دلیل وحی (پربرکتترین دلیل)
یکی دیگر از (براهین اثبات وجود خدا) دلیل وحی است که به صورت بسیار مختصر بدان اشاره میکنیم چون جای بحث در آن نیست و آن هم این است که زمانی که انسان در قرآن به صورت دقیق بررسی میکند نهایتا به آن میرسد که این قرآن نمیتواند از مبدأیی که مخلوق است ایجاد شده باشد.
برای راهنمایی در بررسی کردن در این زمینه، به این اشاره کنیم که انسان وقتی از انجام چیزی عاجز و درمانده شد - یا به تعبیری دیگر - زمانی که در چیزی، اثر و نقشی نداشت به خاطر یکی از این دو دلیل است: یا طاقت و حوصله ندارد که در آن زمینه کار کند [۳٧]تا اثری داشته باشد و یا به آن درجه از عجز و ناتوانی رسیده است که نمیتواند آن کار را انجام دهد. غیر از این دو دلیل نیست.
اما اگر زمانی شخصیت فردی را به خاطر اینکه در زمینهای تا کنون فعالیتی نداشته است، جریحهدار کردیم و به او گفتیم که «تو نمیتوانی» و آن چیز مطرح است و در آن زمینه هم به او علم و دانش بدهیم و هم وی را به عجز و ناتوانی نسبت دهیم، در این زمان اگر طبیعت و خوی و خصلت یک یا دو انسان این را قبول کند، کل بشر به این صورت نیست که قبول کنند که شخصیتشان لکهدار و جریحهدار شده و به عجز و ناتوانی متصف شوند و برای همین این موضوع را قبول کنند و بنابراین آن چیزی که در تواناییشان وجود دارد برای اثرگذاری در آن زمینه را به کار نیندازند. زمانی که پس از آن همه طعن و سرزنش هم چنان آن کار را انجام ندادند پس معلوم است که نمیتوانند آن را انجام دهند.
قبل از آنکه به اصل مطلب بپردازیم، (ذکر این نکته لازم است که) در زمان هر پیامبری (علیهم الصلوات والسلام) معجزه با آنچه که به طور کلی در آن زمان، تمام نیرو و توان در آن به کار رفته متناسب بوده است یعنی در آن زمان دارای متخصص بوده است. مثلاً در زمان موسی÷سِحر بود که نهایت قدرت بشر در آن به کار رفته بود. میبینیم که معجزۀ موسی÷چیزی شبیه به سحر است که سحر نیست، عصایش را به زمین انداخته و تبدیل به مار میشود. چرا معجزه از این موارد انتخاب میشود؟ چون اگر معجزه از چیزی دیگر انتخاب میشد، میگفتند که ما در آن زمینه تخصص نداریم و کار نکردهایم و تو آمدهای و آن را به عنوان معجزه معرفی میکنی. ما نیز اگر (در آن زمینه) کار میکردیم، میتوانستیم به آن درجۀ تو نائل آییم. فرض میکنیم فردی که کشتیگیر است نزد کسی میرود که هیچگونه تمرینی انجام نداده است و (قابلیتهای) خودش را به نمایش میگذارد. و همین طور فرد نجار به کشتیگیر میگوید بیا و در زمینۀ نجاری با من بحث کن تا ببینم که چه تواناییهایی در آن داری. نجار میداند که کشتیگیر در آن زمینه هیچ تخصصی ندارد.
اگر معجزۀ هر پیامبری از آن موارد نمیبود که در آن زمان، بالاترین نیرو و توان در آن به کار رفته باشد مردم از اینگونه سخنها به زبان میآوردند. پس (معجزه) از آن مواردی که مردم هر عصری نهایت نیرو و توان خویش را در آن به کار برده باشند انتخاب میشد. در مقابل معجزۀ موسی÷تمام نیروی بشر به کار رفته بود و نتیجه چنان بود که تعدادی طناب و چوبدستی را با مکر و حیله میجنباندند و چنان القا کردند که مردم گمان میکردند که این مار است که در حال جنبیدن است و در اینجا بنگریم به آن ماری که چگونه همگی آنها را بلعید. آن ماری که قبل از آن عصا بود.
پس برای این، ملاحظه کنیم ببینیم که انسان در برابر قرآن و جنبههای اعجاز آنچه پشتوانه و باعث و انگیزهای دارد و چگونه به عجز منتهی شده و در نتیجه دریافته است که قرآن معجزه است. سه حس و نیرو در انسان وجود دارند که او را - برای یافتن و فهمیدن - توان میبخشد:
۱- یکی از آن حسها، حس کنجکاوی است که در طول تاریخ دو چیز از آن پیدا شده است:
الف- علوم استدلالی و فلسفی و بینشی که نتیجهاش به وجود آمدن جهانبینیهای مختلف بوده است.
