وا اسلاما

فصل چهارم

فصل چهارم

سلطان جلال‌الدین، در کشور کوچکش در «هند»، زندگی اندوه‌باری را می‌گذراند، خاطرات غم‌انگیز همواره با او بود، خاطرات تاج و تخت از دست رفته و دودمان به خون خفته، خاطرات پدری که غریب و آواره و بی‌کس دار فانی را وداع گفت؛ همو که قدرتش چشم‌ها را خیره می‌کرد، دل‌ها را می‌لرزاند و گوش‌ها را می‌نواخت. خاطرات برادرانی که به دست مغو‌ها کشته شدند، آنان که زینت تاج و تخت، عنوان مجد و عظمت و انگشت‌نمای جمال و زیبایی بودند، خاطرات مادربزرگ و عمه‌هایی که به اسارت مغول‌ها درآمدند و به دربار طاغوت مغول سوق داده شدند، همان‌هایی که طراوت‌بخش قصرها بودند و خاطرات مادر مهربان و همسر وفادار و خواهران دم بختی که دستور غرق آن‌ها را صادر کرد و با چشمان خود شاهد اجرای این فرمان بود. تنها دل‌گرمی او دو فرزند دوست داشتنی‌اش محمود و جهاد بود، او بیشتر اوقات را با آنان به سر می‌برد، وارد دنیای کوچک و معصوم‌شان می‌شد و هم‌بازی‌شان می‌گشت و با سخنان ساده و رؤیاهای پاکشان همراه می‌شد و از این رهگذر غم‌ها و دردهای زندگی را فراموش می‌کرد.

با این وجود از شئون مملکت داری و تقویت لشکرش غفلت نمی‌کرد، او مرتب با امیرنشین‌های ممالک پیرامون «لاهور» مشغول جنگ بود، حملاتشان را پاسخ می‌گفت و هر از گاهی به آنان هجوم می‌آورد، او با این حال دنبال اخبار ممالک گذشته‌اش بود و تحرکات مغول‌ها را زیر نظر داشت و برایشان نقشه می‌کشید و منتظر فرصت بود تا در وقت مناسب به آنان حمله کند و انتقامش را از آنان بگیرد و ممالک خود و پدرش را از دست آن‌ها و دست نوکران و مزدوران‌شان آزاد سازد. مغول‌ها چشم طمعی به تاج و تخت و حکمرانی نداشتند، آن‌ها به شهرها حمله می‌کردند و به هرکس چه مرد، چه زن و چه کودک می‌رسیدند یا می‌کشتند یا به اسارت در می‌آوردند و اموال را به تاراج می‌بردند و تمام پدیده‌های عمران را نابود می‌کردند، سپس با غنایم و اسیران به ممالک خود باز می‌گشتند و شهرهای ویران شده و به تاراج رفته را به حال خود رها می‌کردند و کاری نداشتند که بعد از آن چه کسی روی کار بیاید و قدرت را به دست بگیرد و آنگاه بعد از مدتی، دوباره به این شهرها حمله می‌کردند و همان سناریوی اول را تکرار می‌نمودند. آن‌ها با ساکنان برخی از شهرها پیمان می‌بستند که هر سال جزیه‌ی سنگینی به آن‌ها بپردازند تا دوباره به شهرشان حمله نکنند و در صورت توافق از میان افراد جاه‌طلب، یکی از کسانی را که سیاست‌شان را تأیید می‌نمود، انتخاب می‌کردند و زمام امور را به او واگذار می‌نمودند.

حال و روز شهرهایی که جلال‌الدین رها کرده بود چنین بود، امور در این شهرها به دست گروهی ظالم و مستبد بود که تمام هم و غمشان جمع آوری مال و منال بود، آن‌ها به شیوه‌های مختلف اموال مردم را صید می‌کردند، مالیات‌های سنگین را بر مردم تحمیل می‌نمودند، اموال تجار را سلب و غارت می‌کردند و کسی که زبان به شکایت بلند می‌کرد جزایی جز قتل یا اهانت یا شکنجه نداشت.

جلال‌الدین در این شهرها طرفداران بی‌شماری داشت که آرزوی بازگشتش را داشتند و مخفیانه او را در جریان اوضاع و احوال مردم می‌گذاشتند، ظلم و ستم فرمانروایان و فساد و طغیان‌شان را به او گزارش می‌دادند، او را تشویق به بازگشت می‌کردند، نوید پیروزی بر دشمن را می‌دادند، وعده‌ی شورش همه جانبه علیه دشمن– در صورت بازگشت جلال‌الدین – را می‌دادند و یادآور می‌شدند که چنگیزخان در ممالکش سرگرم جنگ‌های دراز مدت با قبایل ترک است.

جلال‌الدین فرصت را مناسب دید و تصمیم گرفت آن را غنیمت بشمارد، پس به سرعت به راه افتاد و به غیر از فرمانده‌ی بزرگش، پهلوان ازبک، هیچ‌ کس دیگر را در جریان حمله قرار نداد. او پهلوان ازبک را با لشکری که برای حمایت امارتش کافی باشد در «هند» باقی گذاشت و خود با پنج هزار نفر به راه افتاد، او این پنج هزار تن را به ده دسته تقسیم کرد و برای هر دسته امیری انتخاب نمود و دستور داد که جداگانه و از راه‌های مختلف به راه بیفتند تا مردم از تحرکشان باخبر نشوند.

قبل از حرکت در مورد دو فرزند دلبندش فکر کرده بود، او مدت‌ها مردد بود که آیا آن دو را با خود بردارد یا در «هند» بگذارد، بردن آن‌ها یعنی روبه‌رو شدن با خطرهای راه و خستگی‌های این سفر مشقت بار و وقتی آن‌ها را به سلامت برساند، آن‌ها را وارد مبارزه و جنگ خونینی که برای استرداد ممالک خود و پدرش در پیش رو دارد می‌کند و جز خدا کسی نمی‌داند که عاقبت و سرانجامش چه خواهد بود و این باعث درگیری مجدد با مغول‌ها خواهد شد و چه کسی برایش تضمین می‌کند که بر این ملت بسیار زیاد که لشکریان‌شان را پایانی و حملاتشان را بازدارنده‌ای و هیچ پناه‌گاهی از آن‌ها به جز رحمت خدا نیست، پیروز شود.

