فصل یازدهم
مژده به «قاهره» رسید، شهر را آذین بستند، طبلها به صدا درآمد، جشن گرفتند و مصریان از این پیروزی بزرگ خوشحال شدند.
ولی سلطان جدید ملک معظم توران شاه شکر نعمت خدا را بهجا نیاورد و قدر قهرمانانی که حریم دین را حفظ و دلهای مؤمنان را خنک و مجد و عظمت «مصر» را در جهان بالا بردند، ندانست و شروع به دور ساختن رجال حکومت، امیران، بزرگان و عقلا نمود، او از ممالیک پدرش که در کارهای مهم از آنها استفاده میکرد، اعراض کرد و گروهی را که با خود آورده بود نزدیک کرد و منصبها را به آنان اختصاص داد. به کسی اجازهی ملاقات نمیداد و در شراب و لهو و لعب غرق شد و برای زن پدرش، شجرةالدر – که مقدمات حکومت را برایش فراهم و در غیابش امور را مرتب کرد و زمام حکومت را به او داد – پیغام فرستاد و اموال و جواهراتی که داشت و نداشت را از او تقاضا کرد و او را تهدید به قتل نمود و نیکی شوهر و ممالیک پدرش را انکار کرد. آنان نیز تصمیم قتلش را گرفتند و تنفر و انزجار مردم از او و پادشاهیاش مشوق آنان در این کار بود.
چند روزی نگذشت که در بارگاهش در «فارسکور» جلو چشم و گوش مردم به دست بردگان پدر کشته شد و هیچکس به دادش نرسید.
شجرةالدر به اجماع ممالیک صالحیه و اتفاق اعیان حکومت و اهل شورا بر اریکهی قدرت نشست و نامش بر سکه نقش بست و خطبه به نامش خواندند و این جملات در منبرها تکرار میشد: پروردگارا! سلطنت سربلند و حجاب مستحکم، ملکهی مسلمانان، حافظ دنیا و دین، ام خلیل مستعصمیه، همسر ملک صالح... را مستدام بدار.
لویی نهم دست بسته به «منصوره» آورده شد. در خانهی قاضی فخرالدین ابراهیم بن لقمان زندانی شد و طواشی صبیح معظمی مأمور محافظت از او شد، برادرانش چارلز و الفونس همراه بقیهی اسرا در جایی دیگر بودند.
وقتی ملکه شجرةالدر از کارهای مملکت فارغ شد، مذاکرات میان نمایندهی آزاد «مصر» و پادشاه دربند فرانسه آغاز شد و دست آخر با هم اتفاق کردند که «دمیاط» به مسلمانان مسترد شود و پادشاه فرانسه پس از پرداخت نصف فدیهی خود آزاد شود.
پرچم «مصر» بر روی برج و باروهای «دمیاط» به اهتزاز درآمد و کلمهی توحید دوباره در منارههایش طنینانداز شد و شهادت حق در آسمان پیچید و پادشاه اسیر بعد از پرداخت فدیهاش (چهارصد هزار دینار) آزاد شد و نزد همسر سرگشتهاش به «دمیاط» رفت تا مژدهی بدشانسی و بداقبالی خود را به او بدهد و مارگریت او را بهخاطر اینکه خود را به هلاکت انداخت سرزنشی کرد و او در جواب گفت: ساکت! هم عذاب آنها را تحمل کنم و هم سرزنش تو را، بیا خودمان را نجات بدهیم و با باقیماندهی سپاه به سرزمینمان برگردیم.
«دمیاط» در میان اشک و لبخند شاهد حرکت آخرین کشتی لویی نهم و سپاهیانش بود، کشتیها آنان را از سرزمینی که دهها هزار نفر از قهرمانان و سربازانشان به دست مسلمانان در خاکش آرمیدند، دور میکرد و شاعر «مصر» در گوش پادشاه شکست خورده فریاد زد:
به «مصر» آمدی تا که سلطان شوی
گمانت که مردم ضعیفند و پوچ
شکست خوردی و تیره شد روزگار
ولی دیر آمد تو را فکر کوچ
دلیران و جنگاورانت همه
به تدبیر تو خفته در زیر خاک
اگر بار دیگر بیایی به «مصر»
خلاص از شما گردد عیسای پاک
در خانه ابن لقمان هنوز
به روی شما باز ای شهریار
غل و بند و زنجیر آماده است
«صبیح» نگهبان به دنبال کار
عزالدین ایبک نفوذش را در دولت افزایش داد و از روزی که امتحان خوبی در دفاع از قصر پادشاهی در «منصوره» پس داد، از مقام و منزلت رفیعی نزد شجرةالدر برخوردار شد. روزی که دشمنان به آنان حمله کردند و او و بردگانش دشمن را از درب قصر عقب راندند تا سایر امیران ممالیک و سربازانشان به یاری شتافتند و صحن حیاط قصر را مملو از جسد تجاوزگران نمودند. پس جای شگفتی نبود که شجرةالدر از او راضی باشد و امیران ممالیک او را به فرماندهی منصوب کنند و فرماندهی سربازان را به عهده بگیرد و از طرفی بالا بودن سن، داشتن تجربه و شهامتش باعث شد که دیگران ملزم به اطاعت از وی شده و به سابقهی خدمتش اعتراف کنند، اما این اتفاقنظر در رابطه با او همه جانبه نبود، چراکه در میان آنان رقیبانی بودند که خود را برای منصب ریاست شایستهتر و سزاوارتر میدانستند، در رأس همهی آنان امیر فارسالدین اقطای جمدار بود که امیر رکنالدین پیپرس بندقداری یکی از طرفدارانش بود، اما آنان در ابتدای امر جرأت اظهار مخالفت و شورش علیه رأی اکثریت را نداشتند و صلاح را درآن دیدند که این مسأله را به فرصت مناسب دیگر و مرور زمان موکول نمایند.
ملکهی بزرگ، شجرة الدر، به بهترین وجه امور مملکتش را اداره نمود، فرماندهاش، عزالدین ایبک، دیگر ممالیک، وزرای باتجربه، فرماندهان بزرگ شوهرش در انجام این مهم با او همکاری مینمودند. اگرچه این امر در سرزمین «مصر» که بر آن تسلط داشت پیوسته رو به راه و هموار بود، اما در سرزمین «شام» که تابع «مصر» بود اوضاع به همین منوال پیش نرفت و به محض اینکه خبر قتل ملک تورانشاه و جانشینی شجرةالدر بر تخت سلطنت به «شام» رسید، امیران و پادشاهان دودمان ایوبی به فکر حمله به «دمشق» و دیگر سرزمینهای تحت قلمرو «مصر» افتادند، که در رأس آنان ملک ناصر، پادشاه «حلب» بود که به «دمشق» آمد و پادشاهش شد و به این حد اکتفا نکرده، اعلام داشت که از شجرةالدر انتقام گرفته و به خونخواهی خویشاوندش، ملک معظم توران شاه، امیران ممالیک قاتل را مجازات خواهد کرد.
