انسان معلق در فضا!
ابنسینا دربارۀ نفس انسانی نیز بیان جالبی دارد که ذکر آن مفید و ثمربخش است، وی در آغاز نَمَط ثالث از کتاب اشارات مینویسد:
«إرجع نفسك وتأمّل هل إذا کنت صحیحا بل وعلی بعض اخوالك غیرها بحیث تفطّن للشّيء فطنة صحیحة هل تفعل عن وجود ذاتك؟ ولا تثبت نفسك؟ ما عندي انّ هذا یکون للمستبصر. حتّی أنّ النائم في نومه والسّکران في سکره لا تعزب ذاته عن ذاته وإن لم یثبت لذاته في ذکره، ولو توهّمت ذاتك قد خلقت اوّل خلقها، صحیحة العقل والهیئة وافرض انّها علی جملة من الوضع والهیئه بحیث لا تبصر أجزاءها ولا تتلامس أعضاها بل هي ممزجة ما في هواء طلق وجدتها قد غفلت عن کلّ شيء إلّا عن ثبوت إنّیتها».
ابنسینا در خلال این عبارات، استقلال نفس انسانی را از بدن مادّی وی نشان میدهد و پیش از آنکه در اثبات استقلال روح به دلائل عقلی بپردازد، خواسته است تا از راه دروننگری و ملاحظات وجدانی این معنا را به انسان بنماید که ذات اصلی او با وجود بیخبری از بدن مادّیاش، گم نمیشود و مورد غفلت قرار نمیگیرد، برای این منظور به شرح قضیّهای پرداخته که از آن به «انسان معلّق در فضا» تعبیر میشود. و شگفت اینجا است که پس از سپری شدن هزاران سال از روزگار بوعلی، گفتار او امروز بطور تجربی در فضا تحقق پذیرفته و مصداق یافته است!
شیخالرئیس با این ابتکار که نظیر آن را در آثار دیگران ندیدهایم، مقدمۀ «اثبات بقاء نفس انسان را پس از زوال بدن» طرحریزی نموده است و سپس دلائل عقلی آن را بازگو میکند.
ترجمۀ سخنان شیخ چنین است:
«به نفس خود باز گرد و تأمل کن در آن هنگام که تو سالم از آفات هستی یا در آن احوال که از سلامت بهرهور نیستی امّا اشیاء را درمییابی، آیا در آنحال از وجود «ذات» خود بی خبری؟ آیا نفس خویش را موجود نمیدانی؟ به عقیدۀ من هر کسیکه قدرت شناسائی داشته باشد، از این آگاهی برخودار است حتی کسیکه بخواب رفته یا شخص مست در همان حالت خواب و مستی، ذاتش از او مخفی نیست هرچند صورتی از ذات وی، در خاطرش نقش نبسته باشد! و اگر در نظر گیری که ذات تو در آغاز آفرینش خود باشد با عقل سالم و هیئت صحیح، و فرض شود که ذات تو در وضع معیّن و شکل مخصوصی قرار دارد که اجزاء پیکر خود را نبینی و اعضای آن را لمس نکنی بلکه اعضای بدنت از یکدیگر باز باشند و لحظهای در هوای معتدل (نه گرم و نه سرد) معلّق به سر برند، در آنصورت ملاحظه میکنی که ذات تو از هر چیز غافل شده مگر از ثبوت هویت خود!».
در قرن ما ضمن مسافرتهای فضائی هنگامیکه انسانهای فضانورد به محیط وزنی رسیدند، حالتی را که ابن سینا ده قرن پیش وصف کرده است در خویشتن یافتند! و معلوم شد که ذات أصلی انسان با وجود استقلال از اعضای وی، همراه و همکار آنها است نه جزئی از آنها!