وانگهی اگر آن‌ها را در «هند»بگذارد، نمی‌تواند فراقشان را تحمل کند و در مقابل، آن دو نمی‌توانند دوری‌اش را تحمل کنند و به‌جز آن دو کسی در دنیا از خانواده‌اش برایش نمانده است و آن‌ها هم کسی جز او را ندارند، او آن‌ها را بعد از سرگردانی و ناامیدی یافته است و آن‌ها باعث زنده شدن امیدش شده‌اند و زندگی‌اش از آن‌ها روشن گشته است و تنها دل خوشی‌اش در زندگی هستند و باقی‌مانده‌ی خانواده و پادشاهی از دست رفته‌اش می‌باشند. آیا آن دو را در سرزمین غریبی بگذارد که نمی‌داند سرانجام‌شان در آن چه خواهد شد؟ شاید یکی از امیران «هند» در مملکت «لاهور»، وقتی با خبر شود، چشم طمع به «لاهور» بدوزد و از ضعف جانشینش در «لاهور» استفاده کند و دست به دست هم دهند و با هم به «لاهور» حمله کنند و آن را تصرف کنند و مردانش نتوانند کاری از پیش ببرند و دو شاهزاده به اسارت آن‌ها بیفتند و دیگر هیچ امیدی به نجات آن‌ها از شمشیرهای‌شان نباشد.

جلال‌الدین هر دو نقشه را سنجید و نقشه‌ای که در نظرش کم خطرتر بود را انتخاب کرد. او ترجیح داد آن‌ها را با خود ببرد، چون این رأی را بیشتر دوست داشت و به آن مایل بود؛ زیرا می‌توانست آن‌ها را ببیند. پس اگر پیروز شد که خوب و اگر شانس و اقبال یارش نشد و شکست خورد، پس دیگر امیدی به زندگی نمی‌ماند و جایی ندارد که به آن پناه بیاورد و بهتر است که آن‌ها هم با او کشته شوند تا دیگر مانند او دچار ذلت و بدبختی نشوند.

گویی جلال‌الدین از قبل منتظر چنین روزی بود، چون از کودکی به آموزش آن‌ها بر اسب‌سواری و استفاده‌ی سایر سلاح‌های جنگی اهمیت داده بود و آن‌ها را بر تحمل سختی‌ها، مشقت‌ها، مقابله با خطرها و غلبه بر مصیبت‌ها تربیت کرده بود.

آنان بارها از او یا شیخ سلامه‌ی هندی اخبار پدربزرگ‌شان، خوارزم‌شاه و اخبار درگیری‌هایش با مغول‌ها و اخبار جنگ‌های جلال‌الدین با آنان را شنیده بودند. این اخبار باعث تشویق و تحریک‌شان می‌شد. جلال‌الدین برای محمود درباره‌ی شجاعت پدرش، امیر ممدود، در جنگ‌هایش با مغول‌ها و تمایلش به مبارزه با فرمانده‌هان و امیرانشان بسیار صحبت می‌کرد، او اخبار نبرد «هرات» را بارها برایش تعریف کرده بود؛ همان نبردی که پدرش در آن حماسه‌ها آفرید و دشمنان را خوار و زبون ساخت و دست آخر هم زخمی شد که بر اثر آن زخم در راه خدا شهید گشت. محمود هم مالامال از حماسه می‌شد و دوست داشت که او هم در آن نبردها شرکت می‌کرد و به مغول‌ها درس‌هایی می‌داد که هرگز فراموش نکنند.

احساس درونی محمود به او می‌گفت که وقتی بزرگ شوی با مغول‌ها خواهی جنگید و انتقام پدرت را از آن‌ها خواهی گرفت و هم‌چنین انتقام جنایت‌هایی را که در حق پدربزرگ، دایی، مادر، مادربزرگ و بقیه‌ی خانواده‌اش انجام داده‌اند. این احساس وجود او را در بر گرفته بود، طوری که در خواب و بیداری همراهش بود و گاهی چنان بر او غلبه می‌کرد که او را درمانده می‌کرد، پس برای اینکه تمایل درونی‌اش را نشان دهد و کمی خود را سبک نماید وارد عالم خیال می‌شد، با مغول‌ها می‌جنگید، بر آن‌ها پیروز می‌گشت، آن‌ها را شکست می‌داد، دلاوران‌شان را از پای درمی‌آورد، فرسنگ‌ها به تعقیب‌شان می‌پرداخت، پیروزمندانه به شهر بر می‌گشت، شهر را برایش آزین‌بندی می‌کردند، طبل‌ها را به صدا در می‌آوردند و گل و گلاب بر سرش می‌ریختند.

جهاد هم در این احساسات او را همراهی می‌کرد و او را تشویق می‌نمود. او می‌دید که این جنگ‌ها باعث تحقق آرزوهایش در مورد قهرمان بزرگش می‌شود و آتش حقد، کینه و انتقام‌جویی از مغول‌ها را کمی فرو می‌نشاند. پس از گوش دادن به سخنانش درباره‌ی جنگ‌های بزرگش با مغول‌ها و حماسه آفرینی‌ها و دلاوری‌هایش در این جنگ‌ها بسیار لذت می‌برد.

حتی جلال‌الدین هم محمود را به کارهای جنگی‌اش تشویق می‌کرد و با تصوراتش همراه می‌شد و به حماسه آفرینی‌هایش گوش فرا می‌داد و از او تشکر می‌کرد و با مهربانی توصیه‌های لازم جنگی را به او ارائه می‌کرد. او به درباریان و خدمتکارانش دستور داده بود که خیال پردازی‌ها و ادعاهایش را تأیید و تصدیق کنند.

وقتی محمود و جهاد از تصمیم جلال‌الدین برای حرکت به سوی مغول‌ها برای جنگ با آنان و استرداد سرزمین‌هایش باخبر شدند از خوشحالی در پوستشان نمی‌گنجیدند، طوری‌که جلال‌الدین با شگفتی از خود می‌پرسید: چرا می‌خواستم آن‌ها را در «هند» بگذارم و با خود نبرم؟ این کار بر خلاف میل آنان بود و بر آنان گران می‌آمد! شاید نمی‌توانستم آن‌ها را به این کار راضی کنم مگر به زور و اکراه؟!

جلال‌الدین با فرماندهانش به راه افتاد. آن‌ها تا رود سند با اسب‌ها رفتند و در آنجا با اسب و تمام ساز و برگ جنگی بر کشتی‌های بزرگی که جلال‌الدین قبلا آن‌ها را تدارک دیده بود سوار شدند و به آن سوی رود رفتند. سپاهیان هم گروه گروه به راه افتادند تا اینکه در دروازه‌ی خیبر به هم رسیدند. از آنجا همه با هم به سوی «کابل» به راه افتادند. جلال‌الدین مخفیانه افرادی را نزد طرفدارانش فرستاد و آن‌ها را از آمدنش باخبر ساخت، آن‌ها از آمدنش خوشحال شدند و این خبر را در شهر پخش کردند، مردم هم علیه حاکم شهر و دار و دسته‌اش شوریدند و آن‌ها را کشتند و جلال‌الدین بدون نبرد بزرگی وارد شهر شد و آن را به دست گرفت.

