فصل هشتم
هنوز سه روز نگذشته بود که حاج علی فراش نقشهای را که برای آزادسازی دوستش کشیده بود، با موفقیت تمام اجرا کرد و قطز به ملکیت آقای ابن زعیم در آمد و به این ترتیب از دسترس موسی و آزار، اذیتها و تحقیرهای وی راحت شد و یک صفحه از زندگیش بسته شد. او با اشک و حسرت این صفحه را بست؛ چون با وجود همهی سختیها از زیباترین و سعادتمندترین روزهای زندگیاش بود. در این ایام عشق به دلش تابید و آن را سرشار از نور کرد و تاریکیهای غم، اندوه و یأس گوشههای دلش را به نور نشاط، لبخند و امید تبدیل نمود. او در این دوران با گلنار در آرامش و سلامتی تحت سرپرستی سرور مهربان و همسر نیکو کارش زندگی میکردند. آنها در این مدت لذت امنیت، اطمینان و استقرار را که در ایام طفولیت نچشیده بودند، چشیدند. چون پیش از آن در فضایی پراضطراب بهسر میبردند که نگرانی و بیتابی بر آن حاکم بود، جنگها و یورشها آن را تهدید میکرد و صبح و شامش پر از حوادث ناگوار و مصیبت بار بود تا اینکه در خانهی شیخ غانم قرار گرفتند و مهربانی و نیکی او، تلخی یتیمی و ذلت بردگی و درد غربت و آوارگی را از یادشان برد و زندگی رضایت بخش، آرام و راحتی داشتند و بزرگترین نعمتی که در این مدت به آنان ارزانی شد نعمت عشق بود.
قطز اگر همه چیز را فراموش کند، روزی را که با اربابش از سفر نابلس برگشت فراموش نمیکند. وقتی وارد کاخ شد و به خانم سلام داد، گلنار را آنجا ندید، مشتاق دیدارش بود، به اتاقش رفت؛ مثل اینکه تازه از حمام بیرون آمده بود و جلو آینه موهای طلایی بلندش را که روی شانههایش ریخته بود شانه میکرد. به محض اینکه تصویرش را در آینه دید تبسمی کرد، ولی به او نگاه نکرد و همچنان مشغول شانه کردن موهایش بود. قطز پاورچین پاورچین وارد اتاقش شده بود تا از پشت سر او را غافلگیر کند و مثل همیشه یکدیگر را در آغوش بگیرند. با آنکه تصویر خود را در آینه دید و دریافت که گلنار هم او را دیده است، ولی او از روی صندلی بلند نشد و رویش را به طرف قطز برنگرداند و فقط تبسم کرد. قطز از او شگفت زده شده بود، لختی ساکت ایستاد، گویی میخواست سرّ این تغییر عجیب را بفهمد، سپس برعکس همیشه که با شادی و سرور او را صدا میزد، گفت: گلنار! من از نابلس برگشتم.
تعجبش بیشتر شد زمانی که دید آرام و باوقار چرخید و با صدایی که گویی از منبع بالای دیگری، نه لبهای بیحرکت رؤیاییاش، میآید گفت: خدا را شکر که سالمی.
به چشمان خمارش نگاه کرد، معنیهای عجیبی که تا به حال آنها را در دیدگانش نخوانده بود، در چشمانش موج میزد، گویی هم او را سوی خود فرا میخواند و هم او را از خود دور میکرد؛ هم با او انس میگرفت و هم از او دور میشد، هم به او اعتماد میکرد و هم به او شک مینمود؛ هم تسلیمش میشد و هم نافرمانیش میکرد. سپس دیری نپایید که چهرهاش را به طرف آینه نمود و به شانه کردن موهایش ادامه داد، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. قطز با شگفتی پشت سرش ایستاده بود، نمیدانست چه بگوید و چه بکند، احساسش مثل کسی بود که بدون اجازه وارد خانهای میشود که هیچ حقی در آن خانه ندارد، او تا به حال شاهد چنین برخوردی از او نبوده است. اتاقهایشان برایشان فرقی نداشت و در این زمینه هیچ مشکلی نداشتند. پس این مانع عجیب و غریبی که میان آنها حایل شده و با چشم دیده نمیشود و از دیوار محکم و پهن هم سختتر است چیست؟ اینجا بود که قطز احساس خجالت و ترس نمود که مبادا در آن حالت کسی او را ببیند. او منتظر بود که هر لحظه کسی از اهل کاخ وارد شود و او را سرزنش کند که چرا اینجا ایستادهای؟ به کسی که جلو نشسته بود نگاه کرد، دیگر آن گلنار کوچک، دختر داییاش جلالالدین را که با هم بزرگ شدند و در خاک «لاهور» بازی میکردند و سوار بر اسبهای کوچکشان به سرزمینهای مختلف میرفتند تا اینکه آنان را ربودند و ... ندید، بلکه به جایش زنی کامل و پخته دید که میانشان هیچ نزدیکی و خویشاوندی نبود. نگاهش از گردن کشیدهاش که مانند آفتاب نقرهای بود، به شانهها و پشت کمر باریکش منتقل شد و به سفیدی ساقها و نرمی پاهایش رسید، دلهره او را گرفت و نتوانست بیشتر بایستد، عقب عقب به طرف در رفت و همانطور که آمده بود آهسته بیرون رفت.
این روز جدایی در زندگی این دو شاهزادهی برده بود، در این روز یک دوره به پایان رسید و دورهی دیگری آغاز شد. باوجود گذشت زمان هنوز آن روز را واضح و روشن به یاد میآورد، گویا که همین دیروز بود.
