فصل پنجم
جلالالدین در حالی مرد که در مورد محمود و جهاد چیزی نمیدانست، جز اینکه آنها ربوده شدهاند و به یکی از برده فروشان شامی فروخته شدهاند، ولی اینکه چگونه ربوده شدند و بعد از آن چه بر سرشان آمده، تا ابد برایش همچون رازی فاش نشدنی باقی ماند.
داستان گم شدنشان از این قرار بود که سلطان جلالالدین به گونهای باور نکردنی به شکار علاقه داشت، گاهی پیش میآمد که در طول سفر برای جنگ و مبارزه، دستهای از آهوان یا گورخران از کنارش میگذشتند و او هم لشکرش را رها میکرد و به دنبالشان میرفت و تا وقتی که یکی از آنها را شکار نمیکرد باز نمیگشت، سپس به چند نفر از افرادش دستور میداد که شکار را بردارند و هرگاه هم که نزدیکان درگاهش در این مورد او را نصیحت میکردند و از خطرهایی که در این کار برای او و لشکرش وجود دارد مطلعش میساختند به آنها قول میداد که دیگر دست به این کار نزند، ولی چیزی نمیگذشت که چشمش به صیدی دیگر میافتاد و به دنبالش میرفت و به نزدیکانش میگفت که او نمیتواند شکار را رها کند و این امر بالاخره کمکم روی خواهر زادهاش نیز اثر گذاشت، چون هر وقت جلالالدین در «هند» به شکار میرفت او نیز همراهیاش میکرد و بارها اتفاق میافتاد که محمود همراه سیرون به شکار خرگوش صحرایی میرفت.
هنگامی که جلالالدین از حمله به سرزمین ملک اشرف فارغ شد و خواست که به سرعت به کشورش بازگردد تا با چنگیزخان روبهرو شود، عجلهاش در این امر او را از رها کردن لشکر و رفتن به دنبال شکار باز نداشت؛ چون در ابتدای مسیر به غزالی برخورد، به دنبال غزال رفت و حدود یک ساعت سپاهیانش را به حال خودشان رها کرد و آنها هم منتظرش ماندند تا وقتی که بازگشت.
گروهی از اهل «خلاط» آنچه جلالالدین به سر خانواده و بچهها و داراییشان آورده بود برایشان سخت، ناگوار و ناراحت کننده بود. پس با هم عهد و پیمان بستند که هر طور شده او را به قتل برسانند، حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود و هنگامی که از موضوع سفرش مطلع شدند پشت سر سپاهیانش به راه افتادند و او را تعقیب میکردند و منتظر فرصتی بودند تا وقتی که از لشکرش جدا شد و یا نگهبانانش از او غافل شدند به او حمله کنند، ولی وقتی از دسترسی به او و کشتنش ناامید شدند تصمیم گرفتند تا دو فرزندش را بربایند. آنها فرزندان سلطان جلالالدین را دیده بودند که سوار بر اسب از اینجا به آنجا میروند و در یک جا باقی نمیمانند، بلکه هر لحظه در گوشهای از سپاه در حرکتند، لحظهای با سلطان سخن میگویند و گاهی به انتهای لشکر میرفتند و آنها را تماشا میکردند یا با برخی از سپاهیان گفتگو میکردند و چه بسا که از لشکر عقب میماندند و وقتی اندکی از لشکر دور میشدند سوار بر اسب با هم مسابقه میدادند که کدام یک زودتر به لشکر میرسد.
محمود بالطبع در مسابقه دادن از رفیقش بهتر بود، ولی او دل رفیقش را نمیشکست و گهگاهی به خاطر خوشحالیاش عمدا میگذاشت تا او در مسابقه پیروز شود و از او جلو بزند و در همه حال شیخ سلامه هندی و سیرون همراهشان بودند و هوای آنها را داشتند و یک لحظه هم آنها را تنها نمیگذاشتند. این امر باعث شد که سلطان جلالالدین از طرف آنها آسوده خاطر باشد و هیچگونه نگرانی نسبت به آنها نداشته باشد.