این خبر در سایر شهرها و پایتخت‌ها منتشر شد. مغول‌ها و طرفداران‌شان برای جنگ و رویارویی با او آماده شدند، آن‌ها نامه‌ای به چنگیز‌خان نوشتند و از او تقاضای کمک نمودند، ولی جلال‌الدین قبل از اینکه کمک‌های مغول‌ها برسد به آنان حمله کرد و شهرها را یکی پس از دیگری بدون زحمت زیاد فتح کرد. چون به دروازه‌های شهرها می‌رسید ساکنان شهرها بر حاکمان‌شان می‌شوریدند و به جلال‌الدین کمک می‌کردند، حاکمان خائن هم به سوی چنگیزخان می‌گریختند تا اینکه جلال‌الدین به «کرمان» رسید، سپس به «اهواز» رفت و آن را گرفت و آنگاه «آذربایجان» را به تصرف خود در آورد تا اینکه بر تمام ایران حکم‌فرما شد.

محمود و جهاد همواره با جلال‌الدین بودند و به هرجایی که می‌رفت آن‌ها را با خود می‌برد. شیخ سلامه‌ی هندی و سیرون در خدمت آنان بودند و محمود از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید. او در رکاب دایی‌اش از شهری به شهری می‌رفت. دروازه‌های هر شهر به روی آنان باز می‌شد. طبل‌ها به صدا می‌آمد، مردم برای استقبال و دیدن آن‌ها صف می‌کشیدند و برای پادشاه و ولی‌عهدش شعار می‌دادند. ولی با این وجود دلش می‌خواست که صورت‌های مغول‌ها را ببیند و پیوسته از دایی‌اش می‌پرسید: پس دشمنان ما، مغول‌ها کجایند؟ کی برای جنگ با ما می‌آیند؟

جلال‌الدین تبسم کنان به او می‌گفت: عجله نکن، آن‌ها به زودی برای جنگ با ما می‌آیند. خداوند ما را بر آنان پیروز گرداند – إن شاءالله.

کارها به روال عادی خود برگشت و روی منبرهای تمام شهرها برای سلطان جلال‌الدین خوازم‌شاه و ولی‌عهدش محمود بن ممدود خطبه خوانده می‌شد. بعد از به دست گرفتن قدرت، اولین کاری که کرد این بود که یاد و خاطره‌ی پدرش را زنده کند، او در موکب بزرگی برای زیارتش به جزیره‌ای که در آن مدفون بود رفت و در کنار قبرش اشک ریخت و برای او تقاضای آمرزش نمود، سپس دستور حمل استخوان‌هایش را داد و در حضور جمع کثیری از بزرگان و سرشناسان تمام شهرها، او را در قلعه‌ی «ازدهن» دفن نمودند و گنبد با شکوهی بر روی آرامگاهش ساخت که از ماهرترین بنّاها و معماران برای ساخت و تزئین آن استفاده کرد و اموال زیادی را صرف ساخت و تزئینش نمود.

وقتی کار ساخت و تزئین گنبد به پایان رسید به او خبر دادند که چنگیزخان لشکریان بزرگی را به فرماندهی یکی از پسرانش برای جنگ با او ارسال کرده است. او هم برای جنگ با آن‌ها آماده شد و با چهل هزار سپاه به راه افتاد. سپاه ویژه‌اش به نام سپاه «خلاص» که از هند با خود آورده بود و حدود سه هزار نفر از آن‌ها باقی مانده بود جلودار لشکریانش بودند.

در صحرای مرو با مغولان روبرو شد و جنگ بسیار سختی در میان دو سپاه شعله‌ور شد. سپاه خلاص در این جنگ مردانه جنگیدند و مقاومت کردند و اغلبشان به قتل رسیدند و صف‌های مسلمانان دچار اضطراب گردید و جلال‌الدین از پیروزی ناامید شد. او تصمیم گرفت که در این جنگ شهید شود. پس رو به محمود که پشت سرش سوار بود و شعله‌ای از شور و حماسه بود کرد و به او گفت: ای محمود! این هم مغول‌ها که می‌خواستی آن‌ها را ببینی. من می‌خواهم خود با آن‌ها بجنگم. تو از پشت سر مرا محافظت کن و اجازه نده تو را اسیر کنند. چهره‌ی محمود روشن شد و از اینکه دایی‌اش به او اعتماد کرده است به خود بالید. سلطان از شجاعت پسر بچه و اشتیاقش به مرگ شگفت زده شد و به پیش رفت و به تحریک و تشویق سپاهیانش پرداخت و شخصا به نبرد پرداخت. شاهزاده‌ی کوچک هم پشت سرش سوار بر اسب شمشیر می‌زد. این صحنه مسلمانان را تکان داد و سر تا سر وجودشان را سرشار از شور و حماسه کرد و در دفاع از پادشاه جنگیدند. در گرماگرم جنگ همان‌طور که مسلمانان و پادشاه تا پای جان می‌جنگیدند و جنگ کماکان به نفع مغول بود، ناگهان صف‌های مغول‌ها دچار اضطراب گردید و صداهایی از پشت سر مغول‌ها به گوش می‌رسید که می‌گفت: الله اکبر! الله اکبر! ما سربازان خداییم! ای مسلمانان! با مشرکان بجنگید!

مسلمانان شگفت زده شده بودند و عده‌ای گمان می‌کردند که آنان فرشتگانند که خداوند آنان را به کمک مسلمانان فرستاده است. پس به مغول‌ها حمله کردند و فریاد می‌زدند: الله اکبر! چیزی نگذشت که مغول‌ها شکست خوردند، ولی نتوانستند فرار کنند. چون طعمه‌ی شمشیرهای جنگاوران بخارایی و سمرقندی شدند. مردم «بخارا» و «سمرقند» پس از حرکت مغول‌ها به راه افتاده بودند و در اثنای جنگ از عقب به آنان شبیخون زدند و به این ترتیب مسلمانان از دو طرف به جان مغول‌ها افتادند و یک نفر از آن‌ها را زنده نگذاشتند و دو گروه مسلمانان در صحرای مرو که پر از جسدهای مغول‌ها بود با هم ملاقات نمودند.

