وا اسلاما

فصل سوم

فصل سوم

جلال‌الدین که با سوز و گداز تمام برای اهل و نزدیکانش گریه می‌کرد و جگرش در غم از دست دادن آن‌ها می‌سوخت، نمی‌دانست که دو کودک محبوبش محمود و جهاد در قید حیاتند. چنانچه می‌فهمید که آن‌ها زنده‌اند و چندان هم از او دور نیستند – زیرا در یکی از روستاهای بزرگ مجاور زندگی می‌کردند – از خوشحالی به سویشان پر می‌کشید و تسلی بخش تمام شکست‌ها و سرخوردگی‌هایی که در طول زندگی متحمل شده بود، می‌شدند.

حکایت از این قرار است که چون عائشه خاتون و جهان خاتون دریافتند که شکستشان حتمی است و چیزی جز مرگ یا اسارت انتظارشان را نمی‌کشد، نتوانستند دست روی دست بگذارند تا شاهد ذبح دو جگر گوشه‌ی بی‌گناهشان با خنجرهای وحشیانه‌ی مغول‌ها یا غرق آن‌ها همراهشان در امواج رودخانه باشند و عاطفه‌ی مادرانه‌ی آن‌ها به جوش آمد و در آخرین لحظات خطر بر آن شدند که آن‌ها را به خادم هندی مورد اعتمادشان که از روزگار خوارزم‌شاه مشغول خدمت به این خانواده بود تحویل دهند تا آن دو را به زادگاه خود ببرد و با او زندگی کنند، آن‌ها می‌خواستند که جلال‌الدین را در جریان بگذارند که وقت به آن‌ها مجالی نداد و وحشت این موضوع را از یادشان برد.

شیخ سلامه‌ی هندی اندکی قبل از عصر آن روز شوم از لشکرگاه جدا شد و بعد از اینکه لباس‌های فاخر شاهزادگان را به لباس‌های محلی هندی بدل کرد آن‌ها را بر قاطری نشاند و کناره‌ی رود را گرفت و به سرعت به سمت شمال حرکت کرد، سپس وارد راه‌های پر پیچ و خم کوهستانی گشت و در خم دره‌ها از نظرها ناپدید شده و هنگامی که شب پرده‌ی سیاهش را بر روی این غافله‌ی کوچک کشید به غاری در دامنه‌ی کوهی پناه برد و کودکان را پیاده کرد و قاطر را به صخره‌ای بر در غار بست و داخل غار فرش پهن کرد تا بر روی آن بخوابند و مدت مدیدی آن‌ها را دل گرمی می‌داد تا آرامش خود را باز یابند و می‌گفت که فردا بعد از اینکه جلال‌الدین مغول‌ها را شکست دهد و چنگیزخان را با دست خود ذبح کند، خانواده‌ی خود را خواهند دید و همین‌طور آن‌ها را سرگرم می‌کرد تا خواب بر آن‌ها غلبه کرد و در جایشان خوابیدند و او هم در کنارشان به خواب رفت.

روز بعد آن‌ها را بر قاطر سوار کرد و از دامنه‌ی کوه سرازیر شد تا به پایین رسید، سپس نگاهش را به سمت جنوب کشید و هیچ اثری از سواره نظام و پیاده نظام دشمن ندید، پس از سمت راست به طرف رودخانه به راه افتاد تا اینکه در وقت زوال به کنار رود رسید، در سایه‌ی درختی فرود آمد و قاطر را آب داد تا استراحت کند و به کودکان آب و غذا داد و همواره آن‌ها را با قصه‌ها و لطیفه‌هایش سرگرم می‌کرد، آن‌ها هم گوش می‌کردند و می‌خندیدند و ضمنا مراقب کشتی‌ها هم بود که اگر عبور کنند آن‌ها را نگهدارد، نزدیکی‌های عصر کشتی بزرگی نمایان شد، پیرمرد با دست به آن اشاره کرد تا به او نزدیک شود، ولی کشتی هیچ اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد، سپس یک قایق ماهیگیری به چشم خورد. پیرمرد با عبایش برایش علامت داد، قایق که حامل ماهیگیر، پسرش و یک تور ماهیگیری بود به آن‌ها نزدیک شد.

ماهیگیر از او پرسید که چه می‌خواهی، پیرمرد با زبان هندی به او پاسخ داد و از او خواهش کرد که او را با دو کودکش به کناره‌ی شرقی رود ببرد و در ازای آن مزد خوبی دریافت نماید، صیاد قبول کرد و از مزد پیشنهادی خوشحال گشت، پس آن‌ها را در قایقش نشاند... صیاد نگاهی به قاطر انداخت و از پیر مرد سؤال کرد که با این قاطر چه می‌کنید، پیر مرد پاسخ داد: آن را همین‌جا می‌گذاریم، چون امکان حملش با قایق نیست.

صیاد گفت: بنابراین من آن را برای خودم بر می‌دارم.

پیرمرد گفت: مال تو باشد، ما نیازی به آن نداریم.

ماهیگیر به پسرش گفت تا از قایق پیاده شود تا قاطر را به روستایش بیاورد، ناگفته نماند که پیر هندی به دو کودک سفارش کرده بود که به هیچ عنوان چیزی نگویند تا کسی پی ببرد که آن‌ها از خاندان جلال‌الدین‌اند و به آن‌ها فهماند که اگر صاحب قایق از اصل و نسب‌شان با خبر شود بعید نیست که آن‌ها را به مغول‌ها تحویل دهد، آنها هم با وجود کمی سن متوجه منظورش شدند؛ زیرا بر اثر مشاهده‌ی مداوم حوادث دل‌خراش، ترس و احتیاط را تجربه کرده بودند و بر خلاف سنشان که از چهار سال نمی‌گذشت مثل کودکان هفت و هشت ساله می‌نمودند.

کشتی در عرض دریاچه به حرکت درآمد، امواج آن را با خود به جلو می‌راند، بچه‌ها از ترس، مظلوم و آرام نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند به کجا می‌روند. با وجود این، محمود خود را شجاع نشان می‌داد و می‌کوشید تا ترسش را از جهاد بپوشاند، او دستش را دور کمر جهاد حلقه داده بود، تو گویی که با این کار به او می‌گفت: نترس، من با تو هستم.

پیرمرد مشغول صحبت با صیاد شد، از روستایش در «هند» برایش گفت و چگونگی مسافرتش به «کابل» و ازدواجش در آنجا و به دنیا آمدن این دو بچه، اما حیف که مادرشان مرد، پس تصمیم گرفت تا به زادگاهش برگردد تا آن‌ها را در میان اهل و خویشاوندانش بزرگ نماید، سپس رشته‌ی سخن را به ماهیگیر می‌دهد، او هم از زندگی ماهیگیری و خطراتی که به همراه دارد و حوادثی که در یک شب طوفانی دامنگیرش شد، داد سخن می‌دهد و به صبر و شجاعتش در نبرد با حوادث می‌بالد، سپس از روستا و خانواده‌اش و عاداتشان در عروسی‌ها و غذاها و از کوخ، زن، دختران و پسرانش برایش صحبت می‌کند، از مزرعه‌ی کوچک، جوجه‌ها، خرگوش‌ها، گاو شیرده‌اش که همسرش از آنان نگهداری می‌کند و طوطی زیبایش که هر حرفی را بشنود تکرار می‌کند و فرزندانش را سرگرم می‌کند، محمود و جهاد هم از شنیدن صحبت‌هایشان لذت می‌‌برند و کم کم ترس از وجودشان پای کشید.

