وا اسلاما

فصل دهم

فصل دهم

همان‌طور که قطز می‌خواست به ملک صالح ایوب فروخته شد، ولی مدت کمی‌نزد او باقی ماند، چون ملک صالح او را به عزالدین ایبک صالحی یکی از امیران برگزیده‌ی ممالیک بخشود، قطز در ابتدا ناراحت شد و گمان کرد که بدشانسی آورده که به برده‌ای مثل او بخشوده شود، ولی دیری نپایید که اعتماد این امیر را جلب کرد و از مقربان او شد، به اضافه‌ی نفوذ زیاد وی نزد ملک، این باعث شد تا آرامشش بازگردد، پس محبت و اخلاصش به او زیادتر شد.

عزالدین ایبک بعد از آزمایش شجاعت، امانت و صداقتش او را برگزید و به او اعتماد نمود. عزالدین ایبک مثل بقیه‌ی امیران ممالیک، مردان امین را می‌ساخت و پیروان مخلص را برمی‌گزید و حب و دوستی آن‌ها را می‌خرید تا قدرتش در مقابل رقیبانش و جایگاهش نزد سرورش، سلطان تقویت شود. آنان در این امر از استادشان، ملک صالح ایوب، تبعیت می‌کردند، او برده‌های زیادی خرید و در این زمینه از تمام پادشاهان ایوبی سبقت گرفت، تا آنجا که در جزیره‌ی «روضه» کاخ‌های زیادی برایشان ساخت و آنان را غرق نعمت ساخت و مناصب حکومتی را به آنان واگذار کرد تا با آنان در مقابل هرکس از برادران یا عموزادگانش از امیران خاندان ایوبی که ادعای پادشاهی کرد، بایستد. امیران ممالیک در این زمینه از او پیروی کردند، آن‌ها نیز به جمع ممالیک و پرورش پیروان و پشتیبانان پرداختند تا تقویت شوند و یک سر و گردن از دیگر امیران ممالیک بلندتر باشند. آن‌ها ممالیک و برده‌های تابع یک مملوک و برده – یا یک استاد به اصطلاح آن عصر – را خشداشیه می‌نامیدند. هر کدام خشداش برادرش بود، یعنی همکار و همراه او و این پیوند به جای پیوند خویشاوندی و پیوند نسبی بود؛ چون آن‌ها هیچ قرابت و نسبتی با هم نداشتند و از ملت‌ها و جاهای مختلف آورده شده بودند.

قطز از همان ابتدای ورود به سرزمین «مصر» در پی محبوبه‌اش گلنار بود، خیلی اندیشید تا راه و چاره‌ای برای پیدا کردنش بیاید، مدتی به مردم نگاه می‌کرد، شاید در میان آن‌ها کسی از آشنایان آقای قدیمی‌اش شیخ غانم مقدسی که او و گلنار را در خانه‌ی شیخ دیده است را ببیند و از او بپرسد که آیا گلنار را دیده یا نامی از او در «مصر» شنیده است؟ ولی کسی از آن‌ها را پیدا نکرد. سپس به این فکر افتاد که به بازار برده فروشان در قاهره سری بزند، شاید یکی از برده فروشان را بیابد که خبری از او داشته باشد، او هرگاه فرصتی پیدا می‌کرد جیم می‌شد و به بازار برده فروشان می‌رفت و از تاجران درباره‌ی کنیزکی به نام گلنار سؤال می‌کرد، اما هیچ‌کس او را نمی‌شناخت.

یک روز که در بازار برده فروشان بود ناگهان پیرمردی که موهای سرش سفید شده بود، ولی هنوز نیرو و نشاط خود را از دست نداده بود از کنارش رد شد و پشت سرش تعدادی پسر بچه و برده بودند که می‌خواست آن‌ها را بفروشد، او جا خورد؛ چون پیرمرد وقتی او را دید در جای خود ایستاد، به او نگاه می‌کرد و به بررسی چهره‌اش در ذهنش پرداخت، سپس نزدیک‌تر آمد و او را با اسمش صدا زد. قطز تعجب کرد و همچنان مات و مبهوت به او نگاه می‌کرد، پیرمرد به او گفت: آیا مرا فراموش کردی ای قطز؟

قطز گفت: من تو را به خاطر نمی‌آورم، تو کی هستی؟

پیرمرد آهی کشید و گفت: بله، تو مرا نمی‌شناسی؛ چون روزگار قیافه‌ام را تغییر داده است، آیا کوهستان کردها و بازار برده فروشان «حلب» را به یاد داری؟

در اینجا قطز برده فروشی که آن‌ها را از دزدان در کوهستان کردها خریده بود و در «حلب» فروخته بود به یاد آورد، فهمید که این پیرمرد همان برده فروش است. قطز با گرمی و شوق با او دست داد و شروع کردند به صحبت در مورد کارهایی که روزگار بعد از جدایی آن‌ها در «حلب» به روزشان آورده است. برده فروش در ضمن سؤال‌هایش از او پرسید که الآن در خدمت کدام یک از امیران و ملوک است؟

قطز به او گفت که در خدمت امیر عزالدین ایبک صالحی است. او اوضاع و احوالش را نزد استادش جویا شد؟ قطز به او گفت که نزد او خوشبخت است و یکی از مقربان است. برده فروش خوشحال شد و با آهنگی افتخار آمیز گفت: دست من برکت دارد؛ چون هرکس را فروختم بعدها دارای شأن و منزلتی گردید و شروع کرد به شمردن عده‌ای از امیران و ممالیک و می‌گفت که آن‌ها زیر دست او بوده‌اند و امروز جزو ارکان دولت به شمار می‌روند. سپس گفت: آیا دوست قبجاقی بورت، پیپرس را به‌ یاد می‌آوری، همان پسر بچه‌ی شقی نافرمان؟

به محض به یادآوردن پسر بچه‌ی چشم آبی که همراه او در بازار برده فروشان فروخته شد، قلب قطز به تپش افتاد، پس به پیرمرد گفت: پیپرس؟ پیپرس، بله به یاد دارم. او الآن کجاست؟

تاجر لبخندی زد و گفت: آیا با او ملاقات نکرده‌ای؟ آیا او را نمی‌شناسی؟ او اکنون خشداش و همکار استادت است و پنجاه جنگجو زیر دستش قرار دارند.

قطز لختی سکوت کرد و برای مدتی به فکر فرو رفت، تاجر گمان کرد که آن دو با هم رقابت دارند و قطز به او حسادت می‌کند، بنابراین گفت: او از تو جلو زده ای قطز! مگر چنین نیست؟ ولی نا امید مشو، در آینده مثل او و بهتر از او خواهی شد.

قطز گفت: موضوع این نیست، ولی من این شخص را در خشداشیه‌ی استادم ندیده‌ام.