چند روزی از استقرار قطز در حمایت آقای جدیدش و راحت شدنش از آزار و اذیتهای موسی نگذشت که فراق گلنار را به خاطر آورد و جانش در حسرت محبوبهی از دست رفتهاش سوخت و رنگش زرد، جسمش لاغر و گونههایش از شدت گریه و بیدار خوابی ورم کرد. گویی مصیبت موسی، درد فراق را از یادش برده بود، وقتی که این گرفتاری از بین رفت و در خانهی آقای جدیدش نفس راحتی کشید، برای مصیبت بزرگش یعنی فراق محبوبهاش گلنار فارغ شد. آری، وقتی انسان گرفتار دو مصیبت میشود، مصیبت کوچک به او فشار میآورد و باعث فراموشی مصیبت بزرگ میگردد، تا جایی که گمان میرود که او مصیبت بزرگ را از یاد برده است، ولی پس از بین رفتن مصیبت کوچک، مصیبت بزرگ برمیگردد و دل را مشغول میسازد.
دل آقای ابنزعیم به حال بردهاش امیر خوارزمی سوخت، پس بسیار به او نیکی نمود و سعی کرد تا او را از غم و اندوهش بیرون آورد. او را به خود نزدیک میکرد و به او میگفت: پسرم! دیگر غم و غصه برای محبوبهی زیبارویت گلنار بس است، اگر بخواهی کنیزکی مثل او و یا حتی زیباتر از او را به ازدواجت درخواهم آورد.
اما قطز در نهایت ادب و احترام جواب میداد: نه سرورم! من دوست ندارم با کسی غیر از او ازدواج کنم، حتی اگر از او زیباتر باشد. او دختر داییام است و ما با هم بزرگ شدهایم و از کودکی تا به حال از هم جدا نشدهایم.
آقایش به او میگفت: حق با توست قطز، چون ما نمیتوانیم تو را به ازدواج شاهزادهای مثل دختر جلالالدین درآوریم، اما من هم به تو نصیحت میکنم که به خاطر رحم به خودت و حفظ سلامتی و جوانیات سعی کنی او را از یاد ببری، شاید خداوند بار دیگر شما را به هم برساند.
ابنزعیم به خدمتکارش حاج علی فراش سفارش کرد که از هیچ تلاشی برای توجه و اهتمام به قطز و از یاد بردن غم و اندوهش فروگذار ننماید. حاج علی احتیاجی به سفارشات سرورش در مورد دوست صمیمیاش نداشت و از هیچ راه و وسیلهای برای آرام نمودن و همدردی با وی دریغ نکرد. حاج علی بسیار خوش سخن، خوش رفتار و طبیب بیماریهای قلبی و پزشک معالج آن بود. او همواره با دوست غمگینش سرگرم بود، به او دلداری میداد، او را سرگرم میکرد، برایش داستان تعریف مینمود، برای گردش با او به نواحی مختلف شهر و باغ های منطقه «الغوطه» میرفت، او را به ازدحام بازارها و به مجالس علم در مساجد میبرد تا اینکه توانست دیوار غم و اندوه قلبش را بشکند و بقیه را به دست روزگار سپرد تا سرنوشتش را معلوم سازد.
پس از این مرحله، بردهی جوان جذبه و گرایش خدایی به خود گرفت و قلبش به عبادت و پرهیزگاری پیوند خورد. او نمازهای فرض را در اوقاتش ادا مینمود و نوافل را بهجا میآورد، بسیار قرآن تلاوت نمود، در جلسات علمی مسجد جامع شهر حضور مییافت، بهویژه در جلسات درس شیخ عز بن عبدالسلام. او شیفتهی درسهای شیخ بود و حتی یک درس را هم از دست نمیداد. او به خواندن در محضر او یا سایر علما اکتفاء نکرد، بلکه به حضور در جلسات و گوش فرادادن اکتفا مینمود و سرورش ابنزعیم او را تشویق و تمجید مینمود و هیچگاه کاری را که میان او و حضور در این جلسات فاصله میانداخت، به او واگذار نمینمود.
آقای ابنزعیم از بزرگترین یاوران ابن عبدالسلام و از دوستان صمیمی او بود، به وی اعتقاد داشت و به او نیکی میکرد و نیازهایش را برآورده میساخت و با جان و مال او را در دعوتش یاری مینمود. بارها اتفاق افتاده بود که بهخاطر او مورد غضب اولیالامر و ظلم صاحبان نفوذ قرار گرفت و شیخ نیز بهخاطر همین استقامت، پایداری، اخلاص، غیرت دینی و عشق به اصلاح او را بسیار دوست میداشت و علیرغم عفت و زهد نسبت به آنچه که دیگران دارند، بخششهایش را میپذیرفت، اما از بقیهی ثروتمندان هیچ چیز قبول نمیکرد. ابنزعیم از او طرفداری مینمود و قلبها را به سوی او معطوف میکرد و برای این کار از مال خود هزینه مینمود و بیشتر نفوذ شیخ ابن عبدالسلام به سعی و تلاش ابنزعیم برمیگشت.
