پدیده خجالت و کمروئی
کمرویی و خجالت از پدیدههای طبیعی رفتاری اطفال است. دکتر «نبیه غبره» در کتاب مسائل رفتاری کودکان میگوید:
«شاید اولین علائم کمرویی و خجالت در چهار ماهگی در طفل بروز میکند. بعد از اتمام یکسالگی، خجالت بصورت آشکاری خود را ظاهر میکند. کودک در مقابل شخصی که برایش غریبه است روی را بر میگرداند، یا چشمها را میبندد یا صورتش را با دستهایش میپوشاند. در سن سه سالگی کودک این حالت را در خود احساس میکند، هنگامی که به منزلی که برایش بیگانه است وارد شود آرام و بیحرکت و بدون آنکه حتی کلمهای به زبان آورد در کنار مادرش مینشیند».
احتمالاً این احساس مقداری تحت تاثیر توارث است، البته باید در نظر داشت که شرایط محیطی اثر بسیار مهمی در ازدیاد یا تقلیل این پدیده دارد، بچههایی که در جمع کودکان بازی کرده و اوقات زیادی در جمع حضور دارند به نسبت بچههایی که اهل مخالطت و بازی نیستند، کمتر خجل و کمرو هستند.
برای معالجه این پدیده باید کودکان خود را به معاشرت و برخورد با مردم عادت دهیم برای نیل به مقصود میتوان دوستان را به منزل دعوت نمود یا کودک را همراه خود به بیرون از منزل به دیدار رفیقان و خویشان ببریم و یا به ارامی و با ملاطفت از آنان بخواهیم که در مقابل دیگران سخن بگویند، فرقی نمیکند طرف صحبت کودک خردسال یا بزرگسال باشد. به این ترتیب کودک بتدریج اعتماد به نفس پیدا کرده، خصلت خجالت در او کمکم ضعیف میگردد.
جرأت و اعتماد به نفس باعث میشود که فرد درآینده در ابراز و بیان کلام حق شجاعت و صراحت داشته باشد و از ملامت هیچ ملامتکنندهای نهراسد.
برای ادای حق مطلب در این مورد احادیث و امثال تاریخی در این جا تقدیم خوانندگان عزیز میگردد. امید است شیوه صحیح گحذشتگان صالح ما الگو و نمونهای شایسته باشد تا براساس آن بتوانیم پدیده خجالت را ریشهکن کنیم و فرزندانی شجاع و صریح در بیان حق تربیت نمائیم.
(أ) در روایتی از «بخاری» آمده است که «عبدالله بن عمر»بگفت: هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم روزی در خدمت رسول اکرم جبودیم، سؤال کردند که در بین درختان درختی هست که برگهایش نمیریزد و مانند انسان مسلمان است، کدامیک از شما میدانید آن درخت چه درختی است؟ کسانی که دراطراف رسول اکرم جنشسته بودند درختان بیابان را در جواب آن حضرت نام میبردند. به ذهنم خطورکرد که درخت مورد سؤال درخت نخل است اما به علت شرم و احساس خجالت، نمیتوانستم جواب دهم.
جمعیت گفتند: آن درخت کدام است یا رسول الله! آن حضرت فرمودند: درخت نخل است.
در روایت دیگری آمده است که عبدالله بن عمربمیگوید: من کوچکترین کسی بودم که در آن جمع حضور داشت و جواب سؤال را میدانستم.
در روایت دیگری نیز آمده که میگوید «ابوبکر» و «عمر»بدر جمع بوده و هیچ نگفتند و من دوست نداشتم با وجود حضور آنان جواب بدهم وقتی که به پدرم گفتم که من جواب را میدانستم ولی نگفتم، گفت: اگر این کلمه را میگفتی برای من از تمام ثروت دنیا بالا تر بود.
(ب) سهل بن ساعدی در روایتی از بخاری میگوید: رسول گرامی خدا جبا خود نوشیدنی آوردند و مقداری از آن نوشیدند. در طرف راستش کودکی نشسته و در طرف چپ، افراد بزرگسال و مسن بودند.
پیامبر جخطاب به کودک گفت: آیا به من اجازه میدهی که نوشیدنی را به این بزرگان بدهم؟
کودک گفت: خیر به خدا قسم، غیر از شما کسی را بر خود ترجیح نمیدهم.
