وا اسلاما

فصل دوم

فصل دوم

جلال‌الدین از آن شبی که با خود پیمان بست که برای جنگ با مغول‌ها آمادگی‌های لازم را اتخاذ کند، راحتی و آسودگی را به طور کلی بر خود حرام کرد و نزدیک به یک ماه مشغول مجهز کردن نیروهای نظامی، آماده کردن ساز و برگ جنگی، تقویت حصارها و برج و باروهای شهرهای و ساختن قلعه‌ها و دژها در طول خط سیر مغول‌ها بود، شوهر خواهرش ممدود نیز یار و همکار خستگی نا‌پذیر او در این زمینه بود و هنگامی که در این مورد از هر جهت مطمئن شد روز موعود برای جنگ را مشخص کرد.

جلال‌الدین نیز مانند اغلب پادشاهان معاصرش به نجوم علاقمند بود و هرگاه برای انجام کار مهمی تصمیم می‌گرفت، با منجمان دربار در این رابطه مشورت می‌کرد، وقتی‌که خواست برای جنگ مغول‌ها حرکت کند، منجم ویژه‌اش را به حضور طلبید و به او دستور داد که به طالعش نظر افکند، منجم به او گفت: سرورم! تو مغول‌ها را شکست می‌دهی و آن‌ها تو را شکست خواهند داد و به زودی در میان خاندانت پسری متولد می‌شود که در آینده فرمانروای ممالک بزرگی خواهد شد و مغول‌ها را در هم کوبیده و شکست خواهد داد.

جلال‌الدین گفت: چه می‌گویی؟ مغول‌ها مرا شکست می‌دهند و سپس من آن‌ها را مغلوب می‌سازم؟

منجم لختی سکوت کرد، تو گویی از گفته‌هایش واهمه دارد و بالاخره به او گفت: سرورم! بلکه تو آن‌ها را شکست می‌دهی و آن‌ها تو را شکست می‌دهند.

امیر ممدود هم در این میان حاضر بود، او دریافت که سخنان منجم جلال‌الدین را مضطرب ساخته و ترسید که نکند از تصمیمش منصرف شود، بنابراین رو به سوی منجم کرد و گفت: ای مرد! به جز خدا کسی از سرّ غیب آگاه نیست، جز این نیست که تو را آورده‌ایم تا به پادشاه مژده دهی نه اینکه او را بترسانی، از این گذشته پادشاه هم کسی نیست که از پیشگویی‌هایت بترسد.

منجم ترجیح داد تا ساکت باشد، ولی گویی با زبان حالش می‌گفت: این گناه من نیست، بلکه گناه کتابی است که جلو روی من است. سپس گفت: من غلام پادشاهم، اگر بخواهد راست به او می‌گویم و اگر هم بخواهد به او بشارت می‌دهم.

جلال‌الدین گفت: بلکه راست را به من بگو... من فقط طالب راستی هستم، حالا بگو که این پسر که گفتی کی متولد می‌شود؟

منجم به کتابش نگاهی کرد و شورع به حساب نمود و آنگاه گفت: او در خلال همین هفته متولد می‌شود.

جلال‌الدین نگاه شگفت آمیزی به ممدود کرد، تو گویی که از گفته‌ی منجم تعجب کرده است، ولی ممدود با جلال‌الدین در تعجب شریک نمی‌شود و معتقد است که منجم صد در صد از بارداری همسر پادشاه و نزدیکی وضع حمل وی با خبر است، بنابراین برایش هیچ مشکلی ندارد که بگوید پسری متولد می‌شود، پس اگر زن پادشاه دختری آورد گزندی او را تهدید نمی‌کند؛ زیرا او نگفته که پادشاه صاحب پسری می‌شود، بلکه گفته که در خاندانش پسری متولد می‌شود و پیداست که نزدیکان و خویشاوندان جلال‌الدین در «غزنه» از حساب بیرونند، چه معلوم، شاید هم فهمیده که خواهر جلال‌الدین هم آبستن و پا به ماه است، پس احتمال تولد پسر از یکی از آن دو زن قوی‌تر است.

ممدود درباره‌ی این منجم و سایر منجمان و کف‌بینان و رمالان چنین فکر می‌کند؛ او معتقد است که آنان دروغ پردازانی بیش نیستند که با زیرکی و مهارتی که در شناخت حالات درونی سؤال کنندگان و جستجویی که در اسرار و ویژگی‌های آنان دارند، ادعای غیب‌گویی می‌کنند و به اندازه‌ی این زیرکی و مهارت، پیشگویی‌ها و تخمین‌هایشان درست از آب در می‌آید.