سلطان جلال‌الدین از جنگجویان «سمرقند» و «بخارا» تشکر کرد و به آنان گفت: شما واقعا سربازان خدا هستید. شما فرشتگانید که خداوند شما را از آسمان به یاری مسلمانان فرستاد. زندگی و پیروزی ما مدیون شماست. او از آنان تقدیر و تشکر کرد و به آنان خلعت داد پیشنهاد کرد که به لشکرش بپیوندند و آنان هم پذیرفتند.

او دستور داد که تمام اسیران را گردن بزنند. پسر چنگیزخان در میان اسیران بود. دستور داد تا او را بیاورند تا با دست خود او را بکشد. وقتی او را آوردند محمود بر خواست و گفت: دایی جان! تو چنگیزخان را خواهی کشت. پسر چنگیز شایستگی شمشیر تو را ندارد. پس او را به شمشیر من بسپار.

حاضران از این سخن محمود خندیدند و جلال‌الدین به او گفت: راست می‌گویی. او را بکش، به شرطی که بیشتر از سه ضربه به او نزنی. محمود قدم پیش گذاشت و به شاهزاده‌ی مغول که به زنجیر بسته شده بود نزدیک شد. سپس شمشیرش را دوبار در هوا حرکت داد و بر گردنش زد که سرش به زمین افتاد. حاضران تکبیر گفتند و قدرت شاهزاده را ستودند. محمود به دایی‌اش رو کرد و گفت: فقط با یک ضربه او را کشتم!

جلال‌الدین برخواست و او را در آغوش گرفت و گفت: خدا به تو برکت دهاد ای دلاور!.

خبر این شکست وحشتناک و کشته شدن پسرش به چنگیزخان رسید و به شدت خشمگین شد و تصمیم گرفت که شخصا برای جنگ با جلال‌الدین برود و تا ولی‌عهدش و مردان، زنان و کودکان مسلمان را مثل گوسفند سر نبرد برنگردد، ولی او در کشورش سرگرم جنگ‌های طولانی با قبایل ترک بود و مجبور بود انتقام از جلال الدین را به تأخیر بیندازد.

جلال‌الدین مطمئن بود یک روز چنگیزخان با لشکریانش برای انتقام از او می‌آید و انتقامش بزرگ و هولناک خواهد بود و نباید به پیروزی در صحرای «مرو» دل خوش کند، بلکه باید برای آن روز وحشتناک آماده شود، ولی او از طریق جاسوسان و پیک‌هایش در ماوراء‌النهر فهمید که چنگیز خان حداقل تا شش ماه نمی‌تواند جنگ‌های داخلی قبیله‌ای خود را به پایان برساند و به سوی او بیاید.

جلال‌الدین تصمیم گرفت که در این مدت آمادگی‌های لازم را اتخاذ کند تا توان ایستادگی در برابر چنگیزخان و لشکریانش را داشته باشد.

او دید که کشورش ضعیف و ناتوان است و به‌خاطر حملات پیاپی، چپاول، غارت، قتل، وحشت انگیزی، تخریب، ویرانگری، فسادگری، طغیان مغول‌ها و قرار گرفتن در زیر سلطه‌ی حکام خائن، ظالم و مزدور؛ ویرانی، فقر، قحط، نداری و کساد اقتصادی در آن بیداد می‌کند. او یقین داشت که کشورش نمی‌تواند مال، تجهیزات، اسب، اسلحه و دیگر ابزار لازم را در اختیارش بگذارد تا بتواند جلوی لشکریان مغول را بگیرد و در مقابل دشمن نیرومندش مقاومت کند.

او چندین روز در مورد وسیله‌ای که با آن شعفش را برطرف کند می‌اندیشید و بعد از تفکر طولانی به نتیجه‌ای رسید که پیش از این، پدر بزرگوارش، خوارزم‌شاه، به آن رسیده بود؛ یعنی تقاضای کمک از دارالخلافه و پادشاهان و امیران مسلمان در «شام» و «مصر»؛ چون آن‌ها در ناز و نعمت به سر می‌بردند و از منابع مالی قوی برخوردار بودند و در صورتی که بخش کوچکی از دارایی‌های خود را که تأثیری به حال آنان ندارد، در اختیارش می‌گذاشتند، می‌توانست در برابر دشمن مسلمانان بایستد.

جلال‌الدین فراموش نکرد که پدرش در این زمینه به نتیجه‌ای نرسید و هیچ‌یک از این پادشاهان و امیران به او کمکی ننمود و به فریادها و یاری‌خواهی‌های او توجه نکرده، برخی به شیوه‌ی نیکو معذرت خواهی نموده و برخی حتی از پاسخ زیبا هم سرباز زدند، ولی او نمی‌خواست عجله کند و تنها راه خروج از این تنگنا را بر خود ببندد و به بهانه‌تراشی برای اینکه به کمک پدرش نشتافتند و گوش‌هایشان را از شنیدن فریادهایش بستند، پرداخت. مثل این‌که آن‌ها به پاسخ دادن به حملات صلیبیان و مشکلات داخلی مشغول بودند.

او از درون احساس می‌کرد آنان به او کمک نمی‌کنند و می‌دانست که خود را گول می‌زند، چون از آنان چیزی را می‌خواهد که به پدرش ندادند، ولی چاره‌ای نداشت و راه دیگری جلویش نبود!

جلال‌الدین نامه‌هایی به خلیفه در «بغداد» و پادشاهان و امیران «مصر» و «شام» فرستاد و در نامه‌ها خطر مغول‌ها را بر تمام سرزمین‌های اسلامی برایشان توضیح داد و جنایاتی که در حق مردم سرزمین‌هایش مرتکب شدند را برایشان شرح داد و از آنان خواست تا او را یاری دهند و در جهاد با آنان و حایل شدن میان آنان و سایر سرزمین‌های اسلامی او را یاری کنند. نامه‌ها را توسط پیک‌ها ارسال کرد، ولی پیک‌ها دست خالی برگشتند و بهره‌اش از بهره‌ی پدرش بهتر نبود. جلالالدین از آنان خشمگین شد و از روگردانی آنان پریشان گشت. پس تصمیم گرفت قبل از مغول‌ها با آنان بجنگد، آنان را تنبیه کند، اموالشان را مصادره نماید و خیرات سرزمین‌هایشان را به چنگ آورد تا بتواند با مغول‌ها جهاد کند و مناسب دید که از ملک اشرف شروع کند، چون ملک اشرف جواب تندی به او داده بود و در جوابش گفته بود: او آن‌قدر جاهل و نادان نیست که به جلال‌الدین در جنگ با دشمنش کمک کند تا بعد از آن صحنه برایش خالی شود و به سرزمینش حمله کند و برای او جلال‌الدین و مغول‌های وحشی هیچ فرقی ندارد.