البته شیخالرئیس در اثبات استقلال نفس به این بیان اکتفا نکرده و شواهد گوناگونی آورده است ولی از همین تعبیر و تمثیل ابتکاری می توان به قدرت ذهن و قوّت تصوّر او پی برد. از جمله شواهد ابن سینا یکی اینست که میگوید: اگر نفس ناطقه، بر مادّه یا جسم قائم بود در اینصورت، معقولاتی که ضعیفاند پس از توجّه به معقولات قوی، إدراک نمیشدند! چنانکه پس از عادت کردن چشم به نور قوی، شعاع ضعیف رؤیت نمیگردد و بعد از شنیدن صداهای ممتد و بلند، صداهای آهسته شنیده نمیشوند و بعد از چشیدن شیرینی بسیار، شرینی اندک محسوس نمیگردد ولی در قوّه عاقله این امر برعکس قوای حسّی است یعنی نیروی عاقله هرچند در معقولات قوی، اندیشه کند و به ادراک معقولات ضعیف تواناتر میشود. بنابراین قوه عاقله یعنی نفس ناطقۀ انسان از قوانین حاکم بر حواس، آزاد است و منطبق بر مادّه و قائم بر آن نیست. این معنا را شیخالرئیس در کتاب «نجات» چنین بیان میکند:
«... عند إدراك القویّ لا یقوّی (الحسّ) علی إدراك الضّعیف فإنّ المبصر ضوأ عظیما لا یبصر معه ولا عقیبه نوراً ضعیفا والسّامع صوتا عظیماً لا یسمع معه ولا عقیبه صوتا ضعیفا ومن ذاق الحلاوة الشّدیدة لا یحسّ بعدها بالضّعیفة والأمر في القوّة العقلیة بالعکس فإن أدامتها للّتعقل وتصوّرها للأمور الأقوی یکسبها قوّه سهولة قبول لما بعدها ممّا هو أضعف منها» [۲٧].
همچنین ابن سینا میگوید: اگر نفس ناطقه قائم بر مادّه و از هر حیث تابع آن بود، البته با ضعف بدنِ مادّی بالضّروره ناتوان میگردد و سنّ پیری همانگونه که قوای حسّی و حرکتی انسان را (که قائم به مادّهاند) ضعیف میکند، نیروی عاقله را نیز ناتوان میساخت ولی چنین نیست! یعنی در بسیاری از پیران ملاحظه میشود که نیروی عقلانی ایشان از دوران جوانی آنها قویتر است با اینکه قوای حسّی و حرکتی آنان ضعیفتر شده است [۲۸].
شیخ در آثار خود شواهد متعددی از این قبیل میآورد تا اثبات نماید که نفس ناطقه، منطبق بر بدن آدمی نیست و با زوال بدن، زایل نمیگردد و به نیستی نمیپیوندد.
بنظر ما این أدّله و قرائن هرچند وافی به مقصود است ولی تجرّد روح را بطور مطلق اثبات نمینماید و همین اندازه ثابت میکند که نسبت نفس ناطقه به بدن، مانند نسبت عرض به جوهر نیست و نفس – در عین همکاری با پیکر جمسانی – استقلال دارد و لذا با مرگ بدن، فانی نمی گردد. امّا اینکه نفس، مجرّد محض باشد به این معنی که میان نفس و بدن، هیچ تناسب و سنخیتی وجود نداشته باشد، این امری است که بقول اُدبا: دونه خرط القتاد [۲٩]!
همکاری و تأثیر دو ماهیّت متباین الجهات در یکدیگر، چیزی است که عقل از پذیرفتن آن استنکاف دارد و اگر نفس و بدن در این مرتبه از بُعد و دوری نسبت به هم بودند، اساساً نفس به بدن تعلّق نمیگرفت لذا ما در فصل آینده، از نفس و بدن به دو مرتبه و مقام از یک نشئۀ وجودی، تعبیر کردهایم تا در عین حفظ استقلال آندو از یکدیگر، انضمام و ارتباط و سنخیّت آنها نیز انکار نشود و در اینباره در خاتمۀ فصل سوّم کتاب بیش از این سخن خواهیم گفت.
[۲٧] النّجاة، چاپ مصر، صفحه ۱۸۰. [۲۸] النّجاة، چاپ مصر، صفحه ۱۸۰. [۲٩] قَتاد، به درخت پرخار مخصوصی گفته میشود و مراد از «خرط القتاد» کندن خارهای سخت آن درخت است و این تعبیر را برای اشاره به دشواری یا محال بودن عملی، بکار میبرند.