در این میان فکری به خاطرش رسید که پس از هضم آن، مو بر تنش سیخ شد و از خطری که تهدیدش می‌کرد، هراسید، شاید همسرش پسری به دنیا آورد و همسر جلال‌الدین دختری و به این جهت جلال‌الدین کینه‌اش را به دل بگیرد و خدای نکرده تا آنجا بکشد که در پی قتل کودک – و اگر هم شده مخفیانه – برآید و از انتقال سلسله‌ی خوارزمشاهیان از فرزندش به فرد دیگری بترسد. ممدود از حب و حرص بی‌اندازه‌ی پادشاهان در باقی ماندن سلطنت در سلسله‌ی فرزندانشان آگاه بود و می‌دانست که آنان در این راستا از کشتن نزدیک‌ترین و مهربان‌ترین افراد خود ابایی ندارند، ولی او هر طور شده این اندیشه‌ی عجیب و غریب را از ذهنش بیرون راند و از وسوسه‌های شیطان به خدا پناه جست و تمام تلاشش را برای رد و مبارزه با طالع‌بینی و طالع‌بینان در محضر جلال‌الدین به کار بست و کوشید تا او را از اعتقاد به منجمان و پیشگویان و اعتماد به گفته‌هایشان باز دارد و شروع به آوردن شواهد تاریخی بر رد این پدیده نمود و حوادثی را خاطرنشان ساخت که تخمینات و حدس پردازی‌های منجمان را تکذیب می‌کرد، از جمله، حادثه‌ای که برای معتصم بالله – یکی از خلفای عباسی – اتفاق افتاد. معتصم وقتی عزمش را برای فتح عموریه – یکی از شهرهای روم – جزم کرد، منجمش او را از حرکت در آن روز برحذر داشت و یاد آور شد که ستاره‌ی اقبالش کور و طالعش درخشان نیست و از هزیمت و شکست وی خبر داد، ولی اراده‌ی خلل‌ناپذیر خلیفه تغییری نکرد و سخن منجم را به زمین انداخت و همان روز به سوی عموریه عزیمت کرد و سپاهیان روم را در هم کوبید و عموریه را تصرف نمود.

اما این نتوانست جلال‌الدین را از اهتمام به سخنان منجم و تأمل در آن باز داد، پس چه بسا که از آن مسرور می‌گشت و مژده‌ی پیروزی بر مغول‌ها را در آن می‌دید، ولی وقتی می‌فهمید که در نهایت امر او را شکست می‌دهند، خوشحالی ناپایدارش به غم مبدل می‌شد، منتهی یادآوری تولد پسر بچه‌ای که در آینده سختی‌ها و مشکلات را بر او آسان می‌ساخت تسلی خاطرش بود؛ زیرا چنین استنباط می‌کرد که پادشاهی در خانواده‌اش خواهد ماند و سرانجام، شکست سرنوشت ساز و بزرگ مغول، به دست یکی از فرزندانش خواهد بود.

امیرممدود در اهتمام ورزیدن به پیشگویی‌های منجم از جلال‌الدین دست کم نداشت؛ منتهی از کانال بدگمانی و باور نکردن گفته‌های وی. هنوز موفق به زدودن وسوسه‌هایی که قلبش را تسخیر کرده بود، نگردیده بود. این فکر عجیب و غریب، شب و روز او را به خود مشغول ساخته بود تا اینکه در تنگنا قرار گرفت و نتوانست که بیشتر از این خویشتن‌داری کرده، آن را کتمان کند، پس آن را به همسرش جهان خاتون گفت و او را از پیشگویی‌های منجم باخبر ساخت و توضیح داد که از به دنیا آمدن پسری در خانه‌اش و تولد دختری از عائشه خاتون، همسر جلال‌الدین بیمناک است. جهان خاتون هم شریک هراس و ترس شوهرش شد، چون اخلاق برادرش را می‌دانست؛ اما ظاهرا چیزی به روی خود نیاورد و طوری نشان داد که گویی از این مسئله بیمی ندارد؛ زیرا جلال‌الدین خواهرش را دوست دارد و او را محترم می‌شمارد و محال است که بدی خواهرزاده‌اش را بخواهد.

از آن روز همواره از خدا می‌خواست که به او دختری ارزانی دارد و به برادرش پسری، اما خداوند خواسته‌اش را اجابت نکرد و هنوز دو روز از این واقعه نگذشته بود که وضع حمل کرد و پسری به دنیا آورد و چند روز بعد، از همسر جلال‌الدین دختری متولد شد.