آقای ابنزعیم مثال و الگوی انسان ثروتمند صالح و شاکر نعمتهای خداوند بود که حق خداوند ﻷ را در مالش از یاد نبرد. او بر فقراء مساکین، نیازمندان، بیوه زنان و یتیمان انفاق میکرد و معتقد بود که دین و وطنش حقی برگردن او دارند و تا زمانی که این حقوق را ادا نکند به آزادی دست نمییابد. بدین جهت اگر بدعتی در دین ظاهر میشد، بسیار خشمگین میشد و سعی میکرد آن را از بین ببرد. اگر مصیبتی به وطنش وارد میآمد، برای کاهش و تخفیف آن سعی مینمود و اگر خطری آن را تهدید مینمود برای دفاع از آن داوطلب میشد، درحالیکه بسیاری از ثروتمندان «دمشق» هم و غمی جز پرکردن شکم و ارضاء و اشباع شهوت و لذتهایشان نداشتند.
او شیخ ابن عبدالسلام را الگوی درستی از عالم عامل به علمش و خیرخواه دین و وطنش میدانست؛ کسی که معتقد بود در واقع علما وارثان پیامبران در هدایت مردم به سوی خیر و نیکی و بازداشتنشان از راه شر و بدی هستند. امر به معروف و نهی از منکر میکرد و در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نمیترسید، با دینش تجارت نمیکرد و علمش را ابزاری برای به دست آوردن دنیا نمیکرد و در مصالح امت و وطنش کوتاهی نمینمود و آیات الهی را به قیمت ناچیزی از کالاهای فانی دنیا نمیفروخت. بدین جهت ابنزعیم او را بسیار دوست میداشت و با او صمیمی بود و با مقام و منصبش در خدمتش بود و با ثروتش از او حمایت مینمود، در نیکی و تقوا با او همکاری میکرد، درحالیکه در دوران او بسیاری از علما، کاری جز مال اندوزی و گمراه کردن مردم عامه و پشتیبانی از حکام و سردمداران و صلح و مسالمت با روزگار را نداشتند.
یک روز شیخ برای دیدار ابنزعیم به خانهاش آمد. ابن زعیم او را بسیار گرامی داشت و از آمدن او ابراز شادمانی کرد، وقتی مجلسشان گرم شد، قطز برایشان شربت گلاب برد. وقتی شیخ او را دید به صاحب خانه گفت: این جوان کیست؟ من گمان میبرم که چند باری او را در جلسهی درس دیدهام.
ابنزعیم جواب داد: او بردهی همسایهام شیخ غانم / بود، به تازگی او را خریدهام و او تو را دوست دارد و در جلسات درس حاضر شده و به ارشادات تو گوش فرا میدهد.
شیخ درحالیکه با زیرکی به چهرهی قطز مینگریست گفت: او جوان صالح و درستی است.
ابنزعیم گفت: بله، او صالح و از اصل و نسب کریمی است... وقتی شیخ نوشیدنیاش را تمام کرد پیاله را به ساقی پس داد. او از ستایش و ثنای شیخ خجالت زده شده بود. ابنزعیم همچنان از بردهاش برای میهمان بزرگوارش سخن میگفت که او از خاندان سلطان جلالالدین بن خوارزمشاه است و وقتی کوچک بودهاند دزدان او و دختر سلطان را دزدیده و در بازار «حلب» فروختهاند و شیخ غانم مقدسی آن دو را خریده تا آخر داستان.
شیخ از شنیدن این سخنان شگفتزده شد و این آیه را تلاوت نمود:
﴿قُلِ ٱللَّهُمَّ مَٰلِكَ ٱلۡمُلۡكِ تُؤۡتِي ٱلۡمُلۡكَ مَن تَشَآءُ وَتَنزِعُ ٱلۡمُلۡكَ مِمَّن تَشَآءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَآءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَآءُۖ بِيَدِكَ ٱلۡخَيۡرُۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ٢٦﴾[آل عمران: ٢٦]
«بگو: بارالها! ای دارنده پادشاهی و (هستی) به هر کس که بخواهی، پادشاهی (و فرمانروایی) میبخشی، و از هر کس بخواهی پادشاهی (و فرمانروایی) را میگیری، و هر کس را بخواهی عزت مىدهى، و هركه را بخواهى خوار میکنی، همه خوبیها به دست توست، بیشک تو بر هر چیز توانایی».
و لحظهای ساکت شده سپس گفت: بیچاره جلالالدین، پادشاهان مسلمان او را ناامید کردند. او به تنهایی با مغولها جنگید تا اینکه بالاخره او را از بین بردند. خداوند بدیهایی را که در حق مسلمانان در سرزمین کرده بود بیامرزد. اگر چنین لغزشی را مرتکب نمیشد از مجاهدان ابرار بود.
ابنزعیم گفت: من او را خریدهام تا آزادش کنم و اگر محبتم نسبت به او و ترسم از تنگ و بسته شدن راههای زندگی بر او نبود، تا به حال او را آزاد کرده بودم.
شیخ گفت: خدا تو را جزای خیر دهاد ای ابنزعیم! کار خوبی کردهای، جلالالدین سزاوار آن است که از فرزندانش نگه داری شود، آیا صدایش نمیزنی تا قبل از رفتنم او را ببینم؟
ابنزعیم برخاست و همراه قطز بازگشت و او را نزد شیخ برد. شیخ با گشادهرویی با او برخورد کرد و دلش را به دست آورد و او را نزدیک خود نشاند و به او گفت: ما همه جلالالدین را دوست داشتیم، او با مغولها میجنگید و از سرزمینهای اسلامی دفاع میکرد و تو خواهرزادهاش هستی و جایگاه و حرمت خاصی نزد ما داری، خداوند با سپردن تو به این آقا به تو احسان کرده است. او از نیکوکاران مجاهد است، مسلمان را در خدمت به او باکی نیست و او تو را آزاد کرده و به تو نیکی خواهد نمود.