ب- حس کنجکاوی که به آگاهی یافتن به علوم تجربی منتهی شده است.
همانگونه که قبلا هم گفتیم به تعبیر قرآن، «بصر» و «قلب» [۳۸]برای شناخت این عالم و ماورای آن به کار افتادهاند. چون چنین حسی در انسان وجود دارد [۳٩]و بشر هرگز از آنچه که در توانایی و نیرویش داشته کوتاهی نکرده است تا در دو زمینۀ علوم استدلالی و تجربی چیزی به دست آورد. پس اگر (با وجود این دو نیرو) به چیزی نیز دست نیافته است، در آن عجز و ناتوانی داشته است نه اینکه (قدرت شناخت چیزی) را در اختیار داشته و اما آن را به کار نگرفته است.
۲- حس دوم، حس خیرخواهی است که نتیجۀ این نیز در طول تاریخ بشر این بوده است که مکاتب اخلاقی مجموعهای از «احکام» و «بایدها و نبایدها» را به وجود آورند که برای مثال میبینیم که یک سوم فلسفۀ فلاسفه مربوط به ارزشهای اخلاقی یعنی بایدها و نبایدها بوده است که چه چیزی خوب است و باید انجام شود و چه چیزی خوب نیست و نباید انجام شود.
۳- حس سوم، حس جمالخواهی و زیباییدوستی است که در طول تاریخ به «هنر» با تمامی صُوَرش متنهی شده است و به همین خاطر است که هیچ دورهای از ادوار تاریخ وجود ندارد که انسان بدون هنر باشد.
پس چون این منشأها در انسان حس و خصوصیت هستند لذا نمیتوان متصور شد که انسان در آن زمینهها توانایی داشته باشد اما از آن دریغ ورزد. یا هرچه قدر در زمینههای هنر، ارزشهای اخلاقی، علوم تجربی و علوم استدلالی و جهانبینی توانایی و استعداد داشته باشد و آنها را به کار نبرد.
اکنون قرآن میفرماید که شمائی که در این زمینهها متخصص هستید و اندیشههایتان را به کار بستهاید - به خصوص فلاسفه و هنرمندان و قانونگذاران و... که تمام توانائی خویش را به کار بستهاید - برای اینکه جهانبینی و بینشی (کامل و جامع) کسب کرده و در زمینۀ علوم تجربی شناختی کامل به دست بیاورید و در زمینۀ ارزشهای اخلاقی به مکتبی کامل دست یابید و در زمینۀ فن و هنر به نهایت برسید، اکنون توجه کنید و ببینید که در این کتاب (یعنی قرآن) چه چیزی وجود دارد. در اینجا حتی به این اکتفا نمیشود که دانشمندان و علمای قدیمی مسلمان گفتهاند که فصاحت و بلاغت و خبر دادن از غیب و... همگی از اعجازهای مهم قرآن هستند.
فعلا در بخش جهانبینی گفته میشود که بیایید و نتیجۀ رنج بشر را (در زمینۀ جهانبینی) بیاورید و جهانبینی و بینشی که قرآن عرضه میکند را هم بیاورید و با هم مقایسه کنید.
در عربستان آن زمان، فرهنگی به اصطلاح متمدّنانه حاکم نبوده است و میبینیم که از تمام جهان منقطع بوده و در نتیجه از هرگونه فرهنگی به دور بوده است و یک انسانی در چنین شرایطی و با این خصوصیات که از دوازدهسالگی تا بیست و پنج سالگی مشغول چوپانی بوده و از صبح تا شب در دشت و صحرا قرار داشته است [۴۰]و در طول عمرش فقط دو بار به خارج از مکه مسافرت نموده که آن هم به خاطر بازرگانی بسیار سادۀ موجود در مکه بوده است. شخصی با این خصوصیات به یک باره این کتاب را عرضه میکند که در جهانبینی و بینش با آنچه که کل بشر عرضه کرده است قابل مقایسه نیست دیگر لازم نیست گفته شود که این کتاب متعلق به خودش نیست چون بسیار ساده است.
عجیبتر آنکه اگر این انسان با آن خصوصیات، میگفت که این کتاب متعلق به خودم است مردم متعجب میشدند. اما چون او راستگو بود و گفت که این کتاب متعلق به خودم نیست و من در این زمینه چیزی به حساب نمیآیم، مشرکان مکه سخنان او را باور نمیکنند.