این خبرها به «قاهره» رسید، نگرانی و اضطراب همه جا را در بر گرفت. برخی از امیران – غیر از ممالیک صالحیه – به طرفداری از ناصر برخاستند و او را وارث شرعی آل ایوب دانستند. در این هنگام موقعیت شجرةالدر به خطر افتاد و با اطلاع خلیفهی عباسی از سلطنت شجرةالدر اوضاع وخیمتر شد. او نامهای به «مصر» فرستاد و در آن کارشان را رد نمود و به آنان نوشت: اگر مردی نزد شما پیدا نمیشود به ما اطلاع دهید تا مردی را برایتان بفرستیم. ملکه هم چارهای نداشت جز اینکه خود را به نفع رئیس و فرماندهی لشکریانش عزالدین ایبک عزل نماید. امیران ممالیک نیز با این انتخاب موافقت کردند و با او پیمان بسته و او را ملک معز ملقب ساختند و او را به قلعهی جبل بردند و پرده را دست به دست کردند تا اینکه او را بر تخت پادشاهی نشاندند و با او روی سفره نشستند.
رو به راه شدن سریع کار عزالدین ایبک و موافقت امیران ممالیک با به عهده گرفتن امور سلطنت بدون تاخیر، درنگ یا مخالفتی به نفوذ شجرةالدر بر میگشت، به اضافهی ترس امیران ممالیک از ضایع شدن سلطنت در صورت تقویت طرفداران ملک ناصر و پیروانش در «مصر» و موفقیت آنان در این زمینه. احساس خطر، آنان را متحد و یکپارچه نمود و آنان دست از رقابتها و دشمنیهایشان برداشتند و به سرعت با انتخاب عزالدین توسط ملکه شجرةالدر موافقت نمودند.
اما بلافاصله بعد از سرکوبی و متفرق نمودن دعوتگران و طرفداران ناصر و احساس رفع خطر و بازگشتن آبها به آسیاب، دوباره کینه و دشمنی میانشان بالا گرفت و رقابت قدیمی زنده شد. بزرگ آنها، فارسالدین اقطای، بخش اعظم هجوم به عزالدین ایبک را به عهده گرفت. او که جرأت درخواست سلطنت را برای خود نداشت به آشفته نمودن و برهم زدن کارهای حریفش بسنده مینمود. او مردم را به انتخاب امیری از خاندان ایوبی دعوت میکرد. امیری که همه او را قبول داشته باشند یا پادشاهان خاندانش از او اطاعت کنند تا از این رهگذر جلوی ادعای ناصر صلاحالدین در استحقاق پادشاهی «مصر» و وراثت دولت ایوبی گرفته شود. به محض شنیدن این رأی، مردم و امیران ممالیک آن را پذیرفتند؛ چون دلیلش قوی بود، پس آن را تأیید کردند و علنا آن را اعلان نمودند و مردم در خیابانها میگفتند: نمیخواهیم که یک مملوک و برده بر ما حکومت کند، ما پادشاهی از خاندان ایوبی میخواهیم.
سپس امیران ممالیک در یک نشست به این نتیجه رسیدند که بچهای را از خاندان ایوبی به تخت سلطنت بنشانند تا اسم پادشاه را یدک بکشد و آنها حکومت کنند و به نام او دنیا را بخورند. آنان ملک اشرف موسی بن ملک مسعود را که فقط شش سال داشت انتخاب کردند و او را پادشاه و شریک ملک عزالدین ایبک نمودند، به این صورت که عزالدین ایبک کارهای دولت را به عهده بگیرد و اسم هر دو بر امضاها و فرمانها و سکهها باشد و برای هر دو بر روی منبرها خطبه خوانده شود.
دو پادشاه اشرف و معز بر مرکب سوار شدند و پشت سر پرچمهای ملکی حرکت نمودند و از میان مردم که برای تماشای آنان آمده بودند گذشتند، معز جلو بود و اشرف بعد از وی و امیران یکی پس از دیگری پرده را حمل میکردند.
فارسالدین اقطای دید که با وجود این کاری انجام نداده است، چون قدرت و نفوذ عزالدین ایبک در جای خود بود و چیزی از آن کاسته نشد، همهی امور در دست او بود، ملک اشرف فقط نام پادشاهی را یدک میکشید، ولی اندکی آرام گرفت؛ چون دیگر نمیتوانست مثل وقتی که پادشاه بود همهی امور را در دست داشته باشد و به دیگر ممالیک کاری نداشته باشد، بلکه حق اعتراض به سیاستهایش و دخالت در امور کشور برای او و دیگر امیران باقی ماند، البته تصفیهی بقیهی حسابها و به زانو درآوردن او را به وقت دیگری موکول کرده بود.
عزالدین ایبک میدانست که اقطای چه در سر دارد و در صدد ضربه زدن به اوست، لذا برای اینکه او را سرگرم نماید و از توطئه چینی بازدارد، فرماندهی ممالیک دریایی را به او واگذار کرد و او را به جنگ ملک ناصر صلاح الدین، فرمانروای «دمشق» که سپاهیان زیادی برای جنگ با قاهره گرد آورده بود، فرستاد. اقطای با دو هزار سواره به «غزه» رفت و با سربازان ناصر جنگید و آنها را شکست داد و پیروزمندانه به «مصر» بازگشت و زبان حالش به عزالدین میگفت: من نیرومندتر از قبل نزد تو آمدم.
ولی عزالدین با اعتماد به پشتیبانی قوی مثل شجرةالدر اطمینان داشت که کسی نمیتواند او را شکست دهد و هیچیک از امیران ممالیک، هر چند پیروانش زیاد و نیرومند باشد، نمیتواند او را از جایش حرکت دهد، گرچه شجرةالدر از پادشاهی کنار گرفته بود، ولی هنوز از پشت پرده قدرت را در دست داشت و بر تمام امیران نفوذ داشت؛ هر کسی را که میخواست ترفیع میداد یا پایین میآورد و همه میدانستند که به عزالدین ایبک علاقه و اعتماد دارد و بهخاطر ترس از خشم او با نزدیک نمودن عزالدین مخالفت نمینمودند. آنان همچنین میدانستند که شجرةالدر قدرت را دوست دارد و عاشق تسلط و نفوذ است و اگر مجبور نمیشد از پادشاهی کنارهگیری نمیکرد. او خود را شایستهی حکومت و به دست گرفتن امور میدید و میدانست که بهخاطر اینکه یک زن است نتوانست بر تخت سلطنت بماند، لذا بهخاطر اینکه بر این مشکل طبیعی غلبه کند یکی از زیردستانش را که به اخلاص او اعتماد داشت و اطمینان داشت که بر او نمیشورد و کارها را از دستش بیرون نمیآورد بر تخت شاهی نشاند؛ چون او از همهی امیران فرمانبردارتر بود و از همه بیشتر به شوهرش اخلاص داشت و پیروان و ممالیک زیادی نداشت که او را به شورش علیه او وادارد و از سلطهی او خارج شود.
ولی شجرةالدر نخواست که کاملا و بیش از نیازش برای استفاده از او به وی اعتماد کند، لذا همهی مهرش را به او اختصاص نداد، بلکه بخشی از نیکی خود را به دیگران اختصاص داد تا آنها را نیز داشته باشند و در صورتی که عزالدین نعمت او را انکار کند و بخواهد قدرت را از دست وی بگیرد از آنان استفاده نماید. او آنان را راضی نگه میداشت و به آنان میفهماند که عزالدین را بهخاطر اینکه در نظر او بهتر یا به قلبش نزدیکتر است انتخاب نکرده، بلکه او میخواهد از این رهگذر سلطه و مقام آنان را حفظ کند، چون او قدرت، خشونت و استبدادی که از او بترسند، ندارد.