بدون اینکه احساس کنند وقت گذشت و صحبت‌های ماهیگیر آن‌ها را سرگرم کرد، وقتی به خود آمدند قایق به کناره‌ی رود رسیده بود، ماهیگیر از قایق پیاده شد و کمک کرد تا پیرمرد هندی و دو کودکش پیاده شوند، سپس بهترین راهی را که به نزدیک‌ترین روستا منتهی می‌شد به او نشان داد و به او گفت: برو به سلامت، خدا نگهدار.

سلامه هم یک دینار به او داد، البته قرار داد آن‌ها کمتر از یک دینار بود، ماهیگیر خوشحال شد و از او تشکر کرد و گفت: امروز دیگر ماهیگیری نخواهم کرد، به حد کافی کار کردم، همسرم از کار امروزم بسیار خوشحال خواهد شد.

شیخ سلامه‌ی هندی جهاد را بر روی پشتش گذاشت و در همان راهی که ماهیگیر نشانش داده بود به راه افتاد و هنگامی که فهمید محمود از پیاده روی خسته شده جهاد را پایین گذاشت تا راه برود و محمود را به دوش کشید و همین‌طور به نوبت عوض می‌کرد تا بعد از غروب آفتاب به روستا رسید، شب را در کوخی به سر برد و غذایی برای خود و بچه‌ها خرید و وقتی که صبح دمید الاغی از آن روستا خرید تا آن دو را بر آن سوار کند و به این ترتیب بی وقفه راهپیمایی می‌کرد و از دهی به دهی و روستایی به روستایی می‌رفت تا به زادگاهش در یکی از روستاهای نزدیک «لاهور» رسید.

بچه‌ها در امنیت و سلامتی – همان‌طور که مادران مرحوم‌شان می‌خواستند – در آن روستا آرام زندگی می‌کردند و پیرمرد هم کاملا به آن‌ها می‌رسید و از هیچ کوششی در رفاه و شادی آن‌ها فروگذار نمی‌کرد و وقتی از او می‌پرسیدند که این دو کودک را از کجا آورده‌ای، می‌گفت که دو بچه‌ی یتیمند که درمیان راهش دیده و آن‌ها را به فرزندی قبول کرده است، اما این کنجکاوی، ساکنان روستا را ارضا نمی‌کرد و شروع به تخمین و ساختن حکایات و نقل قصه‌هایی درباره‌ی اصل و نسب‌شان کردند.

اغلب‌شان معتقد بودند که این دو شاهزاده‌اند، چون سیمای شاهزادگان، طراوت، رفاهیت، نعمت و آثار نجابت در چهره‌هایشان هویدا بود.

بیچاره شیخ سلامه در تنگنا قرار گرفته بود، بنابراین برای حفظ جان بچه‌ها، حقیقت را به بعضی از خویشاوندان نزدیکش که از کار او در دربار خوارزم‌شاه و جلال‌الدین‌شاه آگاه بودند و خبر شکست خوارزم‌شاهیان را به دست مغول‌ها شنیده بودند، گفت، منتهی به آن‌ها سفارش کرد که این راز را بر ملا نکنند تا جان بچه‌ها به خطر نیفتد. هنوز زمانی از ورود شیخ سلامه به آبادی نگذشته بود که اخبار جلال‌الدین‌شاه، فرارش از «غزنه» به طرف هند، هزیمت او به دست چنگیزخان و به رود انداختن خود با سربازانش بعد از غرق حرمش از ترس اسارت، در تمام منطقه پیچید. حوادث و وقایع جدیدی که بین او و ساکنان «هند» رخداد تا آنجا که منجر به تصرف «لاهور» به دست او شد نیز به آن‌ها رسید. آن‌ها فهمیدند که جلال‌الدین «لاهور» را پایتخت خود قرار داده و با گسیل گروه‌هایی برای هجوم به شهرها و روستاهای مجاور در پی گسترش نفوذ خود است، پس ترس در دل ساکنان آن منطقه جای گرفت.

شیخ سلامه در آن میان سخت در محاصره قرار گرفت و موضعش به خطر افتاد، چون مردم کم‌کم به دیده‌ی شک به او و دو کودکی که به وی بودند، نگاه می‌کردند و معتقد بودند که این‌ها از سلاله‌ی جلال‌الدین هستند، پس از گزند آن‌ها به بچه‌ها نگران بود و در پی فرصت مناسبی بود تا به «لاهور» بگریزد.

هنوز در پی فرصتی استثنایی برای فرار به «لاهور» به سر می‌برد که سربازان پادشاه برای هجوم به روستا رسیدند، شیخ سلامه به طرف آن‌ها رفت و پس از معرفی خود، دختر و پسر خواهر پادشاه را به آنان نشان داد و به بچه‌ها متوسل شد که تا رسیدن دستور پادشاه از هجوم به روستا خودداری کنند، آن‌ها هم تقاضایش را پذیرفتند و فرستاده‌ای را به طرف پادشاه روان کردند تا این خبر را به او برساند و در بیرون روستا منتظر ماندند، هنوز چیزی نگذشته بود که پادشاه سوار بر اسب در میان عده‌ای از سوارانش حاضر شد و پس از سلام گفت: شیخ سلامه کجاست؟

شیخ سلامه جلو آمد و رکابش را بوسید و گفت: غلامت و غلام پدرت در خدمت گذاری حاضر است سرورم!

پادشاه از اسب پیاده شد و او را در آغوش گرفت و به او گفت: محمود و جهاد کجایند؟

هنوز حرف پادشاه تمام نشده بود که بچه‌ها دویدند و در آغوشش پریدند، پس آن‌ها را به سینه‌اش فشرد و هم‌دیگر را بوسه باران نمودند و از خوشحالی فراموش کرد که کجاست و اشک‌هایش پهنای صورتش را تر کرد و می‌گفت: دخترم جهاد... پسرم محمود... شما هنوز زنده‌اید... الحمدلله، دیگر در این دنیا تنها نیستم، به راستی که برای همدیگر زنده مانده‌ایم.

سپس بچه‌ها را به دو نفر از سواران داد تا پشت سرشان سوار کنند و اسبش را سوار شد و به شیخ سلامه دستور داد که با او سوار شود و به فرمانده‌ی عملیات گفت: به پاس احترام شیخ سلامه به این روستا و روستاهای مجاور کاری نداشته باشید و از ساکنانشان خراج نگیرید.

سپس شیخ سلامه از او قدردانی کرد و برایش تقاضای طول عمر نمود. این خبر در میان روستا پیچید، پس مرد و زن با ذوق و شوق بیرون آمدند تا جلال‌الدین را مشاهده کنند، گروهی از ریش‌سفیدان و بزرگان روستا به نمایندگی بقیه‌ی مردم به حضور جلال‌الدین شتافتند و به خاطر بزرگواری و کرامتش زبان به سپاس‌گذاری گشودند و گفتند: ما غلام توییم، سرزمین ما را سرزمین خودت بدان، ما همگی در خدمت‌گذاری خاضریم.

پادشاه بر آن‌ها سلام کرد و گفت: ما همه مدیون شیخ سلامه هستیم، از او تشکر کنید نه از من.