قطز دستان شیخ را بوسید و با صدایی که از تأثیر سخنان وی گریه آلود بود، گفت: من برده و بندهی احسان سرورم، ابنزعیم هستم، دوست ندارم که مرا آزاد کند و نمیخواهم که از شرف خدمتگذاری به او محروم شوم.
ابنزعیم گفت: تو پسرم هستی ای قطز! ما همه خدمتگذاران دین و ابن عبدالسلام هستیم.
اینگونه بود که شیخ ابن عبدالسلام قطز را شناخت و وقتی قطز برای شنیدن درسش حضور مییافت، او را به جایگاه نزدیک میکرد و به او توجه مینمود و در رابطه با آقایش، ابنزعیم از او میپرسید و سلامش را به او میرساند، گاهی اوقات پیغامش را با او میفرستاد و چیزی نگذشت که به خاطر خردمندی، نیک رأیی، خصال مردانگی و انجام امور مهم به او اعتماد کردند و او را امین اسرارشان قرار دادند و هر کدام از آنها هر پیغامی که داشت لفظا به او میگفت تا به دیگری برساند و نه تنها در دمشق، بلکه در سایر سرزمینهای «شام» و بقیهی سرزمینهای اسلامی در رابطه با مسایل مربوط به حرکتهای سیاسی یا اصلاحی به هیچ کس دیگری جز او اعتماد نداشتند. به همین دلیل قطز در طی مدت کوتاهی که در خدمت ابنزعیم بود از اوضاع پادشاهان و امیران و کشمکشها و رقابت بر سر پادشاهی و موضعگیری هریک از آنان در دشمنی یا دوستی با صلیبیان و سیاست شیخ و یارانش و اهدافشان از وحدت سرزمینهای اسلامی و ایجاد جبهههای قدرتمند رهبران و سردمداران اسلام برای عقب راندن صلیبیان از سرزمینهایی که در «شام» به اشغال خود درآوردهاند و جلوگیری از یورشهای مغولها که از شرق آنان را تهدید مینمود.
مقتضای چنین سیاستی آن بود که برای انجام این مأموریت بزرگ تنها به یاری و تأیید قدرتمندترین و شایستهترین پادشاهان مسلمان که دست دوستی به طرف صلیبیان دراز نکرده یا از آنان حمایت و پشتیبانی نمیکنند، پرداخته شود و برای نابودی و برچیدن امیران و پادشاهانی که با آنان هم پیمان هستند یا تحت نفوذ آنان قرار دارند، تلاش شود. ملک صالح نجم الدین ایوب، امیر «مصر» در رأس گروه اول و عمویش ملک صالح عمادالدین اسماعیل، امیر «دمشق» در رأس گروه دوم بود و دشمنی میان این دو نفر برقرار بوده و رقابت میانشان بر سر پادشاهی بسیار شدید بود. پس جای شگفتی نیست که با پادشاه «مصر» دوستی کرده و برایش دعا کنند و با پادشاه «دمشق» دشمنی کرده و او را خائن به اسلام بپندارند.
شیخ ابن عبدالسلام با ملک صالح ایوب در ارتباط بود و او را به پاکسازی سرزمین «شام» از صلیبیان، با اقتدا به پدربزرگش مجاهد بزرگ، صلاح الدین ایوبی، تشویق میکرد و پشتیبانی و حمایت عموم مردم «شام» را به او وعده میداد و جوابهای ملک صالح ایوب را که به او وعده میداد که در صورت پیش آمدن فرصت مناسب و آمادگیهای لازم این کار را انجام میدهد، دریافت مینمود.
از طرف دیگر صالح اسماعیل نیز از تحرکات ابن عبدالسلام آگاه شد و خواست او را دستگیر کند، اما از ترس شورش طرفدارانش و تحریک عمومی این کار را به تعویق انداخت.
صالح ایوب عزم را بر رفتن به «شام» جزم نمود و صالح اسماعیل نیز از این کار بسیار بیم داشت و تصمیم گرفت قبل از اینکه پادشاه «مصر» به او حمله کند، او دست به هجوم بزند. پس از امیران «حمص» و «حلب» درخواست کمک کرد و با فرنگ نیز مکاتبه نمود و در پشتیبانی از او و جنگ با سلطان «مصر» با آنان توافق کرد و در مقابل دو قلعهی «صفد» و «سقیف» و سرزمینهایشان و «صیدا» و «طبریه» و توابع آنها و دیگر سرزمینهای ساحلی را به آنان واگذار کرد. او به این حد اکتفا نکرد، بلکه به آنان اجازهی ورود به «دمشق» و خریداری اسلحه و لوازم جنگی از دمشقیان را داد.