عزالدین این را میدانست، لذا از ناراحت نمودن وی پرهیز نموده و میکوشید او را خشنود و راضی کند و کاری بدون مشورت او انجام ندهد. عزالدین گرچه نزد او و مردم تظاهر میکرد که در پی استقلال قدرت و استبداد نیست، ولی او را دوست داشت و به او متمایل بود، پس ریاست و تحکمش را بدون هیچ مشکلی تحمل میکرد و در فرمانبرداری از او و خضوع در مقابلش مشکلی نداشت، بلکه از این کار احساس لذت مینمود. او آنقدر با عفت و باحیا بود که مستقیم به صورتش نگاه نمیکرد و وقتی با او صحبت مینمود حشمت و وقار را رعایت میکرد، درست مثل زمانی که شوهرش زنده بود. عشق وی نسبت به او بالا گرفت، ولی میترسید چیزی به او بگوید که آن را در زندگی سرورش محال میدید.
کشف عشق پنهانی عزالدین برای شجرةالدر چندان مشکل نبود، آن را احساس میکرد و او نیز به همان مقدار او را دوست میداشت، ولی او با این عشق مبارزه کرده و آن را دفع مینمود، تا تسلیم آن نشده و منجر به قربانی لذت قدرت، حکومت و سلطنت نشود. او میخواست تا آزاد باشد و عشق و عواطف قلبی بر او غالب نگردد.
آری، او میدانست که یک روز باید با یکی از امیران ازدواج کند، چون هنوز آنقدر پیر نیست که امید به ازدواج را قطع کرده و برای همیشه تسلیم بیوهگی شود.
ولی چه کسی تضمین میکند که اگر او عزالدین را به شوهری برگزیند، به سیطرهاش لطمهای وارد نمیکند و از نفوذ او نمیکاهد؟ چه کسی ضمانت میکند که سلطنت در دست عزالدین باقی بماند و یکی از رقیبان نیرومندش آن را از چنگش بیرون نمیآورد و با سقوط وی همه چیز از دست نمیرود؟ رقابت در میان امیران هنوز به شدت ادامه داشت، پس باید درنگ کند تا ببیند کدامیک غالب میشود تا دست به سوی وی دراز کند، البته بعد از اینکه اول او دست به سوی وی دراز نماید و اطمینان داشت که این کار را میکند، پس چه کسی آرزو ندارد که با او ازدواج کند و از عشق او خوشبخت شود؟
سیفالدین قطز خیلی به استادش، عزالدین ایبک، اخلاص داشت. استادش نیز به او اعتماد داشت و مأموریتهای مهم را به او واگذار میکرد، استادش هم مثل او دیندار و پاکدامن بود؛ او را به خاطر دین و عفتش دوست داشت و برای استوار ساختن مرکز استادش و گردآوری طرفداران و تمایل قلبها به طرف او از هیچ کوششی فروگذار نمیکرد. او میدانست که استادش رقیبان نیرومندی دارد که همواره او را زیر نظر دارند و منتظر فرصت هستند تا او را به زمین بزنند و بهجای او حکم نمایند. بهطور مثال، اقطای در کثرت خشداشیه و طرفدار از استادش جلوتر و قهرمانی جسور بود و پیرامونش پر از قهرمانان جسور بود، اگر در میانشان جز پیپرس کسی نبود برایشان کافی بود. قطز دید نفوذ استادش به شجرةالدر - که نمیشود، به او اعتماد کرد- وابسته است، وانگهی تمام امیران به او تقرب میجویند و بعید نیست که یکی از آنها موفق شود دلش را به دست بیاورد و او از استادش رو بگرداند و منجر به سقوطش شود.
او به این نتیجه رسید که تنها ضامن بقای استادش در حکم این است که با شجرةالدر ازدواج کند، او میدانست که استادش به او علاقه دارد و عاشقش است. گرچه استادش به او چیزی نگفته بود، چون او عاشق دلباختهای بود که به راحتی میتوانست سرّ یک عاشق را کشف کند.
او تصمیم گرفت که خواستگاری از شجرةالدر را به استادش پیشنهاد کند، لذا یک روز نزدش رفت و به او گفت: سرورم خیلی زیاد نزد ملکه میرود، مردم میگویند که با او ازدواج خواهد کرد. این بردهی وفادار از استادش گلایه میکند که چرا از چیزی که مردم دربارهی استادش میدانند بیخبر است؟
عزالدین نگاهی جدی به او انداخت، گویا از شنیدن این سخنان لذت میبرد، سپس به او گفت: حرفهای مردم را باور نکن، این خبر صحت ندارد.
قطز گفت: پس بزرگتر از این را خواهند گفت، چیزی که بردهی شما توان شنیدنش را در مورد استاد پاک دامنش ندارد.
عزالدین منظورش را فهمید و گفت: ما به مردم چه کار داریم؟
بگذار هرچه دلشان میخواهد بگویند.
قطز گفت: صحیح است، بگذاریم که هرچه میخواهند بگویند، آنان به ما ربطی ندارند، سرورم به او علاقه دارد، پس چرا از او خواستگاری نمیکند؟
عزالدین گفت: چه کسی گفته که من به او علاقمندم؟
قطز جواب داد: اگر برده همّ و غمّ سرورش را احساس نکند در خور اعتماد سرورش نیست؟
عزالدین دریافت که مخفی کردن حقیقت از بردهاش سودی ندارد، او احساس آرامش کرد، چون میدید که آنچه مثل یک رؤیا در درونش بود به حقیقتی تبدیل شده که مردم دربارهاش صحبت میکنند، پس به قطز گفت: از کجا معلوم که مرا بپسندد؟
قطز گفت: آیا کسی بهتر از تو را پیدا میکند؟
- من بردهی شوهرش هستم ای قطز!
- مگر او یک کنیز نبوده است؟ وانگهی کدام یک از پادشاهان ایوبی میتواند امیران ممالیک را راضی کند تا با او ازدواج نماید، مگر ملک اشرف، ولی آیا او راضی میشود که با این بچه ازدواج کند؟
عزالدین وقتی این را شنید خندید و قطز افزود: یا تو یا اقطای میتوانید با او ازدواج کنید. من شنیدهام که او در این مورد با وی صحبت کرده است.
خنده از چهرهی عزالدین محو شد و اخم جای آن را گرفت و با جدیت از او پرسید: این را از چه کسی شنیدهای؟
قطز گفت: از پیپرس شنیدهام، او چیزهای دیگری هم به من گفت که دوستی میان من و او به من اجازه نمیدهد که آنها را فاش سازم.
عزالدین مدتی طولانی ساکت ماند، سپس گفت: ولی من جرأت نمیکنم با ملکه در این زمینه صحبت کنم، چند بار تصمیم گرفتم که به او بگویم، ولی شرم زبانم را قفل میکند.
- اگر سرورم بخواهد قلبش را به من بدهد و من زبانم را به او میدهم.
- میخواهی تو را نزد او بفرستم؟
- بله تا آنچه در دلت میگذرد برایش بگویم.
- میخواهی به او چه بگویی؟
- بگذار تا ببینم که شرایط چه اقتضا میکند و بدان که زبانم چیزی که تو راضی نباشی نمیگوید.
عزالدین خندهکنان به او نگاهی انداخت و با شوخی گفت: من تو را میشناسم ای قطز! تو میخواهی کنیزکش، گلنار را ببینی!