چیزی که امیرممدود از آن می‌ترسید، پدید آمد و اتفاقی که نبایست می‌افتاد، واقع شد. جلال‌الدین از مژده‌ی تولد دختر منقلب و چهره‌اش سیاه شد و ناراحت و خشمگین گشت و به این نتیجه رسید که پادشاهی به هر طریقی که شده به پسر خواهرش منتقل خواهد شد و از این بابت نگران بود. او به قصر خواهرش رفت تا از سلامتی او اطمینان یابد و زمانی که چشمانش به نوزادی که از پستانش شیر می‌مکید افتاد، نتوانست دگرگونی چهره‌اش را از خواهرش بپوشاند و خواهرش در چشمانش کینه و نفرت را خواند.

جهان خاتون تصمیم گرفت که با جمله‌ای محبت آمیز از شدت انزجار و تنفری که در سینه‌ی برادرش می‌جوشید بکاهد، ولی هرچه کوشید نتوانست چیزی بگويد، پس ساکت ماند و به نگاهی جذاب و گیرا به برادرش که تمام معانی مهر و محبت در آن موج می‌زد، بسنده کرد. شوهرش هم آنجا بود، پس از جانب او رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت: سرورم! او فرزند و شبیه‌ترین فرد به تو است، او کاملا به خاندان خوارزم‌شاه رفته و اصلا به من نرفته است.

جلال‌الدین در حالی‌که دستش را بر رخساره‌ی طفل می‌کشید و می‌خواست لبخندی را به زور هم که شده بر چهره نشاند، گفت: این کسی است که مغول را شکست خواهد داد.

ممدود بلا فاصله گفت: در رکاب و خدمت دایی‌اش – إن شاءالله. جلال‌الدین گفت: بلکه پادشاهی را از من به ارث می‌برد.

- پناه بر خدا که کسی غیر از فرزندت، امیر بدرالدین، پادشاهیت را بعد از عمر مدید شما به ارث برد – إن شاءالله.

- منجم نگفت که بدرالدین همانی است که پس از من پادشاه می‌شود و مغول را شکست می‌دهد.

- منجم خیلی پست‌تر از آن است که از غیب آگاه باشد سرورم! به پیشگویی‌هایش اهمیت نده و به گفته‌های پوچش اعتماد مکن.

امیرممدود توانست با این شیوه، صحبت را از نوزادش بچرخاند تا به منجم که جلال‌الدین درباره‌ی او با ممدود اختلاف داشت، بپردازند.

جلال‌الدین دریافت که استدلالش فایده‌ای ندارد و از این‌که به نوزاد معصوم و بی‌گناهی تهمت زده سرافکنده و خجل شد، حتی خواهر بیمارش او را با نگاه‌های پر مهر و ملتمسانه‌اش که از زخم تیر تأثیر بیشتری بر او گذاشت، سرزنش می‌کرد.

جلال‌الدین مدتی سکوت کرد، گویا خودش را به‌خاطر آنچه در حق خواهر و شوهرش که خالصانه او را دوست داشتند، روا داشته، ملامت می‌کرد، سپس به تختش نزدیک شد و در حالی‌که با قطرات اشکی که در کاسه‌ی چشمانش می‌درخشید مقابله می‌کرد، بوسه‌ی گرمی بر پیشانی سفید و نورانی خواهرش زد، تو گویی با این کار از نیت سویی که در ذهنش نسبت به نوزاد گذشته بود، از او معذرت می‌خواست و به او قول می‌داد که هرگز گزندی از جانب او نوزادش را تهدید نمی‌کند، جهان خاتون هم به جز با اشک‌هایی که بر پهنای صورتش می‌لغزید، به او پاسخی نداد.

گزارشات واصله خبر او ورود مغول‌ها به شهر «مرو» و هجوم به «نیشابور» و قتل عام و اشغال آن شهر و حرکت به طرف «هرات» را می‌داد.

پس فرصتی برای انتظار جلال‌الدین باقی نماند و دستور حرکت را به سپاهیانش صادر کرد و با شصت هزار نفر عازم نبرد شد تا در نزدیکی «هرات» با پیش‌قراولان مغول‌ها روبه‌رو شد و بلافاصله بر آن‌ها تاخت و جنگ سختی در گرفت تا آنان را شکست داد و عده‌ی زیادی از مغول‌ها را به درک واصل کرد.

جلال‌الدین سپاهیان مغول را متفرق ساخت و آن‌ها را از «هرات» بیرون راند و به تعقیبشان پرداخت و تا مرزهای «طالقان» آن‌ها را تعقیب کرد؛ جایی که چنگیزخان آن را به عنوان پایگاه و مقر جدیدش بعد از «سمرقند» برگزیده بود که از آنجا لشکرهایش را به هر طرف گسیل می‌داشت.