آنان در انتهای سپاه میرفتند که چشمشان به یک خرگوش صحرایی افتاد که در میان علفها در پایین کوه حرکت میکرد. محمود برای گرفتنش رفت، جهاد نیز به دنبالش به راه افتاد و دو نگهبان نیز پشت سرشان رفتند تا آنها را برگردانند تا اینکه همگی در پیچ کوه ناپدید شدند. هیچیک از افراد سپاه نیز به دنبالشان نرفت، چون میدانستند که دو نگهبان همراه دو شاهزاده هستند و همه میدانستند که آنها بدون شک بعد از مدتی باز خواهند گشت و برایشان عادی شده بود که دو شاهزاده از آنها جدا شوند و بعد از اندکی برگردند و پشت سرشان حرکت کنند.
اما آنچه که هیچیک از افراد لشکر از آن مطلع نبود این بود که هفت نفر از کردها در مسافتی نه چندان دور، پشت سرشان، درحالیکه پشت درختها یا تپهها پنهان شده بودند، حرکت میکردند. آنان آگاهانه و هوشیارانه طوری میرفتند که همه را میدیدند، ولی کسی آنها را نمیدید، آنها محمود را دیدند که به دنبال خرگوش به گوشهای از کوه رفته و پشت سرش جهاد و دو نگهبان نیز آمدند. پس فرصت را غنیمت شمرده، کوه را دور زده و از راه سنگلاخ پایین آمدند و ناگهان آنها را محاصره کردند. یکی از آنان به سرعت محمود را غاپید و او را از اسبش پایین آورد و دهانش را بست، دومی نیز جهاد را گرفت و همان کار را با او کرد و دیگران نیز شیخ سلامه و سیرون را تهدید کردند که اگر فریاد بزنند یا در فکر فرار باشند و دست از پا خطا کنند آنها و دو شاهزاده را خواهند کشت.
سیرون خواست کمک بطلبد، ولی شیخ سلامه به او اشاره کرد که ساکت باشد و هرچه میگویند اطاعت کند، پس به ناچار هر دویشان به خاطر ترس بر زندگی دو شاهزاده تسلیم شدند و خدا خدا میکردند که عدهای از لشکریان برای پیدا کردنشان بیایند.
ولی آن سنگدلان این موضوع را فراموش نکردند و سعی کردند تا قبل از باخبر شدن کسی، همراه اسیرانشان به سرعت بگریزند. پس دو نفر از آنها دو نوجوان را پشت سرشان سوار کردند و به سرعت به طرف سنگلاخ حرکت کردند و بقیه هم با شمشیرهای برهنه و دو اسیر دیگر به دنبالشان به راه افتادند تا اینکه به دامنهی کوه دیگری رسیدند، در اینجا بود که سیرون سعی کرد تا از چنگ آنان بگریزد، ولی یکی از آنها به سرعت با نیزهاش ضربهای به قلبش زد که او را در جایش نگه داشت، آنان او را برداشتند و از سراشیبی تندی که در سمت راست کوه بود، به پایین پرت کردند، بعد از آن، افسار اسبش را گرفتند و در پیچ و خم کوه به راه افتادند و درههای تنگ و خطرناک را پشت سر گذاشتند.
در این کوه، قبیلهای از کردهای بدجنس و زیرک زندگی میکردند که کارشان حمله و غارت قافلهها بود. آنان مسافران را میکشتند و زنان و کودکان را به اسارت میبردند و سپس به عدهای از برده فروشان، که برای گرفتن این بردهها میآمدند، میفروختند، برده فروشان نیز بردهها را به بازارهای عراق، «مصر» و «شام» میبردند.
