فصل اول
در یکی از شبها، سلطان جلالالدین به پسر عمو و شوهر خواهرش، شاهزاده ممدود، که در قصر «غزنه»، با او مشغول بازی شطرنج بود، گفت: خدا پدرم را بیامرزد و او را ببخشد! نمیدانم چرا قبایل مغول وحشی را به حال خودشان نگذاشت تا کماکان در کوهها و درههای «چین» سرگردان بمانند و در میان ما و آنها فرسنگها فاصله باشد.
ممدود نگاهی به او انداخت و دریافت که جلالالدین میخواهد بساط شطرنج را جمع کند، بنابراین گفت: آری سرورم! عمویم از شوراندن قبایل مغول نتیجهای نگرفت؛ ولی نباید بیش از حد او را سرزنش کنیم، چون او – خدا بیامرزدش – بزرگترین و نیرومندترین پادشاه عصر خود و دارای پهناورترین کشور بود، او نا گزیر بود کشورش را توسعه دهد تا انبوه سربازان و لشکریانش بیکار نماند، پس ترجیح داد این توسعه در سرزمینی صورت گیرد که تا به حال اسلام وارد آن سرزمین نشده است تا از این رهگذر هم به دنیایش خدمتی کرده باشد و کشورش را توسعه بخشد و هم به دینش و اسلام را در دورترین نقاط جهان منتشر سازد.
جلالالدین که غم و اندوه جانکاهی چهرهاش را فرا گرفته بود رو به ممدود کرد و گفت: بگو ببینم، عمویت از این کار چه نتیجهای گرفت؟ او با این کار قسمت اعظم قلمروش را از دست داد و سرزمینهای اسلام را آماج حملات طوفانزای مغولهای مشرک قرار داد.
این وحشیها وارد هر شهری میشوند آن را ویران میکنند و خشک و تر را با هم میسوزانند و به هر ملتی که میرسند مردان را میکشند، کودکان را سر میبرند، شکم زنان باردار را میدرند و دختران و زنان را مورد تجاوز قرار میدهند.
در اینجا گریه به جلالالدین مهلت نداد تا به سخنانش ادامه دهد، ممدود فهمید که در ذهنش چه میگذرد، او هم به جلالالدین پیوست و هر دو با هم گریه میکردند، آنها به خاطر مسئلهی کوچکی گریه نمیکردند، آنها به یاد زنان خاندان خوارزمشاه، که مادر و خواهران خوارزمشاه در میانشان بود، افتادند. وقتی خوارزمشاه فهمیده که شکستش حتمی است آنها را با اموال و خزانههایش از «ری» به «غزنه» فرستاد تا به جلالالدین ملحق شوند، مغولها از این موضوع باخبر شدند و به تعقیب آنان پرداختند و در راه آنان را گرفتند و با اموال و خزاین به سمرقند، مقر چنگیزخان، فرستادند.
جلالالدین اشکهایش را با پهنای دستش سترد و آه جانکاهی از نهاد برآورد و گفت: هیچ مصیبتی در دینا، بزرگتر از مصیبت ما نیست، چهطور مادر و خواهران خوارزمشاه که رمز عزت و پاکدامنی بودند، به دربار طاغوت مغول برده شوند؟ هر فاجعهای قابل تحمل است جز این فاجعه! دیگر زندگی بعد از ترکان خاتون به چه درد میخورد؟ خدایا آنها الآن چه کار میکنند؟ چگونه در میان آن وحشیها زندگی میکنند؟ کاش پدرم آنها را با دستان خودش میکشت، یا آنها را زنده به گور میکرد و یا آنها را به دریا میانداخت تا به اسارت مغولها نیفتند و ذلیل و خوار نشوند. من فکر میکنم پدرم از غم آنها در جزیرهی «آبسکون» مرد.