پیرمرد گفت: شاید او را دیده‌ای ولی نشناخته‌ای، اکنون او جوان بزرگ و بلند قامتی شده است، از استادت بپرس، از او در مورد رکن‌الدین پیپرس بند‌قداری سؤال کن تا او را به تو معرفی کند.

سپس با او خداحافظی کرد و معذرت خواهی کرد که مشغول است و به او گفت: اگر خواستی من را ببینی سراغ موسی بن شاکر عطار را در بازار عطاران بگیر.

سپس خواست به راه افتد که قطز با این جمله او را متوقف نمود: معذرت می‌خواهم، تو در مورد دوستم پیپرس برایم صحبت کردی، ولی از دوست دیگرم گلنار صحبت نکردی، آیا نمی‌دانی کجاست؟

تاجر گفت: من از کجا او را می‌شناسم؟ من فقط پسر بچه‌هایی را که فروخته‌ام می‌شناسم، کاخ‌ها میان من و کنیزکان حایل است! آیا او با تو نزد آن سرشناس دمشقی نبود؟

قطز گفت: با من بود، ولی آن‌ها بعد از وفاتش او را به یک مصری فروختند.

تاجر گفت: «مصر» خیلی بزرگ است پسرم! پیدا کردن او کار ساده‌ای نیست.

قطز نخواست که بیشتر از این او را نگه دارد، پس با او خداحافظی کرد و رفت.

وقتی قطز به خانه‌ی استادش برگشت، در مورد رکن‌الدین پیپرس بندقداری از او پرسید، استادش به او گفت: رهایش کن، او از جماعت فارس‌الدین اقطای جمدار است.

قطز می‌دانست که میان عزالدین ایبک و فارس‌الدین اقطای دشمنی و رقابت است، پس نخواست که بیشتر از این از پیپرس بپرسد، بنابراین رشته‌ی سخن را عوض کرد.

بعد از آن به جست‌وجوی پیپرس بندقداری پرداخت تا او را پیدا کرد، یک روز او را دید که در میان عده‌ای از بزرگان ممالیک صالحیه طرفدار اقطای جمدار نشسته است، منتظر ماند تا آنجا را ترک کند، قطز لبخندی زد و دستش را دراز کرد تا مصافحه کند، پیپرس او را نشناخت و با لهجه‌ی تندی گفت: تو کی هستی؟ من تو را نمی‌شناسم.

قطز گفت: من دوستت هستم پیپرس. من قطز هستم.

پیپرس گفت: من دوستی به نام قطز ندارم. برو شاید اشتباه گرفته‌ای.

قطز گفت: آیا فراموش کردی پسر بچه‌ای را که با او در خانه‌ی برده فروش حلبی بودی؟ همان که از شیرینی و غذاهای خود به تو می‌داد؟

پیپرس داد کشید: قطز! تو قطز هستی!

سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند. پیپرس به او گفت: آن خواهر کوچکت که با ما بود کجاست؟

قطز گفت: گلنار را می‌گویی؟

پیپرس گفت: بله، گلنار او الان کجاست؟

قطز آه جان‌سوزی کشید و گفت: او خواهرم نیست، ولی یکی از خویشاوندانم است، در «دمشق» با هم بودیم، سپس او را به یک مصری فروختند.

در اینجا نتوانست خود را کنترل کند و اشک از چشمانش جاری شد.

پیپرس تعجب کرد و به او گفت: تو را چه شده قطز؟ آیا او را دوست داری؟

قطز جواب داد: بله، من او را دوست دارم، من گلنار را دوست دارم، آیا او را در اینجا ندیده‌ای یا نامش را نشنیدی پیپرس؟

پیپرس دلش به حال قطز سوخت و به او گفت: من نام گلنار را در اینجا نشنیده‌ام و اگر او را می‌دیدم او را نمی‌شناختم، چون باید الآن دختر جوان بزرگی شده باشد. سپس لختی سکوت کرد و درحالی‌که می‌خندید به دوستش نگاه کرد و به شانه‌هایش می‌زد و می‌گفت: زیاد سخت نگیر قطز! خواهی دید که کنیزکان زیبا در اینجا بی‌شمارند.

قطز گفت: من کسی غیر از گلنار را دوست ندارم و نمی‌خواهم کسی غیر از او را بشناسم.

پیپرس همان‌طور که می‌خندید، گفت: این حرف‌ها را بگذار کنار، شاد باش دوست من، من تو را با ده‌ها کنیزک زیبا آشنا می‌کنم که از میان آن‌ها هرکس را که می‌خواهی انتخاب کنی. به من بگو ببینم کجایی؟ چون دوست دارم تو را ببینم و با تو بنشینم و چیزهای زیادی به تو بگویم و چیزهای زیادی از تو بشنوم.

قطز به او گفت: من در خدمت استادم امیر عزالدین ایبک هستم.

طراوت و نشاطی که در چهره‌ی پیپرس بود به یکباره خشک شد و قطز علت آن را فهمید و می‌خواست به دوستش چیزی بگوید که پیپرس پیش‌دستی کرد و گفت: به ما چه مربوط که استاد تو دشمن دوستم فارس‌الدین اقطای است، ما قبل از اینکه آن‌ها را بشناسیم با هم دوست بوده‌ایم، من می‌خواهم از طریق این احمق متکبر به مقام و منصبی برسم و گرنه او را رها می‌کردم. به خدا قسم که من کمتر از او نیستم ای قطز! او فقط چند سال بیشتر از من در خدمت سلطان بوده است.

به این ترتیب پیوند دوستی بین این دو برده‌ی جوان بسته شد، علی‌رغم تفاوت‌های اخلاقی و مزاجی که میان آن‌ها بود با هم به شکار می‌رفتند و شب نشینی می‌کردند و از هم جدا نمی‌شدند، مگر اینکه وقت ملاقات بعدی را مشخص می‌نمودند.