این اتفاق ناگوار باعث شد که شیخ ابن عبدالسلام به خطری که سرزمینهای اسلامی را تهدید مینمود، پی ببرد، سپس نامهای جدی به صالح ایوب نوشت و او را به تعجیل در جهاد تشویق کرد و غضب الهی و انتقام و عذابش را در صورت سهلانگاری در حرکت، اگر دشمنان اسلام به اهدافشان برسند، به او وعده داد و تاکید نمود که در صورت کوتاهی و تقصیر در واجبات و وظایف دینیاش بقیهی مسؤلیتها برگردن او خواهد بود و او را به از دست دادن پادشاهی و خسارت دنیا و آخرت هشدار داد. از آن به بعد شیخ جلساتش را با پیروان و مریدانش بیشتر کرد و شور و حماسه را در آنان برمیانگیخت و آنان را به آمادگی برای انجام وظیفهی جهاد در راه وطن امر مینمود و همهی این کارها را پنهانی انجام میداد تا اینکه روز جمعه فرا رسید و مسجد جامع شیخ مملو از مردم شد. شیخ ابن عبدالسلام از در مخصوص خطیب وارد و به منبر بالا رفت. چشمها به سوی او خیره شد و همگان ساکت و آرام بودند، گویی که پرنده روی سرشان نشسته است. شیخ حمد و ثنای خدا را گفت و بر پیامبر ج درود فرستاد سپس در رابطه با جهاد و فضائل آن سخن گفت و اینکه چهطور پیامبر خدا و اصحابش با مشرکان جنگیدند تا کلمه الله را به مقام اعلایش رساندند و دعوت اسلام را در شرق و غرب منتشر ساختند و خداوند مسلمانان را وارثان زمین گردانید تا زمانی که دین را برپا داشتند و بر راه آن استوار بودند و آنان را جانشینانش بر روی زمین قرار داد. هنگامی که این منهج را تغییر دادند خداوند نیز حالشان را دگرگون ساخت و دشمنان را بر سرزمینهایشان مسلط ساخت و آنان به پاره پاره کردن آن پرداختند و خیرات و نعمتهای آن را به دست گرفتند و مسلمانان را خوار و ذلیل ساختند و به شیوههای مختلف آنان را شکنجه نمودند. همهی اینها از جانب خداست تا هر کسی که نابود میشود با دلیل نابود شود و هرکس که زنده میماند با دلیل زنده بماند و آخر این امت با آنچه اولش اصلاح شد، اصلاح میگردد و اول آن تنها با جهاد در راه خدا اصلاح گردید. سپس وجوب اطاعت مردم از اولیالامر را بیان کرد تا امور دنیا و آخرتشان را درست کند و واجبات اولیالامر از خیرخواهی برای دین و اهل دین گرفته تا حمایت کشور و دفاع از آن به خاطر اطمینان بر دین، ناموس، جان و اموالشان را بیان نمود و اینکه هر سلطان یا پادشاه یا امیری که در حفظ سرزمین مسلمانان سهلانگاری نماید و آن را در معرض افتادن به چنگال کافران قرار دهد، ذمهی خداوند و مسلمانان از او پاک شده و به دست خود اطاعتشان را لغو نموده و به خود ظلم روا داشته است و چون ظالم است، مسلمانان باید یاریاش دهند؛ همانطور که وقتی مظلوم است یاریاش میدهند و یاری دادن ظالم با بازداشتن او از ظلم به خود و جلوگیری وی از ضایع کردن سرزمینها و شکستن شوکت مسلمانان و مسلط کردن دشمنان و تقویت آنان بر نابودی عزت دین و غرور اسلامی است.
سپس این آیه را تلاوت نمود:
﴿وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَيۡلِ تُرۡهِبُونَ بِهِۦ عَدُوَّ ٱللَّهِ وَعَدُوَّكُمۡ وَءَاخَرِينَ مِن دُونِهِمۡ لَا تَعۡلَمُونَهُمُ ٱللَّهُ يَعۡلَمُهُمۡۚ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَيۡءٖ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ يُوَفَّ إِلَيۡكُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تُظۡلَمُونَ٦٠﴾[الأنفال: ٦٠]
«و آنچه از نیرو در توان دارید؛ برای (مقابله با) آنها آماده سازید، و (همچنین) از اسبان بسته (ی ورزیده، مهیا کنید) تا به وسیلۀ آن دشمن الله و دشمن خود را بترسانید، و (همچنین) دشمنان دیگری غیر از آنها را، که شما نمیشناسید و خدا آنها را میشناسد (بترسانید) و هر چیزی را که در راه الله خرج میکنید، (پاداشش) به تمام و کمال به شما داده میشود، و به شما ستم نخواهد شد».
سپس فریضهی تجهیز اسلحه و لوازم جنگی و جهاد با اسب و ساخت ناوگان در دریا و دیگر وسایل و ابزار قدرت را بیان نمود تا بر مردم شاهد و گواه باشند و مصداق این فرمودهی پروردگار ﻷ باشند که میفرماید:
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ﴾[المنافقون: ٨].
«عزت از آنِ الله، و فرستادة او و مؤمنان است».
سپس به این نتیجه رسید که فروش اسلحه به دشمن مطلقا حرام است و رخصت و استثنایی در آن نیست.
او عدهای از علمای خود فروخته را که فتواهای نادرست و باطل را در اختیار مردم میگذاشتند و کلام خدا را در جای مناسبش قرار نمیدادند و آیات الهی را به قیمت ناچیز میفروختند و از گفتن آشکارای سخن حق اجتناب میورزیدند و از پادشاهان میترسیدند، درحالیکه از پادشاه پادشاهان بیم و هراسی نداشتند، سرزنش و ملامت نمود و گفت: هر مسلمانی که اسلحهای به دشمن بفروشد یا در فروش اسلحه به آنان دست داشته و کمک و یاری بدهد، به خدا و رسول و مسلمانان خیانت کرده است و این آیه را خواند:
﴿وَمَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمۡ﴾[المائدة: ٥١].
«و کسانیکه از شما با آنها دوستی کنند، از آنها هستند».