امکان ندارد ای ممدود! آیا پس از اینکه تمام خراسان را اشغال کردند، وارد «ری» شدند، «همدان» را تصرف نمودند، «زنجان» و «قزوین» را مورد تاخت و تاز قرار دادند و «سمرقند» را به عنوان مقر فرماندهی انتخاب کردند و از آنجا لشکریان و سربازان خود را به هر طرف گسیل میدارند، آیا امیدواری که با شمشیرهایمان بر آنان پیروز شویم و آنان را از سرزمینمان برانیم؟ پدرم بیست هزار سوار در «بخارا» داشت، پنجاه هزار در «سمرقند» و چند برابر آنها هم با او بودند، ولی کاری از پیش نبرد. پدرم با آن شجاعت، دلیری، نفوذ و قدرت! آیا گمان میکنی که من، که از هر نظر از پدرم پایینترم، بتوانم کاری بکنم؟ وانگهی مغولها روز به روز قویتر میشوند و شهرها را به تصرف خود در میآورند.
ممدود بهخاطر تقویت روحیهی جلالالدین گفت: تو پسر خوارزمشاه هستی، تو وارث تاج و تخت و جانشینش هستی، نباید از شکست دادن دشمنانش و بیرون راندن آنها از مرز و بوم ملتش ناامید شوی، پیروزی و شکست در جنگها میان پدرت و آنها دور میزد؛ یکبار پدرت آنها را شکست میداد و یکبار هم آنها او را مغلوب میساختند تا اینکه اجل به سراغش آمد و خواست خدا بر این شد تا در جزیرهی دور افتادهای به شهادت رسد؛ ولی اهدافش نمرد، چون تو آنها را دنبال میکنی، چه کسی میداند، شاید خداوند به وسیلهی تو اسلام و مسلمانان را پیروز گرداند و دشمنان را به دست تو نابود کند.
- خلیفه، پادشاهان و امیران مسلمان در بغداد، «مصر» و «شام» میدانند که مغولها چه به روز سرزمین ما آوردهاند. پدرم بارها از آنان تقاضای کمک کرد، ولی آنها به دادش نرسیدند و به حرفش گوش ندادند، پس بگذار که آنها هم طعم تلخی را که از مغولها چشیدهایم مزه کنند. من فقط شر مغول را از شهرهایی که پدرم در اختیارم گذاشت دفع میکنم و اجازه نمیدهم آنها را اشغال کنند.
- پادشاهان و امیران مسلمانان در «مصر» و «شام» مشغول پاسخگویی حملات صلیبیان هستند. خطر آنها برای سرزمینهای اسلامی از خطر مغولها کمتر نیست، آنها مثل مغولها وحشی و بیرحمند و اضافه بر این، آنها از تعصب دینی وحشتناکی برخورداند، وانگهی آنها به مرزهای سرزمینهای اسلامی حمله نمیکنند، بلکه قلب جهان اسلام را مورد تاخت و تاز خود قرار میدهند.
- آنچه گفتی به دوران صلاحالدین ایوبی و استادش، نورالدین، مربوط میشود، پادشاهانی که بعد از آن دو قدرت را در «مصر» و «شام» به دست گرفتند مشغول جنگ و توطئهچینی علیه همدیگرند و هیچکدام باکی ندارند که از صلیبیان علیه رقیب مسلمانشان کمک بگیرند. به خدا سوگند! اگر مغولها نبودند، به این سلاطین خائن حمله میکردم و گردن آنان را میزدم و مرز و بوم مسلمانان را از لوث وجودشان پاک مینمودم و انتقام پدرم را – که از آنان کمک خواست و به یاریاش نشتافتند – از آنان میگرفتم.
- تو به آنها چه کار داری؟ حساب آنها را به خدا واگذار کن، شاید خدا از پدر شهیدت و تو در شرق جهان اسلام مثل نورالدین و صلاحالدین در غرب جهان اسلام بسازد. پس بهپا خیز تا قبل از اینکه به ما برسند به مغولها حمله کنیم.
- من به تو گفتم که از مرزهای کشورم حراست میکنم و نمیگذارم به آن نزدیک شوند و از این رهگذر آنها را مجبور به ترک کشورم و رو آوردن به غرب؛ یعنی همان جایی که پادشاهان خوابیدهی اسلام وجود دارند، میکنم.
- اگر آنها به کشورت حمله کنند هرگز نمیتوانی از آن حفاظت کنی، باید به سویشان بروی و صدها فرسنگ دورتر با آنها روبرو شوی، پس اگر خداوند تو را بر آنها پیروز کرد که خوب و اگر چنان نشد، کشورت هست که به آن برگردی و دوباره آمادگیهای لازم را اتخاذ کنی؛ از این گذشته چنگیزخان هرگز به طرف غرب نخواهد رفت و به عراق و «شام» نمیپردازد تا کار شرق را یکسره نکند و تمام ممالک خوارزمشاه را تصرف ننماید.