عزالدین ایبک که به زیردستش، قطز، اعتماد داشت، نامه‌ها و سفارشات ویژه‌اش را برای سلطان همراه او می‌فرستاد. قطز نامه‌ها را به قلعه‌ی جبل می‌برد و جواب‌ها را برمی‌گرداند تا این‌که نزد درباریان و نگهبانان کاخ شناخته و معروف شد، پس آزادانه و بدون اینکه نگهبانی همراهش باشد یا او را زیر نظر داشته باشند در دالان‌ها و راهروهای قصر رفت و آمد می‌کرد. یک روز که از قصر بر می‌گشت و از دالانی که بالکن حجله‌ی ملکه شجرة الدر، کنیز محبوب و همسر سلطان مشرف بر آن بود، می‌گذشت ناگهان گلی را دید که جلو پایش افتاد، او لختی ایستاد و به آن نگاه کرد و خواست آن را بردارد، ولی ترسید و آن را رها کرد و به راهش ادامه داد. یک روز دیگر هم که از قصر باز می‌گشت وقتی به همانجا رسید یک گل دیگر جلو پایش افتاد، او شگفت‌زده شد و دریافت که این گل اتفاقی جلو پایش نیفتاده و کسی این کار را می‌کند، منظوری دارد. از درون با خود درگیر بود که به بالکن نگاهی بیندازد تا شخصی که آن را می‌اندازد ببیند، ولی ترسید، چون شنیده بود که ملک صالح نسبت به کنیزان و زنانش خیلی غیرتی هست، وانگهی از کجا معلوم که این یک آزمایش نباشد تا به امانت و درستی او پی ببرند و شخصی که این گل را انداخت شخص سلطان بناشد که با همسرش شجرة الدر آنجا ایستاده است. وقتی این را تصور کرد اندامش به شدت به لرزه افتاد، پس تصمیم برداشتن آن را از خود دور کرد و حتی از نگاه کردن به آن ترسید و حرکت کرد و به راهش ادامه داد.

چند روز و شب قطز در فکر آن گل بود و هزار فکر و خیال در موردش نمود، تصمیم گرفت که این کار شگفت‌انگیز را به یکی از دوستان یا خشداشیه‌ی خود بگوید، ولی ترسید که این کار باعث افشای رازی از اسرار کاخ شود، پس از این تصمیم منصرف شد و آن را پوشیده داشت تا خود به خود حل شود و بی‌صبرانه منتظر روزی بود که او را به قصر بفرستند، روز موعود آمد، پس با دلی تپنده که سرشار از ترس، نگرانی و کنجکاوی بود به قصر رفت. افکار گوناگونی ذهنش را بازیچه قرار داده بود و نمی‌دانست چه کار کند، وقتی برای بار سوم گلی جلو پایش افتاد، تپش قلبش بسیار تند شد و بدنش به لرزه افتاده و تعادلش را از دست داد و نتوانست آن را به دست بیاورد مگر با دور کردن چیزی که او را به این روز انداخته بود، پس به سرعت از آنجا دور شد و نمی‌دانست که گل را برداشته و در جیب پیراهنش انداخته تا چشمان آشفته‌اش آن را نبیند و با گام‌های لرزان و پیچیده از پله‌های قلعه‌ی بزرگ فرود آمد و اگر واکنش سریع که حرکاتش را متعادل می‌نمود و اختلاف و تفاوت آن را می‌پوشید، نبود به زمین می‌خورد. عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود و لباس‌هایش پر از عرق شده بود و اگر کسی او را در آن حالت می‌دید او را نمی‌شناخت.

وقتی در غرفه‌اش تنها شد و پیراهنش را دور داد که عرق‌های سینه‌ای را پاک کند دید که گل در جیبش است، تعجب کرد که چگونه متوجه برداشتنش نشده است، اندکی به آن نگاه کرد، گویی می‌خواست از آن حرف بکشد و رازش را بپرسد، با خود گفت که شاید کنیزکی از کنیزان بازی‌گوش قصر آن را انداخته و می‌خواهد با او عشق‌بازی کند. آن را طوری که گویی از آن سیر شده انداخته است، همین‌طور فکر می‌کرد که ناگهان به ذهنش خطور کرد که شاید آن فرد محبوبه‌اش، گلنار باشد که تقدیر و سرنوشت او را به اینجا کشیده و از کنیزان قصر نموده است. برخاست و در کنار تختش نشست و به گل که روی زمین افتاده بود خیره شد، خیال کرد که گل لبخند غم‌آگینی به صورتش می‌زند که مشابه آن لبخندی است که همواره در دلش زنده است، تبسمی که گلنار در روز بازگشت از نابلس زده بود، او از خودش شگفت‌زده بود که چرا تا به حال چنین خیالی به ذهنش خطور نکرده است، علی‌رغم این‌که همواره فکرش به او مشغول و تصورش در ذهنش بوده و آن همه در خیابان‌ها و کوچه‌های قاهره پرسه زده و به بالکن‌های کاخ‌ها و خانه‌ها چشم دوخته و به پنجره‌ها و روزنه‌ها نگاه نموده تا شاید او را ببیند و جایش را در آن شهر بزرگ پیدا کند، تا آنجا که پاهایش ناتوان، چشمانش خسته و گردنش دردمند گردید.

برخاست و گل را برداشت و آن را این رو و آن رو کرد و به سینه‌اش نزدیک نمود، مثل عاشقی که کاری کرده که مورد پسند معشوقه‌اش نیست و با او قهر نموده است، ولی نمی‌تواند دوری وی را تحمل کند. خاطرات به او هجوم آورد و شوقش زیاد شد، دوباره به سرزنش محبوب پرداخت، سپس ذهنش به قلعه‌ی جبل معطوف شد، از خود پرسید: آیا ممکن است که در میان دیوارهای این قلعه‌ی بزرگ دو آرزوی بزرگ زندگی‌اش باشد: پادشاهی «مصر» و گلنار؟ سپس به سرزنش خود پرداخت که دچار توهم گذرا شده و دل به آن خوش کرده است، گویی که فقط کافی است که انسان خیال کند تا به حقیقت بپیوندد و فرض کند که او محبوبه‌اش گلنار بوده، پس محال است که کنیزک بازیگوشی از کنیزان قصر آن را برایش انداخته باشد. آیا بهتر نیست که صبر کند تا حقیقت نقاب از چهره‌اش بردارد و شکیبایی کند تا گل بی‌زبان صاحبش را لو دهد؟ پس باید تحمل کند و سنجیده و آرام بیازماید تا همه چیز مشخص شود، ولی مواظب باش ای قطز! چون تو در بیشه‌ی شیر هستی!

این بار انتظار قطز به درازا نکشید، چون فردای آن روز به قصر فرستاده شد، تصمیم گرفت که اگر این بار گلی بیفتد – که امیدوار است باز هم بیفتد – زیر چشمی نگاهی به بالکن بیندازد تا ببیند که چه کسی آن را می‌اندزد، امید به اینکه شاید صاحب گل محبوبه‌اش گلنار باشد، او را دل‌گرم و آرام کرده بود.