مردم به سوی شیخ شتافتند و او را بر روی دست بلند کردند و خواستند که او را در کوچه‌های روستا بگردانند که پادشاه به آنان گفت: من الآن به او احتیاج دارم، می‌خواهم مرا از خبرهایش آگاه سازد، لذا اگر اجازه می‌دهید همینک او را به من بسپارید.

همگی در جواب گفتند: چشم قربان و او را از روی دستان خود فرود آوردند، اسبی که برای او تدارک دیده بودند جلو آوردند تا سوار شد. پادشاه با افرادش به «لاهور» بازگشت و ساکنان روستا برایش هورا و زنده باد سر می‌دادند تا موکبش از نظرها غایب شد. ساکنان روستاهای مجاور همدیگر را به اعلام جلال‌الدین مبنی بر عدم هجوم به آن مناطق و معافیت آن‌ها از پرداخت خراج مژده می‌دادند و این صحبت مجالس و شب نشینی‌ها شد و جلال‌الدین محبوب القلوب مردم آن دیار گشت، درحالی‌که پیش از این، قلب‌ها مالامال از کینه و تنفر نسبت به او بود و از ترس وی خواب راحت به چشمانشان نمی‌رسید، نمایندگان آن مناطق با هدایای گرانبها به بارگاه جلال‌الدین در «لاهور» می‌شتافتند و از احسانش در حق آنان تشکر می‌کردند و اطاعت و فرمانبرداری خود را اعلام می‌نمودند. پادشاه هدایایشان را با خوشرویی می‌پذیرفت و به آن‌ها خلعت و انعام می‌داد و با احترام آنان را به سرزمین‌شان می‌فرستاد.

جلال‌الدین پس از پیدا کردن جگر گوشه‌هایش به طور کلی دگرگون شد، طراوت سیما جایگزین عبوست آن شد و گرفتگی جای خود را به گشاده رویی داد، امید در دلش جوانه زد و احساس کرد که تمام خاندان و نزدیکانش در محمود و جهاد دمیده شده‌اند. دیدن آن‌ها مایه‌ی تسلی خاطر آشفته‌اش بود و خدا را شکر می‌کرد که نسبش قطع نشده و امید پس گرفتن تاج و تخت پادشاهی خود و اجدادش و انتقام از مغول‌های ددمنش در او نیرو گرفت تا سلطنتی پایدار، نیرومند و دیرپای را برای محمود و جهاد به ارث گذارد.

چیزی که امیدش را در به ثمر رسیدن تلاشش تقویت می‌کرد، یادآوری صحبت‌های منجمی بود که درباره‌ی محمود – که هنوز در رحم مادر جای داشت – پیش‌گویی کرده بود که او پادشاه بزرگ و صاحب ممالک پهناوری خواهد شد و مغول‌ها را شکست سختی خواهد داد. اینک درستی گفتار منجم برایش مسلم شده است، پس به راستی که مغول‌ها یگانه پسر و ولیعهدش، امیر بدرالدین را کشتند و کسی باقی نمانده که از محمود، پسر خواهرش، برای جانشینی وی لایق‌تر باشد و شاید خداوند او را برای وظیفه‌ی مهمی که در آینده به انجام می‌رساند از غرق شدن در رودخانه و شمشیرهای دشمن نجات داده است.

جلال‌الدین دیگر آن احساس قبلی را مبنی بر انتقال سلسله‌ی پادشاهی به محمود، پسر ممدود (پسر عمویش) نداشت، بلکه محمود را مثل پسر خودش می‌دانست و شاید که از پسرش هم او را بیشتر دوست می‌داشت؛ چون امیرمحمود از ویژگی‌های ممتازی چون روح سبک، ذهن درخشان، نفس والا و سیمایی گیرا برخوردار بود. چهره‌ی سفید، جذاب و زیبایش در هاله‌ی شفافی از اندوه عمیق قرار داشت که – خواسته یا ناخواسته – هر بیننده‌ای را در همان وهله‌ی نخست به خود جلب می‌کرد و باعث می‌شد که بیننده محبت و شفقتش را از او دریغ نکند.

جلال‌الدین تعجب کرد که چه‌طور به ذهنش خطور کرده که در گهواره به زندگی این پسر بچه‌ی زیبا، به خاطر اینکه وارث تاج و تختش نشود، خاتمه دهد. او آن زمان نمی‌دانست که روزی همین نوزاد، تنها باقیمانده‌ی خاندان و یگانه دلگرمی‌اش در این دنیا خواهد بود، پس خدا را شکر کرد که به او توفیق نداده تا دستش را به بدی به سویش دراز کند.

این خاطرات دردناک او را بر آن داشت که درباره‌ی حقارت زندگی دنیا، فریبندگی متاعش، پوچی آمال و آرزوهایش به فکر فرو رود و در مورد پستی انسان و حرص بی‌حد بر دنیای فناپذیر و بخل بر آنچه مالک آن نیست و ترس از نابودی آنچه که شاید به نفع و صلاح وی باشد و اعتماد به آنچه که شاید منبع هلاکت و بیچارگیش گردد، به تفکر پرداخت، آیا با چشمان خودش قلمرو پهناور پدرش را ندید که در عرض چند روز از هم فرو پاشید؟ اینک تمام آن شکوه و عظمت برای او به مثابه‌ی رؤیای زودگذری بیش نیست؟ آیا حس جاه‌طلبی و حرص و ابقای سلطنت در فرزندانش او را تا آنجا نبرد که در اندیشه‌ی قتل نوزادی برآمد که از همه بیشتر به مهر و محبتش نیاز داشت، تنها به‌خاطر این‌که یکی بیخودی پرانده بود که این نوزاد در آینده پادشاه بزرگی خواهد شد؟ آیا این سلطنت مانند سلطنت پدرش برچیده نشد؟ آیا توانست تاج و تخت را برای خودش که زنده بود بیمه کند که در صدد بیمه و تضمین آن برای فرزندانش پس از مرگش برآید؟ آیا از روزگار تعهد گرفته بود که فرزندش را نگهدارد تا پس از او جانشینش شود؟ شگفتا! چه‌قدر انسان نادان و بی‌خبر است! سرگذشت پیشینیان و گرفتاری‌ها و بلاهای عبرت آمیزی که دامنگیرشان شد را می‌خواند، ولی از آن همه پند و اندرز، درسی نمی‌گیرد و بر گمراهی‌اش پافشاری می‌کند تا خودش مایه‌ی عبرت و اندرز دیگران شود و پیوسته این وقایع اسفبار بر صحنه‌ی بازی زندگی تکرار خواهد شد و به همین منوال خواهد گذشت و در این دنیا پادشاهانی خواهند آمد که به‌خاطر سلطنت مجازی و متاع فانی، پدر، برادر، پسر برادر یا پسر عموی خود را خواهند کشت.

جلال‌الدین داخل اتاق مخصوصش، تنها به گوشه‌ی تختش تکیه زده بود و در این افکار غوطه می‌زد، در این هنگام صدای قدم‌های سبک و سریعی رشته‌ی افکارش را برید. از صدای پاها فهمید که محمود است یا جهاد، پس خودش را برای استقبال آماده کرد؛ چون مشتقاق دیدارشان هست و از صبح آن‌ها را ندیده است، از جا برخاست و در را باز کرد. جهاد را دید که به طرفش می‌دود، او را بغل کرد و روی تخت کنارش نشاند. از شکفتن بغض جهاد در گلوی کوچکش تعجب کرد. او را به سینه چسباند و با لحن پرمهری گفت: عزیزم جهاد! چرا گریه می‌کنی دخترم؟

او به گریه‌اش ادامه داد و جوابی نداد.