در بخش علوم تجربی با پارهای احتیاط [۴۱]میبینیم که قرآن به بسیاری از آن قوانینی که انسان به تازگی و به تدریج کشف کرده، اشاره کرده است [۴۲]. برای مثال میفرماید:
﴿يُكَوِّرُ ٱلَّيۡلَ عَلَى ٱلنَّهَارِ وَيُكَوِّرُ ٱلنَّهَارَ عَلَى ٱلَّيۡلِ﴾[الزمر: ۵] «شب را بر روز، و روز را بر شب میپیچد».
«تکویر» آن است که عملی همچون فِر و حلقه کردن انجام دهیم یعنی در یک زمان دو کار را انجام دهی. چیزی را هم میپیچانی و هم اجزایش را به هم میچسبانی. پس زمانی که میفرماید شب را در روز و روز را در شب تکویر میکند [۴۳]و اینکه شب به دور روز و روز به دور شب بپیچد [۴۴]، این اقتضا میکند که زمین کروی باشد و الًا این عمل در زمینِ مسطح انجام نمیشود.
پس این یک اشارهی بسیار ساده است به اینکه زمین کروی است و دیگر آن همه قیل و قال که در غرب انجام شد به وجود نمیآید. و بسیاری دیگر از این مسائل وجود دارند که دیگر فقط به این یکی اشاره میکنیم [۴۵].
پس در اینجا نیز اینگونه میگوییم: «آن شخص با آن خصوصیاتی که گفتیم از علوم تجربی چنین بحث میکند و تمام بشریت با همهی دستگاهها و امکاناتی که در اختیار دارد، تازه به مثلاً فلان و فلان چیز دست یافته و کشف کرده است».
میرسیم به بخش آثارحس خیرخواهی مکاتب اخلاقی. در اینجا چیزی برای مقایسه در اختیار نداریم. چون همانگونه که گفتیم، احکام قراردادیاند. قرارداد از آنهایی نیستند که «بصر» یا «قلب» آنها را درک کنند. قرارداد وجود خارجی ندارد و گفتیم که انسان یا با هوس و آرزو برای خویش قرارداد ایجاد میکند که این نیز پوچ بوده و بر پایهی تاریکی و جهالت بنا میشود و یا اینکه تنها کسی میتواند این قراردادها را که عبارتاند از آشکار کردن مسیر حرکت انسان، ایجاد کند که به چگونگی حرکت تمام اجزاء این عالم و حرکت سازگار با آن اجزاء و سازگار با خود انسان، آگاهی دارد. پس میبایست این (شخص اخیر) این مسیر را مشخص و آشکار کرده و آن احکام را صادر کند.
پس انسان در این زمینه هیچ چیزی ندارد. نیرویی ندارد تا حکمی صادر کرده و «باید و نبایدی» کسب کند و - به تعبیر دیگر - نمیتواند با این معلوماتی (که در اختیار دارد) به این موجوداتی که در برابر دیدگانش وجود دارند استدلال کند. چونکه استدلال کردن میبایست بر اساس علیّت باشد یعنی چیزی برای دیگری، علت است و چیزی برای دیگری معلول یا دو چیز برای دیگری معلولاند و با یکی از آنها بر دیگری استدلال وارد میکند. یعنی وقتی که یکی از آنها به ذهنش خطور کرد آن یکی نیز (به دنبال آن) به ذهنش خطور میکند. مثلاً زمانی که آتشی را میبیند، دود نیز به ذهنش میافتد؛ چون که دود از آتش ناشی میشود. زمانی که در روز، دودی را مشاهده کرد، آتش نیز به ذهنش میافتد چون که دود ناشی از آتش است.
پس میبایست میان دو چیز رابطۀ علیت برقرار باشد تا شخص بتواند استدلال خود را مطرح کند چون استدلال آن است که زمانی که چیزی به ذهنش رسید او را به دیگری برساند. برای این منظور باید تلازمی میان این دو برقرار باشد تا تصور یکی از آنها، وی را به دومی برساند.
اگر سادهتر عنوان کنم این که، میان این معلوماتی که بصر و قلب قادر به درک آن است و آنهایی که بدانها احکام «باید و نباید» و «ارزش اخلاقی» گفته میشود ارتباط علیت و معلولیت وجود ندارد. چرا؟ چون اگر ارتباط علیت و معلولیت وجود دارد پس آن موجود از قبل وجود داشته است در حالی که تو اکنون در حال شرطگذاشتن برای دیگری هستی. اگر رابطۀ علیت و معلولیت در اولی وجود داشت پس میبایست در دیگری هم وجود داشته باشد پس دیگر چه نیازی به شرط تو است؟ پس مادامی که شرطی گذاشته میشود یعنی علت یا معلول آن یا چیزی دیگر نبوده است والّا تا زمانی که اولی وجود داشت باید این هم وجود میداشت پس دیگر چه نیازی به شرط تو وجود دارد؟ یا اینکه سر آخر آن را لغو نکنی.