گل چهارم هم افتاد، پس نگاهی به بالا انداخت، او را دید و شناخت، به هم لبخند زدند، سپس ناپدید شد و او هم راهش را گرفت و رفت. از آن به بعد هر وقت قطز به قلعه می‌رفت او را می‌دید و با خوشحالی از قلعه باز می‌گشت، گویا دنیا را مالک شده است. خاطرات عشق قدیمی در دلش زنده شد و اشتیاق او را در بر گرفت و مستی پیروزی بر او غالب شد، پس نتوانست تمام آن شعله‌های عشق، کشش‌های اشتیاق و هاله‌های خوشحالی را در دلش مخفی نگه دارد؛ دنبال دوستی بود که سینه‌اش را برایش باز کند و او را در خوشحالی خود شریک نماید و بخشی از اندوه دوستش را حمل کند. نزد دوستش رکن الدین پیپرس بندقداری رفت و به او گفت که محبوبه‌اش گلنار را پیدا کرده و او را در قصر سلطان و بالکن حجله‌ی ملکه شجرة‌الدر دیده است و ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کرد، پیپرس به این خبر چندان اهمیتی نداد، گویا زبان حالش می‌گفت: یعنی چه؟ اگر یک کنیزک از بالکن بلندی در کاخ سلطان برایت گلی بیندازد چه سودی به حال تو که نمی‌توانی به او برسی دارد؟

پیپرس او را نصیحت کرد و او را از متعرض شدن کنیزان کاخ برحذر داشت و به او گفت که سلطان در مورد زنان و کنیزانش تا چه حد غیرت دارد و به او گفت: کنیزان دیگر زیادند و شروع کرد که سبک شمردن رأیش در شدت علاقه به یک کنیز که مانند او در میان زنان زیاد است.

قطز دید سخن گفتن با کسی که احساسش را درک نمی‌کند و نمی‌تواند بفهمد که در دنیا چیزی به نام عشق وجود دارد که زنان زیبا در چشم عاشق با محبوبه‌اش فرق دارند، سودی ندارد.

او مدتی بود که به دستور استادش، عزالدین ایبک، به دیدار شیخ عزالدین بن عبدالسلام نرفته بود. از زمانی که میانه‌ی شیخ و سلطان به هم خورده بود شیخ از منصبش در قضاوت استعفا داده و از مردم کناره گرفته بود و به‌جز روز جمعه که بر منبر مسجد جامع عمرو خطبه می‌خواند، دیده نمی‌شد. ماجرا از آنجا آغاز شد که صاحب معین‌الدین، وزیر سلطان، برای خود غرفه‌ای در پشت بام مسجدی که در کنار خانه‌اش بود ساخت تا در آن بنشیند و از دوستانش استقبال کند. شیخ ابن عبدالسلام این کارش را رد کرد و به او دستور داد که آنچه ساخته است را منهدم کند. او این کار را نکرد، شیخ از او به سلطان شکایت کرد و سلطان از او چشم پوشی کرد. شیخ هم برای دینش خشمگین شد و سخنان تندی در حق سلطان گفت و بیل و کلنگ برداشت و با فرزندانش رفت و آن خانه را خراب کرد و هرچه پشت بام بود پایین ریخت، سپس اعلان کرد که شهادت وزیر را ساقط کرده و شهادتش پذیرفته نمی‌شود و خود را از منصب قضاوت عزل نمود و اعلان کرد که قضاوت سلطان را که در قضایا عدل نمی‌کند و به عدالت حکم نمی‌نماید، قبول نمی‌کند و به این ترتیب این عالم بزرگ سخن حق را به خاطر خدا با صدای بلند گفت، دوستی دیرینه‌ای که با سلطان داشت باعث نشد که حق را نگوید.

او در برابر قدرت «دمشق» سخن حق را گفت و نمی‌توانست در «مصر» ساکت بماند و اگر می‌خواست مثل دیگر علما روی حساب دینش با پادشاهان کنار بیاید از «دمشق» تبعید نمی‌شد و می‌توانست به ثروت هنگفت و منصب بالا برسد.

گروهی از حسودان نزد ملک صالح ایوب از او بدگویی کردند و پادشاه را نسبت به او تحریک نمودند و به او گفتند که ابن عبدالسلام مثل بقیه‌ی خطبا در خطبه از او ستایش نمی‌کند، بلکه به همان دعای کوچکش بسنده می‌نماید، سلطان آنان را ناامید برگرداند و گفت: رهایش کنید، من به دعای کوچک او نیازمندترم تا به ستایش دراز دیگران. من او را از قضاوت عزل نکرده‌ام، او خود را عزل کرده و اگر قبول کند که به منصب قضاوت برگردد او را برمی‌گردانم و به جز او کسی از علما چشمم را پر نمی‌کند، پس وای به حال شما اگر یک بار دیگر جز تعریف ابن عبدالسلام را برایم بکنید!

قطز مشتاق دیدار شیخش بود تا سفره‌ی دلش را برایش باز کند و به نصیحتش عمل نماید. مخفیانه به ملاقاتش رفت، شیخ از دیدنش خوشحال شد، ولی به او نصیحت کرد که دوباره نزدش نیاید تا استادش نفهمد که از دستوراتش سرپیچی می‌کند و نظرش نسبت به او عوض نشود و به او وعده داد که در خلوت برایش دعا خواهد کرد و او را به صبر در این ابتلا و آزمایش سفارش کرد تا خداوند گشایش حاصل کند و او را بر اساس حکم خدا و رسولش به محبوبه‌اش گلنار برساند.

قطز با دلی خشنود و نفسی آرام از خانه‌ی شیخ خارج شد و مدتی گذشت و به نگاه سریع به محبوبه‌اش بسنده می‌کرد، در هفته بیش از یک یا دو بار، وقتی برای نیاز آقایش به قلعه می‌رفت او را نمی‌دید.

ولی خبر چین‌ها از کار آن دو با خبر شدند و آرام نگرفتند، برخی از کنیزان شجرة‌الدر از آنچه در خفا میان گلنار و برده‌ی امیر عزالدین ایبک می‌گذشت مطلع شدند و به خانم خبر دادند.

ملکه در کمین نشست و با چشم خود درستی خبر چینان را دید، پس کنیزکش را به خاطر این کار سرزنش کرد و او را تهدید کرد که اگر دوباره چنین بکند گزارشش را به سلطان می‌دهد. دختر با اشک‌هایش جواب او را داد و بالاجبار سکوت کرد و نتوانست برای دوست داشتن پسر عمه و مونس دوران بچگی دلیلش را ارائه دهد و اگر دلیلی می‌آورد چه کسی او را تصدیق می‌کرد؟ آیا تا به حال کسی در دنیا به دلیل عاشق گوش داده است؟

ملکه ماجرای قطز را برای آقایش عزالدین ایبک فرستاد و به او سفارش کرد که به خاطر حفظ حرمت سلطان غیور و در امان ماندن از خشمش پیام‌رسان دیگری را به جای قطز به قلعه بفرستد، عزالدین فرمانش را اجرا کرد و بر برده‌ی عزیز و برگزیده‌اش سخت نگرفت، بلکه به‌خاطر این کار او را به نیکویی سرزنش کرد و توصیه نمود که وارد آن حریم نشود و بعد از آن آزاد است که مثل جوانان به لهو و سرگرمی بپردازد.