- آیا از پشت اسب کوچکت افتادی؟

با سرش اشاره کرد که نه.

- آیا محمود تو را زده؟ آیا یکی از عروسک‌های خوشکلت را شکسته؟ آیا به تو حرفی زده که ناراحت شدی؟

پاسخ او به هریک از این سؤال‌ها منفی بود و هم‌چنان سرش را به زیر انداخته بود. گره دستش روی چشمش بود، تو گویی که نمی‌تواند به چشمان پدرش نگاه کند؛ جلال‌الدین دستانش را روی صورتش گذاشت و سرش را به طرف خود برگرداند و گفت: دختر عزیزم! پس چرا ناراحتی؟ آیا به پدرت نمی‌گویی؟

وقتی که این مهر ناب پدری او را فرا گرفت آرام شد و به پدرش گفت: حتما مغول‌ها محمود را کشته‌اند، او از صبح برای جنگ با آنان بیرون شده و هنوز برنگشته.

پدر از حرفش خنده گرفت و با تبسم به او گفت: چرا مثل همیشه سوار بر اسب با او بیرون نرفتی؟

جهاد گفت: او امروز مرا از این کار باز داشت، چون وارد جنگ بزرگی با مغول‌ها می‌شود و می‌ترسد که من اسیر شوم.

پادشاه نتوانست جلو خنده‌اش را بگیرد؛ ولی آثار ناراحتی را بر چهره‌ی جهاد مشاهده کرد، چون او انتظار نداشت که پدرش با خنده به استقبال چنین واقعه‌ی بزرگی بیاید. پادشاه به اشتباهش پی برد، پس تصمیم گرفت با در نظر گرفتن احساسات دخترش و اهمیت دادن به حرف‌هایش اشتباهش را تصحیح کند، بنابراین ناگهان چانه‌ای جمع کرد و ابرویی درهم کشید و با صدایی آرام و زنگ‌دار گفت:

- از جانب محمود مطمئن باش؛ او جنگجوی شجاعی است و هرگز مغول‌ها نمی‌توانند او را بکشند.

- بله او جنگجوی شجاعی است، ولی او یک نفر است و آن‌ها هزاران نفر.

- راست گفتی، منتهی اول به من بگو: آیا بر اسب بورش سوار نشد، کلاه خود فولادیش را بر سر ننهاد، زره‌اش را نپوشید، شمشیر برانش را حمایل نکرد، نیزه‌ی بلند‌ش را به دوش نگرفت، کمانش را به شانه نیاویخت و سپرش را به بازو نینداخت؟

- آری، او با تمام سلاحش بیرون شد.

- آیا تو یقین داری که چیزی را جا نگذاشته است؟

- بله، چون من خودم آن‌ها را آماده کردم و در پوشیدن به او کمک نمودم.

- پس مطمئن باش، شمشیرش شمشیرهای‌شان را می‌شکند، نیزه‌اش نیزهای‌شان را نابود می‌کند، زره و کلاه خودش او را از اصابت تیرها و ضربات شمشیرهای‌شان محافظت می‌کند و کمانش آن‌هایی را که دورند هدف قرار می‌دهد و زمانی که همه با هم به او هجوم بیاورند، اسبش او را از آنان نجات خواهد داد و هیچ‌کس به گردش هم نمی‌رسد.

- ولی او تا به حال برنگشته.

- شاید جنگیدن با آن‌ها را ترجیح داده و نخواسته تا نابودی کامل دست از آن‌ها بردارد، یا شاید آن‌ها شکست خورده‌اند و فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند و او به تعقیب‌شان پرداخته است، آیا قبل از بیرون شدن چیزی به تو نگفت یا تقاضایی از تو نکرد؟

- از من چیزی نخواست... بله از من خواست که او را ببوسم، ولی من این کار را نکردم.

- دخترم جهاد! تو اشتباه کردی که از جنگجویت بوسه‌ی کوچکی را که برای او به منزله‌ی همه چیز است دریغ داشتی، اینکه برایت زحمتی نداشت.

- من آن را به وقت بازگشت از جنگ موکول کردم، البته به شرطی که پیروز برگردد.

- این بوسه‌ی پیروزی است که به پاس رشادت‌های جنگجویت در میدان نبرد از او می‌گیری و مهم‌تر و مفیدتر از آن بوسه‌ی مشایعت است که او را با آن سراسر عزم، ایمان، ثبات و تصمیم می‌کنی و سلاحی مؤثرتر و کارگرتر علیه دشمنان از آن سلاح‌هایی است که با خود دارد، پس حالا فهمیدی چه‌ اشتباهی کردی؟

- اشتباهم را جبران خواهم کرد، وقتی که پیروزمندانه از جنگ برگردد، دو بار او را خواهم بوسید.

- این کارت اسراف خواهد بود که ارزش بوسه‌هایت را نزد او پایین می‌آورد، بایستی بوسه‌هایت با ارزش باشد جهاد! منتهی وقتی برگشت فقط به یک بوسه اکتفا کن و دیگری را برای وقتی که دوباره می‌خواست برای جنگ برود نگهدار، خوب، حالا با آن دهان قشنگت یک بار پدرت را ببوس.

- جهاد دست‌هایش را به دور گردن پدرش حلقه داد و او را بوسید و آنگاه با خنده خودش را به آغوشش انداخت، جلال‌الدین صورتش را چرخاند و گفت: یک بوسه‌ی کوچک هم از این طرف.

جهاد خودش را از آغوشش بیرون کشید و در مقابلش ایستاد و گفت: سرورم! بایستی که بوسه‌ام با ارزش باشد!

این را گفت و به طرف در دوید و به پدرش اشاره کرد که به او بپیوندد، جلال الدین هم دنبالش افتاد، او وارد راهرو شد و از آنجا به درون تالار دوید و خودش را در پشت یکی از پرده‌های بلند پنجره‌های بزرگ پنهان کرد. وقتی که پدرش وارد تالار شد، ایستاد تا بفهمد دختر قشنگش در کدام طرف تالار پنهان شده است، ولی نتوانست بفهمد و نخواست که پشت پرده‌ها را بگردد و او را پیدا کند، بنابراین به حیله‌ای متوسل شد تا او را از مخفیگاهش بیرون بکشد، لذا به طرف در نگاه کرد و با صدای بلند گفت: خوش آمدی محمود، کجا بودی فرزندم؟

هنوز سخنش تمام نشده بود که متوجه حرکتی در زیر یکی از پرده‌ها شد، به طرفش هجوم برد و او را از پشت پرده بیرون آورد و به سینه چسباند و مرتب گونه‌هایش را می‌بوسید و می‌گفت: یک بوسه هم از این طرف.

او سر باز می‌زد و می‌گفت: بوسه‌هایم با ارزش است.

او به جهاد می‌گفت: اما نه برای پدرت. و از نو بوسیدن را شروع می‌کرد و او فریاد می‌زد: بس است، مرا رها کن! ولم کن!

جلال‌الدین به او پاسخ می‌داد: هرگز رهایت نمی‌کنم تا طرف دیگر را هم ببوسی.

