حجر الأسود
حلقه نقرهای براقی که در وسط آن خمیره قهوهای مایل به سیاه که در دل آن پارههای کبود «حجر الأسود» است، بیانگر تاریخی بس تلخ از کشمکش حق و باطل است. باطلی که در شیعیان قرمطی تجلی کرده بود. پس از خونریزیهای وحشتناک و قتل عام حاجیان خانه خدا «حجر الأسود» را ربوده خورد کردند. گرچه حقد و کینه این طایفه مندرس همچنان در سینههای بدعتگران و مذهب فروشان میجوشد با این وجود «حجر الأسود» پیامش را با صدای رسا میرساند.
حجر الأسود یا سنگ سیاه تنها هدیه ملموس بهشت در زمین.. هدیه سفیدی که انسان رویش را سیاه کرد!
رفیقی که با انسان از بهشت به زمین آمد، از همراه بیوفایش جز بیمهری هیچ ندید!
سنگی بود سفیدتر از برف که بهشت به زمین فرستاد، و بر اثر گناهان بنیآدم هر روز سیاه و سیاهتر میشود. تصویری زنده از قلب انسان، اثر هر گناه بر قلب آدمی نقطهای است سیاه، تا بدانجا که قلب انسان سیاه و کبود و سخت میشود چون سنگ خارا..
ستیز بین گناه و توبه؛ یا زمختی و زنگهای گناه بر قلب و شستشوی آن با اشک ندامت و بازگشت بسوی خدا حکایت نفس لوامه است که حجر الأسود رمزی بهشتی از آن است.
گویا نمادی است برای سنجش میزان سقوط انسان در درههای هلاکت و نافرمانی و بین بازگشت بسوی احدیت.
دماسنج حجر الأسود بیانگر دمای آدمیت انسان است! بهراندازه که انسان به ضمیر و وجدان آدمی و فطرت و سرشت بهشتی خود نزدیکتر شود بهماناندازه این سنگ بهشتی به اصالت خود و به رنگ سفید خود نزدیکتر میگردد، و هراندازه بسوی گناه و پستی و رذالتها روی کند بهماناندازه چهره حجر الأسود را سیاه و سیاهتر میکند..
گویا حجر الأسود که تماما به شکل چشم میماند، چشم بینای کعبه است که چون دستگاه تصویر از یک یک زائران عکسی گرفته حضور و صداقت و ایمان آنها را با تصویری زنده در نامه اعمالشان ثبت میکند.
مؤمن چون نامه اعمالش را در روز جزا بدست راستش میگیرد، و زیارت خانه خدا با صدای لبیک گفتنش، همراه با تصویر زنده میبیند از فرط شادی دست و پایش را گم کرده دادمیزند: ﴿... هَآؤُمُ ٱقۡرَءُواْ كِتَٰبِيَهۡ ١٩﴾[الحاقة: ۱۹]. «آهای مردم بیائید نامه اعمال مرا بخوانید..»!
عجب صفا و جمال و جلالی دارد مشاهده این صحنه زیبا..
آن لبخند گشاد مؤمن..
و آن اشکهای شادی که بر گونههایش سرازیر است..
و آن جهش برق خوشحالی که در چشمانش هویداست..
و آن چهره نورانی، همه سختیهای راه و همه دشواریهای تحمل ایمان و همه دربدریها و هجرتها و شکنجهها و سایر بدبختیها در یک لحظه بکلی از خاطره او محو میشوند و کالبد او لبریز شادی و خوشبختی و سعادت – آنهم سعادت و شادی بهشتی – میگردد..
خوشا بحالت ای مؤمن رستگار و ای خوشبخت سعادتمند...
هنوز گرمی دستان پر لطف پیامبر اکرم – ج– را بر حجر الأسود لمس میکنی. گویا همین دیروز بود که قبیلههای قریش بر سر افتخار نصب «حجر الأسود» بروی همدیگر شمشیر کشیده، دستهایشان را تا آستین در کاسه خون فرو برده بودند، و هر یک آرزو داشت این افتخار تاریخی را بدست آورد.
ولی خداوند خواست این هدیه از آن رسول خاتمش گردد.
رسول امین از در مسجد وارد شد و قریشیان به اتفاق داد زدند که جوان راستگوی امانتدار آمد، هر آنچه ایشان فیصله کند را قبول داریم.
محمد جوان؛ امین و حکیم و محبوب مکه «حجر الأسود» را بر پارچهای نهاد. و هر قبیله گوشهای از آن را گرفته بلند کردند و ایشان با دستهای مبارکشان آن را بر روی دیوار کعبه نصب کردند، و امروز چون چشم بینای کعبه شاهدی بر اخلاص و ایمان و صداقت مؤمنان راستین است.
زائر کفن پوش خانه خدا که در گردابی از بشریت رنگارنگ فرو رفته در حال طواف است خود را در مییابد. گویا قیامت به پا گشته و انسان آغشته به گناه حقیقت را دریافته از کرده خود پشیمان گشته داد برآورده:
﴿... رَبِّ ٱرۡجِعُونِ ٩٩ لَعَلِّيٓ أَعۡمَلُ صَٰلِحٗا فِيمَا تَرَكۡتُۚ...﴾[المؤمنون: ۹۹-۱۰۰].
«... پروردگارا! مرا (به دنیا) باز گردانید. تا کار شایستهای بکنم و فرصتهائی را که از دست دادهام جبران نمایم».
