فصل پانزدهم
پس از جنگ، ملک مظفر شروع کرد به محاکمهی اسیران مسلمانی که به مغولها پیوسته بودند و از «شام» همراه دشمنان اسلام برای مبارزه با مسلمانان آمده بودند. آنان یکی یکی نزد او میآمدند، او نام، نام پدر، نام شهر، شغل و وضعیت اقتصادیشان را از هر کدام میپرسید، سپس نظرش را در مورد مغولها جویا میشد، اگر از جوابش متوجه میشد که هیچ بهانهای از قبیل اجبار، اکراه یا عدم آگاهی نسبت به این مسأله در میان نبوده، دستور میداد تا او را گردن بزنند و در غیر این صورت زشتی کارش را برایش روشن نموده و او را توبه میداد و پس از اینکه او را از حکم اصلیاش که همان قتل است و بخشش وی جهت انجام کارهای خیر، مطلع میساخت او را به لشکرش ملحق میکرد.
در میان اسیران، پادشاهی از آل ایوب بود که به مغولها پیوسته بود و همراه آنان با مسلمانان سرسختانه جنگیده بود، سلطان دستور داد او را بیاورند، او را درحالیکه دست و پایش در غل و زنجیر بود، آوردند. سلطان برای مجازات خیانت و فسقش او را با دستان خود کشت تا عبرتی باشد برای دیگر پادشاهانی که با دشمنان امت و دین همکاری و دست به یکی میکنند.
سپس ملک مظفر با سپاهیان به سمت «طبریه» به راه افتاد، در آنجا نامهای حاوی خبر پیروزی اسلام و نابودی دشمن و وعدهی دیدارشان جهت اجرای عدل و عدالت در میانشان و نیز انتخاب شخصی از میان پادشاهان و امیران توسط خودشان برای نشستن بر تخت، برایشان فرستاد و به آنان دستور داد که یاران و طرفداران دمشقی مغولها را دستگیر کنند تا او خود به آنجا برود و آنان را محاکمه نماید.
او نامهی دیگری را به همین مضمون به سرور اولش، ابنزعیم که در حومهی «دمشق» مخفی شده بود، فرستاد. ابنزعیم اخبار قطز را از زمانی که همراه خادمش، حاج علی فراش، «دمشق» را ترک گفته بودند، جویا میشد و هر از گاهی با او مکاتبه میکرد و او را به تحقق بشارت نبوی تشویق مینمود تا اینکه قطز بر تخت سلطنت نشست و او نامهای برای تبریک به وی نوشته و در آخر چنین امضا کرده بود: گریست و گفت: خدا را شکر که بندهاش، قطز را والی و سرپرست بندگان مسلمانش قرار داد.
ابنزعیم پس از آن همچنان با او مکاتبه میکرد و او را از اوضاع و احوال «دمشق» و پادشاهان، امیران و فرماندهانش و موضعگیری آنان در دشمنی و دوستی با مغولها برای سلطان توصیف مینمود و سلطان نیز در حمله به سرزمین «شام» و پاکسازی آنجا از لوث مغولها از این نامهها کمک گرفت.
چیزی نگذشت که ملک مظفر در آخرین روز ماه مبارک رمضان به دروازههای «دمشق» رسید، در آنجا خیمه زد، آقای ابنزعیم نیز به او پیوست و سلطان از دیدار دوبارهی او بسیار شادمان شد. آنان مدت طولانی درحالیکه اشک از چشمانشان جاری شده بود، یکدیگر را در آغوش کشیدند. سلطان در همانجا عید گرفت و فقرا و بیچارگان روستاهای مجاور را نیز غذا داد و به ابنزعیم پیشنهاد نمود و او نیز نماز عید فطر را در میان سربازان بهپا داشت و هر دویشان از صمیم قلب آرزو داشتند که ای کاش شیخ ابن عبدالسلام در آن روز حضور میداشت تا برای مردم امامت میداد.
سلطان وارد «دمشق» شد، اهالی «دمشق» از ورودش بسیار خوشحال شدند و شهر را آذین بستند و با طبل و پرچم از او استقبال نمودند و جلوی پایش گل و ریحان پاشیدند تا اینکه در قلعهی «دمشق» فرود آمد. پس از ورود به «دمشق»، اولین کاری که سلطان انجام داد، فرستادن سپاهی بزرگ به فرماندهی امیر پیپرس برای راندن فراریان مغولها بود، او به تعقیبشان پرداخت و تعداد زیادی از آنان را کشت و با دژ بزرگشان در «حمص» جنگید تا اینکه آنان را نابود کرد و پس از کشتار و اسارت انبوهی از آنان، «حمص» را به تصرف خویش درآورد. سایر بازماندگان نیز از راه ساحل فرار کردند، اما مردم آنان را میربودند و هیچکس از دستشان جان سالم بهدر نبرد. واقعهی «حمص» پایان کار مغولها در سرزمین «شام» بود؛ زیرا پس از آن از «حلب» و دیگر نقاط «شام» گریختند، همهی مال و ثروتی که همراه داشتند رها کردند و برای نجات جانشان به سرزمینشان گریختند.
وقتی اخبار شکست سپاه و کشته شدن فرماندهی آنان، کتبغا، به هولاکو که در سرزمین فارس بود، رسید این امر بر او سخت آمد؛ چون پیش از این هیچیک از سپاهیانش شکست نخورده بود و تا زمانی که پادشاهان خیانتکار و فرزندانشان را که به او پیوسته بودند نکشت، خشمش فروکش نکرد. پس آنان به دست کسی که او را علیه برادران مسلمانشان یاری داده بودند به سزای خیانتشان رسیدند، البته جز یک نفر که همسر هولاکو عاشقش شده بود و شفاعت وی را نزد شوهرش نمود و او زندگیاش مدیون زن کافری بود! آن یاغی مغول همان روز همراه سربازانی که از سپاهش باقی مانده بودند و درحالیکه لعنت خدا و مسلمانان آنان را بدرقه میکرد به کشورش بازگشت.