پس انسان نمیتواند حتی یک حکم را عرضه کند و در نتیجه هر آنچه در مکاتب اخلاقی بشری وجود دارند، همگی بر اساس آن هوس متزلزل - که اکنون از چیزی لذت میبرد و لحظهای بعد از چیزی دیگر [۴۶]- بوده و آن بر تاریکی و جهالت مبتنی است.
پس بشر در این بخش چیزی ندارد تا آن را با قرآن مقایسه کنیم و قرآن نیز زمانی که اخلاقیات و ارزشها و احکام بایدها و نبایدها را عرضه میکند نمیفرماید که من بر اساس استدلال آنها را مطرح میکنم تا اعتراض شود که «این از کجا راه استدلالکردن است؟!»
بلکه بیان میکند که (صادر کردن احکام) مخصوص کسی است که علمش محیط بوده و تمامی حرکات همۀ اجزای این جهان را مشاهده میکند و میداند که این حرکات در این لحظه و در این مقطع برای انسان نسبت به حرکات تمام موجودات این عالم سازگار است. به این صورت عجز کامل انسان در این زمینه ثابت میشود.
هم چنین در زمینۀ فن و هنر نیز (باید توجه داشت که) در آن عصری که قرآن نازل شد، قویترین فنی که آن مردمان داشتند «فصاحت و بلاغت» [۴٧]بود. در آن زمان عرب به اوج فصاحت و بلاغت رسیده بود و زمانی که قرآن نازل شد، بازار آن نیز تعطیل گشت، (چون) شاعران از شرم قرآن، دیگر شعر نمیگفتند و اصولاً سرودن شعر چنان ضربهای خورد که شاعران، این بار با الهام از قرآن سرودن شعر را آغاز کردند. قرآن نیز بسیار ساده سخن میفرمود: «مگر شما نمیگویید که این (قرآن) کلام محمد جاست، پس این همه قیل و قال برای چیست؟! بیائید و سه جمله هم چون ﴿إِنَّآ أَعۡطَيۡنَٰكَ ٱلۡكَوۡثَرَ ١﴾و سورهای چون آن بیاورید و خود را نجات دهید!» اما آنها هم زیرک - زیرک نه به معنای حقیقی - بودند و میدانستند که این کار را نمیتوانند انجام دهند و برای همین بود که آن همه حالات و دردسرها را برای خودشان ایجاد کردند و نهایتاً هم از بین رفتند و دنیا و آخرت خویش را هم از دست دادند.
یکی از آن کارهای حکیمانه پروردگار این است که حرکت این عالم را طوری برنامهریزی میکند که کمی قبل از نزول قرآن، لغت عربی به اوج خود برسد و پس از آن نیز به گونهای برنامه را تنظیم میکند که ابراهیم÷در زمانی معین پسرش، اسماعیل÷را آورده و پایگاه دعوتی را در این سرزمین متروک بسازد که امتی پس از آن از آنها ایجاد شوند تا این امت شروع به سخن گفتن به زبان عربی کنند و به تدریج این لغت و زبان تکامل پیدا کند تا کمی قبل از نزول قرآن به اوج خود برسد که زمان سرودن «معلقات سبعه» [۴۸]، آن هفت قصیدۀ مشهور است.
زمانی که (لغت عرب) به اینجا میرسد، گویی خطاب به بشر گفته شده است که «ای بشری که در زمینۀ فن هرچه نیرو و توان خود را به کار گرفتهای! وای عربی که بزرگترین و بیشترین نیروی خود را در زمینۀ فصاحت و بلاغت به کار بستهای! تا اینجا آمدهای و دیگر از این بیشتر نمیتوانی پیش بروی. اکنون (این سخنان که قرآن نام دارد) را گوش کن. و زمانی که گوش میکند و میبیند که اصلا قابل مقایسه نیست، این کلام کجا و آن یک کجا! دیگر از شرم نمیتواند سخن بگوبد.
معلوم است که پس از آن (برهه از زمان) دیگر کمالی باقی نمانده است که لغت عربی بدان نائل شود. اما اینکه دیگر سیر نزولی پیدا کند، تقصیری است که مسلمانان داشتهاند و علما به دلیل آنکه بیشتر مشغول علومی چون فلسفه و کلام و... شدند میبایست در آن حد، (لغت عربی) را فرا میگرفتند البته میدانیم که از آن فراتر نمیرود.