برده‌ی مظلوم گریست و نتوانست برای دوست داشتن دختر دایی و مونس دوران کودکی خود دلیلش را ارائه دهد و چه کسی او را تصدیق می‌کرد؟ آیا تا به حال کسی در دنیا به دلیل عاشق گوش داده است؟

به این صورت میان دو عاشق و بین نگاه‌ها و لبخندهای پاک و بی‌شائبه‌ی آنان حایل ایجاد شد و از دیدن هم محروم شدند، آن دو خوب گریه کردند، ولی امیدی در دل‌هایشان زنده شد و آنان را دل‌گرم کرد و به این امید زندگی می‌کردند و منتظر فرجی از طرف خدا بودند و امید داشتند که نزدیک باشد. قطز هم‌چنان در خدمت آقایش بود و همچنان نزد او عزیز بود و به او اعتماد داشت، ولی دیگر نامه‌هایش را به قصر نمی‌برد.

ملک صالح ایوب شعله‌ای از حرکت و نشاط بود، از کار مداوم و پیگیر برای توسعه‌ی قلمرو و تنظیم و عمران کشورش آرام نمی‌گرفت و خسته نمی‌شد و استراحت نمی‌کرد. هیچ‌یک از اسلافش به اندازه‌ی او ساختمان، کاخ، قلعه، مسجد جامع و مدرسه نساخت، تا جایی‌که توانش را از دست داد و بیمار شد، پس به سفارش پزشکان تصمیم گرفت تا به «دمشق» برود تا از هوای آنجا بهره ببرد و خوب شود.

ملکه شجرة‌الدر و درباریان و کنیزانش از آن جمله گلنار نیز با او رفتند، وقتی موکب شاهی از «مصر» دور می‌شد قطز چه حالی داشت؟ موکب محبوبه‌ی قطز را به شهری می‌برد که طعم بهترین خوشبختی‌ها را در کاخی نزدیک کاخ آقایش ابن‌زعیم چشیدند. آیا گلنار او را به یاد می‌آورد و با دو چشم اشک‌آلود از پشت پرده‌ی هودجش به آن قصر نگاه خواهد کرد؟ آیا چشمانش به کاخ دیگری در آن نزدیکی می‌افتد؟ او نمی‌داند که وقتی موسی محبوبه‌اش را در کاخ پدرش آزار می‌داد، آن کاخ به محبوبه‌اش مهر و محبت نمود.

صلیبیان خطر حملات و پیروزی‌های ملک صالح ایوب که امیرنشین‌های آنان در «شام» را تهدید می‌کرد، احساس کردند، آنان می‌خواستند از فرصت اقامت وی در «دمشق» به دور از پایتخت مملکتش استفاده کنند تا با کشتی‌هایشان از طریق دریا به «مصر» حمله نمایند. آنان با لویس نهم پادشاه فرانسه مکاتبه کردند و با او قرار گذاشتند تا از راه دریا به شرق بیاید و با ناوگان‌های بزرگ و لشکرهای متعدد شخصا حمله‌ای صلیبی بزرگ را به «مصر» فرماندهی کند.

وقتی مسلمانان این را شنیدند، ترسیدند و از اینکه قدرت اسلام در این سنگر مستحکم شکسته شود، هراسان بودند. شیخ ابن عبدالسلام از عزلتش خارج شد و رهبری حرکت دعوت به سوی جهاد در راه خدا را به عهده گرفت و امیران را تشویق کرد تا برای رویارویی با مهاجمان آماده باشند و آنان را از سرزمین‌هایشان برانند و خصومتی که میان او و سلطان بود فراموش کرد و برایش نوشت که هرچه زودتر به «مصر» برگردد تا سرزمین‌های مسلمانان در زمانی که پادشاه آنان مشغول درمان خود است، اشغال نشود، او در نامه‌اش به سلطان نوشته بود: اسلام در خطر است و سلامتی سلطان نیز در خطر است و اسلام باقی است و سلطان فانی است، پس سلطان ببیند که کدام یک را ترجیح می‌دهد.

وقتی سلطان نامه‌اش را خواند گریست و به سرعت حرکت کرد و به خاطر شدت بیماریش او را بر روی تخت روان به «مصر» بردند، او به قاهره نرفت، بلکه مستقیما به کاخی در «اشمون طناح» (اشمون رمان) رفت تا به خط مقدم نزدیک باشد. او بعد از این سفر خسته کننده استراحت نکرد، بلکه «دمیاط» را پر از اسلحه و آذوقه کرد و آن را برای دفاع آماده نمود و به نایبش در قاهره دستور داد که کشتی‌های جنگی بسازد و «مصر» را مجهز کند. او شروع به تجهیز کشتی‌های جنگی نمود و یکی پس از دیگری آن‌ها را به نیل می‌انداخت، سپس سلطان، سربازان را به «دمیاط» برد و فرمانده‌اش، امیر فخرالدین بن شیخ الشیوخ را بر آنان گماشت.

ناوگان‌های فرنگ با سربازان انبوه به فرماندهی پادشاه فرانسه رسید و کشتی‌های فرنگی سواحل «شام» به آنان پیوست، آن‌ها روبه‌روی مسلمانان در دریا لنگر انداختند و پادشاه فرانسه نامه‌ای تهدید آمیز برای سلطان فرستاد.

وقتی نامه را برای سلطان خواندند، اشک در چشمانش حلقه زد، نه به‌خاطر ترس از حمله‌ی فرنگ و تهدیدهایشان، بلکه اشک حسرت که بیماری زمین‌گیر مانع آن شود که آن‌طور که می‌خواهد در دفع این حادثه‌ی مهم شرکت کند.

طولی نکشید که فرنگی‌ها لشکریانشان را در خشکی پیاده کردند و چادری قرمز برای پادشاهشان برپا نمودند و زد و خوردهایی میان آنان و مسلمانان رخ داد، سپس فرمانده‌ی مسلمانان، امیر فخرالدین، اشتباه بزرگی مرتکب شد، چون شبانه سربازان را از «دمیاط» عقب کشید و اهالی «دمیاط» وحشت‌زده خانه‌های خود را ترک کردند و با سختی‌های زیاد با زنان و کودکانشان به «اشمون» رفتند و هیچ‌کس در شهر نماند. صبح، فرنگی‌ها وارد شهر شدند و شهر را غارت کردند و آلات جنگی، اسلحه، ذخایر آذوقه، اموال و کالاها را بدون هیچ زحمتی به دست آوردند.