نزدیک بود جلال‌الدین از خشم منفجر شود و قسم خورد که به سرزمین اشرف هجوم ببرد و دمار از روزگارش درآورد تا این حرفش که میان او و مغول‌های وحشی هیچ فرقی نیست، درست از آب در بیاید.

جلال‌الدین با لشکرش به سوی «خلاط» به راه افتاد و به آنجا حمله کرد و ساکنانش را کشت، اموالشان را غارت کرد و روستاهایشان را ویران نمود، سپس به «حران»، «رها» و دیگر شهرها یورش بود و به قتل و غارت پرداخت و اموال بسیار زیاد و غنایم هنگفتی به دست آورد و همه را به سرزمینش فرستاد. او آن شهرها را لرزاند، ترساند، چپاول کرد و کاری را با آنان کرد که مغول‌ها می‌کردند.

او قصد داشت به همین منوال به حمله‌اش ادامه دهد و تمام شهرهای «شام» را ویران کند و خود را به «مصر» برساند، ولی نامه‌هایی از سرزمینش به او رسید که او را از حرکت چنگیزخان آگاه می‌ساخت. پس با سرعت به راه افتاد تا به مصاف دشمن سرسختش برود، اما انگار خدا می خواست او را به‌خاطر کشتاری که در حق سرزمین‌های اسلامی و جنایاتی که در حق مردم بیگناهش مرتکب شده بود، مجازات کند و دقیقا همان جنایت‌های مغول‌ها را مثل کشتار مردان، اسارت زنان، بردگی کودکان، غصب و غارت اموال و ویرانی شهرها و روستاها، طبق هوا و هوسش که او را از دیدن حق و حقیقت کور و عاجز ساخته و از مسیر مؤمنان گمراه کرده بود، مرتکب شد. پس او را به حمله و هجوم به ملتی واداشت که هیچ‌گونه دشمنی در حقش نکرده بودند و تنها گناهشان این بود که رعیت پادشاهی بودند که به او بد کرده بود، پس در بازگشت به دیار و هنگام عبور از سرزمین کردستان، حال و هوای دیدن دو میوه‌ی دل و مونس زندگی‌اش، محمود و جهاد را نمود، ولی آنان را نیافت. او در همه جا به دنبالشان گشت و هر راهی را برای رسیدن به آنان پیمود، اما گویی که زمین دهان باز کرده و آنان را بلعیده بود. دو مأمور حفاظت و حراست‌شان، شیخ سلامه‌ی هندی و سیرون مربی نیز همراه آنان ناپدید شده بودند.

سلطان و سربازانش در همان جایی که آنان را گم کرده بودند، اقامت گزیدند و سربازانش را در طلب و جستجوی آنان به تمام آن نواحی فرستاد، اما هیچ اثری از آنان نیافتند، روز بعد جسد سیرون مربی را در پیچ تنگی میان دو کوه یافتند که سینه‌اش توسط ضربات خنجرها پاره پاره شده و مغزش بر روی سنگ‌ها متلاشی شده بود، گویی آن جنایت‌کاران گناه‌کار پس از این‌که او را با ضربه‌های خنجر از پای در آورده بودند از بالای یکی از دو کوه پرت کرده بودند. جلال‌الدین دانست که شاهزاده‌ها همراه دو خدمت‌کارشان ربوده شده‌اند و سیرون را به خاطر مقاومت‌هایش کشته بودند. او به سربازانش دستور داد تا در اطراف دو کوه به دنبالشان بگردند و خود نیز همراه آنان رفت، ولی هیچ اثری از آنان نیافت و هیچ خبری دریافت نکرد. چیزی نمانده بود که جلال‌الدین از غم و غصه هلاک شود. او دست از غذا کشید و تصمیم گرفت تا وقتی که خبری از آنان دریافت نکرده است آنجا را ترک نکند.

نامه‌های پی در پی از جانشینانش مبنی بر عبور چنگیزخان و سپاهیانش از رودخانه به او می‌رسید که آنان به «بخارا» یورش بردند و آنجا را ویران نموده و انتقام حمله‌ی قهرمانانه‌ی مردم «بخارا» به پشت لشکر مغول در جنگ «مرو»، که منجر به شکست و نابودی‌شان شده بود را به بدترین وجه ستاندند و هم‌اکنون راهی «سمرقند» هستند تا همین بلا را بر سر آن منطقه هم بیاورند.

اما جلال‌الدین سرگرم مسأله‌ی محمود و جهاد بود. گاهی اوقات از پاسخ دادن سر باز می‌زد و گاهی اوقات نزدیکی راه را وعده می‌داد و اگر یکی از یارانش او را به شتاب در رفتن نصیحت می‌کرد جام خشمش را بر سر او خالی می‌نمود و بر سرش فریاد می‌زد: ای خائن! وای بر تو ای خائن! آیا به من سفارش می‌کنی که فرزندانم را رها کنم؟ قبل از این‌که سرت را از تنت جدا کنم از جلو چشمانم گم شو.

خلق و خوی جلال‌الدین دگرگون شده و بسیار بداخلاق شده بود. او دچار جنون سرگردانی و نگرانی شده بود، تا آنجا که هیچ‌یک از افرادش نمی‌توانستند به او نزدیک شوند و کاملا محتاطانه با او سخن می‌گفتند. غصه و اندوه به حدی به او فشار آورد که به شراب روی آورد و پیوسته آن را می‌نوشید، تا آنجا که معتاد شد و همواره پیاله‌ای پس از پیاله‌ای و جامی در پی جامی دیگر سر می‌کشید و همواره مست بود.