اما چیزی که عجیب است اینکه وقتی در آن زمان، دیگر عرب از آوردن و سرودن چیزی هم چون قرآن در فصاحت و بلاغت درمانده شد پس از آن میبینیم که سیر نزولی خود را آغاز کرد واگر بخواهد دوباره به فصاحت و بلاغتی برسد که چنان چیزی را (که آورده سورهای چون قرآن است) تصور کند این بار میبایست شاگرد قرآن باشد. یعنی میبایست در خدمت قرآن علوم فصاحت و بلاغت خویش را نگارش کند. پس نمایان است که شاگرد قرآن (در مقابل آن) چه وضعی خواهد داشت.
اینها بخش فصاحت و بلاغت قرآن است که در گذشته نیز مطرح شدهاند اما بخش آهنگ و موسیقی قرآن [۴٩]- اگر مختصر بیان کنیم - این است که اگر بشریت تمام نیروی خود را در زمینۀ آهنگ شناسی و ارتباط آهنگ با انسان و درک اینکه چه آهنگی با روان انسان سازگار بوده و کدام یک سازگار نیست، به کار گیرد [۵۰]نهایتا بدان نتیجه میرسند که تنها آهنگِ قرآن است که سازگاری کاملی با روان بشر دارد و هر آهنگ دیگر تنها کمالش در نزدیک بودنش به آهنگ قرآن است و به تناسب نزدیک بودن به آهنگ قرآن کمال داشته و به تناسب دوری از آن نیز دارای نقص است.
آهنگ قرآن همراه با سازگاری با معانی، دارای آهنگی (ویژه) نیز است. فقط اشارهای کوتاه میکنم که میبینیم (مثلاً) در سورۀ «الناس»، چون مسألۀ وسوسه است و وسوسه هم عبارت است از آهسته سخنگفتن برای فریب مردم، کلمات خود سوره وسوسهکننده است. چرا نفرمود «قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ * ملکهم إلههم»؟ چون هدفی در اینجا وجود دارد.
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ ١ مَلِكِ ٱلنَّاسِ ٢ إِلَٰهِ ٱلنَّاسِ ٣ مِن شَرِّ ٱلۡوَسۡوَاسِ ٱلۡخَنَّاسِ ٤ ٱلَّذِي يُوَسۡوِسُ فِي صُدُورِ ٱلنَّاسِ ٥ مِنَ ٱلۡجِنَّةِ وَٱلنَّاسِ ٦﴾[الناس: ۱-۶]. «بگو: پناه میبرم به پروردگار مردمان. به مالک و حاکم (واقعی) مردمان. به معبود (به حقّ) مردمان. از شر وسوسهگری که واپس میرود (اگر برای چیرهشدن بر او، از خدا کمک بخواهی و خویشتن را در پناهش داری). وسوسهگری است که در سینههای مردمان به وسوسه میپردازد (و ایشان را به سوی زشتی و گناه و ترک خوبیها و واجبات میخواند). (در سینههای مردمانی) از جنّیها و انسانها».
همانگونه که میبینیم کلمات همگی در حال وسوسه کردن هستند. یا مثلاً در سورۀ نجم که در ابتدای این سوره، آیات همگی به «الف» ختم میشوند. «الف» در اینجا به نرمی ادا میشود و حالتی از لطافت در آن وجود دارد و آن هم در اینجا به این موضوع استدلال میکند که عقیدهی این داعی (یعنی پیامبر ج) بر پایه و اساس توحید بنا نهاده شده است و مانند عقیدۀ شما که بر مبنای هوی و هوس است بیپایه نیست. (خداوند در این سوره) موضوع را بازتر میکند، سرانجام و پایان کار انسانها را بررسی میکند، به موضعگیریهای غلط کسانی که در برابر این دعوت حق میایستند میپردازد و از این قبیل مطالب (را مطرح میکند) و تا زمانی که اتمام حجت میکند نیز آیات را به «الف» ختم میکند. اتمام حجت میکند چونان شخصی که خطری را مشاهده کرده که نزدیک است روی دهد و –مثلاً- سیلابی عظیم در حال نزدیک شدن است و وی با دستپاچگی میدود و نفس زنان میگوید کهای مردم! کنار بروید که سیلابی عظیم در راه است:
﴿أَزِفَتِ ٱلۡأٓزِفَةُ ٥٧ لَيۡسَ لَهَا مِن دُونِ ٱللَّهِ كَاشِفَةٌ ٥٨﴾[النجم: ۵٧-۵۸]. «قیامت نزدیک گردیده است. جز خدا هیچکس نمیتواند آن را ظاهر و پدیدار کند».
