینها از سایر حیوانات جدا میشود. یعنی انسان دارای نیروی سمع و بصر و قلب است. بنابراین با این نیروها به میدان استدلال و اقامۀ برهان و دلیل میرویم که بدانیم که چرا ما مجبور و ناچار میشویم به اینکه معتقد به وجود خدایی باشیم [۱۴].
اولین قدمی که در این زمینه گذاشته میشود آن است که چشم مشاهده میکند. چشم حوادث را مشاهده میکند و نیروی بصر انسان که از طریق چشم کار میکند آن حوادث را تنظیم میکند. حوادث متعدد را تنظیم کرده و آنها را تحت قوانینی مشخص قرار میدهد.
مانند آنچه گفتیم؛ زمانی که آب به دمای صد درجه میرسد به جوش میآید و او همۀ اینها را تنظیم کرده و آن را به یک قاعده تبدیل میکند که «آب همیشه در دمای صد درجۀ حرارت به جوش میآید». زمانی که چندین بار مشاهده میکند که آب وقتی در دمای ۴ درجه سانتیگراد قرار میگرد و دارای (حجم) یک سانتیمتر مکعب میشود یک گرم وزن دارد. هنگامی که در شرایط متعدد و مختلف این موضوع با یک نتیجه برایش تکرار میشود پس نتیجه میگیرد که این به ذات آب مربوط میشود و ربطی به فلان شرایط همچون شب یا روزبودن و یا زمستان و بهاربودن و یا روی قله و یا کنار دریا بودن و یا این جوشیدن در این ظرف یا آن ظرف و... ندارد و چون در شرایط مختلف بدین صورت است بنابراین فقط به ذات آب بستگی دارد پس قانونی عام را در بر میگیرد [۱۵]. یعنی «بصر» مشغول فعالیت شده و (میفهمد که) این قواعد مابین حوادث قرار دارد.
مثلاً یکی از چیزهایی که بدان میرسد این است که (وقتی) ملاحظه میکند که این مخلوقات و موجوداتی که مشاهده میشوند همگی در معرض تغَیّر و دگرگونی قرار دارند [۱۶]یعنی «شدنی» که در ذات هر کدام از این موجودات وجود دارد. مثلاً ذراتی از خاک با آب حل میشود سپس به مواد غذایی تبدیل شده و گیاهی آن را دریافت میکند و رشد کرده و مثمر میشود و حیوان ثمر گیاه را خورده و به گوشت تبدیل میشود و انسان آن را میخورد و به گوشت برای وی تبدیل میشود و قسمتی از آن به نطفه تبدیل میشود و نطفه، دوباره به گوشت و خون و استخوان تبدیل میشود و در انتها دوباره به یک انسان تبدیل میشود. این موادی که در اصل مثلاً -آنگونه که ما مشاهده میکنیم- خاک و آب است، بدین صورت این مسیر تغَیّرات را طی میکند که مقصود و منظور ما (از تغَیّر) این نوع تغَیّر است یعنی آن تغییر ذاتی که ذات این چیز به وسیلۀ آن دچار دگرگونی و «شدن» میشود. البته عناصر، عناصری ویژه هستند؛ مثلاً آن عناصری که انسان از آن تشکیل میشود -مانند هیدروژن و اکسیژن و کربن و... - از اول هم، از اینها تشکیل شده است (و اینها دچار تغییر نشدهاند) اما منظور ما آن «شدن»ی است که خصوصیات و ویژگیهایی از اصل ترکیبات مختلف میگیرد که یک بار خاک است و باری دیگر مادۀ غذایی و زمانی نطفه و زمانی دیگر انسان.
پس انسان زمانی که حوادث جزئی را مشاهده کرده و آنها را به یکدیگر ربط میدهد متوجه میشود که این (تغییر و دگرگونی) بر همۀ کائنات یعنی آنهایی که مشاهده میکند حاکم است. پس زمانی که اینگونه باشد تا اینجا بدان میرسد که تغَیّر و دگرگونی برای هر آنچه که مشاهده میکند صفتی عام است.
