نقد آرای ابن سینا در الهیات

عالم محسوس و ذات واحب‌الوجود!

عالم محسوس و ذات واحب‌الوجود!

شیخ می‌گوید: «جماعتی گفته‌اند که این عالم محسوس، بذات خویش موجود و بنفس خود واجب است»! مقصود ابن سینا از این گروه، زنادقه و ملحدان روزگار گذشته است (به اصطلاح عصر ما، ماتریالیسها) و ادّعای آنها استقلال عالم محسوس و لزوم ذاتی یا وجوب وجود این عالم است! آنگاه ابن سینا این پندار را ردّ کرده و می‌نویسد: «لیکن اگر تو آنچه را که در واجب‌الوجود شرط کرده شد به یادآوری، این عالم محسوس را واجب نمی‌یابی» در اینجا شیخ‌الرئیس ما را به بیانات پیشین خود بازمی‌گرداند و به شرائطی که در بحث از واجب‌الوجود آورده إحاله می‌دهد و آن شرائط بطور خلاصه اینست که واجب‌الوجود در کمال یگانگی است و در قوام خود نیازمند به چیزی نبوده و بر حسب حدّ و ماهیّت قابل تقسیم نیست و نیز بر حسب کمّیّت به اجزاء و جزئیّات منقسم نمی‌گردد و وجود او از ماهیتش جدائی ندارد که هرچه به این اوصاف متّصف باشد از ممکنات شمرده می‌شود و واجب‌الوجود نیست.

برای اینکه مقصود شیخ روشن گردد به شرح و توضیح یکی از شرائط مذکور می‌پردازیم و سپس سخن وی را دنبال می‌کنیم: از جمله اموری که عدم تطابق ذات واجب‌الوجود را با عالم محسوس و مادّی نشان می‌دهد اینست که:

«واجب‌الوجود مرکّب نیست و از اجزاء ساخته نشده است ولی جهان مادّه،مرکب می‌باشد». صورت برهان را می‌توان به این شکل نشان داد:

عالم مادّه، صورت ترکیبی دارد و از اجزائی تشکیل شده است (صغری) و هر چیزی که از اجزائی تشکیل شده باشد واجب‌الوجود نیست (کبری) پس عالم مادّه، واجب‌الوجود نیست (نتیجه)، اگر کسی در کبرای قضیه مناقشه کند و بگوید: به چه دلیل هر چیز که از اجزائی تشکیل شده باشد، واجب‌الوجود نیست؟ گوئیم: زیرا در آنصورت هر جزء مقوّم جزء دیگر است و جزء اخیر در قوام خود به آن نیاز دارد پس فقر و نیاز در همۀ اجزاء آن چیز، نفوذ یافته است و بدیهی است که واجب‌الوجود نیازمند نبوده و غنّی بالذّات می‌باشد. در صورتیکه ایراد شود: درست است که هریک از اجزاء مادّه، مقوّم جزء دیگر بوده و در قوام خود به آن نیازمندند ولی این ثابت نمی‌کند که کلّ دستگاه با قدرتی بیرون از خود سر و کار داشته باشد! پاسخ اینست که اساساً تا هر جزء از کلّ دستگاه به مقوّم کشیده نمی‌شود پس همینکه دارای مقوّم بود معلوم می‌شود که ذاتاً با فقر و نیاز وابسته است و پر واضحست که ذوات نیازمند در مرحلۀ «امکان» قرار دارند نه در مقام «وجوب» که مقام استغنای مطلق است و البته ممکنات که مظهر فقر و نیازند باید به واجب‌الوجود که غنی بالذّات است منتهی شوند یعنی از او فیض هستی گیرند.

سپس شیخ‌الرئیس می‌نویسد:

«و گفتار خدایتعالی را تلاوت می‌کنی که (از قول ابراهیم÷گوید): من غروب‌کنندگان را دوست ندارم! زیرا که سقوط و زوال، در حصار عام امکان، نوعی غروب کردن است».

با این بیان، ابن سینا علاوه بر شرائط مذکور آیاتی از قرآن مجید را (در سوره انعام) بیاد می‌آور که در خلال آنها «ابراهیم÷» در جستجوی حقتعالی نشان داده شده است. بنا به مفاد آیات مزبور، ابراهیم÷خدائی را می‌جسته که حضور محض است یعنی هیچگونه غروب و زوالی برای او وجود ندارد و چون در ستاره و ماه و خورشید (با ملاحظۀ غروب آنها) این حضور دائم را نمی‌یابد، خدای خود را در وارء مظاهر جهان پیا می‌کند و می‌گوید:

﴿إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ حَنِيفٗا [الأنعام: ٧٩].

«من خالصانه به کسی روی آورده‌ام که آسمانها و زمین را آفریده است».

شیخ الرئیس با بهره گرفت از إطلاق کلام ابراهیم÷که گفت: ﴿لَآ أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ «من غروب‌کنندگان را دوست ندارم» در حقیقت می‌خواهد بگوید که در افق مادّه، هر موجودی ظهور و خفاء یا طلوع و غروبی دارد و این ماجرا محدود به ستارگان و ماه و خورشید نیست زیرا همۀ موجودات مادّی در معرض تغییر دائمی قرارگرفته‌اند و بنابراین عالم مادّه، عالم طلوع و غروب و محور اثبات است نه عالم وجوب و دوام و ثبوت و البته چنین عالمی با واجب‌الوجود که تغییر و غروب برای او به هر صورت، محالست تطبیق نمی‌شود پس حضرت واجب را در وراء عالم محسوس و محیط بر مظاهر مادّی باید یافت و همانند ابراهیم خلیل ÷: «أني لا احبّ الآفلین» باید گفت:

این نمونه‌ای از زیباترین شکل تفسیر قرآن و انطباق آن با بحث فلسفی است [۲۶].

[۲۶] البته تفسیر فلسفی قرآن، همواره موفّق نیست (چنانکه در سطور آینده خواهد آمد) و گاهی وحی چنان اوج می‌گیرد که پای فلسفی از همراهی با آن لنگ می‌ماند و ناچار به «تأویل» و «تفسیر به رأی » می‌گراید! ولی در اینجا استنباط ابن‌سینا با تعبیر قران کریم ناسازگار نیست و از «مدلول وحی» فاصله نگرفته است.