دست آخر ناگزیر به خواسته‌اش تن داده و طرف دیگرش را هم بوسید، او هم سرش را گرفت و به صورتش فشار داد تا زمان بوسیدن طولانی شود.

وقتی او را به زمین گذاشت بلافاصله به طرف در رفت تا محمود را ببیند و چون هیچ‌کس را ندید رو به طرف پدرش کرد و گفت: تو طوری به من نشان دادی که محمود آمده، ولی او که نیامده؟

پدرش با خنده پاسخ داد: من مخصوصا این کار را کردم تا مخفیگاهت را پیدا کنم و این حیله‌ام هم کارگر آمد.

کودک لحظه‌ای سکوت کرد و به تدریج رنگ صورتش تغییر کرد و درحالی‌که نزدیک بود گریه کند گفت: من که به شما گفتم او باز نخواهد گشت، حتما مغول‌ها بر او غلبه کرده‌اند یا او را اسیر نموده‌اند.

جلال‌الدین خم شد و دستش را درمیان موهای طلایی و درخشان دخترش چرخاند و به او گفت: عزیزم! به تو گفتم که از طرف محمود مطمئن باش؛ چون هرگز مغول‌ها بر او غلبه نخواهند کرد و شاید الآن در راه بازگشت است.

جلالالدین این‌بار با آن اطمینان اول این حرف را نزد، حقیقتا غیبت محمود به طول انجامیده بود و کم‌کم شک و تردید در ذهنش لانه می‌کرد واضطراب بر او مستولی می‌گشت. او می‌ترسید که در حین گردش در اطراف شهر برای محمود اتفاقی رخ داده باشد، پس مناسب دید که با شیخ سلامه در این مورد مشورت کند، او دست دخترش را گرفت و گفت: یا الله، برویم که از جنگجوی شجاع‌مان استقبال کنیم جهاد!

او با کندی هم‌پای پدرش به راه افتاده، انگار دریافته بود که به استقبالش نمی‌روند، بلکه به جستجویش می‌روند.

به طبقه‌ی پائین آمدند و از مقابل خدمتکاران و دربانان گذشتند. جلال الدین شیخ سلامه هندی را صدا زد، او از اتاقش بیرون آمد و به طرف پادشاه شتافت و وقتی نزدیکش رسید تعظیمی کرد و منتظر دستور ماند.

جلال‌الدین از او پرسید: امیر محمود کجاست؟

شیخ سلامه پاسخ گفت: سرورم! او هنوز از گردش برنگشته است.

- آیا مربی‌اش هم با او رفته یا تنها رفته است؟

- او امروز به مربی دستور داد که سر تا پا مسلح شود، چون او با مغول‌ها خواهد جنگید.

لب‌های جلال‌الدین به لبخندی کوچک باز شد، ولی نتوانست نگرانی واضطرابی را که بر چهره‌اش نشسته بود بپوشاند، بنابراین گفت: آیا فکر نمی‌کنی که امروز از موعد مقرر خیلی تأخیر کرده است؟!

- بله سرورم! او – خدا حفظش کند – شیفته‌ی اسب‌سواری است و اصلا از این کار خسته نمی‌شود و مربی به من شکایت کرد که او هر روز در بازگرداندن امیر از گردش به قصر دچار زحمت و مشکل می‌شود.

پادشاه به دخترش نگاه کرد، دریافت که او از گفتگویشان درباره‌ی محمود بی اندازه مضطرب و پریشان شده است، بنابراین برای مطمئن کردن او گفت: سلامه، برو و دستور حاضر کردن اسب من و اسب دخترم جهاد را بده تا با هم به استقبال جنگجوی شجاع‌مان برویم.

شیخ برای اجرای دستور پادشاه عقب عقب رفت تا به‌خاطر احترام پشتش به طرف وی نشود و هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای اسب محمود را از بیرون قلعه شنید، پادشاه گفت: سلامه! برگرد، هان! آن محمود است، به گمانم برگشته است.

جهاد منتظر دستور پدرش نماند، بلافاصله به طرف بیرون دوید و جلال‌الدین هم به دنبالش افتاد، آنان اسب بور کوچکی را دیدند که به تاخت می‌آید و صاحبش بر آن سوار نیست، وقتی که به آن‌ها رسید سرعتش را کم کرد، دمش را پایین انداخت، سرش را فرود آورد و شروع به شیهه کشیدن کرد، جلال‌الدین لجامش را گرفت و شروع به وارسی اسب نمود و نگرانی و اضطراب بر وی چیره شده بود، پس از مشاهده‌ی خون بر صورت و گردن و روی شانه‌ی اسب وحشت کرد و یقین حاصل نمود که او از پرتگاه بلندی پرت شده. انگار این پیشامد او را قفل کرده بود و توان اجرای هرگونه واکنش مناسبی را از او سلب کرده بود. برای مدتی بی حرکت ایستاد و نمی‌دانست چه کار کند، اما جهاد دامن پدرش را چسبیده بود و بغض قریب الانفجاری که نزدیک بود خفه‌اش کند را فرو می‌خورد... در این هنگام اسب بزرگی در میان راه ظاهر شد که آهسته جلو می‌آمد و مردی بر آن سوار بود و پسر بچه‌ای در جلویش بود. جلال‌الدین تردیدی نداشت که محمود زخمی شده است و مربی‌اش او را بر روی اسب خود می‌آورد، پس مناسب دید که دختر کوچکش را از صحنه خارج کند تا باعث شوکه شدنش نگردد، لذا به شیخ سلامه دستور داد که او را به داخل قصر ببرد و به محض اینکه او را از لباس‌های پدرش جدا کرد اشک‌هایش سرازیر شد و جیغ و دادش آغازید.

جلال‌الدین ناخود آگاه به طرف اسب به راه افتاد، او کاملا گیج شده بود تا این‌که در وسط راه به اسب رسید، بچه را از دستان مربی که از ترس دست و پایش را گم کرده بود و نمی‌دانست که چه می‌گوید، گرفت و چنان نگاه تندی به او انداخت که نزدیک بود بسوزد و وحشت از یادش برد که به احترام آقایش پیاده شود. از اسب فرود آمد و بر خود می‌لرزید، پادشاه با او حرف نزد و امیر زخمی را به سرعت و احتیاط تمام به قصر برد و به دربان‌ها اشاره کرد که سریعا پزشک را حاضر کنند و به طبقه‌ی بالای قصر رفت و دربان‌ها با وحشت و اضطراب به طرفش دویدند.

طبیب بر پادشاه وارد شد و او را دید که بر روی امیر مجروح خم شده و مشغول گرفتن نبضش هست تا از زنده بودن او مطمئن شود، ولی نگرانی حواسش را برده بود و گمان کرد که نبضش نمی‌زند، درحالی‌که می‌زد، به محض اینکه پادشاه طبیب را دید به کناری رفت تا جا برای وی باز شود. اولین کاری که طبیب کرد در آوردن لباس‌های رزمی بود، سپس نبضش را گرفت. پادشاه بر روی آتشی گرم‌تر از اخگر نشسته بود و به چهره‌ی طبیب نگاه می‌کرد تا شاید حقیقت امر را قبل از بازگویی، از انبساط و انقباظ عضلات صورتش دریابد. طبیب هم در دادن جواب تأخیر نکرد و گفت: سرورم! امیر محمود زنده است و از این بابت نگرانی نیست جز این‌که خستگی زیاد او را بیهوش کرده است. آنگاه از درون جعبه‌اش شیشه‌ی حاوی مایع سرخ‌رنگی درآورد و پنبه‌ی کوچکی را آغشته به آن کرد و به دور بینی امیر محمود کشید و اندکی گلاب بر صورتش پاشید، سپس لباس‌هایش را کنار زد که جراحات سطحی و کوچکی در مواضع مختلف بدنش به چشم می‌خورد که فقط جراحت روی ابروی راستش کمی عمیق بود، لذا خونش را پاک کرد، بعد پودر سفیدی روی آن پاشید و پنبه‌ای بر آن نهاد و با پارچه‌ای سفید روی آن، سرش را باند پیچی کرد.