قطز تبسمکنان گفت: این امر از تو پوشیده نیست، نمیخواهم به تو دروغ بگویم و انکار بکنم که میخواهم یک نگاه به او بیندازم، گمان نکنم که سرورم این نگاه را در مقابل خدمتم زیاد بداند، آه، من فقط یکبار با او ملاقات کردم، ملکه در سومین روز تاجگذاری مرا طلبید و از فداکاری من در روزی که کنت دارتوا را کشتم سپاسگذاری کرد. سپس به من گفت: آیا این کنیزک را دوست داری؟
من نگاه کردم، دیدم گلنار جلویم ایستاده است. این باعث شد که نتوانم جوابش را بدهم، صدای ملکه مرا به خود آورد که میگفت: میخواهی شما را به ازدواج هم درآورم؟
گفتم: نعمت ملکه را رد نمیکنم.
گفت: میخواهی کی این کار صورت بگیرد؟
گفتم: کار خیر هرچه زودتر بهتر.
ملکه لبخندی زد و گفت: نه، بگذار عزاداری ما برای سلطان تمام شود.
اما سرورم! نمیدانم کی تعزیهی سلطان به پایان میرسد!
عزالدین لختی سکوت کرد، او از شور و حماسه و فصاحت بردهی جوانش تعجب کرد، درحالیکه تبسم بر لب داشت به او گفت: تعزیهی سلطان زمانی تمام میشود که ملکه ازدواج کند.
قطز گفت: سرورم! اگر به خاطر خودت با او ازدواج نمیکنی پس به خاطر من با او ازدواج کن و مرا از این غم دراز نجات بده.
عزالدین غرق خنده شد و گفت: پس تو باید به من پاداش بدهی.
چیزی که قطز از دوستش پیپرس شنیده بود شایعه نبود، در واقع اقطای نزد شجرةالدر رفته و در مورد ازدواج با او صحبت کرده بود، او بسیار جسور بود، بنابراین زبانش از شرم بند نیامده و هیبت ملکه مانع بیان علاقهاش در ازدواج با او نشده بود. ملکه از این تقاضای صریح و جسورانه جا خورده بود، ولی خود را کنترل کرده و با نرمی گفته بود که تقاضایش را رد نمیکند، ولی نمیخواهد در مورد ازدواج فکر کند تا اینکه کار ملک ناصر، حاکم «دمشق»، به پایان برسد و از حمله و تهدیدش در مورد «مصر» و خودش آسوده خاطر شود. اقطای با ا ین جواب قانع شده و گمان کرده بود که این به معنی وعدهی قبول است، پس آرام گرفته بود و همّ و غمّاش را متوجه از بین بردن ناصر و سربازانش کرده بود.
وقتی قطز از طرف استادش نزد شجرةالدر رفت، نخواست که صراحتا خواستهی سرورش را در ازدواج بیان کند، بلکه به صورت کنایه در ضمن صحبتها به او گفت: ملکه به سلامت باد! استادم مرا بهخاطر دو مسأله نزد شما فرستاده است: یکی اینکه وعدهات را به بردهاش مبنی بر ازدواج با کنیزکت عملی سازی و دیگر اینکه میداند که راضی به جدایی از کنیزکت نیستی، او هم نمیتواند از من جدا شود، پس از تو تقاضا دارد که به ما اجازه دهی که هر دو با هم در خدمت شما باشیم.
ملکه لختی سکوت کرد و در مورد سخنان قطز به فکر فرو رفت و سپس با صدای آرامی از او پرسید: سرورت کدام یک از این دو کار را بیشتر دوست دارد که انجام دهم؟
قطز از اینکه ملکه کنایهاش را فهمیده است به وجد آمد و خواست تا مضمون حرفهایش را برایش روشنتر سازد تا مطمئن شود که خوب فهمیده است، لذا به او گفت: کار دوم ملکهی عزیز:
ملکه گفت: از کجا فهمیدی؟
قطز گفت: چون کار دوم هر دو کار را در بر میگیرد.
چهرهی ملکه از نجابت مثل گل سرخ شد، یک کف زد و برایش در لیوان طلایی آب آوردند و او نوشید. بعد از اینکه آرام گرفت و به حالت اولش برگشت، رو به قطز کرد و گفت: نزد استادت برگرد و به او بگو تا زمانی که سربازان ناصر جلو دروازههای «مصر» هستند نمیتوانم جشن عروسی برپا نمایم.
قطز گفت: سرور عزیزم! در این صورت گمان میکنم که در حق من ظلم و خلاف وعده میشود.
شجرةالدر از این گفتهی قطز تعجب کرد و پرسید: چگونه؟
قطز گفت: آیا به استادم بگویم تا زمانی که سربازان ناصر جلو دروازههای «مصر» هستند، ملکه نمیتواند دو جشن عروسی در کاخ برپا نماید؟
ملکه با اخم و تبسم به او گفت: ای بردهی مکار! هرچه میخواهی به او بگو و از اینجا برو.
عزالدین از حرفهای قطز فهمید که شجرةالدر به شرط شکست ناصر و سربازانش پیشنهاد را پذیرفته است. بردهاش فقط به رساندن سخنان ملکه اکتفا ننمود، بلکه به بیان برداشتها و استنباطهای خود و آنچه از چهرهی ملکه خوانده است پرداخت و همه را چنین تفسیر کرد که ملکه استادش را دوست دارد و هیچ شکی در این نیست.
عزالدین تردید خود را در این مورد ابراز کرد و قطز به او گفت: آیا قبل از اینکه به من بگویی من نفهمیدم که تو او را دوست داری؟
عزالدین در جواب گفت: بله.
قطز به استادش گفت: همانطور که فهمیدم تو او را دوست داری فهمیدم که او نیز تو را دوست دارد.
ملک معز تصمیم گرفت که شخصا برای جنگ با ناصر و سربازانش برود و به ارسال فرماندهان اکتفا نکند تا فارسالدین اقطای به تنهایی پیروزی این روز سرنوشت ساز را به چنگ نیاورد.
ملک ناصر مردم را برای گرفتن «مصر» از دست ممالیک بسیج کرده بود، عدهای از پادشاهان ایوبی در «شام» از جمله ملک صالح اسماعیل، حاکم سابق «دمشق»، زیر پرچمش جمع شده بودند. عزالدین ایبک با سربازان و فرماندهان و ساز و برگش به سوی او به راه افتاد و در «رمل» میان «خشبی» و «عباسیه» با لشکریان ناصر برخورد کرد و جنگ سختی در میانشان به راه افتاد که در ابتدا سربازان مصری شکست خوردند و عقب نشینی کردند و روز بعد از جنگ که روز جمعه بود عدهای به قاهره رسیدند. مردم تردیدی نداشتند که کار به نفع ملک ناصر ختم شده است و در تمام مساجد «مصر» به نام او خطبه خواندند، مگر مسجد جامع قاهره که شیخ ابن عبدالسلام در آن خطبه میخواند، هنوز جمعه به پایان نرسیده بود که بشارت شکست ناصر و فرارش به «دمشق» و پیروزی ملک معز رسید، شهر را برای استقبال او آذین بستند، او پیروزمندانه با شاهان اسیر از جمله ملک صالح اسماعیل وارد شهر شد. وقتی موکب از کنار مرقد ملک صالح ایوب میگذشت، ممالیک بحری دور صالح اسماعیل را گرفتند و فریاد میزدند: یا مولانا! کجا هستی تا دشمنت اسماعیل را ببینی؟
وقتی معز وارد قلعه شد، سلطان کوچک، ملک اشرف موسی از او استقبال کرد و به او تبریک گفت. فارسالدین اقطای خطاب به ملک اشرف فریاد زد: هر کاری کردیم برای سعادت تو بود و فقط برای استوار ساختن ملک تو کوشیدیم و زبان حالش به ملک معز میگفت: به در میگویم تا دیوار بشنود.