جلال‌الدین مناسب دید که به پیروزی‌هایی که در این جنگ کسب کرده است اکتفا کند و آن‌ها را در پایگاه جدیدشان مورد حمله قرار ندهد تا آنکه قوایش را جمع نموده، سختی‌ها و خستگی‌های جنگ را از تن سربازانش زدوده، سپاهیان جدیدی گرد آورد و بعد از به جا گذاشتن مدافعان نیرومندی در شهرهایی که از مغول‌ها باز پس گرفته بود، ظفرمند و پیروز با لشکریانش به «غزنه» بازگشت.

روز بازگشت به «غزنه» یک روز تاریخی و به یاد ماندنی بود. مردم جشن با شکوهی برگزار کردند. تنها چیزی که از زیباییش کم کرد، بازگشت امیرممدود بر روی تخت روان بود که به‌خاطر جراحات متعدد توان حرکت را نداشت، او در جنگ با مغول‌ها بهترین امتحان را پس داد و حماسه‌ها آفرید و به استقبال بزرگ‌ترین خطرات رفت.

جلال‌الدین از مجروحیت داماد شجاع و قهرمانش اندوهگین شد و تمام توانش را صرف معالجه‌اش نمود، به این منظور ماهرترین پزشکان آن زمان را فرا خواند و آن‌ها را غرق هدایا کرد و پاداش‌های زیادی را در صورت موفقیت به آن‌ها وعده داد، ولی زخم‌های ممدود کاری و عمیق بود و مهارت پزشکان کاری از پیش نبرد و هر روز حالش وخیم‌تر می‌شد، جلال‌الدین پیوسته از او سرکشی می‌کرد و صبح و شام نزدش می‌رفت.

امیرممدود وقتی مرضش شدت یافت و دریافت که اجلش نزدیک شده، کسی را به دنبال جلال‌الدین فرستاد. هنگامی که جلال‌الدین به بالینش رسید، همسر و فرزند شیرخوارش را در آغوش گرفته بود و با صدای بریده‌ای گفت: پسر عمو جان! این خواهرت جهان خاتون و این فرزندت محمود است، پس به بیوه‌گی خواهر و یتیمی خواهر زاده‌ات رحم کن و مرا به نیکی یاد نما.

جلال‌الدین گریست و خواهرش هم گریه را سر داد و نگاه‌های گنگ و نامفهوم ممدود در میان آن‌ها و کودک می‌چرخید و وقتی که گریه‌ی آن‌ها را مشاهده کرد، رو به جلال‌الدین نمود و گفت: جلال‌الدین! گریه نکن... با مغول‌ها بجنگ... سخنان منجمان را باور نکن.

در این هنگام زبانش بند آمد و طولی نکشید که در حال تکرار شهادتین روحش به ملکوت اعلی پیوست.

امیرممدود که هنوز بیش از سی بهار را پشت سر نگذاشته بود، در راه خدا به شهادت رسید و همسر مهربان و نوزاد شیرخوارش را، که فقط چند روزی او را دیده بود، تنها گذاشت، وظیفه‌ی خطیر جهاد و همراهی جلال‌الدین در این امر مهم، به او اجازه نداده بود تا بیشتر از این از دیدار جگر گوشه‌اش بهرمند گردد و چون زندگی دنیا و نعمت‌هایش را وداع می‌گفت دل گرمی دیگری نداشت، مگر امید به نعمت پایدار و خشنودی بزرگ که خداوند برای مجاهدانی که در راه خدا شهید شده‌اند تهیه دیده است.

وفات ممدود برای جلال‌الدین گران تمام شد؛ زیرا یکی از پایه‌های دولتش را از دست داد؛ آری او برادری را از دست داد که به او افتخار می‌کرد و به اخلاص و خیرخواهی‌اش اعتماد کامل داشت، وزیری را از دست داد که به شجاعتش در جنگ با دشمنان دلگرم و مطمئن بود، از فراقش با سوز و گداز تمام گریست و نیکی‌ها و خدماتش را از یاد نبرد و با احترام به همسر و فرزندش، یادش را گرامی می‌داشت و آن‌ها را تحت سرپرستی خویش قرار داد و بال مهر و محبتش را بر آن‌ها گشود و محمود را مثل فرزند خودش می‌دانست، او را دوست می‌داشت و راهنمایی‌اش می‌کرد و طاقت دوری‌اش را نداشت و چه بسا که او را از دست مادرش می‌ربود و در آغوش می‌فشرد و شاید هم کودک لباس‌هایش را خیس می‌کرد که همه‌ی این‌ها مهر و محبتش را نسبت به او افزون می‌ساخت و هر وقت که از جنگ مغول‌ها برمی‌گشت نخستین سؤالش این بود که محمود کجاست؟ پس به سویش می‌دوید و او را در آغوش می‌گرفت و غرق بوسه‌اش می‌ساخت؛ بعد از آن به دخترش جهاد که او را هم مثل محمود دوست داشت و طاقت فراقش را نداشت، می‌پرداخت.