(ج) ابن عباسبمیگوید:
هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم حضرت عمربنالخطابسدر ایام خلافتش مرا به مجلس مشاوره خود با بزرگان بدر میبرد. بعضی از حاضرین از آمدن من راضی نبودند. یکی از ناراضیان گفت: این بچه را چرا به چنین مجلسی میآورند، در حالی که ما هم فرزندانی به سن و سال او داریم و همراه خود نمیآوریم!
حضرت عمرسگفت: آوردنش به این جهت است که رسول خدا جدر مورد او فرمود: «خدایا، به او علم تاویل و فهم دین را ببخشای».
برای همین یک روز مرا صدا زد که همراه او بروم، دانستم که این بار برای اثبات آنچه گفته بود مرا با خود میبرد.
پس از حضور در جلسه مشاوره «عمر»سفرمود: نظر شما درباره این آیه چیست ﴿ إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ ﴾؟
یکی از آنان گفت: خدای تعالی امر نموده است که بعد از یاری او و پیروزی مسلمین او را سپاس گفته و طالب بخشش نمائیم.
«عمر»سگفت: ابن عباس، تو هم اینطور فکر میکنی؟
گفتم: خیر!
گفت: پس نظر تو چیست؟
گفتم: این سوره پیام رسیدن اجل رسول خدا جاست که خدای متعال به ایشان خبر داد.
فرمود: ﴿ إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ ﴾و این هم علامت اجل توست ﴿ فَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ وَٱسۡتَغۡفِرۡهُۚ إِنَّهُۥ كَانَ تَوَّابَۢا ٣ ﴾«عمرس» گفت: من هم چیزی غیر از آنچه تو گفتی نمیدانم.
(د) امیرالمؤمنین «عمربن الخطابس» از یکی از کوچههای مدینه گذر میکرد و بچهها مشغول بازی بودند در داخل جمع کودکان عبدالله بن زبیر که او هم آن روز کودک بود حضور داشت.
بچهها به علت هیبت عمرسفرار کردند، فقط «عبدالله بن زبیر» بیحرکت به جای ماند وقتی که «عمرس» نزدیکش رسید، گفت: چرا تو هم فرار نمیکنی؟
«ابن زبیر» فوراً جواب داد: جانی نیستی که از تو بگریزم و راه هم آنقدر تنگ نیست که کنار روم تا عبورکنی! جوابی در نهایت جرأت و صراحت را کودکی، این چنین بیان میدارد.
(هـ) «عمربن عبدالعزیزس» در روز عید، لباس مندرس و کهنهای بر تن فرزندش دید. اشک در چشمانش حلقه بست و به گریه افتاد.
فرزندش گفت: پدر برای چه گریه میکنی؟
گفت: میترسم قلبت بشکند! اگر کودکان تو را با این لباس کهنه ببینند.
گفت: ای امیرمؤمنان! کسی قلبش میشکند که خدای تعالی از او راضی نباشد یا پدر و مادرش با او قطع رابطه کرده باشند.
من امیدوارم که از من راضی باشی و خدای تعالی به دلیل خشنودی تو از من راضی شود.
(و) در اوایل خلافت «عمربن عبدالعزیز» نمایندگان از مناطق مختلف جهت گفتن تبریک به خدمت ایشان رسیدند.
نماینده اهل حجاز کودکی یازده ساله بود. «عمربن عبدالعزیز»سگفت: تو برگرد کسی جلو بیاید که از تو بزرگتر باشد.
کودک گفت: ای امیرمؤمنان، خداوند شما را حفظ کند! ارزش انسان را قلب و زبان تعیین میکند.
وقتی که خدای تعالی زبانی لافظ [۶۶]و قلبی حافظ به بندهای ببخشد شایسته است که سخن بگوید، اگر اساس بر سن و سال باشد در این امت بسیار هستند افرادی که برای خلافت از تو مستحقترند.
«عمربن عبدالعزیزس» از جواب کودک تعجب کرد و گفت:
تعلم، فلیس المرء یولد عالما
ولیس أخو علم كمن هو جاهل
وإن كبیر القوم لا علم عنده
صغیر، إذا التقت علیه المحافل
بیاموز! زیرا آدمی، از شکم مادر عالم متولد نمیشود و کسی که دارای دانش است، با فرد نادان برابر نیست. اگر بزرگ قوم علمی نداشته باشد، کوچک است. آنگاه که در انبوه جمعیت قرار بگیرد.