قطز به امر ملک صالح اسماعیل که در قلعهای زندان بود، پرداخت و خیانتش به خدا و رسول خدا – زمانی که پادشاه «دمشق» بود – فروختن سرزمینهای مسلمانان به دشمنان صلیبی و سرکوبی شیخ ابن عبدالسلام و طرفداران مجاهدش را به یاد آورد و به استادش معز پیشنهاد کشتنش را داد. قطز وقتی دید معز در قتلش مردد است، فتوایی مبنی بر قتل این پادشاه خائن از شیخ ابن عبدالسلام گرفت و معز فرمان قتلش را صادر کرد و او را به دار آویختند و به سزای خیانتش نسبت به دین و وطنش رسید.
فارسالدین اقطای هم مرتب از شجرةالدر تقاضا میکرد که به وعدهاش وفا کند. او رکن الدین پیپرس را از طرف خود نزد او میفرستاد. ملکه هم به او خوش آمد میگفت و به خوبی به سخنانش گوش میداد، پیپرس هم مناقب، شجاعت، دلاوری، کثرت و قدرت طرفدارانش را برایش برمیشمرد و حوادث و دلاوریهایش را در جنگها و تأثیرش در کسب پیروزی برای «مصر» در تمام حملاتی که توسط وی انجام گرفته را توصیف میکرد. زبان پیپرس به نحو شگفتانگیزی در توصیف این موضوعات مهارت داشت، توصیفاتش آنقدر قوی بود که قلب ملکه را میبرد و احساساتش را به دست میگرفت، تا جایی که خیال میکرد صدای چکاچک شمشیرها و نیزهها، وزش تیرها، شیههی اسبان و نعرههای دلاوران را میشنود و شاهد پیشروی صفهای خودی و شکستن صفهای دشمن و حملهی سواران خودی و فرار و هزیمت سواران دشمن است و میدید که اقطای دلاور بهسان شیر میغرد، یورش میبرد، عقبنشینی نمیکند، اسب هم میتاخت و او را بالا و پایین میبرد و شمشیر در دستش و قهرمانان در چپ و راستش به زمین میافتادند.
ولی پیپرس کمتر در مورد عشق سرورش نسبت به او صحبت میکرد، وقتی هم به این مورد میپرداخت چند جملهی خشک میگفت که از دل بر نمیخواست و بر دل نمینشست. پیپرس چگونه میتوانست چیزی که نمیشناخت و احساس نمیکرد را توصیف کند؟ چرا خود را با ساختن کلماتی که شجرةالدر را به وجد نمیآورد خسته کند؟ و به صحبتهایش در مورد دلاوریها و شجاعت سرورش در میدان جنگ، که او را به وجد میآورد، نپردازد؟
ولی قطز به بر شمردن مناقب و اوصاف استادش که میدانست نمیپرداخت، بلکه فقط اشارهای به دین، پاکدامنی، راستگویی، امانت، اخلاص و وفایش میکرد، سپس به شرح عشق و علاقهاش میپرداخت و به تصویر آنچه به نفسش خطور میکرد و ضمیرش را به خود مشغول میساخت، میپرداخت و صدای تپش قلب و شور و شوق دلش را به او میشنواند و در این میان هر از گاهی، تصویر ملکه را در چشم سرورش زیبا، پاک و دربردارندهی محاسن و ارزشهای اخلاقی توصیف میکرد. وقتی قطز غرق صحبت میشد فراموش میکرد که جای استادش حرف میزند و محبوبهاش گلنار را تصور میکرد، گویی که جلویش، به جای شجرةالدر روی تختش نشسته است و او عشق، تلخی شکایت و نرمی علاقه را به او تقدیم میکند. حرفهایش برای ملکه بهسان آب برای تشنهی جگرسوز بود. ملکه هم نمیتوانست خود را کنترل کند و هر از گاهی دزدانه آهی میکشید و غرور به او اجازه نمیداد که جلوی بردهی پیام رسان اظهار ضعف کند و توان کنترل عواطف و حفظ آرامشش را داشت وگرنه اشکهایش سرازیر و صدای گریهاش بلند میشد.
دیری نپایید که کنیزان ملکه به آنچه میان او و این دو پیام رسان رقیب در جریان بود، پی بردند و منتظر بودند که ببینند کدامیک دل ملکه را به طرف سرورش جذب میکند. آنها منتظر آمدنشان بودند، وقتی یکی از آن دو نفر میآمد در گوشی به هم گزارش میدادند و پاورچین پاورچین خود را به پشت درهای تالار ملکه میرساندند و نفسها را در سینهها حبس کرده و به صحبتهایشان گوش میدادند. وقتی صحبت به پایان میرسید به جای خود بر میگشتند، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. کنیزان نیز به دو دسته تقسیم شده بودند، دستهای طرفدار قطز بودند و دستهی کوچکتری طرفدار پیپرس بودند، بدخواهان گلنار که نمیتوانستند شاهد برنده شدن محبوبش باشند در این گروه بودند، آنان قدر و شأن قطز و استادش را پایین میآوردند و در بالا بردن قدر و شأن پیپرس و سرورش غلو مینمودند.
گلنار در میانشان ساکت بود و در مورد محبوبش و رقیب او اظهار نظری نمیکرد. وقتی مثل آنها پشت در گوش میایستاد و به حرفهایشان گوش میداد، دور از آنها تنها میایستاد و از ترس اینکه پیپرس بر محبوبش قطز غلبه کند دلش میتپید و لبهایش میلرزید. یک روز که از شکاف پرده به پیپرس – مدتها پیش فهمیده بود که او همان نوجوان قبجاقی بود و چشمآبی بازار برده فروشان «حلب» است – نگاه میکرد، تصور کرد که پیپرس بر قطز پیروز شده و شجرةالدر با اقطای ازدواج کرده و ملکه او را به ازدواج پیپرس در آورده است. گلنار سرگیجه گرفت و نزدیک بود همانجا بیهوش شود، ولی توانست خود را کنترل کند و به غرفهاش برود و خود را بر روی تخت بیندازد، از آن پس گلنار پیپرس را نگاه نمیکرد و فقط به نگاه کردن به صحنهی محبوبش اکتفا مینمود و به حرفهایشان گوش میداد، گویی که حرفهای عاشقی قطز است، بنابراین نمیتوانست مانع سرازیر شدن اشکها بر گونههایش شود.
یک روز شنید که قطز به ملکه میگوید: ای ملکهی بزرگ! ای زیباترین زیبارویی که از آب رود نیل نوشیده است! تعجب نکن اگر نتوانم آن عشق بزرگ را که دنیا نتوانست آن را درخود جای دهد، ولی سینهی کسی که مرا نزد تو فرستاده آن را در خود جای داده درست به تصویر بکشم و تعجب نکن اگر بیانم زیباست؛ چون استادم آن قلب تپندهی بزرگش را به من عاریت داده و من زبان عاجز کوچکم را به او عاریت دادهام و یقین داشته باش که زبانم هر اندازه در تصویر کشیدن، ماهر و تعبیر نمودن روان باشد، نمیتواند به آنچه در آن قلب رؤیایی است برسد، مگر به اندازهی آب منقار پرندهای که از دریا آب مینوشد.