خبر به سلطان رسید و به شدت غضبناک شد و به امیر فخرالدین گفت: وای بر شما! آیا نتوانستید یک ساعت در مقابل فرنگ مقاومت کنید؟ و بلا فاصله فرمان حرکت به سوی «منصوره» را صادر کرد. او با ناو جنگی که بر دشمن آتش می‌ریخت به طرف دریای کوچک رفت و در قصر «منصوره» که مشرف بر نیل بود فرود آمد و به سربازان دستور داد که ساختمان‌ها را برای سکونت در منصوره تعمیر کنند و بازارها را راه‌اندازی کرد و دیواری را که در سمت نیل بود تعمیر کرد و کشتی‌های جنگی مصری با جنگجویان و تجهیزات کامل رسیدند و مجاهدان داوطلب که دعوت جهاد در راه خدا و وطن را لبیک گفته بودند از هر طرف آمدند و جماعت‌هایی از اعراب بادیه نشین هم رسیدند و شروع به حملات غافلگیرانه و جنگ‌های چریکی با فرنگ نمودند.

ولی بیماری سلطان شدت گرفت و نزدیکی اجل را احساس کرد، این باعث نشد که به مصلحت دین و وطن نیندیشد، او به همسرش شجرة‌الدر و کسانی که اعتماد داشت گفت که اگر مرد، خبر مرگش را پوشیده دارند تا مسلمانان مضطرب و پریشان نشوند و شکست نخورند. او ده‌هزار امضا بر روی ورق‌های سفید کرد تا در مکاتبات از آن‌ها استفاده کنند و مرگش مخفی بماند و پسر و ولی‌عهدش، توران‌شاه، از حصن «کیفا» برسد.

ملک صالح درحالی‌که خدا را یاد می‌کرد و از او می‌خواست که بندگان مسلمانش را یاری دهد و هسته‌ی دینش را حفظ کند، جان به جان آفرین تسلیم کرد و فقط همسر و پزشکش آنجا بودند. شجرة‌الدر به‌خاطر از دست دادن همسر بزرگ و دوست مخلصش غمگین شد، ولی جلو اشک‌هایش را گرفت و اجازه نداد که غم بر او غلبه کند و وصیت شوهرش را مبنی بر احتیاط به‌خاطر مصلحت کشور و حفظ اتحاد و یکپارچگی و هیبت آنان در دل دشمنان، از یاد ببرد. او پیکر سلطان را برای پزشک گذاشت تا او را غسل دهد و عطر بزند و امیر فخرالدین و طواشی جمال‌الدین را احضار کرد و خبر مرگ سلطان را به آن‌ها داد و سفارش کرد که به‌خاطر ترس از فرنگ، خبر مرگش را مخفی بدارند و نقشه‌ای را که باید طبق آن عمل کنند برایشان ترسیم نمود. سپس امیرانی را که در اردوگاه بودند به حضور طلبید و به آن‌ها گفت که سلطان مقرر داشته که بر اطاعت از او و پسرش، ملک معظم توران شاه، امیر قلعه‌ی «کیفا»، به عنوان سلطان بعد از وی و امیر فخرالدین به عنوان فرمانده‌ی سپاه و گرداننده‌ی مملکت قسم بخورید. همه گفتند: سمعا و طاعتا و همه با هم قسم اطاعت و فرمانبرداری خوردند.

شجرة‌الدر به تدبیر امور و صدور اوامر پرداخت تا چیزی تغییر نکند، تالار سلطانی به حالش باقی ماند و سفره هر روز پهن می‌شد و امیران برای خدمت حاضر می‌شدند و او همواره می‌گفت: سلطان مریض است و دوست ندارد کسی مزاحمش بشود، ولی چنین خبر بزرگی نمی‌توانست مدت زیادی بر مردم پوشیده بماند، دیری نپایید که احساس کردند سلطان مرده است، ولی کسی جرأت نمی‌کرد که آن را به زبان بیاورد.

به زودی خبر به فرنگ رسید و روحیه‌ی آن‌ها تقویت شد و سواره و پیاده از «دمیاط» به راه افتادند و در «فارسکور» فرود آمدند و کشتی‌هایشان در رود نیل در برابرشان بود، سپس به «شرمساح» و بعد از آن به «برمون» رفتند. با نزدیک شدن آنان به اردوگاه مسلمانان مصیبت شدت گرفت و واقعه بزرگ شد، آن‌ها در مقابل «منصوره» فرود آمدند و دریای اشموم (دریای کوچک) در میان آن‌ها و مسلمانان قرار داشت، آنان در آنجا مستقر شدند و دورشان خندق بزرگی حفر کردند و دورشان حصاری بنا کردند و رویش منجنیق‌ها را نصب نمودند و اردوگاه مسلمانان را هدف قرار می‌دادند. کشتی‌های جنگی آنان مقابلشان در رود نیل لنگر انداخت و کشتی‌های جنگی مسلمانان در مقابل «منصوره» لنگر انداخت. بیشتر سپاهیان مسلمان در ساحل شرق «منصوره» مستقر بودند و عده‌ای از آن‌ها در ساحل غربی (محله کنونی طلخا) استقرار یافتند، در میان آن‌ها عده‌ای از امیران ایوبی از فرزندان ناصر داوود و برادرانش بودند. جنگ از دریا و خشکی در میان دو سپاه شروع شد و روزی نمی‌گذشت که عده‌ای از فرنگی‌ها کشته و اسیر نشوند، عموم مسلمانان هم با ربودن سربازانشان عرصه را بر آنان تنگ نمودند، آن‌ها به اردوگاهشان می‌رفتند و به محض اینکه از وجودشان باخبر می‌شدند خود را به آب می‌انداختند و شناکنان خود را به ساحل مسلمانان می‌رساندند. آن‌ها حیله‌های جالبی برای ربودن فرنگی‌ها ابتکار می‌کردند و در این زمینه از هم سبقت می‌گرفتند. جالب‌ترین حیله این بود که یکی از مسلمانان داخل هندوانه‌ای را خالی کرد و سرش را داخل آن نمود و خود را به آب انداخت تا به ساحل فرنگ نزدیک شد، آن‌ها گمان کردند که آن هندوانه‌ای در روی آب است، یکی از آن‌ها داخل آب شد تا آن را بردارد که مسلمان او را گرفت و با خود کشید و او را اسیر کرد و تحویل مسلمانان داد.