به محض فراغت طبیب، امیر تکانی خورد و چشمانش را باز کرد و شروع به چرخاندن آن در سقف خانه کرد، سپس درحالی‌که می‌کوشید بنشیند می‌گفت: کجایند دشمنان من؟ کجایند آن پست فطرت‌های بزدل؟ از پیش من فرار کردند!

وقتی جلال‌الدین حرکت و حرف زدنش را مشاهده کرد نتوانست طاقت بیاورد، به او نزدیک شد و او را به سینه‌اش چسباند و شروع به بوسیدن سرش کرد و ‌گفت: الحمدلله، تو خوبی پسرم، محمود؟ تو خوبی دلبندم، محمود؟

محمود خود را به گردنش آویخت و مدتی به چهره‌اش نگریست، گویی این فردی را که برای مدتی فراموش کرده به یاد می‌آورد، سپس لبخندی بر لبان خشک و زیبایش نقش بست و گفت: دایی جان! چرا اینجا آمدی؟ آیا با نیروی‌های تازه نفس برای جنگ به کمکم آمده‌ای؟

جلال‌الدین گفت: آری محمود جان! با نیروی بسیار بزرگی به کمکت آمده‌ام و همه‌ی مغول‌ها را نابود خواهیم ساخت.

محمود اطرافش را از نظر گذراند و خودش را وارسی کرد و گفت: شمشیرم کجاست؟ اسبم کو؟

جلال‌الدین جوابی نداشت به او بدهد، طبیب هم دریافت حواس این بچه هنوز کاملا جمع نشده است، خم شد و حلقه‌ی دستش را از گردن پادشاه گشود و او را بر بسترش خواباند و با ملایمت گفت: اکنون جنگ متوقف شده است و تو نیاز مبرمی به خواب و استراحت داری، لذا خوب استراحت کن که بعد از آن جنگ با دشمنان را شروع خوهیم کرد.

این را گفت و ملافه را روی امیر انداخت و هنوز سرش بر بالین آرام نگرفته بود که پلک‌هایش روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.

اما سیرون، مربیمحمود، در این میان به شیخ سلامه پناه آورد و ماجرای امیر را از اول تا آخر برایش تعریف کرد و اضافه کرد که او در نگهداری‌اش هیچ‌گونه تقصیری روا نداشته است، سیرون به شیخ سلامه گفت: ولی امیر یک‌دنده، کله‌شق و عاشق اسب‌سواری است. می‌تازد و می‌تازد و خسته نمی‌شود، نه استراحت می‌نماید و نه توقفی می‌کند و چون به میدان بازی برسد اسبش را به حال خودش می‌راند و اصلا به پیرامونش اعتنایی نمی‌کند، شاید با او از پرتگاه بلندی بپرد و یا در گودال عمیقی بیفتد و وقتی مرا ببیند که به‌خاطر حفظ جان و حمایتش می‌تازم تا به او برسم، تازیانه به اسبش می‌زند و سریع‌تر می‌تازد و گریزی نیست جز اینکه از مسابقه با او کنار روم تا تاختنش تعدیل شود و شاید گاهی از تاختن بی‌مهابای او بترسم، با اسبم تا آخر بتازم و زمام اسبش را بگیرم، او را از روی زینش بربایم، اما این کارم خیلی بر او گران می‌آید؛ چون خشمگین می‌شود و مرا آماج ضربات تازیانه و لگدش قرار می‌دهد و آرام نمی‌گیرد تا دوباره او را بر روی اسبش بگذارم. او امروز سر تا پا مسلح بیرون شد و صبحگاهان به من گفت که او امروز با مغول‌ها وارد جنگ سختی خواهد شد و در نبرد بزرگی با آن‌ها درگیر خواهد شد و به من دستور داد که شمشیرم را با خود بردارم، شاید به کمکم نیاز پیدا کند. وقتی از شهر بیرون شدیم، اسبش را به طرف جنگل شرقی راند، از او پرسیدم، کجا می‌روی؟ به من گفت: دشمنان در آنجایند و به من دستور داد که به دنبالش بروم و حرف نزنم.

به دنبالش به راه افتادم و چون به تیر‌رس درختان جنگل رسیدیم، از حرکت ایستاد و به من اشاره کرد و من هم در کنارش ایستادم، کمانش را بیرون آورد و جعبه‌ی ترکش خود را به من داد و شروع به برداشتن تیرها یکی پس از دیگری کرد و آن‌ها را بر چله‌ی کمان می‌نهاد و مثل تیراندازان ماهر آن را رها می‌کرد و تیر صفیرکشان شاخ و برگ درختان را می‌شکافت و هر از گاهی به من می‌گفت: نگاه کن، دو جنگجو را با این تیرم هدف قرار دادم.

این کار را با شور و احساس زائد‌الوصفی انجام می‌داد، طوری که مرا مجذوب کرد و گمان کردم در نبردی واقعی قرار دارم، نه در مقابل امیر کوچکی که بازی می‌کند و وقتی که تیردانش خالی شد کمانش را آویخت و شمشیرش را از غلاف کشید و به من هم دستور داد که چنان کنم، سپس در‌حالی‌که شمشیر را بلند کرده بود چند گام نخست به جلو برداشت و وقتی به درختان رسید به من گفت بزن، پس چپ و راست تنه‌ی درختان را با شمشیر می‌زد و من هم کار او را می‌کردم و هم‌چنان به کارمان ادامه دادیم تا دستانم خسته شد و دیدم که صورتش سرخ شده و عرق از پیشانی‌اش می‌بارد، ولی او کماکان شمشیر می‌زد تا اینکه دلم به حالش سوخت؛ وقتی دید باز ایستاده‌ام نگاهی از روی خشم به من انداخت و فریاد زد: بزن ای مرد!

از کارش تعجب کردم و نمی‌دانستم چه‌طور او را باز دارم تا این‌که حیله‌ی جالبی به ذهنم رسید، پس حماسه‌ی زیادی از خود نشان دادم و شروع به ضربات سخت نمودم، او را دیدم که از این کارم به وجد آمد و گرم شد و پرشورتر گردید، پس ضربات پی در پی را وارد می‌آورد، در این هنگام با صدای بلند فریاد زدم: لشکر دشمن شکست خورد! سرورم نگاه کن، دارند از شمشیرت فرار می‌کنند!