و سه بار آن را تکرار کرد و سپس نشست.
در خطبهی دوم ابتدا برای عزت اسلام و مسلمین و پیروزی کسانی که وجودشان به نفع مسلمانان است، دعا کرد و عادت داشت که در آخر برای صالح اسماعیل دعا میکرد، ولی در این خطبه دعا را قطع کرد و با دعا برای کسی که اسلام را یاری و دین خداوند را نصرت میبخشد، اکتفا نمود.
شیخ خطبهاش را به پایان رسانید و نماز برپا شد. مردم سخنانی که شیخ در خطبهاش ایراد نموده بود را باور نمیکردند. او به شدت به صالح اسماعیل حمله کرد و واضح و صریح، بدون هیچ ابهام و پیچیدگی کارهایش را محکوم کرد و اگر صدای شیخ را در هنگام تلاوت سورهی فاتحه بدون هیچگونه لرزش یا اضطرابی- انگار که در بالای منبر هیچ سخن مهمی نگفته است- نمیشنیدند، گمان میبردند که سرش از تن جدا شده است. پس از شنیدن آن خطبهی شگفتانگیز که بهسان رعدی در گوشه و کنار مسجد بزرگ طنین انداز شد، تنها خدا میداند که در درون آن نمازگذاران چه میگذشت و دلهایشان در چه اضطراب و پریشانی به سر میبرد.
مردم درحالیکه محور صحبتهایشان خطبهی شیخ ابن عبدالسلام بود از مسجد جامع بیرون رفتند و کسی که خطبه را شنیده بود بر کسی که نشنیده بود افتخار میکرد و کسی که آن را نشنیده بود دوست داشت که قسمتی از عمرش را در مقابل شنیدن این خطبه بدهد. همهی شنوندگان بر شگفتانگیز بودن این خطبه اتفاق نظر داشتند، اما در وجه شگفتی و اعجاب با هم اختلاف داشتند، برخی از بلاغت و فصاحت شیخ حیرت زده شده بودند، برخی از قدرت دلیل و برهانش، عدهای از صحبتهای سلیس و به هم پیوستهاش حیران مانده بودند و گروهی دیگر از دلیری و شجاعتش به وجد آمده بودند.
از طرفی همهی مردم در مورد عواقب سخنرانی وی نگران بودند، اما در رابطه با مقدار مجازاتی که صالح ایوب برایش در نظر میگیرد با هم اختلاف نظر داشتند. عدهای یقین داشتند که او را خواهد کشت، عدهای معتقد بودند که او را زندانی خواهد کرد، گروهی بر این باور بودند که او را تبعید کرده و داراییاش را مصادره مینماید و دستهای دیگر بر این عقیده بودند که او را از ایراد خطبه عزل کرده و یارانش را پراکنده خواهد ساخت؛ اما همه از اینکه او از این به بعد بر منبر مسجد جامع خطبه نمیخواند متأسف و ناراحت بودند.
در آن روز، صالح اسماعیل در «دمشق» نبود. اخبار شیخ را برایش نوشتند و او دستور عزل وی از خطابه، دستگیری و زندانی کردنش را تا زمانی که خود به «دمشق» باز گردد و در مورد او تصمیم بگیرد، صادر کرد. یاران شیخ مشورت خروج از کشور و نجات جانش از دست صالح ایوب را دادند و تمام وسایل مورد نیاز فرارش را مهیا ساختند، اما او سر باز زد. آنان در این مورد بسیار اصرار نمودند، اما او همچنان زیر بار نرفت. آنان پیشنهاد مخفی شدن در جایی که دست صالح اسماعیل به او نرسد را دادند، اما این بار هم او با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت: به خدا قسم نه فرار میکنم و نه مخفی میشوم و این شروع جهاد است و هنوز ما کاری نکردهایم و من خودم را برای حوادث احتمالی که در این راه بدان دچار میشوم آماده ساختهام و خداوند عمل صابران را ضایع نمیگرداند.
شیخ ابن عبدالسلام دستگیر و زندانی شد و این مسأله برای مردم بسیار سخت و دشوار بود، پیروان او شورش کردند و درخواست آزادی او را نمودند و اینکه در صورت رد خواستشان به سفارش شیخ عمل میکنند، آنجا که گفت: شما آنچه را که من نتوانستم با زبانم تغییر دهم، تغییر دهید و این عمل زشت فروش اسلحه به دشمنان کافر را پاکسازی و دفع نمایید و کسی را که برای خرید به بازارتان میآید برانید و اجرتان را نزد خدا به حساب آورید.