حتی خود لفظها نیز نمایان میکند که در این نمونه پس از اتمام حجت، خطر در حال نزدیک شدن است و شخص با عجله میدود تا به دیگران خبر دهد. حتی کلمۀ «الآزِفَةُ» یعنی خطری که زمان زیادی (برای رهایی از آن) باقی نمانده است و وقت تنگ است و نزدیک است که دیگر گرفتار شوند.
زمانی که اینها را بیان کرد و مشاهده کرد که کسی به آن سخنان توجهی نمیکند، خود با حالتی از آسودگی و نگرانی به گوشهای میرود و چون وظیفۀ خود را انجام داده است میگوید: ﴿أَفَمِنۡ هَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ تَعۡجَبُونَ ٥٩ وَتَضۡحَكُونَ وَلَا تَبۡكُونَ ٦٠ وَأَنتُمۡ سَٰمِدُونَ ٦١﴾[النجم: ۵٩-۶۱]. «آیا از این سخن تعجب میکنید و در شگفت میافتید؟ و آیا میخندید و گریه نمیکنید؟ و آیا پیوسته در غفلت و هوسرانی بسر میبرید؟».
حسرت میخورد که چرا این هشدار را قبول نکردند و نهایتاً در آیههای اخیر، سخنانی که دیگر بیان میکند، «نون»ی برایشان نمیگذارد (و آنها را حذف میکند).
مثلاً -بلاتشبیه- در برخی سرودها و موسیقیها [۵۱]در آخر به تدریج و آهسته آهسته صدای موسیقی و آواز را کم کرده و کمتر و کمتر میشود تا اینکه در آخر با کمترین صوت از بین میرود. در این جا:
﴿فَٱسۡجُدُواْۤ لِلَّهِۤ وَٱعۡبُدُواْ۩ ٦٢﴾[النجم: ۶۲] «اکنون که چنین است خدا را سجده کنید و او را بپرستید».
که «واو» بدون «نون» آورده میشود. مثل اینکه در آن اثنا که میخواهد سخنانش را به پایان برساند، آن را به آخر نمیرساند، چون دیگر قابل بحث کردن نیست و آنها را رها کرده و میرود.
این قرآن است با این خصوصیات در این چهار زمینه که بشر تمام توان و نیروی خود را به کار گرفته است (و نتوانسته با آن مقابله کند). و شخصی با آن خصوصیات (یعنی پیامبری امّی و درس نخوانده) این قرآن را آورده است. آیا میشود تصور کرد که تمامی بشریت به خاک پای چیزی که بشری دیگر - که او هم حتی شاید به اندازۀ یک هزارم آنها سواد و دانش تجربی نمیدانسته است - آورده، نرسند؟!.
پس معلوم است که راهی جز تسلیم در مقابل این گفته که «این قرآن کار بشر نیست» نداشته و نتیجهای دیگر غیر از آن عایدمان نمیشود. و زمانی که کار بشر نباشد، معلوم است که غیر بشر (یعنی موجودات دیگر) نیز پایینتر از بشر اند:
ز جایی که رستم گریزد ز جنگ
نه کاووس ماند نه پور پشنگ
اینهاست که ما را به مومن بودن به وجود خدا وادار میکند. از طرفی این دلیل اخیر پربرکتترین دلیل است. چرا؟ چون در اینجا در یک زمان هم اثبات میشود که قرآن کلام خداست و هم وجود خود خدا ثابت میشود و هم رسالت، هم آخرت و هم به طور کلی تمام مضامین قرآنی که در قرآن اثبات شده است و فقط تسلیم شدن به قرآن باقی میماند.
در نتیجه انسانی لازم است که زیرک بوده و تسلیم شود و پس از آن قرآن برایش توضیح میدهد که خدا چگونه است؟ یعنی دارای چه اسماء و صفاتی است؟ آخرت چگونه اثبات میشود و حوادث آخرت چه چیزهایی هستند؟ خصوصیات رسالت چگونه است؟ و به همین ترتیب ملائکه و جن و... از بینش و برنامۀ زندگی هر آنچه بخواهد عرضه میکند و هر آنچه که بشر به عنوان بشر در این سرزمین برای حرکت به سوی کمال بدان نیاز داشته باشد، همگی را (میتوان) در این قرآن به دست آورد. میماند آنکه بدان گوش فرا دهد و با سمع به حضور قرآن بیاید. قرآن هر چیزی که به وی میگوید آن را درک کرده و تسلیم شود و آن را راهنمای خویش در زندگی قرار دهد، که با این مورد به بسیاری از سوالات پاسخ داده میشود.