محمود و جهاد چند روزی بیش در آن کوه نبودند تا اینکه یکی از برده فروشان به کوه آمد، دزدان نیز آن دو را بعد از اینکه اسمهایشان را عوض کرده بودند به تاجران نشان دادند، او نیز دو شاهزاده را پسندید و آنها را به صد دینار خرید، اما هنگامی که شیخ سلامه را به تاجر نشان دادند او حاضر نشد که او را بخرد و گفت: با این پیر مرد مردنی چه کار کنم؟ شیخ سلامه از این حرف تاجر خیلی ناراحت شد، چون او دوست داشت که برای مدتی هم که شده همراه شاهزادگان باشد، شاید که با او انس بگیرند و یا به او احتیاج داشته باشند، تا وقتی که به این زندگی سخت و طاقتفرسا که با طریقهی زندگی قبلیشان کاملا متفاوت بود خو بگیرند و عادت کنند، هنگامیکه تاجر حاضر به خریدنش نشد، او بسیار ناامید و غمگین گشت، ولی بالاخره خودش را راضی کرد که اگر هم الآن با آنها باشد باید در بازار برده فروشان از هم جدا شوند، پس آنها را به خدا سپرد.
ولی او خواست تا چند نصیحتی به آنها بکند، شاید که در این زندگی جدید به دردشان بخورد، به این خاطر از فروشندگان خواهش و التماس نمود که به او اجازه بدهند که اندکی با آنها به تنهایی سخن بگوید و آنها را نصیحت کند، آنها نیز به او اجازهی این کار را دادند و یکی از دلایلی که سبب شد با این پیشنهاد موافقت کنند این بود که محمود خیلی آزرده خاطر شده بود و دست از گله و شکایت و ناسزا گفتن به کسانی که او را ربوده بودند بر نمیداشت و همواره میگفت که او خواهر زادهی سلطان جلالالدین و جهاد دختر سلطان میباشد و کسی که او را بفروشد و بخرد با سلطان طرف خواهد بود و هر یک از دزدان که به طرفشان میآمد با مشت و لگد به جانش میپرید و آنها هم متقابلا با کتککاری جواب او را میدادند تا متوقف شود و جهاد نیز هم چنان میگریست و یک لحظه اشکش خشک نمیشد و غذا نمیخورد، تا اینکه ضعیف شد و چهرهاش زرد گشت و زندگیاش به خطر افتاد، شیخ به دزدان گفت که اگر مدتی با آنها به تنهایی سخن بگوید آنها را نصیحت خواهد کرد، شاید که دست از این خشونت و تندی بردارند و گریه و نافرمانی را کنار بگذارند و این موضوع هم به نفع دو شاهزاده است و هم به مصلحت تاجر. او این حرفها را خیلی حکیمانه و باوقار به آنها گفت. آنان نیز به سخنانش گوش فرا دادند و پیشنهادش را پذیرفتند.
هنگامیکه با آنها تنها شد با صدایی آکنده از نرمی، دلسوزی و مهر که حاکی از اندوه و سختی بود گفت: ای شاهزادگان دوست داشتنیام! دیدید که چگونه به مصیبت گرفتار شدیم، باید در برابر این بلا و مصیبت صبر پیشه کنیم تا خداوند فرجی برایمان بفرستد، إن شاءالله به زودی این گشایش حاصل خواهد شد، شما کم سن و سال هستید و هنوز نرم و شکنندهاید، ولی با این وجود، خداوند به شما هوش و ذکاوت داده که بر خیلی از بزرگترها برتری دارید. شما فرزندان پادشاه هستید، پس باید همچون پادشاه صبر داشته باشید، بیتابی و بیقراری هیچ دردی را دوا نمیکند، بلکه باعث سختی و مشقتتان میشود و شاید شما را مبتلا به مرضی گرداند که نهایتش مرگ است و این امر، امری ناگوار برای سرورم، سلطان جلالالدین، وقتی که از جنگ مغولها فارغ شود، خواهد بود؛ چون او به دنبال شما خواهد گشت و شما را نخواهد یافت. ای فرزندان عزیزم! این آدمرباها، شما را ربودهاند و شما را به این مرد برده فروش فروختهاند و به نفع اوست که تا وقتی نزد او هستید خوب و سالم باشید تا با قیمتی مناسب شما را بفروشد. پس به سخنانش گوش فرا دهید و از او اطاعت کنید تا او نیز با شما خوب رفتار کند. او را مجبور نکنید تا به شما فحش و ناسزا بگوید و به شما اهانت کند. او قدر و ارزشتان را میداند و از وجود گرانبهایتان نیز مطلع است و حتما شما را به قیمت هنگفتی خواهد فروخت و کسی جز امیران و ثروتمندان و حتی بالاتر از آنها مثل پادشاهان و خلفا شما را نمیخرند و شما در قصرهایشان زندگی راحتی خواهید داشت تا زمانی که این امتحان کوچک به اتمام رسد – إن شاءالله – سرورم، سلطان جلالالدین، بر مغولها پیروز خواهد شد – إن شاءالله – ومن اوضاع و احوالتان را برای او خواهم نوشت و او نیز جای جای این زمین به دنبالتان خواهد فرستاد و شما نزد او برخواهید گشت و خوشحال و شادمان خواهید شد و برای اینکه راحتتر شما را بیابد، باید به آنچه میگویم گوش فرا دهید. به هیچ عنوان به کسی نگویید که شما فرزندان سلطان جلالالدین هستید، این حقیقت را از همه پنهان سازید، چون این موضوع برایتان دردسرهایی درست خواهد کرد که شما به آن هیچ احتیاجی ندارید.