دو ماه به این منوال گذشت تا اینکه برخی از منافقان قسمت‌های کم عمق دریای کوچک را به دشمنان نشان دادند و مردم ناگهان گروه‌هایی از فرنگ را دیدند که در ساحل مسلمانان جمع شده‌اند. فرمانده‌ی آنان یکی از قهرمانان نامدار فرنگ به نام کنت دارتوا و یکی از سه برادر پادشاه فرانسه بود که در این حمله با او آمده بودند. او قهرمانی جسور بود و به محض اینکه به ساحل رسید با سپاهش به سوی اردوگاه مسلمانان تاخت تا پیروزی آن روز را به نام خود کند. فرمانده‌ی کل مسلمانان، امیر فخرالدین، در آن روز در حمام بود که فریاد کمک را شنید، پس دهشت‌زده از حمام بیرون آمد و اسبش را سوار شد تا ببیند چه خبر است و به مردم دستور حرکت را بدهد. به‌جز عده‌ای از بردگانش کسی با او نبود که با کنت و سپاهش روبه‌رو شود، آن‌ها به او حمله کردند، بردگانی که با او بودند فرار را بر قرار ترجیح دادند و او تنها ایستاد و با آنان به جنگ و دفاع از خود پرداخت، عده‌ای از آنان را کشته و زخمی کرد تا اینکه او را محاصره کردند و از هر طرف طعمه‌ی شمشیرها شد.

وقتی فرنگی‌ها فهمیدند که امیر فخرالدین را کشتند روحیه‌ی آنان تقویت شد و سربازان کنت سرمست از باده‌ی پیروزی در کوچه‌های «منصوره» پخش شدند، اهالی «منصوره» با بارانی از سنگ، آجر و تیر از آنان استقبال کردند و او با سپاهیانش پیشروی نمود و مردم به چپ و راست پراکنده شدند تا به حصار خارجی قصر سلطان رسید. میدان وسیعی میان حصار و قصر قرار داشت. نگهبانان سلطنتی به دور ساختن مهاجمان که در صدد ورود به حصار بودند پرداختند، ولی دریافتند که نمی‌توانند جلو شمار انبوه این جنگجویان پر شور را که آنان را غافلگیر کرده بودند بگیرند، پس شروع کردند به فریاد زدن و کمک خواستن از امیران ممالیک صالحیه که خانه‌هایشان نزدیک و پیرامون قصر بود تا سپر و دفاعی برای سلطان باشند.

آنان هنوز از خانه‌هایشان خارج نشده بودند و چنین حمله‌ی غافلگیرانه و جسورانه‌ای را در صبحگاهان تصور نمی‌کردند، وقتی فریاد کمک! کمک! را شنیدند، اسلحه برداشتند و بر اسب‌ها سوار شدند و به سرعت به طرف مصدر صدا تاختند، دیدند که از طرف کاخ می‌آید و صدای شیون و ناله‌ی زنان کاخ بلند است و جنگجویان فرنگ وارد حصار شده و در میدان قصر پخش شده‌اند، عزالدین ایبک پیش از دیگران برای کمک آمده بود و با گروهی از بردگانش از جمله قطز و بقیه‌ی نگهبانان سلطنتی جلو ورودی کاخ با آنان می‌جنگید.

امیران ممالیک خواستند وارد حصار شوند که گروهی از فرنگ ورودی حصار را بستند و مانع آنان شدند. پیپرس فریادی بر آنان کشید که ترس را در دل‌هایشان انداخت و با گروهش حمله‌ی صادقانه‌ای نمود و آنان را پراکنده ساخت و در صدد ورود به حصار بود. در میدان قصر قطز به کنت حمله کرد. هدفش این بود که او را سرگرم و از قصر دور کند، آن‌ها با شمشیر با هم می‌جنگیدند، کنت خشمگین شده بود و به او حمله می‌کرد تا ضربه‌ی سرنوشت ساز را وارد کند که قطز طوری جاخالی می‌داد که نزدیک بود کنت از اسب بیفتد، سپس قطز دوباره به او نزدیک می‌شد و به این ترتیب کم‌کم کنت خشمگین را از ورودی کاخ و از افرادش دور ساخت. هیچ‌یک از افرادش نیز جرأت نمی‌کرد به او کمک کند؛ چون اهانت به کنت تلقی می‌شد و به معنی عدم توانایی نابودی یک مبارز جوان بود، پس آن دو را به حال خودشان رها کردند و آنان همچنان می‌جنگیدند و کم‌کم از ورودی کاخ دور و به ورودی حصار نزدیک شدند، از آن طرف، پیپرس هم گروهی را که مانع ورودشان به حصار می‌شد پراکنده ساخت و در صدد ورود بود که کنت او را دید و از ورود جنگجویان مسلمان ترسید و از مبارزه با جوان حیله‌گر ناامید شد، پس او را رها کرد و به طرف ورودی حصار رفت. پیپرس در میان مسلمانان که از خارج در صدد ورود بودند و فرنگی‌ها که مانع ورود آن‌ها می‌شدند در حال جنگ بود. کنت ضربه‌ای قوی حواله‌ی پیپرس کرد که اگر پیپرس با شمشیرش جلوش را نمی‌گرفت سرش را به هوا می‌انداخت. شمشیر پیپرس شکست و کنت دستش را بلند کرد که ضربه‌ی دوم را به او بزند که قطز پیش‌دستی کرد و با ضربه‌ای دستش را از بازو قطع کرد و دست با شمشیر به زمین افتاد! سپس با شمشیر به درز کلاه خود در گردنش زد که نوک شمشیر از حلقش بیرون آمد و کنت به زمین افتاد، قطز تکبیر گفت و پیپرس و مسلمانان هم تکبیر گفتند و در حصار را هل دادند تا کاملا باز شد و امیران ممالیک و سربازان وارد شدند و در میدان به جان فرنگی‌ها افتادند. با کشته شدن کنت، ترس بر جان فرنگی‌ها حاکم شد و ورودی کاخ را رها کردند و پراکنده شدند و عده‌ای به طرف ورودی حصار برگشتند تا فرار کنند، پیپرس دستور داد تا در را ببندند و به مسلمانانی که هنوز داخل نشده بودند گفت: سر جایتان بمانید، ما کارشان را تمام می‌کنیم. به این ترتیب مانع فرار فرنگی‌ها شد و مسلمانان تمام فرنگی‌ها را کشتند و یک نفر از آن‌ها را زنده نگذاشتند و میدان وسیع جلو کاخ پر از جثه‌های کشته شدگان شد.