محمود و جهاد، این دو کودک هم سن و سال با هم در یک خانه بزرگ شدند، اگر دو مادر به آن‌ها غذا می‌داد و به خاطرشان بی‌خوابی می‌کشید، ولی دست مهر و شفقت یک پدر سرشان را نوازش می‌کرد، در تالارها و سالن‌های قصر با هم جست و خیز می‌کردند. گاهی پیش خدمت‌ها صبح زود آن‌ها را با خود به باغ قصر می‌بردند و آن‌ها هم بر روی چمن‌ها شروع به راه رفتن می‌کردند و مادرانشان از طبقه‌ی بالای قصر که مشرف بر باغ بود آن‌ها را نظاره می‌کردند، به چشمان معصوم و جذابشان خیره می‌شدند و تسلی بخش گذشته‌ی فاجعه آمیز و آینده‌ی مبهم‌شان بود و زمانی که یکی از آن‌ها آهسته به زمین می‌افتاد خنده‌ی متینی می‌کردند و دوباره دنباله‌ی صحبت‌هایشان را پی می‌گرفتند. وقتی جهاد زمین می‌خورد محمود به او نزدیک می‌شد تا به او کمک کند که برخیزد، با مشاهده‌ی این منظره، یکی از مادرها با تبسمی بر لب و سؤال گنگی که در چشمانش موج می‌زد به دیگری نگاه می‌کرد... آیا سرنوشت اجازه خواهد داد که این دو کودک بی‌گناه دوشادوش یکدیگر، در این ناز و نعمت بزرگ شوند و آنگاه به هم برسند، یا دگرگونی‌های روزگار و گرفتاری‌های غیر مترقبه‌ی تقدیر مانع این کار خواهد شد؟

چه‌طور از مکر زمان و گرفتاری‌های غافل‌گیرانه‌ی آن در امان باشند و به رفاه و آسایش موجود و شکوه و جلال پادشاهی دل ببندد و حال اینکه خود شاهد فروپاشی قلمرو وسیع خوارزم‌شاه به دست مغول‌ها بودند؟

پیروزی فعلی جلال‌الدین و شکست مغول‌ها در هر نبردی که تا به حال با او نموده‌اند و پاکسازی شهرهای قلمرو جلال‌الدین از وجود آنان و به مبارزه طلبیدن طاغوت بزرگ، چنگیز‌خان، با ارسال نامه‌ای به این مضمون که «دوست داری جنگ در کجا باشد؟»، بدبینی و نگرانی‌شان را نسبت به آینده کم نمی‌کرد؛ چون مجموع این دستاوردها به این معنی نیست که خطرشان را دفع کرده و از حملاتشان در امان است؛ زیرا خوارزم‌شاه از نظر نظامی بر جلال‌الدین برتری داشت و از او نیرومندتر و پرهیبت‌تر بود و بالفعل در اغلب درگیری‌ها بر آن‌ها فائق آمده بود، ولی سرانجام مغول‌ها با سربازان بی‌شمار، دریافت کمک‌های پی در پی، حمله‌های سیل‌‌آسا و انتشارشان مثل مور و ملخ در هرجا، بر او غلبه کردند و امیدی نمی‌رفت که جلال‌الدین قادر به انجام کاری شود که پدرش با آن همه شکوه و عظمت از پس آن برنیامد.

دیری نپایید که روزگار، نقاب از چهره‌ی ترسناک خود برگرفت، گزارشات رسیده به دربار، حاکی از این بود که چنگیز‌خان از پیکار جویی جلال‌الدین سخت خشمگین شده و قشون بسیار بزرگی را به فرماندهی یکی از فرزندانش گسیل داشته و آن را سپاه انتقام نام نهاده است؛ آن‌ها مثل تیری که از چله‌ی کمان می‌جهد به راه افتادند و شهرها را می‌شکافتند تا به پشت دروازه‌های «کابل» رسیدند.

جلال‌الدین هم با تمام قوا به طرف‌شان به راه افتاد و هنگامی که دو سپاه به هم رسیدند جنگ سختی در گرفت که سه شبانه روز ادامه داشت و جلال‌الدین در اثنای جنگ در میان سربازانش فریاد می‌کشید:

ای مسلمانان! سپاه انتقام را نابود کنید.