سرورم ملکه! ای زیباترین زیبارویی که از آب نیل نوشیده است! اگر استادم آتش پرست بود تو آتشی بودی که او آن را میپرستید و اگر بت پرست بود تو بتش بودی که رو به آن مینمود. ولی او مسلمانی با ا یمان و راستین است، پس تو کعبه و نماز اویی و تو وسیلهی تقرب او به خدایی!
سرورم ملکه! ای زیباترین زیبارویی که از آب نیل نوشیده است! خداوند در کتابش برای مردم مثالهایی زده تا آنان بفهمند. پس مثالی برای نورش زد، مثل چلچراغی که در آن چراغی باشد و آن چراغ در حبابی قرار گیرد، حباب درخشانی که انگار ستارهی فروزان است. این چراغ از درخت پر برکت زیتونی که نه شرقی است و نه غربی افروخته میشود، انگار روغن آن بدون تماس با آتش شعلهور میشود و نور خدا که آسمانها و زمین به وسیلهی آن روشن شده نسبت به این چلچراغ چیست!
برای عشق، یک شاهزاده پسر و یک شاهزادهی دختر را مثال زده است. این دو، پسر دایی و دختر عمهی هم بودند که تقدیر آنان را از ناز و نعمت پادشاهی به چنگ دزدان انداخت، آنان را در بازار برده فروشان فروختند، با هم در زیر سایهی سروری صالح زندگی کردند، او آنها را دوست داشت و به آنان وعده داد تا آزادشان کند و آن دو را به ازدواج هم درآورد، ولی پیش از اینکه وعدهاش وفا کند، درگذشت. هر یک از آن دو را به مالکی فروختند و از هم جدا شدند و هر یک به سرزمینی افتاد، آنها مدتها ناامیدانه در شوق دیدار هم به سر میبردند تا اینکه بالاخره در یک قصر به هم رسیدند و بعد از ناامیدی همدیگر را دیدند و عشق قدیمیشان زنده شد. قسم به ذاتی که دانه را آفرید و نسیم را خلق کرد، عشقی که اینک در شرحش هستم بزرگتر از عشق آن شاهزادهی پسر به شاهزادهی دختر است!
جواب ملکهی بزرگ به هر دو پیام رسان این بود که خطر ناصر به «مصر» همچنان در جای خود قرار دارد و تا زمانی که این خطر بر طرف نشود به ازدواج فکر نخواهم کرد. اقطای هم به خاطر کسب رضایت شجرةالدر حملات مختلفی را برای جنگ با ناصر و طرفدارانش رهبری کرد. عزالدین هم به خاطر اینکه رقیبش به تنهایی شرف پیروزی را تصاحب نکند، هر از گاهی برای جنگ ناصر رهسپار میشد و بردهی امینش را به جای خود بر کشور میگماشت تا اینکه صلح میان او و ناصر برقرار شد، بر این اساس که تا اردن همراه غزه، قدس، نابلس و همهی ساحل ازآن مصریان باشد و بعد از آن از ناصر باشد.
شجرةالدر دیگر بهانهی ناصر را نداشت که به وسیلهی آن از ازدواج بگریزد و نخواست که تصمیم عجولانهای در مورد این مسألهی بزرگ که آیندهای مبهم به آن بسته است، بگیرد؛ بنابراین به بهانههای دیگری متوسل شد و آن دو دلاور رقیب را همچنان منتظر گذاشت. او به سبک و سنگین کردن آن دو پرداخت تا ببیند که از کدامیک خوشش میآید و آیندهاش را تأمین میکند. او دید که در مقابل دو مرد قرار دارد که اولی او را دوست دارد و بیشتر از دومی تسلیمش میشود، ولی از قوت و دلاوری دومی بیشتر خوشش میآید، پس دلش به اولی متمایل شد، ولی نخواست که پذیرفتش عزالدین ایبک را قطعی نماید، تا ببیند که وقتی صبر فارسالدین اقطای تمام شود کار ایبک به کجا میانجامد؛ پس تصمیم گرفت که علنا آنها را به جان هم بیندازد و آتش دشمنی آنان را شعلهور سازد و به این وسیله روز سرنوشت ساز را زودتر بیاورد، بنابراین به فرستادهی عزالدین گفت: به استادت بگو که من نمیپذیرم که با نیمه پادشاهی ازدواج کنم، وقتی پادشاه شود با او ازدواج میکنم.
عزالدین فهمید که ملکه او را به عزل پادشاه کوچک، ملک اشرف و استقلال پادشاهی تشویق میکند. او مدتها در این باره فکر کرده بود، او دید که پایههای پادشاهیاش با وجود او استوار نمیشود؛ چون امیران ممالیک و بهویژه اقطای حق سلطان کوچک را بهانهای برای مخالفت با سلطه و قدرتش و دخالت در شئونش میگیرند، وقتی که دید شجرةالدر این پیشنهاد را به او میکند، تسلیم فرمانش شد و بر خدا توکل نمود.
چند روز نگذشت که معز پادشاهی «مصر» را به چنگ گرفت و نام اشرف از خطبهها حذف شد و او را دستگیر و در قلعه زندانی نمود، پادشاه کوچک نمیدانست که چرا او را بر تخت نشاندند و چرا او را به زندان انداختند، او کاری نکرده بود که شایستهی بر تخت نشستن باشد و جرمی مرتکب نشده بود که جزایش زندان باشد.
این کار ملک معز بر فارسالدین اقطای گران آمد و یقین پیدا کرد که وقت جدیت برای مبارزه با دشمن قدیمیاش فرا رسیده است. او طرفداران و پیروانش را جمع کرد و منتظر یورش ماند، ولی نخواست که عجله کرده و در روشنی روز حمله کند، تا شجرةالدر احساس خطر نکند و بقیهی امیران ممالیک نیز که از او حرف شنوی داشته و جرأت مخالفت با او را ندارند، علیه او نشورند و به این ترتیب شکست نخورد و حریفش بر او پیروز نشود، به ویژه که هنوز از کسب رضایتش ناامید نشده است و امیدش در وفای شجرةالدر به وعدهای که به او داده قطع نشده است؛ چون هنوز فرستادهاش پیپرس به قصرش رفت و آمد میکرد و وعدههای خوشحال کنندهای میآورد و برداشت او آن بود که ملکه با کسی ازدواج میکند که غالب شود.
اقطای تصمیم گرفت که علیه ملک معز توطئهچینی کند و شورش و ناامنی را در کشور دامن زند و از این رهگذر، ناتوانی ملک معز در به دست گرفتن زمام حکومت نمایان شود و به این صورت کشور ضایع شود و کسی غیر از اقطای را برای برگرداندن آرامش و امنیت پیدا نکنند.