[۳٧] البته این صورت امکان دارد که بدان دلیل باشد که به آن موضوع علم ندارد.
[۳۸] و به تعبیر مردم، «علوم استدلالی» و «علوم تجربی».
[۳٩] حتی خودمان نیز میدانیم که برخی اوقات وقتی چیزی برای این حس مطرح میشود و نمیتواند (که آن را حل کند) و به همین خاطر است که در حسرت آن قرار میگیرد (و به همین سبب) تحقیقاتی در آن زمینه انجام میدهد.
[۴۰] که در این شرایطی حتی میبایست سخن گفتن را نیز از خاطر میبرد.
[۴۱] که ما (در این جا) فعلا احتیاط میکنیم چون از آنهایی نیستیم که تصور کنیم معقول بودن قرآن وابسته است به اینکه با این چیزهایی که هنوز نظریهاند و به قانون تبدیل نشدهاند سازگار باشد و بلکه تعبیر ما همیشه در اینجا این است که میگوییم آنهایی که قرآن بدانها اشاره کرده است و آن هم برای این است که به توحید و آخرت و امثال اینها استدلال داشته باشد، به صورت تدریجی بشر در حال کشف آنهاست. اولاً باید توجه داشته باشیم که نظریات را به عنوان واقعیات علمی در نظر نگیریم و ثانیاً قرآن را نیز از دلالت عربی بودنش با زور کنار نزنیم.
[۴۲] و آن هم نه به این عنوان که – با افتخار بگوید - «ببینید که من این (قانون) را دانسته و کشف کردهام» و به آنها اشاره کند. بلکه مانند آن است که (بیان این قوانین) را به روی خود نمیآورد و و برای (اثبات یا بیان) چیزی دیگر از آنها سخن میراند.
[۴۳] البته (همانگونه که پیشتر هم اشاره کردم) به منظور استدلال کردن برای مسئلهای دیگر (اینگونه قوانین بیان میشود) و نمایان است که کسی که این سخن را عنوان میکند، اینگونه چیزها برایش چیزی نیست تا بگوید که -با افتخار بگوید- «ببینید که این مسئله چقدر مهم است و من آن را درک کردهام که (مثلا) زمین کروی است»
[۴۴] چون شب همچون برگی میشود که روز به دور آن میپیچد و بالعکس.
[۴۵] علاقهمندان میتوانند در این زمینه به کتبی چون «إعجاز القرآن» اثر باقلانی، «معجزة القرآن» اثر شیخ متولی الشعراوی، «الإعجاز البياني للقرآن» اثر عائشة عبد الرحمن بنت الشاطئ، «الإعجاز العلمي في القرآن الکريم» اثر دکتر حکمت الحریری، «تجلی قرآن در عصر علم» اثر استاد عبدالرؤوف مخلص هروی، «دایرةالمعارف اعجاز علمی در پرتو قرآن و سنّت» اثر دکتر محمد راتب نابلسی و... مراجعه کنند. (مترجم)
[۴۶] و امروز برایش خوشایند است که در آمریکا شراب را تحریم کند و فردا برایش خوشایند است که آن را حلال کند. امروز برایش خوشایند است که زنا را تحریم کند و فردا برایش خوشایند است که زنا را حلال کند و... .
[۴٧] فصاحت ناظر است به ظاهر کلام، یعنی کلمات در سر جای خود بوده و نامأنوس نباشند. بلاغت هم ناظر بر روح و معنا است، یعنی سخن سرِجای خودش بیان شده باشد.
[۴۸] نام هفت قصیدۀ مشهور از شاعران فصیح و بلیغ عرب که از روی تفاخر بر دروازۀ کعبه آویخته بودند تا مردم هر دیار با ورود به مکه آن را مشاهده نمایند. در کتاب «هفت پیکر نظامی» نگارش دکتر معین ص٩۱و٩۲ دربارۀ معلقات سبعه چنین آمده است: «عرب بر آن است که در عهد جاهلیت، هفت قصیده از هفت شاعر مقبول همگان بود و آن هفت بر جمیع اشعار دیگر شاعران رجحان داشت و در حقیقت معرّف روح و نشاط حیات عرب بود، از این رو آنها را نوشته، بر خانۀ کعبه آویختند و بدین سبب آنها را معلقات سبع و گاه سبع طوال نامیدهاند».