تا اینجا کافی است که اگر همینگونه ادامه دهیم با تغَیّر در حال اقامۀ استدلال بر این مطلب هستیم که این عالم باید دارای مبدأ و ذاتی برای خلق آن باشد. این موضوع را در اینجا متوقف میکنیم چون قبل از آن به استدلالی دیگر بپردازیم که زمانی که انسان این حوادث را مشاهده میکند این بار بیشتر به ذهنش خطور میکند که یعنی این خصوصیات مادی از آنها سلب میشود و آنها را مجرد میکند و چیزهایی صرفاً ذهنی تولید میکند مانند -آنچه پیشتر نیز گفتیم- که از آن حوادث جزئی سنن و قوانینی عام دریافت میکند، این حوادث ظاهری را تجرید میکند. آنها را از ذات این ظروف و شرایط، پاک میکند و چیزی کلی را که روح اینهاست دریافت میکند. سپس بدان میرسد که هر آنچه او میتواند تصور کند یعنی هر مفهومی که در ذهن انسان است از سه صورت خارج نمیشود:
۱- یا از آنهایی است که از خارج وجود دارند و میبایست وجود داشته باشند.
۲- یا از آنهایی است که وجود دارند و میتوانند هم وجود داشته باشند و هم وجود نداشته باشند.
۳- یا از آنهایی است که وجود خارجی ندارد و امکان ندارد که وجود داشته باشند.
این تقسیم، تقسیمی عقلی است. دیگر اکنون بدان سو نرفتهایم که گفته شود این یک ادعا است و تو نمیتوانی به وسیلۀ یک ادعا به اقامۀ استدلال بپردازی!.
اگر ما بگوئیم که «تصور کنید که یک به اضافۀ یک (۱+۱) دوباره برابر با یک یا مثلاً هیچ یا مثلاً سه شود!» (قبول کردن) چنین چیزی امکان پذیر نمیباشد چون این چیز (یعنی اینکه حاصل جمع یک و یک (۱+۱) با عددی غیر از ۲ برابر شود) امکان پذیر نیست. یا مثلاً اگر بگویم که «این ضبط صوت در یک زمان با یک ظرف و خصوصیت هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد» امکان پذیر نیست. یعنی انسان این را تصور نمیکند که این ضبط صوت در یک زمان با یک شرایط خاص هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد.
پس اینکه دو نقیض مانند «وجود» و «عدم وجود» جمع شوند امکان پذیر نیست. بنابراین اگر قرار باشد که ما فرض کنیم که چیزی این خصوصیت را لازم دارد یعنی اینکه وقتی این فرض را کردیم، نتیجه چنان شود که چیزی هم باشد و هم نباشد یا نتیجهاش این باشد که یک به اضافۀ یک (۱+۱) معادل است با یک یا سه یا هیچ و یا اینکه نتیجهاش این شود که مثلاً دست من از کل من کوچکتر نباشد، (یعنی) جزئی از من یا با کل من برابر باشد و یا از آن بزرگتر باشد. پس اگر نتیجه چیزی بدین صورت باشد، آن فرض اشتباه است. فرضی که منجر به اینگونه حالات و نتایج غلط میشود خودش هم اشتباه است. اما وقتی فرض کنیم که آسمان و زمین وجود نداشته باشند در این صورت چه نتیجۀ اشتباهی از آن استنباط میشود؟ هیچ! اگر چنین فرضی انجام شد، یکی از آن اصول عقلی ضربه نمیخورد.
فرض میکنیم تا امروز وجود داشته باشد و فردا وجود نداشته باشد و آسمان و زمین با هر آنچه که در آن است کاملا منهدم شده و آثاری از آن باقی نماند، در این صورت هیچ اشکالی روی نمیدهد. این است که میگوییم همانگونه که (این فرض) با «وجود» سازگار است با «عدم» نیز سازگار است. پس تصور «عدم» هیچ اشکالی برای آن چیزهایی که ما میبینیم ایجاد نمیکند.
پس میرسیم به اینکه آسمان و زمین و هر آنچه در آن است همگی از آن دستهاند که ذات خود را نه اقتضای عدم میکنند [۱٧]و نه اقتضای وجود [۱۸]. یعنی ذات آسمان و زمین و... به نسبت وجود و عدم بیطرف است. برای هیچ کدام از آنها کشش خاصی وجود ندارد که بگوییم آن کشش خاص باعث شده است که وجود داشته باشد و فاقد عدم باشد. چون که گفتیم فرض عدم برای آن نیز درست است و همین که فرض عدمش نیز درست است یعنی میبایست عدم بر آن جاری شود پس کششی برای وجود ندارد و الّا از معدومشدنش جلوگیری میکرد.