اما اگر این راز همچنان پنهان بماند تا وقتش فرا رسد، شما به راحتی میتوانید او را به مکانتان راهنمایی کنید، تا نزدتان بیاید، و خدا را شکر که این دزدان با تغییر اسمهایتان، کارمان را آسان گردانیدهاند، پس هر دویتان باید نامهای جدید را استعمال کنید و از این کار هم نباید اصلا ناراحت باشید، چون این اسم را موقتا استفاده میکنید تا وقتی که این روزها سپری گردد، آن روز است که قطز برده میمیرد و گلنار خدمتکار وجود نخواهد داشت، دوباره شاهزاده محمود بن ممدود و شاهزاده جهاد، دختر سلطان جلالالدین به قصر سلطان در «غزنه» باز خواهند گشت تا پادشاهی و سلطنت آل خوارزمشاه را بعد از عمر طولانی سرورم، سلطان جلالالدین به ارث ببرند. اما تو ای سرورم، محمود! مژدهی آن ستاره شناس را که بشارت به پادشاهی بزرگت داده بود را به خاطر داری، که مغولها را شکستی سخت و درهم شکننده میدهی؟ شیخ لحظهای توقف کرد، انگار منتظر بود تا امیر سخنانش را تصدیق نماید.
محمود گفت: بله، من آن را به یاد میآورم، ولی امروز دیگر به آن اعتقادی ندارم.
شیخ گفت: این حرف را نزن سرورم! چون تو بالاخره پادشاه خواهی شد و مغولها را شکست خواهی داد و سرورم، سلطان، در این امر هیچ تردیدی ندارد.
محمود گفت: این چنین نیست و نخواهد شد که برده سلطان شود، من نمیخواهم که پادشاه شوم، فقط برایم کافی است که من و جهاد نزد داییام بازگردیم و مغولها را شکست دهم.
شیخ گفت: قصهی یوسف صدیق ÷ را به یاد بیاور، چگونه به قیمتی ناچیز به عزیز «مصر» فروخته شد، ولی چیزی نگذشت که سلطنت «مصر» به وی رسید، دلم میگوید که سرانجام تو هم مثل یوسف خواهد بود، با این تفاوت که یوسف از خاندان نبوت بوده و تو از خاندان امیران و پادشاهان. ای کاش زنده بمانم تا شما را ببینم که ادارهی این مملکت را به دست دارید، ولی من مردی پیر هستم که سن و سالی از من گذشته و گمان نمیکنم که عمرم به آنجا قد بدهد که آن دوران خوشی و خوشبختی را ببینم.
جهاد با تمام وجود به سخنان شیخ گوش میداد و مرتب اشکهایش را پاک میکرد، از درستی آنچه که میگفت مطمئن شد، همین که صحبتهای شیخ تمام شد، به او گفت: تو با ما خواهی بود، تو همیشه در کنار ما خواهی بود و ما را یک لحظه ترک نخواهی کرد.