جلالالدین سکوت تلخی کرد، او مرتب پیشانیاش را با دستش میمالید، تو گویی در مغزش مشغول سبک و سنگین کردن رأی خود و رأی پسر عمویش بود، سپس سرش را بلند کرد و گفت: خداوند مرا از رأی درستت محروم نگرداند، آنقدر با من بحث کردی تا مرا قانع ساختی، اینک من رأیت را تأیید میکنم و آن را به مرحلهی اجرا میگذارم، از اینکه که تو دست راستم در این امر مهم هستی، مرا بس است.
- پسر عمو جان! من چون انگشتر دستت در اختیارت خواهم بود و کشته شدنم در دفاع از تو برایم افتخار است.
- تو چارهای جز جنگ با اینها را برایم باقی نگذاشتی، خدا پدرم را بیامرزد! مملکتی را برایم به ارث گذاشت که بر آن رشک نمیبرم!
دیگر شب به نیمهاش رسیده بود، ممدود دریافت که وقت آن رسیده که به قصرش برود تا جلالالدین به استراحت بپردازد، او مهرههای شطرنج را در صندوق طلایی جواهرنشان گذاشت و آن را در صندوق دیگری که از آبنوس ساخته شده بود و عاج فیل در آن به کار رفته بود، نهاد و از جایش برخواست و سر جلالالدین را بوسید و اجازهی انصراف خواست، جلالالدین مایل بود دوستش را تا انتهای باغ، که میان قصر او و قصری که ممدود و خانوادهاش در آن سکونت داشتند، بدرقه کند.
ممدود خواست او را از این کار منصرف کند، بنابراین گفت: پسر عمو جان! تو به خواب احتیاج داری تا فردا با تمام نیرو به کارت بپردازی.
جلالالدین در جواب گفت: بگذار کمی با تو در باغ بگردم، هوای پاکش را استنشاق کنم و در این شب مهتابی از زیبایی باغ بهرهمند شوم، چه کسی میداند، شاید قرص کامل ماه، دیگر بار در این باغ بر من نتابد؟!
ممدود دست جلالالدین را گرفت و در حالیکه با او از پلههای مرمری پایین میآمد گفت: خداوند قصرهایت را از وجودت سرسبز و آباد نگهدارد سرورم!
وقتی به دالان رسیدند نگهبانان را مشغول انجام وظیفه یافتند، جلالالدین به آنها اشاره کرد که در جایشان بمانند و با ممدود وارد باغ گشت و در راهروهایی که با شن زرد فرش شده بود و از میان درختان میگذشت، به راه افتادند.
جلالالدین چند روزی بود که خواهرش، جهان خاتون را ندیده بود، پس از شوهرش احوالش را جویا شد، ممدود در جواب گفت: او در زیر سایهی لطف و مرحمت خداوند و سایهی مهربانی شما سالم و تندرست است، فقط سنگینی بار حمل مانع شرفیابی به حضور شما گردیده است.
- آری... خدا به او و همسرم عایشه خاتون مرحمت نموده است، هر دو در ماه نهم بارداری هستند، سلامم را به او برسان، شاید فردا بتوانم شما را زیارت کنم – إن شاءالله.
- سعادت استقبال از شما را کسب خواهم کرد سرورم.
- خوب دیگر به قصر تو رسیدیم.
- نمیتوانم تو را بگذارم که تنهایی به قصرت برگردی، همانطور که تو مرا تا قصرم همراهی کردی من هم تا قصرت تو را همراهی میکنم.
جلالالدین از او تشکر کرد و او را از این کار معاف کرد، ولی ممدود قبول نکرد و از همان راهی که آمده بودند برگشتند تا به دالان قصر که نگهبانان خبردار ایستاده بودند رسیدند، جلالالدین تبسمکنان گفت: ممدود! آیا میتوانم تو را تا قصرت همراهی کنم؟
ممدود خندید و گفت: در این صورت شب را با رفت و آمد در باغ به صبح میرسانیم.
سپس ممدود با او خداحافظی کرد و به قصرش بازگشت.