شهادت
حجّاج مدت ۵ ماه و ۱۷ روز عبدالله و نیروهایش را در مکه مکرمه محاصره کرد، گویا اهل شام اهل مکه را محاصره کردهاند. حجّاج بر کوههای اطراف مکه منجنیق نصب کرد و مردم را وادار به خروج از مکه، طلب امان و اطاعت از عبدالملک بن مروان نمود.
حبشیهای سپاه حجّاج، به دستور او اهالی مکه را با منجنیق مورد هدف قرار دادند و بسیاری را کشتند. آب و غذا نیز بر آنها قطع شد و فقط از آب زمزم مینوشیدند. عدّهای از اطرافیان عبدالله بن زبیر گفتند با حجّاج و لشکرش صلح کنیم.
او گفت: به خدا قسم اگر شما را در دل خانه کعبه بیابند باز هم همه شما را خواهند کشت! به خدا قسم هرگز با آنان صلح نخواهم کرد! شرایط بر اهل مکه بسیار سخت و بحرانی شد به طوری که تحمّلشان را از دست دادند و گروه گروه از شهر خارج شده و از حجّاج طلب امان کردند تا این که دههزار نفر از شهر خارج شده و امان گرفتند. یاران عبدالله بن زبیر بسیار کم شدند حتّی دو فرزندش، حمزه و خبیب، از پدر جدا شده و امان خواستند.
حضرت عبدالله بن زبیر در این حالت بسیارسخت و طاقتفرسا که بسیاری از اطرافیانش صبر و استقامت خود را از دست داده و او را رها کردند، نزد مادرش حضرت أسمال آمد و از بیوفایی همراهانش شکایت کرد و از او پرسید: نظر شما چیست؟ مادرش گفت: پسرجان! تو خودت احوالت را بهتر میدانی، اگر میدانی بر حقّ هستی پس بر آن استقامت کن و اگر میدانی که برای دنیا قیام کردهای پس تو بر حال بسیار بدی هستی.
آنگاه عبدالله پیشانی مادرش را بوسید و گفت: بله مادر! نظر من هم همین بود. به خدا قسم! هرگز به دنیا میل نکردم و هرگز زندگی در آن را دوست ندارم و تنها انگیزه قیامم فقط ابراز خشم و غضب به خاطر الله بود آنگاه که دیدم حرمتهای الهی شکسته میشوند. مادرجان! بدان من امروز کشته خواهم شد، مواظب باش اندوهت شدید نشود و امور را به الله واگذار.
مادر در جوابش گفت: از خداوند امید دارم که مرا توفیق نیکی در عزایت بدهد. سپس با تضرّع و زاری این دعا را بر زبان آورد: «اللهم إنّی قد سلّمته لأمرك فیه ورضیت بما قضیت، فقابلنی في عبدالله بن زبیر ثواب الصابرین الشاكرین»؛ پروردگارا! من او را به تو و قضای تو سپردم و به قضای تو راضی شدم، پس در مقابل عبدالله بن زبیر به من ثواب و اجر صابرین و شاکرین عنایت فرما.
سپس فرزندش را به آغوش کشید و مادر و فرزند با هم خداحافظی کردند. این آخرین دیدار عبدالله با مادرش أسما بود. گفتنی است که حضرت أسما رضی الله عنها ۲۰ روز پس از شهادت فرزندش عبدالله از دنیا رفت.
عبدالله پس از خداحافظی با مادر از خانه بیرون آمد تا با حجّاج و لشکرش بجنگد. از راست و چپ بر آنان حملهور می شد، مردم از قدرت و شجاعتش شگفتزده شدند.
ناگهان درحالیکه داشت همراهانش را به جنگ و صبر تشویق میکرد، سنگی (از سنگهای منجنیق) به صورتش اصابت کرد و او بر زمین افتاد، در همین حال این شعر را زمزمه میکرد: أسماءُ یا أسماءُ لاتبكینی/ لم یبق إلا نسبي ودیني/ و صارم لانت به یمینی؛أسما مادرم برایم گریه نکن، دیگر به جز حسب و دینم چیزی باقی نمانده است مگر شمشیری که دستهایم از برداشتنش سست شدهاند.
سربازان حجّاج فوراً به او نزدیک شده و او را شهید کردند. وقتی حجّاج از شهادت عبدالله بن زبیر باخبر شد خوشحال گشت و سجده شکر بهجای آورد. در مقابل با انتشار خبر شهادت ایشان، غم و ماتم مکه را فرا گرفت و از هر سو صدای گریه و بانگ «إنّا لله وإنّا إلیه راجعون»بلند شد. آن روز سه شنبه ۱۷ جمادی الأولی سال ۷۳ هجری بود [۶۰].
خوی فرعونی حجّاج صرفاً با کشتن عبدالله بن زبیر ارضا نشد، لذا دستور داد پیکر عبدالله را در کوه کدا در محل حجون به دار بیاویزند تا عبرتی برای دیگران شود. جسد مبارک ایشان همچنان به دار آویخته بود تا اینکه روزی عبدالله بن عمر از آنجا گذشت و گفت: «رحمة الله علیك یا أباخبیب أما والله لقد كنت صوّاماً قوّاماً»؛ رحمت خدا بر تو باد ای اباخبیب، به خدا سوگند که تو همواره روزه دار و شب زنده دار بودی.
سپس گفت: آیا وقت پایین آمدن این سوار فرا نرسیده است؟ حضرت أسما نیز از آنجا گذشت و خطاب به حجّاج گفت: به خدا قسم من از پیامبر خدا شنیدم که میفرمود: از میان قوم ثقیف یک کذّاب و یک ویرانگر بلند میشود؛ کذّاب را دیدیم (یعنی مختار ثقفی)، امّا ویرانگر تو هستی. (صحیح مسلم: ۲۵۴۵)
آنگاه حجّاج به شخصی دستور داد جنازه عبدالله را از چوبه دار پایین آورند و دفن کنند. حجّاج پس از آن وارد مکه شد و از اهل مکه برای حکومت عبدالملک بن مروان بیعت گرفت [۶۱].
[۶۰] ابن کثیر، البدایة و النهایة: ۹/۱۲۲. [۶۱] همان۷/۳۴۰.