شیخ گفت: خدا از دهانت بشنود ای شاهزادهی کوچکم! من همینجا خواهم ماند، چون تاجر راضی نشد که مرا بهخاطر پیریام بخرد، ولی من به زودی شما را نزد سلطان جلالالدین خواهم دید – إن شاءالله – و بعد از آن هرگز و تا دم مرگ شما را ترک نخواهم کرد. شاید باقی ماندنم اینجا، بیشتر به نفعمان باشد، چون در این صورت من به کشورمان نزدیکترم و موضوع شما را برایش خواهم نوشت و او را از زنده بودنتان مطمئن خواهم کرد.
شیخ احساس کرد که دیگر وقتش تمام شده و باید این دو نوجوان را ترک کند تا خشم دزدان برانگیخته نشود. پس به طور کلی سخنانش را بار دیگر برایشان یادآوری کرد تا در ذهنشان خوب بماند و تأکید کرد که تحت هیچ شرایطی هیچ کسی را از حقیقت امرشان مطلع نسازند و از دستورات سرورشان اطاعت کنند تا او نیز با آنها خوش رفتار باشد، سپس اندکی به آنها نزدیک شد و آنها را در آغوش گرفت و گفت: شما را به خداوند حافظ میسپارم، خداحافظ؛ آن دو هم زدند زیر گریه و شروع به بوسیدن سر شیخ کردند، شیخ بعد از اینکه آنها را کمی آرام کرد و ساکتشان نمود، همراهشان نزد آن قوم رفت؛ جایی که تاجر منتظرشان بود تا آنها را با خود ببرد. سپس رو کرد به او و گفت: سرورم! من به آنها نصیحت کردم که فرمانبردارت باشند و آنها هم از دستوراتت سرپیچی نخواهند کرد، پس تو هم مواظبشان باش، آنها هنوز کوچکند و چندان تجربهای ندارند، پس به آنها رحم کن و خداوند در آنها به تو برکت دهاد.
آنها از دیدن پسر نوجوان که بعد از آن همه سرسختی و سرکشی آرام و نرم گشته و آن هیبت و غرورش شکسته شده بود و همچنین آن دختر بچه که حزن و اندوهش برطرف گشته و آسوده خاطر شده بود شگفت زده شدند. آنها بدون هیچ سرکشی و جدالی به دنبال سرورشان به راه افتادند، ولی هنگامی که تاجر آنها را به همراه قاطرش برد چشمهایشان پر از اشک شد و رو به شیخ کردند و برایش دست تکان دادند تا وقتی که کمکم ناپدید شدند.
دزدان از اینکه با شیخ چه کار کنند با هم اختلاف نظر داشتند، یکی گفت بگذارید رهایش کنیم تا هرجا که میخواهد برود، دیگری گفت: بهتر است او را بکشیم، سومی گفت: از او کار میکشیم و میگذاریم تا برایمان هیزم بکشد. در آخر با هم به این اتفاق رسیدند که او را نگه دارند شاید تاجر دیگری بخواهد او را بخرد.
شیخ سلامه هم به محض اینکه وارد زندانش شد، به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، آن هم چه گریهی تلخی، تمام امیدش قطع شده بود و به یاد روزهایی که در خدمت سرور بزرگش، سلطان خوارزمشاه و همچنین در خدمت سلطان جلالالدین بود، افتاد و آنچه که در این مدت بر سرشان آمده بود و آخرش هم این اتفاق بود که بر سر این خاندان بزرگوار آمد و باعث شد که این دو شاهزاده به زیر بار بندگی و خواری بردگی بروند، تا در بازارهای برده فروشان فروخته شوند و در میان مالکان دست به دست شوند، از جلو چشمانش میگذشت.
آنچه که بر درد و حسرتش میافزود این بود که او خدمتکار امین و مورد اعتمادشان، از نفوذ خود بر آنها و اعتماد و اطمینانشان نسبت به او سوء استفاده کرده و آنها را در قبول و پذیرش این مصیبت راضی نموده بود و باعث شده بود که آنها از آن هیبت، ایمان و عزتی که داشتند کوتاه بیایند و همچون بردگان، از کسی که آنها را به صد دینار خریده اطاعت کنند و اینکه او از سادگی، خوشبینی و کمتجربگیشان استفاده کرده بود و از حقیقت آنچه که در پیش دارند، آنها را آگاه نساخته بود، بلکه آنان را گمراه ساخته و به دروغ به آنها گفته بود که این مصیبت و بلا چندی بیش به طول نمیانجامد و چیری نمیگذرد که آنها به حال اولشان برخواهند گشت.