اقطای به زیردستانش از ممالیک دریایی و طرفدارانشان دستور داد که در زمین به فسادگری بپردازند و به مردم ستم کنند. آنان اموال زنان و بچههای مردم عادی را به زور میگرفتند و کسی نمیتوانست جلوی آنان را بگیرد. تجاوز و فسادشان به جایی رسید که وارد حمامها میشدند و زنان را به زور میگرفتند و وقتی به اقطای شکایت میکردند، میگفت: زور من به آنها نمیرسد، از ملک معز بخواهید تا جلو تجاوزات آنان را بگیرد.
ملک معز در ابتدا در صدد کسب رضایت اقطای برآمد، پس اموال را به طرفش سرازیر نمود و قلعهی اسکندریه را به او داد و منشوری در این رابطه برایش نوشت تا از این رهگذر از شر او و طرفدارانش در امان باشد، ولی اقطای این را حمل بر ضعف معز نمود و طمعش بیشتر شد و امیدش به پیروزی بر او قویتر شد.
شجرةالدر به نتایج نبرد میان دو قهرمان که بر سر او و تخت پادشاهی با هم به رقابت پرداخته بودند نگاه کرد، با حکمت و زکاوتش دریافت سلاحی که اقطای استفاده میکند روزی علیه خودش به کار میرود و کارش را یکسره میسازد؛ چون مردم از فسادگری طرفدارانش به تنگ آمده بودند و از او شکایت میکردند. شجرةالدر قدرت مردم و تأثیرشان در تعیین سرنوشت رؤسا و حکام را میدانست، پس تصمیم خود را گرفت، آمادگی خود برای ازدواج را به ملک معز ابلاغ کرد و نخواست که این امر را به تأخیر بیندازد و عجله را ترجیح داد.
مردم ناگهان با جشن ازدواج ملکه شجرةالدر با ملک معز مواجه شدند. قلعه، قاهره و سایر شهرهای «مصر» آذینبندی شد، طبلها به صدا درآمد، پرچمها برافراشته شد و هیئتهای نمایندگی زن و مرد از سایر شهرها ازدواجشان را به آنان تبریک میگفتند.
اقطای در برابر وضعیت جدیدی قرار گرفت، او دید که چگونه امیدش از هم فرو پاشید و دریافت که شجرةالدر او را گول میزده و وعدههای پوچ میداده است. دلش پر از کینهی شجرةالدر شد و تصمیم گرفت از او انتقام بگیرد، هرچند ممکن است در این راه سرش را که روی گردنش است از دست بدهد. او طرفداران و پیروانش را جمع کرد و به وسیلهی آنها بقیهی ممالیک دریایی را تهدید کرد تا به او ملحق شوند و تحت نفوذ او درآیند و به صورت علنی به مخالفت با دستورات ملک معز پرداخت و خودسرانه به تدبیر امور پرداخت و مناصب کلیدی را به طرفدارانش داد و ملک معز نسبت به آنان از هیچ امر و نهی یا حل و عقدی برخوردار نبود و هیچکس حرفش را نمیشنید، اگر برای کسی از آنان عطایی مقرر مینمود، چند برابر آن را میگرفت و اگر برای کسی غیر از آنان چیزی مقرر مینمود نمیتوانست آن را به او بدهد و همه جلوی کاخ فارسالدین جمع میشدند و نامههای ملک ناصر و دیگران نزد او برده میشد و جز در حضورش کسی نمیتوانست نامهای را باز کند، جواب نامهای را بدهد، تصمیمی اتخاذ کند و یا حرفی بزند.
او ملک معز را این گونه مجازات میکرد، حال ببینیم ملکه شجرةالدر را چگونه مجازات میکرد و از او انتقام میگرفت؟ مجازات او این بود که او را از قلعهی جبل پایین بیاورد تا یکی از همسرانش را که از شاهزادگان بود در جایش اقامت دهد، او پیشبینیهای لازم را برای این کار کرده بود، این بود که ناگهان خبر بزرگ وصلت امیر فارسالدین اقطای با دختر ملک مظفر، امیر «حماه» در همهجا پیچید، دختر ملک مظفر را در موکب بزرگی به «دمشق» برده بودند تا او را از آنجا به «مصر» بیاورند و با کسی ازدواج کند که امر و نهی در دست اوست.
اقطای با گروهی از یارانش نزد ملک معز در قلعهی جبل رفت و او را از وصلتش با دختر ملک مظفر امیر «حماه» آگاه ساخت و از او خواست به او اجازه دهد تا شاهزادهی عروس در قلعهی جبل سکونت کند، ملک معز لختی چهرهاش درهم رفت، سپس به او گفت که در این باره فکر خواهم کرد.
اقطای به او گفت: من نیازی به فکر در این باره نمیبینم، اگر میخواهی با شجرةالدر مشورت کنی من گمان نمیکنم که او از خالی کردن مسکنش در قلعهی جبل برای یکی از شاهزادگان خاندان ارباب و سرورش سر باز زند.
معز سکوت اختیار کرد و جوابی نداد. وقتی شجرةالدر این خبر را شنید خطر را احساس کرد و دریافت که مسأله جدی است نه شوخی و شاهزادهی عروس در راه است و چنانکه اقطای میخواهد در قلعهی جبل فرود میآید، پس باید هرچه زودتر ضربهای به اقطای بزند، او میدانست که منظور اقطای از این کار ذلیل کردن او و شکستن عزت و غرور وی است؛ چون او عزالدین ایبک را ترجیح داده است. شجرةالدر هم از رقابت اقطای با ملک معز و تجاوز به حقوق وی و اقتدار خواهی و تکروی وی به ستوه آمده بود و به فکر از بین بردنش بود، ولی این مشکل آخر بزرگترین مشکل بود، پس قبل از اینکه به مرادش برسد باید او را از میان برداشت.
شجرةالدر به شوهرش پیشنهاد کرد که به هیچ عنوان با اقطای مخالفت نکند و رضایتش را از تقاضایش ابراز کند، به بردهی شوهرش سیفالدین قطز نیز سپرد که در گوش دوستش پیپرس زمزمه کند که ملکه تصمیم گرفته که قصر قلعه را برای شاهزاده خانم ترک کند. شجرةالدر این نقشه را بهطور عملی اجرا کرد. او روز در قلعهی جبل میماند، شب که میشد با کنیزان و خدم و حشمش به کاخی دیگر در پایین قلعه میرفت و چراغهای آن کاخ را روشن میکرد، اقطای تردیدی نداشت که شجرةالدر قلعهی جبل را برای این خالی کرده تا وقتی شاهزادهی عروس بیاید او در کاخ دیگری باشد و از این رهگذر ننگ ذلتش در برابر خواستهاش کم شود. به این ترتیب اقطای به خود مغرور شد و پنداشت که کارها بر وفق مراد او پیش میرود و پادشاهی به او خواهد رسید.
شجرةالدر برده شوهرش را به حضور طلبید و به او گفت: من میخواهم به وعدهام وفا کنم و گلنار را به عقد تو در آورم، ولی دوست ندارم که عروسی بهترین کنیزم در جایی غیر از قلعهی جبل برگزار شود، اکنون میبینی که قلعه را برای کسی که قدرتش از همه بیشتر است خالی کردهایم تا با عروسش در آن زندگی کند.