بارالها.. مرا بازگردانید تا من شرمسار گناهکار، جبران ما فات کنم. حال که واقعیت را دریافتهام چنان خواهم شد که تو میخواهی...
و گویا خداوند خواستهی او را برآورده کرده، این همان مرده است که با کفن خود از قبر سر بر آورده لبیک گویان بسوی خانه حق و کعبهی بازگشت روی آورده:
«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالمُلْكَ، لاَ شَرِيكَ لَكَ»...
پروردگارا.. ندای تو را استجابت کرده به دعوت تو لبیک گفته بسوی تو آمدهام. گواهی میدهم و جار میزنم در جهان که هیچ شریکی نیست مر تو را، تمامی حمد و سپاس و ثنا از آن توست، تمامی فضل و منت و نعمتهای بیدریغ از جانب توست، و تو همه جهان را مالک و فرمانروایی و هیچ همراه و شریکی نیست مر تو را.. ای یگانه معبود من، من ناچیز بسوی تو؛ ای همه چیز آمدهام، مرا پذیرا باش...
در بین سیل انسانهای سر برآورده از گورستان غفلت، و نجات یافتگان از دنیای پر زرق و برق شیطانی، و در بین موج خروشانی که از باتلاق مناصب و نامها و جاهها و شخصیتهای کذائی جان سالم بدر بردهاند، همه با هم برابرند و هیچکس را بر دیگری برتری نیست. زن و مرد، شاه و گدا، دارا و نادار، رئیس و مرؤوس، کفن پوشان و اشک ریزان در تلاشند خود را به خالق خود نزدیک و نزدیکتر سازند...
در میان افواج پی در پی سیاهی زمخت از چپ به تو برمیخورد، و پیرمردی گوژپشت عصا بدست از راست، زنی زائیده قرن پیش با چشمان کم سویش از پشت تو را به جلو هل میدهد و جوانکی رنگ پریده و اشک ریزان چشم به کعبه دوخته از جلو راهت را گرفته.. هر کسی در حال و هوای خویش غرق است و دیگری را هیچ نمیبیند..
کسی به تو نمیگوید: ببخشید سرورم.. شما بفرمائید.. خیلی خوش آمدید.. جناب آقا.. حضرت عالی...
نه کسی میداند که شما دکترید یا مهندس، آیت اللهاید یا حجت الإسلام.. حامیی یا مولانا.. طالب علمید یا جاهل معرفت.. عاقلید یا ابله.. چوپانید یا رهبر.. اینجاست که درمییابی تو انسانی و بس..
در مییابی در مسیر بشریت قیمت و بهای تو در انسانیتت است، نه در پستها و صفتها و نامهای کذائی..
نه آیت بودن و نه حجت شدن و نه رئیس و رهبر و وزیر و شاه بودن بدادت میرسد..
انسانی ناچیز و بندهای بیش نیستی، چون مورچهای کوچک در سیل موریان.. تنها ارزش و بهای تو در میزان بندگی، و با درجه و قرب و نزدیکی به پروردگارت وزن میشود. هر چه به خدایت نزدیکتر و در نزد او عزیزتر باشی بهماناندازه برتر و ولاتری..
بار خدایا!...
در هر یک از اشواط هفتگانه طواف به دور رمز یکتاپرستی، کعبه حق و قبله توبه، خوانی از خودیها ذوب میشود و بنده پلهای به خدایش نزدیکتر...
با پایان یافتن دور هفتم وقتی دستت را بسوی «حجر الأسود» بلند کرده داد میزنی: «بسم الله.. الله اکبر» اشکهای اخلاص بر گونههایت جاری میشوند و احساس میکنی انسانی دیگر شدهای...
موجودی ملکوتی از دیار پرنیان...
از اعماق وجودت داد میزنی: «بسم الله» بنام آفریدگارم؛ الله ذوالجلال، «الله اکبر» خدایم بزرگتر، والاتر، برتر و اکبر است و هر آنچه غیر از اوست دون است و هیچ..
و دست راستت که بلند شده با خانه کعبه بیعت میکند و میگوید: و بفرما که فرمان برم.. چه کنم تا به حق رسم؟!
در کنار در خانه معبود، آنجا که «ملتزم» مینامندش دستهایت را گرفته آویزان میشوی، و از ته دل با خدایت راز و نیاز کرده، از آنچه بودهای بازگشته، بسوی آنچه او از تو میخواهد چشم دوختهای. از خدای بیهمتا و خالق یکتایت که او را به حق الآن شناختهای همت میخواهی و مردانگی، از او و تنها او کمک میستانی و توفیق میطلبی.. صداقتت در بندگی را به نمایش میگذاری، و الفبای اخلاصت را با اشک ریزان چشمانت بر چهره پریشانت مینگاری..
سپس در پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوانده، در آن از کفر و کافران بیزاری جسته به یگانگی و بیهمتایی پروردگارت شهادت میدهی، از آب زمزم سیراب شده نفسی آرام میکشی. اینجاست که احساس میکنی ندایی از بلندای وجود، تو را میخواند:
ای بنده ما، مرحبا به تو که خود را شناختی.. راه ما راه سعی و کوشش است و تلاش و سازندگی..
از خواب و خیال و دل بستن به خرافات و نیروهای خارق العاده دل بر کن که مسیر ما مسیر واقعیتهاست، مسیر تلاش و کارزار و سعی... میوه و ثمره آرزوهایت به تلاش و سعی و کوشش و عرق پیشانیت بسته شده..
ای بنده ما برو بسوی مسعی..