بله، او از اهانت ارباب و سختگیری آقا نسبت به آنان ترسید. او از اینکه آنها را به فرمانبرداری و اطاعت تشویق میکرد منظوری جز خیرخواهی و کمک به آنها نداشت، ولی همه اینها برای چه و این همه تلاش برای زنده ماندن چه اهمیتی دارد، وقتی انسان آزادی و شرفش را از دست بدهد و همچون کالایی خرید و فروش شود، زندگی دیگر چه ارزشی دارد؟ چگونه میشود دو شاهزاده که در بزرگترین و پرشکوهترین کاخهای پادشاهی بزرگ شدهاند و مدام در ناز و نعمت بودهاند، از آنها درخواست کرد که به زندگی بردگی راضی شوند؟ آن زندگی که در آن انواع و اقسام ذلت هست و به آنان تلقین کند که خیرشان در آن است تا مرگ به سراغشان نیاید و از باقیمانده غذاهای سفره محروم نشوند!
او با زبانش آنان را راضی کرد، به این امید که بعد از مدتی به آغوش سلطان جلالالدین باز گردند. اگر حقیقت را بفهمند و رؤیای زیبا برباد شود چه حالی خواهند داشت. آنها نمیتوانند از چنگ بردگی بگریزند و از قید بندگی آزاد شوند. بدتر اینکه آن دو شاهزاده از کودکی با هم انس گرفتهاند و با هم بزرگ شدهاند و هیچگاه از هم جدا نشدهاند و طاقت دوری یکدیگر را ندارند و وقتی با برده فروش رفتند گمان کردند که همواره با هم و در کنار هم خواهند بود. تصور نمیکردند که شاید بازار برده فروشان آن دو را از هم جدا نماید و یکی به دست شخصی از شرق بیفتد و دیگری در دست شخصی از مغرب و به خاطر اینکه همیشه با هم بودند گمان میکردند که هرگز از هم جدا نخواهند شد و با هم زندگی خواهند کرد و با هم میمیرند. اصلا به این فکر نیفتاده بودند که کسی هرچند قدرتمند باشد و آنان را شکنجه و عذاب دهد بیاید و به فکر جدایی آنها از هم باشد. چون این کار غیر ممکن است. آن دو نمیدانستند که برده فروشها به این انس و الفت اهمیتی نمیدهند و برای این دوستی طولانی و محبت برادری ارزشی قائل نمیشوند. آنها فقط به پول اهمیت میدهند و به هر طرف میروند که سود و نفعی در آن باشد. پس اگر یک نفر آن دو را خرید یک اتفاق شگفتانگیز و تصادفی عجیب است، نه به این خاطر که آن دو با هم و در کنار هم باشند.
تمام این افکار به دل دردمند پیرمرد خطور کرد، دردی جانکاه وجودش را فراگرفت، از زندگی خسته شد؛ آرزو داشت مرگ به سراغش بیاید و او را از اندوه و رنج نجات دهد. چند روز گذشت و لب به غذا نزد تا اینکه ضعیف و ناتوان شد. یک شب به شدت تب کرد و تمام شب هذیان میگفت و صبح دیدند که به پیکری بیجان تبدیل شده است. او را با همان لباسهایش دفن نمودند و رویش خاک ریختند.
شیخ سلامهی هندی مرد و وقتی مرد به ذهنش هم خطور نمیکرد که آقا و ولینعمتش، سلطان جلالالدین بن خوارزمشاه، چند روز بعد از مرگ وی در همین کوه جان خواهد داد و کمی دورتر از او دفن خواهد شد. درحالیکه ساکنانش با آن بیگانه و دوستی در میان آنان ندارند.