قطز دریافت که ملکه او را به قتل فارسالدین اقطای تشویق میکند و به او میگوید اگر او را از شرش خلاص کند وعدهاش را عملی مینماید، او با خود اندیشید که ملکه وعدهاش را برای چنین کار خطرناکی به تأخیر انداخته است و از او میخواهد که سر اقطای را به عنوان مهریهی گلنار تقدیم نماید، اگرچه مهریه بزرگی است، ولی گلنار از آن با ارزشتر است، وانگهی ظلم اقطای و تجاوز او به مردم و فسادگری طرفدارانش در کشور خونش را مباح کرده و قتلش باعث تقرب به خدا میشود، اضافه بر این، حکم استادش استوار نمیشود تا اینکه اقطای از وجود برچیده شود.
قطز به ملکه و استادش ملک معز اعلان کرد که قتل اقطای را به عهده میگیرد، آنان با هم اتفاق کردند که اقطای را برای دیدار معز در قلعه دعوت کنند، وقتی به دالان میرسد قطز بیاید و او را بکشد، معز به قطز پیشنهاد کرد که تعدادی از ممالیک و طرفداران را که مورد اعتماد هستند انتخاب کند تا در این مأموریت خطرناک او را یاری کنند، قطز گفت: من به تنهایی از عهدهی این کار بر میآیم.
معز گفت: او قوی و خشن است ای قطز! از این گذشته ما به تو نیازمندیم و اگر از دست تو جان سالم به در ببرد، همهی ما نابود میشویم، بالاخره معز او را راضی کرد که دو نفر از ممالیک معز را برای کمک انتخاب کند و او بهادر و سنجر غتمی را انتخاب کرد.
قطز و پیپرس تا آن زمان با هم دوست بودند، هرگاه یکی از آن دو میخواست با دوستانش برای شکار برود دیگری را هم دعوت میکرد. یک روز پیپرس تصمیم گرفت به شکار برود، قطز را هم برای شرکت در شکار فردای آن روز دعوت کرد، قطز فهمید که با عدهی زیادی از سران طرفداران فارسالدین اقطای بیرون میرود، قطز فرصت را برای اجرای نقشهی ترور اقطای در غیاب آنان مناسب دید، او موافقت خود را نسبت به پیشنهاد پیپرس اعلام کرد، ولی فردا صبح پیغام فرستاد و از اینکه به خاطر کسالت نمیتواند در شکار شرکت کند معذرت خواهی کرد.
وقتی قطز از خروج پیپرس و دوستانش مطمئن شد، نزد استادش رفت و به او گفت که وقت اجرای نقشه فرا رسیده است.
ملک معز، فارسالدین اقطای را به حضور طلبید تا در مورد مسئلهی مهمی با او مشورت کند، اقطای از بابت معز مطمئن بود؛ چون هیچ مخالفتی از او ندیده بود و شجرةالدر هم کاخش در قلعه را تخلیه نموده بود، بنابراین وقتی ممالیک و طرفدارانش به او نصیحت کردند که نزد معز نرود به حرفشان گوش نداد، آنان به او گفتند که نقشهای در سر دارد، صبر کن تا پیپرس و قلاوون الفی و سنقر اشقر از شکار برگردند، ولی او در جوابشان گفت: من برای چنین کار سادهای منتظرشان نمیمانم تا برگردند، ولی آنان باید منتظرم بمانند تا برگردم.
اقطای بدون توجه به نصیحت ممالیک خود سوار شد، آنان گفتند: نمیگذاریم که تنها بروی و آنان نیز با او سوار شدند، وقتی وارد قلعه شد و به سالن ستونها رسید دروازه قلعه را بستند و به ممالیکش اجازهی ورود ندادند، او خطر را احساس کرد، دستش را بر قبضهی شمشیر نهاد، ولی غرورش به او اجازه نداد تا برگردد، بنابراین همچنان به راهش ادامه داد، در دالان به قطز و دوستانش رسید، وقتی آنان را دید با لحنی آمرانه به آنان گفت: بروید و در را برای ممالیکم باز کنید.
قطز به دوستانش گفت: بروید و در را برای ممالیکش باز کنید.
آن دو از کنارش رد شدند و پشت سرش قرار گرفتند، قطز چند قدم با او در دالان جلو رفت و به او گفت: شمشیرت را به من بده، چون شایسته نیست که رعیت مسلح با پادشاه ملاقات کند.
اقطای خشمگین شد و درحالیکه قبضهی شمشیرش را میفشرد فریاد کشید: آیا میخواهی مرا خلع سلاح کنی ای بردهی کثیف؟
قطز ضربهای با خنجر به پهلویش زد و گفت: بلکه زندگیت را میگیرم و کشور را از لوث وجودت پاک مینمایم.
اقطای خروشید و درحالیکه در یک دستش شمشیر بود و با دست دیگر بر روی زخم فشار میداد به قطز حمله کرد، قطز نیز شمشیرش را کشید و با هم به مبارزه پرداختند، دو نفر دیگر خواستند به او حمله کنند که قطز بر آنان نهیب زد: بگذارید تا بردهی کثیف به تنهایی او را بکشد تا مردم نگویند سه برده از بردگان معز او را کشتند.
آن دو با هم مبارزه میکردند و قطز ضربات سهمگینش را رد میکرد، هدف قطز این بود که زخمش نیرویش را تحلیل دهد و اقطای فریاد میکشید: ای ملعون! بایست.
قطز به او جواب میداد: ای شوهر شاهزاده! مقاومت کن.
خون زیادی از بدن اقطای خارج شد و نیرویش تحلیل رفت و پاهایش ضعیف شد و مثل شتر روی زانوهایش افتاد و همچنان به چپ و راست ضربه میزد.
قطز روبهرویش ایستاده بود و به او نگاه میکرد، او با صدای گرفتهای گفت: دوست پیپرس! به من نزدیک شو، به من نزدیک شو.
ملکه شجرةالدر از بالکن غرفهاش و ملک معز از دفترش به آنان نگاه میکردند، ملکه با صدایی که اقطای بشنود گفت: ای مغرور! آیا شاهزاده به دردت خورد.
وقتی اقطای صدای ملکه را شنید کوشید تا به بالا نگاه کند تا او را ببیند، این بود که به پشت افتاد و گفت: ای خائن و دیگر چیزی نگفت.
وقتی ممالیک که در جلوی در ایستاده بودند دیدند که اقطای بیرون نیامد، یقین پیدا کردند که معز، استادشان را دستگیر کرده است. آنان این خبر را در میان تمام طرفدارانش پخش کردند، خبر به پیپرس و همراهانش در شکارگاه رسید، آنان هم به سرعت بازگشتند و همه جمع شدند و هفتصد سوار همراه پیپرس به طرف قلعهی جبل به راه افتادند، آنان جلوی قلعه ایستادند و تقاضا کردند که رئیسشان را به آنان تحویل دهند که ناگهان معز سر اقطای را در میانشان انداخت و به آنان گفت: پیش از اینکه به سرنوشت رئیستان گرفتار شوید جان خود را نجات دهید.
آنان غافلگیر شدند و یقین پیدا کردند که معز آمادگیهای لازم را برای چنین کاری اتخاذ کرده است. پس هراس در وجودشان افتاد و پراکنده شدند و شبانه قاهره را ترک نمودند، عدهای به ملک مغیث در «کرک»، پیوستند، عدهای با پیپرس به ملک ناصر در «دمشق» پناه بردند و عدهای در «غور»، «بلقا» و «قدس» به راهزنی پرداختند، پیپرس از آن روز میگفت: دوستم این کار را با من کرد، به خدا قسم! یکی از کسانی خواهد بود که به دست من کشته میشوند.