او شب و روز فریاد می‌زد: محمود! جهاد! شما کجا رفته‌اید؟ چه‌طور مرا تنها گذاشته‌اید؟ مرا با خودتان ببرید یا پیش من برگردید... ای دزدان! چگونه دلتان می‌تواند بر جهاد و محمود سخت بگیرد؟ چه‌طور به خود اجازه داده‌اید که آنان را از من بدزدید که حتی یک لحظه هم نمی‌توانند بدون من زندگی کنند؟ مرا به‌جای آنان بگیرید، آنها فقط دو بچه‌ی بی‌گناهند؟ جلال‌الدین بن خوارزم‌شاه، پادشاه «هند»، «ایران»، «خراسان» و «ماوراء‌النهر» را ببرید و هر کاری که می‌خواهید با او بکنید، او را بکشید یا شکنجه‌اش کنید، یا به صلیبش بکشید، یا بسوزانیدش و یا او را اسیر کنید و دست بسته نزد چنگیز‌خان بفرستید. اگر مال می‌خواهید آن دو را نزد من بفرستید و من به شما عهد و پیمان خدا را می‌دهم که خانه‌هایتان را مملو از طلا و نقره و جواهر سازم. اگر می‌خواهید از پادشاهی و سرزمینم دست می‌کشم. ای دشمنان! ای دوستان! بله، اگر شما دو فرزندم را نزدم بازگردانید دوستانم خواهید بود، به من رحم کنید! آیا نمی‌دانید من که هستم؟! من بدبخت و بیچاره‌ام! من تنها و فراری‌ام! پادشاهی پدرم رفت و او از غم و غصه در جزیره مرد. مغول‌ها برادران و عموهایم را سربریدند و مادربزرگ و عمه‌هایم را به کنیزی گرفتند. بله، مادربزرگم، ترکان خاتون دختر شاهان، مادر شاهان. آیا کسی از شما در دوران او زندگی نکرده است، او که طلا و مروارید را میان ثروتمند و فقیر، دور و نزدیک، مقیم و غریبه تقسیم می‌کرد! ای دزدان! ای دوستان! ای دشمنان! ای بزرگواران! ای پستان! آیا در میان شما کسی نیست که از بخشش‌هایش بهره‌ای برده باشد، یا مشتی از طلاهایش به او رسیده باشد تا خوبی وی را دریابد و نیکی‌اش را یادآور شود و دلش به حال نوه‌ی بیچاره‌ی مصیبت‌زده‌اش بسوزد و دو فرزند خردسالش را به آغوشش بازگرداند؟ مادرم – مادری که مرا به دنیا آورد و غذایم داد و بزرگم کرد – خواهر تنی‌ام – دختر مادر و پدرم – و همسرم – مادر فرزندانم، کسی که او را دوست داشتم و او نیز مرا دوست می‌داشت – همگی را در هنگام غروب خورشید در رود سند غرق کردم! آیا این آسمان کسی بدبخت‌تر و شایسته‌تر به دلسوزی و ترحم از من دیده‌اید؟ ای انسان‌های پست و فرومایه! آیا به خود اجازه داده‌اید که دو فرزند کوچکم را از من بربایید؟ مادرانتان به عزایتان بنشینند! آیا می‌دانید خشم چه کسی را برانگیخته‌اید و در عذاب چه کسی قرار گرفته‌اید؟ آیا نمی‌دانید من کی هستم؟ من جلال‌الدین، شاهنشاه زمین، خاقان شرق و غرب، نابود کننده‌ی مغول‌ها و شکست دهنده‌ی مسلمانان و کافرانم. من شما را از دل خاک و کوه‌های محکم بیرون خواهم کشید، در پناهگاه‌ها و برج و باروها بر سرتان فرود خواهم آمد و در همه‌ی راه‌های زمین به دنبالتان خواهم بود و حتی اگر به ستارگان آویزان شوید، دستم به شما خواهد رسید. من دست‌ها و پاهایتان را قطع می‌کنم، چشمانتان را میله‌ی داغ می‌کشم، گوش‌‌ها و بینی‌هایتان را می‌برم، شکم‌هایتان را می‌درم، دل و روده‌هایتان را بیرون می‌آورم، سرتان را متلاشی می‌کنم، سپس شما را تکه تکه کرده و جلوی سگ‌های گرسنه می‌اندازم! خانواده و قبیله‌هایتان را نابود می‌سازم، خانه‌ها و روستاهایتان را به آتش می‌کشم و حتی یک نفر از شما را زنده نمی‌گذارم، ای وای بر شما، ای وای!

جلال‌الدین روزگار سیاهش را این‌گونه در کوره راه‌های کردستان سپری می‌کرد. او هر روز وقتش را در ته دره‌ها و نوک کوه‌ها در جستجوی دو فرزند گم شده‌اش سپری می‌کرد. او دیوانه شده بود و شب بیداری و شراب او را از پای در آورده بود. غم و غصه به جانش افتاده بود. گاهی آن‌قدر می‌گریست که هرکه او را می‌دید گمان می‌برد که هرگز از گریه دست نمی‌کشد و گاهی به قدری می‌خندید که بیننده گمان می‌کرد که او همواره می‌خندد. وقتی خسته و درمانده می‌شد و بیهوش بر زمین می‌افتاد افرادش او را به خیمه می‌بردند تا دوباره به هوش آید و دوباره همان کارها را از سر گیرد.

وقتی شب فرا می‌رسید بسیار شراب می‌نوشید و عربده می‌کشید و سخنان نامفهومی بر زبان می‌آورد و حرکات عجیب و غریبی انجام می‌داد تا این‌که سرش از مستی سنگین شده و خمار می‌گشت و بر تختش می‌افتاد و شب را تا صبح هذیان می‌گفت، افرادش می‌شنیدند که او از خود می‌پرسد و خودش جواب می‌دهد، خودش را سرزنش کرده و عذرخواهی می‌کند، آنان شنیدند که یک شب می‌گفت: ای مرد بخارایی! ای مسلمان بخارایی! گویی که تو یکی از حجاج بیت‌‌الله ‌الحرام هستی، بایست تا لحظه‌ای به تو تبرک جویم.

- تو مردی هستی که مرتکب کارهای زشت و ناروا شده‌ای و من می‌ترسم که در لحظه‌ای که در برابر تو ایستاده‌ام عذابی از جانب خداوند رحمان بر من نازل شود.

- بلکه من مردی درمانده، بیچاره و بلا دیده‌ام، پادشاهی پدرم از دستش رفت و از غم و اندوه در جزیره مرد، مغول‌ها، برادران و عموهایم را گردن زدند و مادربزرگم را به کنیزی گرفتند... .

- کافی است، حالا فهمیدم که چه می‌خواهی بگویی.

- می‌بینم ای حاکم صالح و درست‌کار گریه می‌کنی، چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ آیا تو هم مثل من مصیبت زده‌ای؟

- بلکه من به حال تو می‌گریم... .

- به حال من؟! پس تو مرا دوست داری... .

- بله، من تو را دوست دارم ای جلال...