دست آخر جنگ بر اثر فداکاری و جانبازی بی دریغانه‌ی مسلمانان با شکست مغول‌ها پایان پذیرفت، مسلمانان در این پیروزی مدیون یکی از فرماندهان جلال‌الدین به نام سیف‌الدین بغراق بودند؛ همو که موفق به اجرای تاکتیک ماهرانه‌ای شد. او با سربازان تحت فرمانش از سپاه جدا شد و از پشت کوهی که مشرف بر معرکه بود سر برآورد. مغول‌ها با حمله‌ی سیل‌آسای مسلمانان از پشت کوه غافگیر شدند و صفوف‌شان در هم شکست و رو به هزیمت نهادند.

خبر شکست لشکر مغول به چنگیز‌خان رسید، او از خشم چون مار زخم خورده‌ای به خود پیچید و سپاهیانش را گرد آورد و خود فرماندهی آن‌ها را به عهده گرفت و برای نبرد جلال‌الدین به راه افتاد، جلال‌الدین تاب مقاومت در برابرش را نیاورد و به «غزنه» گریخت و چند روزی در پشت حصارش متحصن گشت. او دریافت که توان راندن مهاجمان را ندارد و از افتادن خود و خانواده‌اش در دست دشمن ترسید، پس وسایلش را بست و اموال و ذخایرش را جمع نمود و با خانواده و حاشیه‌اش به طرف «هند» به راه افتاد، هفت هزار نفر از گارد ویژه‌اش هم با او حرکت کردند، آنان از تنگه‌ی خیبر گذشتند و هنوز به دشت «هند» نرسیده که پیش‌قراولان چنگیز از پشت به آنان رسیدند، جلال‌الدین بر آنان یورش برد و جنگید تا آن‌ها را پراکنده ساخت، اما هنگامی که دید گروه گروه، پشت سر هم، بر او هجوم می‌آورند، یقین کرد که شکست با اوست، پس با افرادش به طرف رود سند عقب‌نشینی کرد و خواست تا خودش را به آن طرف رود برساند، ولی قبل از اینکه کشتی‌های مورد نیاز را برای حمل حرم، خانواده و بارهایش بیابد، دشمن از وی سبقت گرفت، او که وضعیت را چنین دید متوجه خانواده و زنانش که در میانشان مادرش – که قبل از سقوط خوارزم به دست مغول‌ها به آن‌ها پیوسته بود – خواهرش، جهان خاتون و همسرش، عایشه خاتون بود شد، آنان وقتی او را دیدند فریاد زدند: ما نباید به دست مغول‌ها بیفتیم.... تو را به خدا ما را با دست‌های خودت بکش و ما را از اسارت و ننگ نجات ده.

این سخنان مصادف با چیزی بود که در ذهن جلال‌الدین می‌گذشت، چون او قصد کشتن آن‌ها را کرده بود تا مبادا اسیر دست دشمن گردند، پس به افرادش دستور داد تا آنان را در رود سند غرق کنند.

این در زمانی بود که خورشید می‌رفت تا راه غروب را در پیش گیرد و آب‌های رود، سرخی شفق را به خود گرفته بود، پس دریاچه آنان را بلعید و او با چشمان اشک بار و قلب داغ دار آنان را وداع می‌گفت[٤].

دشمن به او فرصت نداد تا برای عزیزترین کسان و کاری که با آن‌ها کرد، حسرت بخورد، پس به افرادش دستور داد که خود را به رود بیندازند و او در مقدمه‌ی آن‌ها خود را به رود انداخت و آن‌ها هم پشت سرش به رود پریدند و شروع به شنا کردند و هنوز مقدار زیادی از ساحل دور نشده بودند که طلایه داران دشمن رسیدند و بر ساحل رود ایستادند و تیراندازان شروع به تیراندازی کردند، باران تیر بر سرشان باریدن گرفت وعده‌ی زیادی از مردان جلال‌الدین هدف قرار گرفتند و اگر تاریکی مانع رؤیت نمی‌شد همگی نابود می‌شدند، چنگیزخان سوار بر اسب به کنار ساحل رسید و مشعل‌ها در گرداگردش می‌درخشید، پس کسی را در رود ندید، لذا قهقهه‌ی مستانه‌ای سرداد که در اطراف آن دشت پهناور پیچید و شروع به حرکت دادن شمشیرش در هوا نمود و می‌گفت: هان! اینک من خوارزم‌شاه و فرزندش را نابود کردم و کینه‌ام فروکش کرد و انتقامم را گرفتم. سپس به قشونش دستور حرکت داد و از همان راهی که آمده بودند، بازگشتند.