از آن پس روزی نمیگذشت مگر اینکه تعدادی از فرنگیان که برای خرید اسلحه به «دمشق» میآمدند به دست یاران ابن عبدالسلام کشته میشدند تا اینکه این مسأله به عموم مردم سرایت کرد و جرأت پیدا کردند و در روز روشن فرنگیها را ترور میکردند. فرنگیها نیز از این مسأله به تنگ آمدند و موضوع را برای صالح اسماعیل نوشته و از این بابت شکایت کردند و او را متهم به نیرنگ و مکر با هم پیمانانش نمودند. هرکس از فرنگ کشته میشد صالح اسماعیل ملزم به پرداخت دیهاش میشد. این امر بسیار بر او سنگینی میکرد و ترسید که هم پیمانانش عهد و پیمانشان را با او بشکنند و او و دشمنش پادشاه «مصر» را به حال خود رها سازند. او سعی کرد که این شورش را بخواباند، اما موفق نشد، پس چارهای نداشت جز آزاد کردن ابن عبدالسلام، اما صالح اسماعیل شیخ ابن عبدالسلام را از خروج از خانهاش و فتوا و اجتماع با مردم منع نمود. این فاصله میان شیخ و پیروانش که مانع بهرهمندی از راهنماییهای وی در کارهایی که باید انجام دهند میشد آنان را بسیار آزرده و ناراحت کرده بود. اینجا بود که آقای ابنزعیم به بردهاش قطز دستور داد که سلمانی را یاد بگیرد و قطز نیز آن را ماهرانه آموخته و در لباس پوشیدن و حرکات و سکناتش کاملا شبیه سلمانیها شده بود. آنان از این راه حل زیرکانه بسیار خوشحال شدند و قطز را به منزل شیخ فرستادند. هیچ یک از مراقبین در اینکه قطز آرایشگری است که برای آراستن شیخ به خانهاش آمده است شک نکرد. وقتی قطز وارد خانه شد، شیخ تنها از صدایش فهمید که قطز است و از دیدنش بسیار خوشنود شد. قطز اخبار آقایش ابنزعیم و دیگر یاران شیخ و مجازاتهایی که ملک صالح اسماعیل برایشان در نظر گرفته بود را در اختیار شیخ قرار داد و اینکه پیروان او تا صدور دستورات وی دست از ترور فرنگیها کشیدهاند. شیخ به او گفت، به آنان بگو همچنان به کارشان ادامه دهند و بهخاطر ترس بر من، دست از فریضهی الهی در دفع باطل نکشند.
قطز آرایشگر همچنان با شیخ در رفت و آمد بود و رابط میان او و یارانش بود و او را از نقشهها و کارها و اخبار کشور با خبر مینمود و دستورات و ارشادات وی را به آنان میرساند و آنان نیز اجرا میکردند و از عواقب این راه از قتل گرفته تا زندانی شدن یا شکنجه واهمهای نداشتند.
وقتی سخنان شیخ و سلمانیاش در مورد سیاست تمام میشد، شیخ با او گرم میگرفت، سخن از موضوعات مختلف زندگی به میان میآمد که گاهی صحبت از سلطان جلالالدین و چیزهای که شیخ دربارهی او و پدرش خوارزمشاه میدانست، کشیده میشد و گاهی شیخ به سخنان قطز که دربارهی سرزمینهای «هند» و خراسان و دیگر سرزمینهایی که مشاهده کرده بود و حوادثی را که داییاش با مغولها داشت، گوش فرا میداد. در اثناء صحبتها، داستان آن منجمی را که خبر پادشاهی بزرگ را به او داده بود و اینکه او فرمانده سرزمین بزرگی خواهد شد و مغولها را شکست سرنوشت سازی میدهد سخن گفت و نظر شیخ را در رابطه با سخنان منجم پرسید. شیخ به او جواب داد: اینها تخمینهایی هستند که گاهی اشتباه از آب در میآیند و گاهی به هدف میخورند و شریعت ما از منجمی نهی کرده است، چون از غیب سخن میگوید و غیب را کسی جز خدا نمیداند.
در این هنگام شیخ متوجه تغییراتی در چهرهی قطز شد، مثل کسی که از مسألهی بزرگی ناامید شده باشد. پس سخنانش را تکمیل کرد و افزود: این حکم شرع است پسرم! او از روی هوی و هوس سخن نمیگوید، سخنانش وحی الهی است و ایمان شخص کامل نمیگردد تا زمانی که کاملا تسلیم شرع شود و از اجرای فرامین در خود احساس حرج نکند، من نمیخواهم امیدت را قطع کنم، قبلا هم گفتم، اینها تخمینهایی است که گاهی اشتباه و گاهی درست از آب در میآید... تو چه میدانی شاید در رابطه با تو درست باشد؟! پس خوش باش پسرم!
قطز گفت: این تنها یک انگیزهی درونی بود، اما من به شریعت ایمان آوردهام و تسلیم احکامش هستم.
شیخ به او تبریک گفت و بر بزرگواری و خیر او دعا کرد.
روزی قطز با چهرهای درخشان و رضایت خاطر که آثار حمام رفتن بر او ظاهر بود و بوی خوش از سر و لباسش به مشام میرسید، نزد شیخ آمد. شیخ با مهربانی از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است، آیا دیشب ازدواج کردهای؟
جوان لبخندی زد و گفت: نه سرورم، شیخ! من قسم خورده بودم که با کسی جز دختر داییام گلنار ازدواج نکنم، اما دیشب در خوابم پیامبر اکرم ج را دیدم. آقایم را از این موضوع باخبر ساختم و ایشان به من فرمود: حمام کن و خودت را خوشبو بساز، من هم این گونه که میبینی آمدهام.
شیخ گفت: کار خوبی کردهای و سرورت مشورت خوبی به تو داده است، حالا خوابت را برایم تعریف کن.