- ای جلال! پدر خدا بیامرزم همیشه مرا این‌گونه خطاب می‌کرد. بگذار صورتت را خوب ببینم. تو گویی شبیه پدرم، خوارزم‌شاه هستی.

- من خوارزم شاه هستم ای جلال!

- پس تو خود پدرم هستی... پدر! پدر!

- به من نزدیک نشو، همانجا بمان!

- چرا پدر جان؟

- من پدرت نیستم!

- پدرم نیستی! مگر تو همین الان نگفتی که خوارزم‌شاه هستی؟

- بله، من خوارزم‌شاه هستم، من محمد بن تکش هستم.

- پس تو پدرم هستی؟ آیا از من بیزاری؟

- من از اعمال تو در برابر خداوند بیزارم و اگر می‌توانستم از تو نیز براءت می‌جستم. آیا پس از جهاد با مغول‌های مشرک باز‌گشتی و با مسلمانان جنگیدی و خونشان را بر زمین ریختی؟

- هدفم از این کار ادب کردن پادشاهانی بود که در جهاد با مغولان از آنان یاری جستم، ولی آنان ناامیدم کردند، همان‌گونه که تو از آنان یاری خواستی و ناامیدت کردند.

- خوب، حال آن‌گونه که ادعا می‌کنی، آن پادشاهان را دستگیر کردی یا این‌که دست روی آن رعیت مؤمن که در کشورشان با امنیت و آرامش زندگی می‌کردند گذاشتی، مردانشان را کشتی، اموالشان را به یغما بردی، خانه و مزرعه‌هایشان را ویران نمودی و بدتر از همه نزد خدا این است که زنانشان را کنیز و فرزندانشان را به بردگی گرفتی... آیا راضی هستی که همین کار را با زنان و فرزندانت انجام دهند؟

- ای وای! همین بلا بر سر فرزندانم آمد... محمود و جهاد از من ربوده شدند، دریغا بر محمود و جهاد!

- سزایی کامل و بدون هیچ کم و کاست! به یاد داشته باش که چه فرزندانی را از پدر و مادرشان جدا کردی که از فرزندان تو برایت عزیزتر بودند.

- آه بر محمود و جهاد! آنان چه گناهی مرتکب شده‌اند که مجازات گناهان مرا متحمل شوند؟

- بر آنان اشک مریز، همان بهتر که پس از انحراف تو از راه خدا از تو جدا شدند.

- ولی من آنان را دوست دارم و طاقت دوری‌شان را ندارم.

- عشق و محبت تو به هیچ دردشان نمی‌خورد و پس از تو ضرری نیز به ایشان نمی‌رساند، پس وقتت را صرف جست‌وجوی آنان مکن؛ چون دیگر هرگز آنان را نخواهی یافت.

- من هرگز آنان را نمی‌بینم! نه، هرگز، من آنان را خواهم دید... من به دنبالشان می‌گردم و آنان را پیدا می‌کنم... از من دور شو... نه، برگرد، ای بخارایی نیکوکار! برگرد... به حج برو، نزد پروردگارت برایم دعا کن، شاید که گناهانم را ببخشاید ... محمود! جهاد!

روزها هم‌چنان بر جلال‌الدین سپری می‌شد و حالش روز به روز وخیم‌تر می‌گشت تا این‌که افرادش از بهبودی او ناامید شدند و کاسه‌ی صبرشان بر رفتارهای عجیب و غریب و دیوانگی او لبریز گشت، درحالی‌که اخبار تازه‌ای از پیشرفت چنگیزخان و اشغال شهرها یکی پس از دیگری و کشتار، غارت و ویرانی به دستشان می‌رسید، تا آنجا که به «تبریز» رسیدند. پس بر آنان سخت آمد که در برابر سلطان بی‌خردی که امیدی به بهبودی‌اش نیست دست روی دست بگذارند تا مغول‌ها بیایند و آنان را با خاک یکسان کنند، بنابراین پنهانی او را رها کردند و به برادران مجاهد بخارایی و سمرقندی پیوستند؛ همان کسانی که پیش از این، در هنگام جنگ جلال‌الدین با برادران مسلمان از او جدا شدند و شخصی را امیرشان قرار دادند و در فاصله‌ی بین تبریز و دیاربکر با پیشگامان مغول رو‌به‌رو گشتند، با آنان به شدت مبارزه کردند تا آنجا که آنان را شکست دادند و امیدشان با شنیدن خبر باز گشت چنگیزخان به کشورش به علت بیماری شدید و ترس از دست دادن جانش در مکانی غیر از زادگاهش، به پیروزی بیشتر شد. اخبار بدحالی دشمن بزرگ چنگیزخان به او رسیده بود، پس برای شکست و نابودی‌اش، حضور خویش را در فرماندهی لشکر و بیماری در غربت را چندان لازم و ضروری ندید، اما قبل از رفتنش دستوری اکید مبنی بر عدم قتل جلال‌الدین در هنگام پیروزی بر وی صادر نمود و فرمان داد تا تمام تلاش خود را در دستگیری و زنده نگه داشتن او به کار گیرند تا خودش شخصا او را محاکمه کرده و انتقامش را از وی بستاند.

چیزی نگذشت که مغول‌ها دسته دسته بسان سیلی ویرانگر به حرکت درآمدند و در همه‌جا پراکنده شدند و مسلمانان دریافتند که توانایی و قدرت رویارویی با آن‌ها را ندارند، اما آنان بر مرگ در راه حق عهد بسته بودند، پس در برابر دشمن به‌سان دیواری مستحکم ایستادگی کردند تا آنجا که نتوانستند یک قدم بدون عبور از روی بدن‌های تکه تکه شده‌ی آن قهرمانان مجاهد، بردارند.

پس از شکسته شدن این سد استوار، توفان هجوم مغول‌ها به راه افتاد، تا آنجا که همه‌ی آن شهرها و روستاها را فرا گرفت و میان آنان و جایگاهی که جلال‌الدین در آن اقامت داشت فقط چند فرسنگ باقی مانده بود. چیزی نگذشت که به سرعت باد به آنجا رسیدند، آنان از محل اقامت وی مطلع بودند، چون آنان در سرعت، حرکت و مهارت در جاسوسی و اطلاع از اوضاع و احوال دشمن، بی‌نظیر بودند و در این رابطه از مهارت خارق‌العاده‌ای برخوردار بودند.