از جمله اشعار شعرا که جزء سبعۀ معلقات قرار گرفتهاند:
یک: امرؤ القیس بن حجر کندی که معلقۀ وی با مطلع زیر است:
قفا نبک من ذکری حبيب ومنزل
بسقط اللوی بين الدخول فحوم
«همسفران، لحظهای درنگ کنید، تا به یاد یارِ سفر کرده و سرمنزلِ او در ریگستان میان دخول و حَومَل بگرییم».
دو: زهیربن ابی سلمی که معلقۀ وی با مطلع زیر است:
أَمِنْ أُمِّ أَوْفَى دِمْنَـةٌ لَمْ تَكَلَّـمِ
بِحَـوْمَانَةِ الـدُّرَّاجِ فَالـمُتَثَلَّـمِ
«آیا در سرزمین درشتناک درّاج و متثلم هیچ نشانهای از خانههایام اَوفی، یار عزیز من، نیست که با او سخن گفته باشد؟».
سه: حارث بن حلزه الیشکری البکری با مطلع معلقۀ زیر:
آذَنَتْنَا بِبَينِهَا أَسْماءُ
رُبَّ ثاوٍ يُمَلُّ مِنْهُ الثَّوَاءُ
«اسماء گفت که از ما جدا خواهد شد. چه بسا کسانی که اقامتشان ملالت انگیز باشد. اما مگر کسی از اسماء ملول میشود؟».
چهار: لبید بن ربیعه (که از اصحاب رسول الله جگشت و از شعر سرودن دست کشید) با مطلع معلقۀ زیر:
عفت الديار محلها فمقامها
بمنی تَأَبَّدَ غولها فرجامها
«خانههای باران، آنجا که لختی میآرمیدند و میگذشتند و آنجا که مدتی درنگ میکردند، ویران گردیده و آثارشان محو شده است. دریغا در سرزمین مِنی، بر دامنۀ کوههای غَول و رِجام، دیگر اثری از آنها نیست».
پنج: عمرو بن کلثوم با مطلع معلقۀ زیر:
ألا هُـبَّي بِصَحْنِكِ فاصْبَحِينا
ولا تُـبْقِي خُـمورَ الأنْدَرِينا
«هانای ساقی، هنگام صبوح است، دیده از خواب بگشای و از سبوی خویش جام از باده پر کن و شرابِ اَندرین را از ما دریغ مدار».
شش: طرفه بن العبد با مطلع معلقۀ زیر:
لخِـــولة أَطْــلالٌ بِبَرْقَةِ ثَهْـمـَدِ
تَلُوحُ كَبَاقي الْوَشْـــمِ في ظَاهِرِ الْيَدِ
«در سنگلاخ ثهمد، آثار خیمه و خرگاه خَوله مانند خالهایی بر پشت دست نمایان است».
هفت: عنتره بن شداد العبسی با مطلع معلقۀ زیر:
هل غادر الشُعراءُ من متردم
أم هل عرفت الدار بعد توهم
«آیا نغمهای هست که شاعران آن را نسروده باشند و توای شاعر شوریده، آیا پس از آن همه سرگردانی، سرمنزلِ محبوب را شناختی؟» (مترجم).
[۴٩] که بسیار مفصل بوده و متاسفانه زیاد روی آن کار نشده است و (تنها) سیدقطب/مقداری در زمینۀ تصویر فنی قرآن (مطالبی) نگاشته است و مبدأ آن را بنا نهاده است. (مؤلف)
طوریکه معلوم است کلمات «آهنگ و موسیقی» را جناب استاد/به کار بردهاند که استعمال آن دراینجا بحیث یک مصطلح لغوی بوده است، و برخی به دلایل مختلف آن را شایسته نمیدانند ولی برخی دیگر اشکالی درآن نمیبینند. ولی با آنهم بهتر است که گفته شود:... نوای خوش و لحن شیوا و دلنشین و زمزمه دلربای قرآن تا با موسیقی معروف اشتباه گرفته نشود. (مُصحح)
[۵۰] این ادعایی است که به صورت قاطع عرض میکنم و دیگران بروند و آن را آزمایش کنند.
[۵۱] طوریکه معلوم است کلمات «آهنگ و موسیقی» را جناب استاد/به کار بردهاند که استعمال آن در اینجا بحیث یک مصطلح لغوی بوده است، و برخی به دلایل مختلف آن را شایسته نمیدانند ولی برخی دیگر اشکالی درآن نمیبینند. ولی با آنهم بهتر است که گفته شود:... نوای خوش و لحن شیوا و دلنشین و زمزمه دلربای قرآن تا با موسیقی معروف اشتباه گرفته نشود. (مُصحح)