شناگران پاره‌ای از شب را به شنا و نبرد امواج سپری کردند و یکدیگر را به نام‌هایشان صدا می‌نمودند و به این ترتیب همدیگر را می‌شناختند و خود را به صبر و شکیبایی دعوت می‌کردند، پس شاید یکی از آنان به خاطر شنای زیاد خسته می‌شد، لذا از برادرانش کمک می‌خواست، پس آنانی که نزدیکش بودند او را با خود می‌کشیدند تا اندکی توانش را باز یافته و سرحال شود و صدای جلال‌الدین هر از گاهی از جلو به گوش می‌رسید که آن‌ها را تحریک کرده و به صبر و استقامت تشویق می‌نمود، صدای جلال‌الدین باعث دلگرمی و قوت قلب آن‌ها بود، منتهی ناگهان صدایش قطع شد و دوباره آن را نشنیدند، این موضوع آن‌ها را مشکوک ساخت وعده‌ای فریاد زدند:

- پادشاه غرق شد، پس زنده ماندن شما بعد از او چه سودی دارد؟

عده‌ای با شنیدن این خبر خود را تسلیم امواج خروشان کرده و غرق را بر زندگی ترجیح دادند، یکی از یاران نزدیک شاه این خطر را حس کرد، بنابراین شروع به تقلید صدای جلال الدین نمود و همانند او آنان را تحریک می‌کرد تا باقی‌مانده‌ی افراد ناامید نشوند، این کار آن مرد، اثر بسیار خوبی بر آن‌ها گذاشت؛ زیرا روحیه گرفتند و دوباره به صبر و جهادشان متوسل شدند و آنانی که عزم کرده بودند تا تسلیم مرگ شوند از اراده‌ی خود بازگشته و همچنان به شنا ادامه دادند تا افراد جلو به کناره‌ی ساحل رسیدند، بر این اساس فریاد کشیدند که به خشکی رسیدیم، پس عده‌ای از آب بیرون آمدند و از شدت خستگی بر زمین افتادند و گروهی که هنوز رمقی در وجودشان باقی مانده بود با گرفتن دستان یا کشیدن لباس‌های افرادی که در رود بودند در بیرون کشیدن‌شان از رود به آن‌ها کمک می‌کردند و این کار تا ثلث آخر شب ادامه یافت تا آنجا که هیچ‌کس از آنانی که نجات یافته بودند در آب نماند و همگی سرهایشان را بر بالین خاک نهاده و خواب عمیقی فرو رفتند.

سپیده بر چهار هزار نفر از یاران جلال‌الدین که مانند پیکرهای بیهوش بر زمین افتاده بودند، دمید و جز گرمی خورشید نتوانست آنان را بیدار کند، پس لخت و پا برهنه از خواب بر خواستند و به حد کافی لباس نداشتند تا خود را بپوشانند، در این میان سراغ پادشاهشان را گرفتند و او را نیافتند، پس اندوه بزرگی بر آن‌ها سایه افکند و مردی که صدای جلال‌الدین را تقلید کرده بود آنان را توجیه کرد که از دیدار او مأیوس نشوند، شاید که پادشاه از جای دیگری جلوتر از آن‌ها به ساحل رسیده و به یکی از روستاهای اطراف پناه برده است و به آن‌ها گفت که پیشنهاد او این است که در همان‌جا بمانند و با برگ‌ها و میوه‌های درختان و شکار‌های خشکی و دریایی که در دسترسشان قرار دارد به خود برسند و از جایشان حرکت نکنند تا از پادشاه خبری به آن‌ها برسد.

همگی با این پیشنهاد موافقت کردند و گروهی را مأمور ساختند تا در مقیاس طویلی به جستجوی جلال‌الدین را بپردازند. بعد از سه شبانه روز او را در نقطه‌ی دوری یافتند که با سه نفر از یارانش به وسیله‌ی موج دریا به آنجا پرت شده بود، پس بر آنان وارد شدند و آن‌ها هم از نجات پادشاهاشان خوشحال گشتند و وقتی که او را دیدند باور نمی‌کردند. او دستور داد که با چوب دستی‌هایی که از شاخه‌های درختان قطع می‌کنند خود را مسلح سازند، سپس با آنان به طرف برخی از آبادی‌های نزدیک رفت و میان او و ساکنان آن سرزمین‌ها اتفاقاتی رخداد که در آن، پیروزی از آن او بود و سلاح و خوراکشان را از آنان گرفت و در میان یارانش تقسیم کرد، بنابراین از گرسنگی نجاب یافتند و از ترس رهیدند و ضعفشان به نیرو مبدل شد؛ آنگاه با آنان به سوی «لاهور» شتافت، پس آن را تصرف کرد و با سپاهش در آنجا استقرار یافت و به خاطر اینکه از حملات دشمنانش در آن ممالک در امان بماند دور «لاهور» حصار باشکوه و مستحکمی کشید.