در نتیجه در اینجا چارهای نداریم جز آنکه به این موضوع قائل باشیم که «این عالم که خود به نسبت وجود و عدم بیطرف است میبایست نیرویی دیگر دخالت داشته باشد که بدو وجود یا عدم بدهد» یعنی این دیگر به کلی بدیهی است.
پس زمانی که خودش نه به سوی وجود و نه به سوی عدم کشش دارد پس (چگونه میتوان) گفت که این خودش بود که به وجود آمد؟! میگوییم که این سخن را تحلیل کرده و بهتر بیان کن که «خودش به وجود آمد [۱٩]» یعنی چه؟ آخر دیگر «وجود» یک حادثه است و بالآخره چیزی روی داده است و حرکتی است و میبایست دارای محرّکی باشد. اگر این (استدلال) که «خودش به وجود آمده است» را تجزیه و بررسی کنیم بدان میرسد که یا نیرویی خارج از خود، او را به سمت «وجود» سوق داده است و یا خودش. گفتیم که خودش کششی ندارد چون خودش به نسبت وجود و عدم بیطرف است پس که اینگونه شد بایستی نیرویی خارجی در میان باشد. این است که ما را ناچار میکند قائل باشیم به اینکه «چیزی دیگر در خارج (از خودش) وجود دارد» [۲۰].
پس اکنون ما به خاطر اینکه میدانیم این چیزها خود به خود به وجود نمیآیند و همانگونه که هیچکدام از خودشان عاملی برای وجود نیستند، عاملی برای عدم هم نیستند، به اینکه چیزی دیگر (غیر از خودش) وجود دارد قائل شدهایم. اکنون به خاطر آن، قائل شدهایم به اینکه چیزی دیگر غیر از این آسمان و زمین وجود دارد از این بحث میکنیم که او چگونه موجودی است؟ اگر بگوئیم که او نیز مانند اینهاست و او نیز از بخش «ممکن»هاست نه از «واجب»ها، یعنی یک «ممکن» میتواند وجود داشته باشد و میتواند وجود نداشته باشد، دوباره «هماناش و همان کاسه». چون در این صورت باید دوباره بازگشتی داشته باشیم به این بحث که کسی یا چیزی دیگر را بیابیم که وجودش را به او بخشیده باشد.
پس در اینجا ما سه صورت و سه بخش را میتوانیم متصور شویم:
[۱۴] البته مجبوربودن نه به معنای جبر. یعنی آنکه دیگر نهایتاً دلیل و برهان ما را بدان میرساند که (بپذیریم) خالقی وجود دارد و او قدیم است و غیر از او همه حادث. [۱۵] و چون فقط به ذات آب بستگی دارد مشاهده میکنیم که در صورت از بین رفتن ماهیت اصلی آب، دیگر نمیتواند در دمای صد درجه به جوش آید. برای مثال اگر در آب، املاحی چون نمک یا آهک و... حل شود چون به ماهیت اصلی (یعنی اجزای اصلی سازندۀ آنکه هیدروژن و اکسیژن است) اجزای دیگر نیز اضافه میگردد دمای جوش آن تغییر میکند. (مترجم) [۱۶] نه تغَیّر سطحی مانند تغییر رنگدادن یک چیز در دو زمان متفاوت، بلکه تغَیّر ذاتی. [۱٧] چون اگر اقضای عدم میکردند وجود نداشتند. [۱۸] چون اگر اقتضای وجود میکرد فرض عدم برایش درست نمیشد در حالی که گفتیم (فرض عدم) درست است. [۱٩] این اعتقاد مربوط به وجودیونِ (طبیعتگرایان) سابق و ماتریالیستهای کنونی است. آنها ادعا میکنند که «این عالم را خود طبیعت به وجود آورده است». (مترجم) [۲۰] یعنی اینگونه نباشد که بخواهیم از خود برای خودمان و مردم مسئولیت بتراشیم. معلوم است که قائلبودن به وجود خدا مسئولیتی عظیم را میطلبد هرچند حقیقتاً اینگونه مسئولیتهاست که انسان را به «انسان» تبدیل میکند.