(ز) کودکی در مقابل مأمون سخن میگفت. و سؤالاتش را به خوبی جواب میگفت مامون گفت: پسر کیستی؟
کودک گفت: فرزند ادب.
مامون گفت: چه اصل و نسب خوبی، پس در ادامه گفت:
كن ابن من شئت واكتسب أدبا
یغنیك محموده عن النسب
إن الفتی من یقول: ها أنذا
لیس الفتی من یقول: كان أبی
پسر هر که میخواهی باش و در پی ادب باش! که نیکی ادب، تو را از نسبت بینیاز میکند.
جوان آن است که بگوید من چه هستم نه آنکه بگوید پدرم فلان کس بود.
(ح) مأمون یکبار به ساختمان مرکزی دولت وارد شد، کودکی را دید که قلمی بر بالای گوش گذاشته است.
گفت: تو کیستی؟
کودک جواب داد: من پرورش یافته در دولت تو بر خوردار از نعمت تو و آماده به خدمت تو «حسن بن رجاء» هستم.
مأمون از جواب سریع و زیبای کودک شگفتزده شد گفت: برتری و توانایی عقلی آدمیان با حاضر جوابی آنها معلوم میشود مقام این کودک را بالا ببرید.
(ط) در زمان «هشام بن عبدالملک» سرزمین شام دچار خشکسالی شد و قبایل مختلف به جانب مقر حکومت شام به راه افتادند، جمعیت وارد مقر حکومت شد «درواس بن حبیب» که خود نوجوانی کم سال بود، نیز در میان جمعیت حضور داشت. اجتماع مردم هشام را به وحشت انداخت، در میان جمعیت «درواس» را نیز دید و با حالت تمسخر به نگهبانش گفت: هرکس اراده کرده مرا ببیند بدون هیچ مانعی به اینجا آمده حتی کودکان!! «درواس» فهمید که منظور هشام، اوست و گفت: ای امیر مؤمنان! وارد شدن من به سرای حکومت ضرری به شما نمیرساند، در عوض موجب افتخار من خواهد بود. این قوم برای کاری جمع شدهاند که از بیان آن ناتوان هستند و سخن، نهان و خواست آدمی را آشکار میکند. سکوت آن را پنهان میسازد و برای دریافت و شناخت محتوای کلام راهی جز بیان آن نیست.
هشام گفت: پس سخن بگو پدر سوخته!! (عبارتی ناشی از تعجب و تحسین برای کودکی که اینچنین توانایی دارد).
«درواس» ادامه داد و سخنانش «هشام» را شگفتزده کرد او گفت: ای امیرمؤمنان! روزگار، سه سال متوالی هستی و زندگی و مال ما را گرفت ما دچار خشکسالی شدیم، قحطی سال اول چربیها را آب کرد، سال دوم گوشتها را خورد و سال سوم استخوانها را پوک کرد و میدانیم که زیادی اموال در دست شماست. اگر این اموال متعلق به خداست آن را بین بندگان مستحق او که ما هستیم تقسیم کنید!
و اگر این اموال متعلق به بندگان خداست چرا آن را محبوس کردهاید!
و اگر این اموال متعلق به خودتان است، صدقه بدهید که خدای تعالی اجر نیکوکاران را تباه نخواهد کرد.
و بدان ای امیرمؤمنان! که والی در رابطه با رعیت مانند روح برای جسد است و حیات جسد هم به واسطه روح است. «هشام» گفت: این پسر بچه هیچ عذری از سه حالتی که گفت باقی نگذاشت، پس دستور داد که صدهزار درهم به قبیله آنان بدهند و صدهزار درهم نیز به «درواس» ببخشد.
«درواس» گفت: ای امیرمؤمنان! صدهزار درهمی را که به من بخشیدهای به عطیهای که به اهل بادیۀ من دادهای، اضافه میکنم چون میترسم صدهزار درهم برای آنان کافی نباشد.
«هشام» گفت: آیا چیز دیگری برای خودت میخواهی؟
«درواس» گفت: «من نیازی غیر از نیاز سایر مسلمانان ندارم».
[۶۶] زبان لافظ منظور زبانی است که به روانی و شیوائی سخن گوید.