وقتی در آنجا استقرار یافت، مصیبت‌ها و بدبختی‌هایی که بر سر خانواده‌اش آمده بود را یادآور شد و عظمت جنگ‌ها و فتوحات پدرش را در ذهنش مجسم ساخت؛ فتوحاتی که قلمرو پدرش را از «فرغانه» تا دروازه‌های «هند» وسعت بخشید و پادشاهان روی زمین از او حساب می‌بردند و به خاطر رضایت خاطرش در مقابلش خم می‌شدند و تمام ثروت دنیا به طرفش سرازیر بود تا اینکه طوفان مغول‌ها وزیدن گرفت، پس در برابرشان قد علم کرد و اخلاصش را در جهاد با آنان ثابت کرد و چون سدی در میان آنان و نابودی جهان اسلام قرار گرفت و همواره با آنان می‌جنگید، زمانی او بر آنان غلبه می‌کرد و گاهی آنان بر او غالب آمده تا اینکه آخرالأمر شکست خورد و قدرتش تضعیف گشت و سپاهیانش متفرق شدند و ناگزیر به جزیره‌ای در دریای خزر پناه برد و دور از خانه و کاشانه‌اش در آنجا زندگی را وداع گفت.

سپس وقایع گذشته نه چندان دور خودش را به یاد آورد: چگونه پادشاهی‌اش برچیده شد و کشورش ویران گشت و قدرت او و خاندانش از هم فرو پاشید و چه‌طور تنها فرزند و ولی‌عهدش که هنوز هشت سال تمام نداشت، ربوده شد و سر از دربار طاغوت مغول برآورد و مثل گوسفندی جلو پایش ذبح گشت و چگونه زنده ماند تا شاهد غرق شدن مادر نازنین، همسر، خواهر، دختر خاله‌ها و دختر عموهایش، آن هم به دستور خودش باشد، و چه‌طور دخترش جهاد و پسر خواهرش محمود ربوده شدند که هیچ خبری از آن‌ها ندارد، چه معلوم شاید که آن‌ها با حرمش تسلیم امواج شدند، یا از هول و ترس آن‌ها را در بیابان رها کردند یا دل‌شان به حال زارشان سوخته و آن‌ها را از ماهیان رود دریغ داشتند.

تقدیر چنین رقم خورد تا در این دنیا تک و تنها زندگی کند، بی زن و فرزند، تو گویی که زنده مانده تا جام‌های تلخ و گلوگیر درد و حسرت را بعد از آن‌ها سرکشد و این قطعه‌ی کوچکی که در «هند» تصرف کرده برایش زندانی بیش نیست که بعد از زوال پادشاهی و خاندان و نزدیکانش به آن تبعید شده است، بعد از آن‌ها برای چه کسی زندگی کند؟ به چه منظور مشکلات و تکالیف فرماندهی و امارت را به دوش کشد؟ او متذکر شد که مغول‌ها عامل اصلی بدبختی او و خاندان اویند، پس باید زنده بماند تا انتقام خود را از آنان بگیرد و حال که آرزوی دیگری ندارد این یگانه آرزویش در زندگی است.

[٤]- دکتر مهدی حمیدی (١٣٦٥-١٢٩٣هـ . ش.) از شاعران توانای معاصر این حادثه را در سروده‌ای زیبا به عنوان «در امواج هند» به تصویر کشیده است که گزیده‌ای از آن را در اینجا می‌خوانید:
به مغرب سینه مالان قرص خورشید
نهان می‌گشت پشت کوه‌ساران
فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه‌ها و نیزه داران
نهان می‌گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریکه شب می‌گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزم شاهی
میان موج می‌رقصید در آب
به رقص مرگ، اخگرهای انبوه
به رود سند می‌غلطید در هم
ز امواج گران کوه از پی کوه
خروشان، ژرف، بی پهنا، کف آلود
دل شب می‌درید و پیش می‌رفت
از این سد روان، در دیده‌ی شاه
ز هر موجی هزاران نیش می‌رفت
ز رخسارش فرو می‌ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیماب گون امواج لرزان
خیال تازه‌ای در خواب می‌دید:
گر امشب زنان و کودکان را
زبیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردد
توانم کز ره دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمان گیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمان‌هاشان به شمشیر
شبی آمد که می‌باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن، وطن را
پس آنکه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد
بگیر ای موج سنگین کف آلود
زهم واکن دهان خشم، واکن!
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان، دوا کن!
زنان، چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در آب رفتند
وزان درد گران، بی گفته‌ی شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
(ادبیات فارسی، اول دبیرستان، صص ٩٧-١٠١) (مترجم)