این حیله‌ام کارگر افتاد و تأثیر مطلوبی برجای گذاشت. امیر وقتی این حرف را شنید دست از شمشیر زدن کشید و چهره‌اش درخشید و سیمایش از خوشحالی به‌سان گل شکفت و چه منظره‌ی زیبایی بود، وقتی او با اسبش و اسبش با او، سرمست از باده‌ی غرور پیروزی نمایش فتح را می‌داد، گویا حیوان دریافته بود که سرورش به چه فتحی نایل آمده، بنابراین در افتخار با او شریک شد. گویا مازاد غرور شجاعتی که مغز امیر را تسخیر کرده و احساساتش را به بازی گرفته بود به مرکبش سرایت کرد و او را نیز صید دام خود ساخت!

امیر مدتی به بازی با لگام اسبش ادامه داد، آن را می‌کشید و زمانی آن را رها می‌کرد و اسب هم بر روی دستانش حرکت می‌کرد و اسب هم بر روی دستانش حرکت می‌کرد و سینه‌اش را جلو می‌آورد و آن را پایین می‌آورد و چون مستی به راست و چپ تلو تلو می‌خورد، شاید در این زمان بود که جنگجوی شجاع دریافت که هنوز کارش تمام نشده است و بر اوست که دشمن را به عقب رانده و به تعقیبش بپردازد، بنابراین با اسبش به میان جنگل تاخت، من خطر را احساس کردم و ترسیدم که به درختی خورده یا در گودال آبی بیفتد، پس فریاد زدم: دشمنان به این سو گریختند سرورم! او در عرض میدان به طرف من برگشت، من هم دور زدم و خودم را به وسط میدان باز رساندم، او هم اسبش را تاخت و خودش را به من رساند و از من سبقت گرفت و با صدای بلند گفت: بتاز! بتاز! باید به دشمن برسیم.

صدایش در تحریک اسب کارگر افتاد و از من سبقت گرفت و غبار به سر و صورتم پاشید و نتوانستم به او برسم مگر پس از تحمل مشقت فراوان؛ هرچه به او نزدیک می‌شدم او تندتر می‌تاخت تا گوی سبقت را از من برده باشد و این، کار هر روزه‌اش با من است، اما او هرگز مانند امروز قدرت و نشاط، تحرک و یورش خود را به نمایش نگذاشته بود؛ من خودم را در مقابل یکی از قهرمانان میدان نبرد یافتم، نه در برابر کودکی که هنوز هفت سالش تمام نشده است و برایت قسم می‌خورم که اگر یاد‌آوریم در مورد عهده‌دار بودن حفاظت و نگهبانی وی نمی‌بود مشقت تاختن با او را بر خویش هموار نمی‌کردم، بدنم خسته شد، نیرویم تحلیل رفت و آن‌قدر خسته شدم که نزدیک بود بمیرم و او هنوز در عنفوان نیرو و جوشش نشاطش بود؛ انگار سرچشمه‌ی تحرکی است که فرو نمی‌نشیند، شگفتی‌ام از اسب کوچکش کمتر از خودش نیست؛ اسبش می‌تاخت و من هم با او می‌تاختم، گویی وادی پهناور، فرشی است که در زیر پایمان پیچیده می‌شود و هر از گاهی ما را به ناگاه به بلندایش می‌کشید و آنگاه ناگهان ما را به اندرون نشیبش می‌فرستاد!

وقتی در چنین اوضاعی قرار داشتیم، ناگهان گودال عمیق را دیدم که بر اثر سیل به وجود آمده بود که امیر به آن نزدیک می‌شد، موی سرم سیخ شد، به امیر اعلام خطر نمودم و فریاد زدم که زمام اسب را بکشد، ولی او به حرفم اعتنایی نکرد و هم چنان می‌تاخت. تو گویی مرا به مبارزه می‌طلبید و یقین یافتم که او به گودال رسیده، ناگزیر اسبم را با تمام توانم به حرکت در آوردم و به او نزدیک شدم و در لبه‌ی پرتگاه او را از روی زینش ربودم و یکی از دو طرف لجام را به شدت کشیدم، اسب بیچاره خودش را گم کرده بود، به طرف دیگر کج شد و با ما بر زمین غلطید، اما اسب کوچک، وقتی که متوجه خطر شد کوشید که خودش را کنترل کند، ولی به خاطر سرعت زیاد نتوانست بایستد، بنابراین مازاد سرعتش را به طرف چپ که عمق کمتری داشت معطوف نمود و در آنجا افتاد و ندانستم که چه اتفاقی برایش افتاد و او را ندیدم مگر نزد شما. پس از زمین خوردن بیهوش شدم و چون به هوش آمدم امیر را دیدم که افتاده و بدنش سرد شده و رنگش رفته، او را روی اسبم نهادم و به اینجا آوردم.

سخن مربی که به اینجا رسید احساس سرگیجه‌ی شدیدی می‌کرد، شیخ سلامه او را به سینه‌اش تکیه داد و او را به رختخوابی که پشت سرش بود برد، او هم مرتب می‌گفت: من خیلی خسته‌ام، تو را به خدا در پیش پادشاه شفاعتم نما و عذرم را توضیح ده که من از عقوبت او می‌ترسم.

شیخ به او گفت: نگران نباش! سرورمان، پادشاه، هرگز تو را مؤاخذه نخواهد کرد و من امیدوارم که به‌خاطر این نیکی که در حق محبوب‌ترین فرد او انجام دادی به تو انعام دهد، سپس نوشیدنی خواب‌آوری آورد و به او گفت: این را بخور که برایت خوب است که سلامتت را باز می‌گرداند.

سپس رویش را پوشید و تنهایش گذاشت تا خوب بخوابد.

صبح روز بعد، امیر محمود سالم و سرحال از خواب برخواست و هیچ اثری از آنچه دیروز برایش پیش آمده بود، جز باندی که برسرش بسته بود دیده نمی‌شد. وقتی جلال‌الدین او را به این حالت دید خوشحال شد و او را به خود نزدیک کرد و گفت: صبح بخیر ای شکست دهنده‌ی مغول‌ها! فرزندم! تو آن‌ها را چنان شکستی دادی که دوباره توان حرکت را نخواهند داشت.

محمود لبخندی آمیخته با حیا به‌خاطر تعریف دایی‌اش از او زد و جلال‌الدین ادامه داد: اما فرزندم! مواظب باش که دو مرتبه زندگی‌ات را به خطر نیندازی، تو وقتی دشمنت را در جنگل شکست دادی نباید خودت را مشغول تعقیب آن‌ها می‌کردی، بلکه بایستی به آراستن سپاهت می‌پرداختی و برای شبیخون احتمالی دشمن تدارکات لازم را اتخاذ می‌کردی.

محمود گفت: می‌خواستم دشمن را از مرزهای کشورمان برانم که دو مرتبه هوس این طرف مرزها به سرشان نزند.

- اگر تعقیب دشمن تا این حد برایت حائز اهمیت بود، یکی از فرماندهانت را می‌فرستادی تا به تعقیب‌شان بپردازد و آن‌ها را تار و مار کند، هرگز شخصا این کار را نکن، چون به ضرر تو و سپاه توست.

- کسی به جز سیرون با من نیست و او هم فرمانده‌ی ترسویی است و هرگز تنهایی به تعقیب‌شان نمی‌رود.

- در حق سیرون چنین مگو که او ترسو نیست، بلکه او فرمانده‌ی با تدبیری است، شجاعتش او را از دیدن خطراتی که در جلو رویش هست باز نمی‌دارد و شجاعت بدون تدبیر بی‌فایده است. آیا به تو نگفت که مواظب پرتگاه باشی، ولی تو به حرفش گوش ندادی؟

نزدیک بود در آن سقوط کنی، پس زندگیت مدیون اوست و باید از او تشکر کنی.