وقتی که امیران ممالیک و سربازانشان برای کمک آمدند، زنان کاخ دست از جیغ و داد کشیدند. نفس‌ها در سینه‌هایشان حبس شده بود و از بالکن‌ها کاخ به نبردی که در میدان جریان داشت و جنگی که در خروج حصار برپا بود نگاه می‌کردند. آنان دست بر سینه‌هایشان گذاشته بودند و می‌ترسیدند که جنگ به ضرر حامیان آنان تمام شود و این گبرها به آنان حمله کنند. ملکه شجرة‌الدر بدون ترس و دلهره در میانشان بود و به مبارزه‌ی قهرمانان و کشمکش جنگجویان نگاه می‌کرد، گویی مسابقه‌ی اسب سواری در میدان برپاست تا این‌که آرامش از او به کنیزانی که پیرامونش بودند منتقل شد و فراموش کردند که در معرض خطر قرار دارند و آینده‌ی آنان در دست تقدیر است. در آن میان کنیزی زیبا مثل مجسمه در کنار ملکه ایستاده بود و مثل آن‌ها به چپ و راست نگاه نمی‌کرد، بلکه چشمانش به آن برده‌ی جوان که با آن شیر خشمگین می‌جنگید و او را از ورودی کاخ دور می‌کرد، گره خورده بود. هرگاه کنت با شمشیر به او حمله می‌کرد نفس خود را فرو می‌برد و دستش را بر سرش می‌گذاشت و زمانی که جوان ضربه‌اش را دفع می‌کرد دستش را پایین می‌انداخت و نفس راحتی می‌کشید.

چند بار که گلنار این کار را کرد، ملکه به آن پی برد و شگفت زده شد و می‌خواست سر این کار را از او بپرسد که پرداختن به امور مملکت «مصر» او را به خود مشغول کرد. او بعید می‌دانست که این جوان جنگجو و جسور آن برده‌ای باشد که عزالدین ایبک به قصر می‌فرستاد و به گلنار نگاه می‌کرد و گرنه برای فهمیدن راز نیازی به سوال نبود.

کنیزان کار گلنار را نپسندیدند و با اشاره او را به هم نشان می‌دادند، آن‌ها بیشتر از ملکه اعتقاد داشتند که این جوان جنگجو همان پیام‌رسان عاشق است. کنیزان به او حسادت می‌ورزیدند، چون از آن‌ها زیباتر و نزد ملکه محبوب‌تر بود، آن‌ها گمان می‌کردند که آن قهرمان محبوب اوست و این گمان برایشان کافی بود تا به او ستم نمایند. آنان در آن اوضاع و احوال چرا به او حسادت می‌ورزیدند؟ آیا به‌خاطر محبوبه‌ای – اگر درست باشد – که در آسمان به تاری از تارهای عنکبوت وصل است و دست‌خوش بادهای تند در روز طوفانی است؟ آری، این غیرت و حسادت زنانه است که به تجاوز و دشمنی سفارش می‌کند و بر خیالات استوار است.

میدان قصر را با جسد‌های کشته‌ها و شجرة‌الدر و کنیزانش که خدا را شکر می‌کنند بر مسلمانان منت نهاده و پیروزی را نصیب آنان نموده است، می‌گذاریم و به میدان جنگ در شمال «منصوره» و کوچه‌هایش می‌رویم. پادشاه فرانسه یک ساعت بعد از اینکه برادرش برای همیشه خوابید و بعد از اینکه مسلمانان به خاطر پیروزی در میدان قصر سرشار از حماسه و شور شدند، وارد میدان جنگ شد. او می‌خواست تل جدلیه را که منجنیق‌ها و برج‌های مسلمانان رویش نصب بود و نیروهایشان در آنجا متمرکز بود، تصرف کند و در صدد تکمیل ساخت پل از سمت جنوبی دریای صغیر بود تا نیروهایش از روی آن عبور کنند و به او بپیوندند و همه‌ی این کارها را با موفقیت انجام داد و به خواسته‌اش رسید، ولی مسلمانان از خواب بیدار شدند و غفلت و بی‌خبری را کنار گذاشتند و غیرت اسلام در دل‌هایشان به جوش آمد و برای جان فشانی در راه خدا و دفاع از «مصر» آماده شدند. پس صف‌هایشان را به‌سان سد مستحکم و یک‌پارچه مرتب کردند و به یک‌بار حمله نمودند و صفوف دشمن را شکافتند و آنان را تار و مار نمودند و تمام کارهایشان باد هوا شد و به تل جدید عقب نشینی کردند و به آن پناه آوردند و اگر شب دو سپاه را از هم جدا نمی‌کرد، تل نمی‌توانست آنان را از دست مسلمانان نجات دهد.

سلطان جدید بعد از این‌که کوه‌ها و بیابان‌ها را درنوردید به «مصر» رسید تا جانشین پدرش، سلطان صالح شود، مردم خوشحال شدند و شوکت مسلمانان تقویت شد. آذوقه‌ی فرنگی‌ها از اردوگاهشان در «دمیاط» و از طریق دریای نیل به آنان می‌رسید، مسلمانان تصمیم گرفتند که آن را قطع کنند و به این ترتیب کارشان را یکسره نمایند. آنان کشتی‌های جدیدی ساختند و آن‌ها را به وسیله‌ی شتر به دریای محله بردند و به دریا انداختند و جنگجویان بر آن‌ها سوار شدند و رفتند و در جایی که دو دریا به هم می‌رسد در کمین کشتی‌های باری فرنگ نشستند. وقتی کشتی‌های فرنگی رسید از کمین‌گاهشان خارج شدند و با هم به زد و خورد پرداختند و بر آن‌ها پیروز شدند و پنجاه و دو کشتی پر از آذوقه را به غنیمت گرفتند و بیشتر از هزار نفر از دشمن را کشتند.

به محض قطع امدادرسانی «دمیاط» از دشمن، خداوند ترس و وحشت را در دلشان انداخت و در محاصره قرار گرفتند؛ نه توان مقاوت داشتند و نه فرار، پس به تنگنا افتادند و جان به لب شدند، همان‌طور که وجودشان در شعله‌های خشم می‌سوخت، کشتی‌هایشان را نیز طعمه‌ی شعله‌های آتش کردند، سپس خانه‌هایشان را با دست خود و دست‌های مؤمنان خراب کردند و اردوگاهشان را جمع کردند و به سوی «دمیاط» گریختند. ناوگانشان هم با آنان فرار کرد و مسلمانان هم در پی آن‌ها تاختند و قهرمانانی که سرزمین «مصر» پرورش داده بود به تعقیبشان پرداختند و وقتی به «فارسکور» رسیدند از هر طرف به سراغشان آمدند و در محاصره‌ی مسلمانان قرار گرفتند و با شمشیر به جانشان افتادند و آنان را کشته و اسیر نمودند. پادشاه شکست خورده به تل منیه، منیه عبدالله پناه برد و گفت: به کوه پناه می‌برم تا از مرگ در امان باشم.

مسلمانان گفتند: به‌جز کسانی که خدا بر آنان رحم کرده کسی از فرمان خدا در امان نیست.

او از مسلمانان طلب امان کرد و آنان پذیرفتند و به اسارت درآمد.

و گفته شد: ای میدان نبرد! جسد‌ها را در خود جای بده و ای آسمان! مرگ بس است، فوران خون آرام گرفت، حکم جاری شد و کشتی اسلام بر جودی پیروزی لنگر انداخت و گفته شد: دور باد قوم ظالم!