قلب جوان به تپش افتاد و لرزشی تنش را فرا گرفت، گویی از تعریف کردن خوابش برای شیخ بیم داشت، اما گشادهرویی شیخ و پرداختن به او، وی را به سخن گفتن تشویق کرد و گفت: دیشب خواب از سرم پرید و احساس فشار شدیدی به من دست داد، پس برخاستم و وضو گرفتم و نماز نفل و وتر را به جای آوردم و به درگاه خدوند دعا نمودم، سپس به رختخوابم بازگشتم و به خواب رفتم. در خواب دیدم که راهم را در خشکی بی آب و علفی گم کردهام. روی صخرهای نشستم و شروع کردم به گریه، در همین حال بودم که گروهی از سواران آمدند، پیشاپیش آنها مرد سفید پوست و خوش سیمایی با موهایی پرپشت که به گوشهایش میرسید بود. وقتی مرا دید به یارانش اشاره کرد و آنها ایستادند. از اسبش پیاده شد و به من نزدیک شد و مرا به شدت بلند کرد و به سینهام زد و گفت: برخیز ای محمود! از این راه که به «مصر» میرسد برو، تو پادشاه میشوی و مغولها را شکست میدهی.
از اینکه اسمم را میدانست تعجب کردم و خواستم از او بپرسم که کیست، اما به من مهلت سؤال را نداد و بر اسبش سوار شد و رفت، من با صدای بلند فریاد زدم: تو کیستی؟
یکی از یارانش درحالیکه پشت سرش در حال حرکت بودند رو به من کرد و گفت: وای برتو، او محمد ج است.
من ناگهان درحالیکه سردی سر انگشتانش را بر سینهام احساس میکردم از خواب پریدم. از فرط خوشحالی نزد آقایم رفتم، اما او در حال وضو گرفتن بود، صبر نکردم تا وضویش را تمام کند. نزد حاج علی فراش رفتم و او هم خواب بود. او را از خواب بیدار کردم و گفتم: خواب بزرگی دیدم، پیامبر خدا ج را دیدم. او از بسترش برخاست و با خوشحالی به طرفم آمد تا برایش تعریف کنم. به او گفتم: اول برای سرورم تعریف میکنم.
او به من گفت: پس با هم نزد او میرویم و با هم میشنویم.
او همراه من آمد و آقا را درحالیکه از وضوخانه بیرون میآمد دیدیم، او از آمدن ما با هم تعجب کرد، حاج علی به او گفت: او در خواب پیامبر ج را دیده و میخواهد برایت تعریف کند.
آقایم لبخندی زد و به طرفم آمد و من نیز هرچه در خواب دیده بودم برایش تعریف کردم. او خوشحال شد و به من بشارت داد و گفت غسل کنم. من نیز غسل کردم و او خود مرا با عطرهایش خوشبو کرد و به من گفت: اگر نزد سرورمان شیخ رفتی خوابت را برایش تعریف کن و ببین در تعبیرش چه میگوید.
شیخ لحظهای در شگفتی فرو رفت و سپس گفت: هنوز در فکر پادشاهی و شکست مغولها هستی ای قطز! تا اینکه پیامبر اکرم ج نزدت آمد و بشارتش را به تو داد. همانطور که گفتی این یک رؤیایی بزرگ است و اگر راست باشد تو پادشاه «مصر» میشوی و مغولها را شکست میدهی، چون پیامبر ج میفرماید: کسی که مرا خواب ببیند، در واقع مرا دیده؛ زیرا شیطان خودش را به شکل من در نمیآورد.
شیخ با شوخی به او گفت: اگر رؤیایت به واقعیت پیوست و پادشاه «مصر» شدی، مژدگانی من چیست؟
قطز درحالیکه لبخند به لب داشت اندکی سکوت کرد، تو گویی جوابی را برای شیخ آماده میکند، سپس درحالیکه چشمانش میدرخشید، گفت: سرورم! اگر دنیا را دوست میداشتی، سیم و زر به تو میدادم؛ اما من در همهی امور پادشاهیام به رأی تو باز میگردم، شریعت را برپای میدارم، عدل را در همه جا میگسترانم و سنت جهاد که مردم از بین بردهاند را زنده میکنم، این مژدگانی تو نزد من است.
شیخ از جواب نیکویش بسیار خوشحال شد و صورتش بهسان ماه نورانی شد و گفت: به راستی که تو راستگو و درستکاری ای قطز و شایستگی پادشاهی بر مسلمانان را داری. پس دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! رؤیای بندهات، قطز را تحقق بخش، همانطور که رؤیای پیامبرت یوسف - بر او و پدرانش سلام - محقق نمودی.
هنوز شیخ دعایش را کامل نکرده بود که اشک از چشمان قطز جاری شد، شیخ اول فکر کرد که گریهی خوشحالی است، اما چیزی نگذشت که گریهاش شدت گرفت و صدای هقهق گریهاش بلند شد و نزدیک بود دندههایش بشکند. شیخ نزدیکش آمد و دلیل گریهاش را جویا شد، جوان با صدایی بغضآلود جواب داد: من یقین پیدا کردم سرورم که خداوند دعایت را مستجاب میکند، پس به یاد محبوبهام گلنار افتادم و برایم بسیار سخت است که او را دوباره نبینم، دوست دارم برایم دعا کنی که او را نیز ببینم و با او ازدواج کنم.
دل شیخ به حالش سوخت و لبخند کوچکی بر لبش نشست، چیزی نگفت و دوباره دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا در سینهی این بندهی صالح قلبی است که – در غیر معصیت تو – به سوی همدمی پر میکشد. پس نعمتت را بر او تمام کن و طبق سنت پیامبر محمد ج او را به محبوبهاش که او را دوست دارد، برسان.
هنوز شیخ دعایش را تمام نکرده بود که اشک جوان خشک شد و سوزش قلبش آرام گرفت و شروع به زمزمه کردن این جملات کرد:
الحمد لله او را خواهم دید و با او ازدواج خواهم کرد.
شیخ گفت: إن شاءالله.