محمود وقتی این را شنید ساکت شد و جوابی پیدا نکرد و آثار ناراحتی در چهره‌اش هویدا شد و گویی از اینکه برای انجام کاری که به گمانش خوب بوده ملامت می‌شد بر او گران آمده است. جلال‌الدین دریافت که در مغز کوچک امیر چه می‌گذرد و دلش به حال وی سوخت، پس دستش را با ملایمت گرفت و با مهربانی او را به سینه‌اش چسباند و به او گفت: من از شجاعت و دلیری‌ات خوشم می‌آید فقط از تو می‌خواهم که تدبیر را هم به شجاعتت اضافه کنی تا فرمانده‌ی کاملی شوی و امیدم زیاد است که به نصیحتم عمل کنی و آرزویم را جامه‌ی عمل پوشانی و هرگز از تو راضی نمی‌شوم تا بشرافتت با من پیمان ببندی که دو مرتبه خودت را به خطر نمی‌اندازی.

محمود که از نارحتی‌اش کاسته بود گفت: به شرفم به تو وعده می‌دهم که دوباره خودم را به مخاطره نمی‌اندازم.

- و این‌که به جلویت نگاه کنی.

- و این‌که به جلویم نگاه کنم.

- و این‌که وقتی خطری در جلویت دیدی بایستی.

- و این‌که وقتی خطری جلویم دیدم بایستم.

- و این‌که اسبت را تا آخرین حد نتازی.

محمود لحظه‌ای درنگ کرد، جلال‌الدین دریافت که چنین پیمانی بر محمود سخت تمام می‌شود، چنین تصحیح کرد:

- مگر در صحرایی که پستی و بلندی نداشته باشد.

- و اینکه اسبم را تا آخرین حد نتازم، مگر در صحرایی که پستی و بلندی نداشته باشد.

جلال‌الدین از روی مهربانی دستی به صورتش کشید و به او گفت: الآن از بابت جنگجوی شجاعم خاطر جمع شدم، دیگر خطری او را تهدید نمی‌کند.

محمود به یاد دوستش جهاد افتاد و به پدرش گفت که جهاد کجاست؟ چون از دیروز او را ندیده است. جلال‌الدین پاسخ داد جهاد دیروز آمده بود، ولی او خواب بوده و جهاد نخواسته او را بیدار کند.

از وقتی شیخ سلامه جهاد را به کنیزکش تحویل داده بود تا صحنه‌ی زخم‌های محمود او را بی‌هوش نکند، نگران و بی‌قرار بود، او مرتب گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید و می‌خواست محمود را که طبیب مشغول معالجه‌اش بود – ببیند. وقتی طبیب کارش را به پایان رساند و جلال‌الدین از وضعیت محمود مطمئن گردید، نزد جهاد رفت و او را نزد محمود که خوابیده بود آورد و به او گفت: او از شدت جنگ خسته شده است و بایستی او را تنها بگذارد تا خوب بخوابد و استراحت کند.

جهاد به انداختن نگاهی به چهره‌ی محمود اکتفا کرد، باندی که دور سرش پیچیده شده بود او را وحشت‌زده کرد، نگاه استفهام آمیزی به پدرش انداخت، پدرش آهسته در گوشش گفت که در وقت مبارزه با فرمانده‌ی مغول‌ها زخم کوچکی از شمشیرش برداشته است، ولی محمود او را شکست داده است و با یک ضربه سرش را به دو نیم کرده است؛ طبیب هم زخم را معالجه کرده و آن را بسته و جای نگرانی نیست و فردا خوب خواهد شد و تو پیروزی‌اش را بر مغول‌ها به او تبریک می‌گویی.

آن شب جهاد در فکر محمود و زخم روی پیشانی‌اش بود. او دلش به حال محمود می‌سوخت، او به یاد سخنان پدرش افتاد که محمود با فرمانده‌ی مغول‌ها مبارزه نمود و با یک ضربه‌ی شمشیر سرش را به دو نیمه نموده است، او از قدرت دوست قهرمانش شگفت زده شده بود، دوست داشت همین حالا او را ببیند و اخبار پیروزی‌اش بر مغول‌ها را از زبان خودش بشنود.

او کبوتر خیالش را رها کرد و محمود را در میدان جنگ دید که با دشمنان می‌جنگید، او روی اسب بورش سوار بود و شمشیر در دستش برق می‌زد و به چپ و راست حمله می‌کرد و جنگجویان را به خاک می‌انداخت؛ ناگهان فرمانده‌ی مغول‌ها در برابرش ظاهر شد، مدتی با هم مبارزه کردند و ضربات شمشیر رد و بدل شد، او توانست در فرصتی مناسب ضربه‌ای به پیشانی محمود وارد کند که کاری نبود، محمود خشمگین شد و بی پروا به او یورش برد و چنان ضربه‌ای بر فرق سرش فرود آورد که او را چون خیارتر به دو نیم نمود.

سپس به فکر فرو رفت که فردا چگونه با او روبه‌رو شود، چگونه پیروزیش را به تو تبریک بگوید و چه هدیه‌ای به او بدهد. سپس به یادش آمد که به او وعده داده بود که اگر پیروز از جنگ بگردد او را ببوسد، تصمیم گرفت که به وعده‌اش وفا کند، پس اول او را می‌بوسد و سپس یک دسته گل به او تقدیم می‌کند، چون از گل خوشش می‌آید. این رأی را پسندید و شاد و مسرور به خواب اجازه داد تا میهمان چشمانش گردد.

صبح زود با خوشحالی از خواب برخواست و به باغ قصر رفت و از هر گلی چند شاخه چید و به کنیزش داد تا با آن دسته گل قشنگی ساخت. کنیزک آن‌ها را مرتب کرد و پیراهنی از سندس سرخ که جیب‌ها و کناره‌هایش با نوار‌های نقره‌ای مزین شده بود، بر تن او کرد و موهایش را شانه نمود و آن‌ها را با نواری از حریر بست تا روی پشتش قرار گیرد، سپس یک کلاه هندی سیاه که با طلا تزئین شده بود روی سرش گذاشت و چند لؤلؤ به شکل هلال در جلو کلاه گذاشت.

جهاد دسته گل را برداشت و به اتاق محمود رفت، محمود وقتی او را دید برخواست، جهاد هم سرش را خم کرد و پیشانی محمود را بوسید و آنگاه دسته گل را به او تقدیم کرد و گفت: این هدیه‌ی من را بپذیر ای جنگجوی دلاور!

محمود دسته گل را بویید و گفت: از بابت این هدیه‌ی زیبا متشکرم.

جلال‌الدین درحالی‌که می‌خندید به جهاد گفت: پس هدیه‌ی من کجاست جهاد جان؟

جهاد تبسمی کرد و گفت: تو هدیه‌ای نداری، چون تو به جنگ مغول‌ها نرفتی.

جلال‌الدین گفت: محمود! کاش من با تو برای جنگ مغول‌ها خارج می‌شدم، تا جهاد چنین هدیه‌ای به من هم می‌داد.

این را گفت و هر دو کودک را در آغوش کشید و آن‌ها را به سینه‌اش می‌فشرد و می‌گفت: خداوند به شما برکت دهاد کودکانم! خداوند شما را خوشبخت گرداند فرزندانم!