عده‌ی معدودی از افراد جلال‌الدین در کنارش باقی مانده بودند. دست کشیدن از سلطان بزرگوارشان در چنین حالتی بر آنان بسیار دشوار بود و ترجیح دادند هر طور شده این وضعیتش را تحمل کنند و تا پایان همراه او باشند. پیشرفت مغول‌ها آنان را به تنگ آورده بود، پس برای دفاع از مولایشان و حمایت از وی آماده شدند، مقداری آب بر سرش ریختند و او را سوار بر اسبی کردند و نجاتش دادند.

در این اثنا، جلال‌الدین به هوش آمد و خطری که تهدیدش می‌کرد را دریافت، پس به سمت «آمد» رفت، اما اجازه‌ی ورود به او داده نشد. تعدادی از افراد دشمن او را محاصره کردند و اگر می‌خواستند می‌توانستند او را به راحتی بکشند، اما می‌خواستند او را زنده دستگیر کنند، ولی او از خود دفاع کرد و عده‌ای از آنان را کشت و برخی از گارد ویژه‌اش از او دفاع کردند و دشمن را به خود مشغول نمودند تا اینکه او توانست از دستشان بگریزد.

سواران مغول به تعقیب او پرداختند، اما او در سوارکاری بی نظیر بود و توانست آنان را پشت سر بگذارد، او به نزدیکی «میافارقین» رسید و می‌خواست پناهنده‌ی پادشاهش شود. به یکی از روستاها رفت، اما سواران دشمن در تعقیبش بودند، پس آنجا را ترک گفت و اسبش را هی کرد و در یک چشم به هم زدن از میانشان ناپدید شد و از کوهی بالا رفت که قبیله‌ای از کردها در آنجا ساکن بودند و مردم را می‌دزدیدند. او به یکی از ایشان پناه برد و به او گفت: من سلطان جلال‌الدین هستم، مرا نزد خود جای بده و جایم را از دشمن که در تعقیب من است، مخفی بدار و در عوض من تو را به پادشاهی می‌رسانم.

مرد کرد او را به خانه‌اش برد و به همسرش دستور داد تا در خدمتش باشد.

در این اثنا، مرد کرد دیگری که مورد ستم جلال‌الدین قرار گرفته بود او را دید و شناخت و به تعقیبش پرداخت و فهمید که وارد آن خانه شده است. او منتظر بود که صاحب خانه بیرون برود و وقتی صاحب خانه برای قضای حاجتی از خانه بیرون رفت. آن کرد ستمدیده که در پی انتقام بود، درحالی‌که نیزه‌ای به دست داشت وارد خانه شد و گفت: چرا این خوارزمی را نمی‌کشید؟

زن صاحب خانه گفت: این غیر ممکن است، شوهرم به او امان داده است.

مرد کرد گفت: این شخص امان ندارد. او سلطان است که برادرم را که بهتر از او بود، در «خلاط» به قتل رسانده است.

جلال‌الدین بسیار شجاع بود، او حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد. به محض این‌که مرد کرد سخنانش را به پایان رساند، نیزه‌اش را چرخاند و با تمام نیرو به طرف سلطان پرتاب کرد. او جاخالی داد و نیزه در دیواری که پشت سرش بود فرو رفت، جلال‌الدین به سرعت نیزه را از دیوار در آورد و به او گفت: الان تو را نزد برادرت می‌فرستم.

مرد کرد یقین داشت که کشته خواهد شد، پس گفت: می‌خواهی همان‌طور که برادرم را کشتی مرا نیز بکشی، من با دزدیدن بچه‌هایت انتقامم را از تو گرفتم.

شنیدن این سخنان از ضربه‌های نیزه به جگر جلال‌الدین دردناک‌تر بود، تمام وجودش را به لرزه انداخت و تعادلش را مختل کرد. مرد کرد از دیدن حیرت، نگاه بهت‌زده و لرزش نیزه در دستش متعجب شد. ترس وجودش را فرا گرفته بود و هر لحظه ممکن بود نیزه پرده‌ی قلبش را بدرد. پس از شنیدن صدای غمناک سلطان که می‌گفت: با آنان چه کردی؟ باور کرد که هنوز زنده است. مرد کرد که کمی ترسش ریخته بود گفت: آن دو در چنگ من هستند و تا وقتی که به من امان ندهی آنان را به تو تحویل نمی‌دهم.

جلال‌الدین درحالی‌که صورتش از خوشحالی برق می‌زد گفت: امانت دادم.

مرد کرد گفت: تا زمانی که نیزه را از دستت نیندازی حرفت را باور نمی‌کنم.

جلال‌الدین در اثنای به زمین انداختن نیزه گفت: برو و آن دو را نزدم بیاور، من هر وقت که بتوانم پاداشت را می‌دهم.

مرد کرد به سمت در رفت، او منتظر بود که هر لحظه نیزه از پشت به او اصابت کند، وقتی بیرون از خانه خود را از هجوم جلال‌الدین در امان دید، فریاد کشید: ای بیچاره! از دستت فرار کردم، من دو کودکت را به برده فروشان شامی فروختم، پس هرگز نزدت باز نخواهند گشت.

مرد کرد خواست بگریزد، ولی سلطان را دید که مثل کسی که او را بچرخانند، تلو تلو می‌خورد تا اینکه به پهلو افتاد و می‌گفت: لا حول ولا قوة إلا بالله! محمود و جهاد مثل دو برده فروخته شدند!

مرد کرد بازگشت و نیزه را برداشت و آن را در پهلوی جلال‌الدین فرو کرد، نیزه در میان دنده‌هایش گیر کرد. جلال الدین هیچ مقاومتی در برابر مرد کرد از خود نشان نداد، بلکه تسلیم او شد و گفت: گوارای وجودت ای مرد کرد! تو حریف مردی شدی که چنگیزخان نتوانست حریفش شود! مرا بکش و از این زندگی خلاصم کن که بعد از محمود و جهاد هیچ خیر و برکتی در آن نیست.

مرد کرد خواست نیزه را از میان دنده‌‌هایش بیرون آورد، ولی نتوانست، جلال الدین به او کمک کرد و گفت: زود باش مرا بکش، به تو تبریک می‌گویم.

مرد کرد نیزه را در سینه‌ی جلال الدین فرو برد، طوری که نوکش به زمین رسید و ‌گفت: حالا من تو را از زندگی آسوده کردم.

اشک از چشمان جلال‌الدین جاری گشت، به سمت در رفت، گویی که شبحی را در مقابلش می‌دید تا اینکه روحش از بدن خارج شد. او مرتب می‌گفت: ای بخارایی نیکوکار! ای حاجی بخارایی! نزد پروردگارت برایم دعا کن، شاید گناهانم را ببخشاید و از معصیتم درگذرد!