نمونه دوم:
استادِ علّامهی ما، عبدالله بن جبرین تعریف میکرد و میگفت: در میدان عرفات بودم و مردم در حالت گریه و زاری و دعا به لباس احرامشان پیچیده ودستانشان را به طرف پروردگار عالم دراز کرده بودند و در حالی که ما، در حالت خشوع و خضوع بودیم و از خداوند، طلب نزول رحمت را میکردیم، توجه و نگاه من به پیرمردی جلب شد که استخوانهای بدنش بیرمق و ضعیف و کمرش نیز خم شده بود و تکرار میکرد که ای فلان ولی(دوست) خدا، از تو میخواهم که غم و اندوه مرا برآورده سازی، بر من شفاعت کن و رحم فرما (و اینچنین میگفت) و گریه و زاری میکرد.
(استاد جبرین) میگوید: بدنم لرزید و پوست بدنم جمع شد و به آن پیرمرد داد زدم: «از خدا بترس، چگونه (به خود اجازه میدهی) که غیر از خدا را به فریاد بطلبی! و حاجات و نیازها را از غیر خداوند میخواهی! این ولی(دوست)، مخلوقی است مانند تو، بندهای است مملوک، (فریادت) را نمیشنود و توان اجابت کردن به تو را ندارد، تنها از خداوند، بدون قرار دادن شریک برای او، طلب برآوردن حاجاتت را بکن... پیرمرد به من نگاهی کرد و گفت: از من دور شو ای بیچاره. تو نسبت به مقام و منزلت این ولی در نزد خداوند مطلع نیستی!! من یقین دارم که قطرهای از آسمان نازل نمیشود و دانهای از زمین نمیروید مگر اینکه این ولی اجازه بدهد.
(استاد جبرین) میگوید: هنگامی که این جمله را گفت: به او گفتم: خداوند بلند مرتبه است... پس چه چیزی به خداوند باقی گذاردی... از خداوند بترس...
هنگامی که این را از من شنید: بر من پشت کرده و رفت.