وا اسلاما

فصل شانزدهم

فصل شانزدهم

ملک مظفر با شنیدن جمله‌ی نگو واحبیبتاه! (وای عزیزم!) بگو واسلاماه! (وای اسلامم!) توانسته بود تا آن لحظه غم و اندوهش را بر همسر شهیدش باز دارد، تا زمانی که خطر مغول سرزمین «شام» را تهدید می‌کرد، اشک‌هایش را نگه داشت و سوز غم و اندوهش را کتمان کرد و پس از واقعه‌ی «حمص» و فرار بقیه‌ی مغول به سرزمین‌شان، خطر مغول‌ها رفع شد و تدابیر لازم را برای سرزمین «شام» اتخاذ نمود و زمام امور را به دست پادشاهان و امیرانی که خود، آنان را برگزید سپرد؛ کسانی که پابه‌پای او جنگیدند یا توبه کرده بودند. او احساس کرد که به اندازه‌ی کافی جهت انجام وظایفی که خداوند بر او فرض نموده، بر مصیبت از دست دادن همسرش، صبر نموده است تا اینکه غم و اندوه بر انجام هرچه بهتر این امر که انجام آن را با خدای خویش عهد بسته بود، تأثیر نگذارد. او به خود بازگشت و به مصیبتش اندیشید. او اکنون با از دست دادن گلنار، تنها تسلی‌بخش زندگی‌اش را نیز از دست داده بود. پس غم و اندوهی که در درون حبس و پنهان کرده بود، تازه شد؛ چون دیگر یارای غلبه بر آن را نداشت و از تحمل آن عاجز مانده بود، پس آنچنان اشک از چشمانش ریخت که پلک‌هایش زخمی و آزرده گردید، دنیا جلو چشمانش تیره و تار گشت، زمین با آن همه وسعت در برابرش تنگ و کوچک شد و لحظات جان‌ سپردن گلنار را به‌خاطر آورد که چه‌طور او را خیمه برد و چه‌طور آن جملات را بر زبان آورد و در آن لحظات سخت و دشوار که سپاهیان با آن مواجه بودند، آن را تکرار کرد و کلید پیروزی و نصرت‌شان شد و به یاد آورد که گلنار در بازگشت به «مصر» او را همراهی نخواهد کرد و در خوشحالی مردم از بازگشت پیروزمندانه و برپا داشتن جشن و پایکوبی و نواختن طبل و بالا بردن پرچم و ریختن گل و ریحان در مسیرش با او شریک نخواهد بود و او بدون هیچ همدم و مونسی به قلعه‌ی جبل خواهد رفت و دوباره مشغول به دوش کشیدن بار مسؤولیت حکومت و تدابیر دولت خواهد شد و آیا حکومت چیزی جز نیرنگ، همّ و غمّ و سرگردانی میان حسادت حسودان و طمع‌کاران چیز دیگری هم دارد؟ او چگونه امروز – با وجود ضعف نیرو و سستی اراده – یارای جلوگیری از سرکشی امیران ممالیک، شیفتگی به اختلاف و دشمنی بر سر جاه و مقام را دارد؟ آیا زمام امور کشور را به آنان بازگرداند تا به اوضاع پیشین که مملو از فساد و آشفتگی و اضطراب بود، بازگردد، دستشان بر اموال امت و خیرات و برکات کشور دراز شود و آن را به نابودی بکشانند و غافل از مصالح کشور به جمع کردن طلا، نقره و جواهرات بپردازند و نسبت به خطرهایی که آن را تهدید می‌کند، بی‌اهمیت باشند تا آنجا که فاجعه‌ای دیگر که شاید از مغول‌ها هم بدتر باشد، گریبان‌گیرش شود؟ او دیده بود که چگونه با بی‌میلی و اجبار با او به جنگ مغول‌ها آمدند، البته پس از بی‌فایده بودن معالجه‌ی آنان با نرمی و شدت و نیز هر بار شاهد سرکشی، عدم همکاری و تعاون آنان بود که اگر خداوند با پشتیبانی و حمایتش او را بر آنان غالب نمی‌کرد، برای رد قوی‌ترین اراده‌ها و ناامید کردن حماسی‌ترین و پربارترین نفس‌ها هم کافی بود.

او در دنیا تنها یک امید داشت که تمام خستگی‌های این راه را برایش آسان و راحت می‌کرد و همه‌ی سختی‌های مسیرش را هموار می‌نمود، اکنون آن امید کجاست؟ او برای همیشه ناپدید شد. کجاست گلناری که در غم و غصه‌ها با او شریک شود، با دست مهربانش شکایت‌هایش را بزداید، یأس و ناامیدی را از او دور ساخته و امید و آرزو را در قلبش زنده کند و میل به زندگی و مجد را در دلش بیفروزد؟ این زندگی بدون گلنار چه لذتی دارد؟ او بدون آن چشمی که او را زیر نظر داشت و شب‌ها به‌خاطرش بیدار می‌ماند، دیگر برای چه در پی مجد و بزرگواری باشد؟ کجاست آن گلناری که تنها شاهد بقیه‌ی خانواده‌اش که توسط مغول‌ها کشته شده بودند، بود؟ اکنون او انتقام آنان و اسلام را از مغول‌ها گرفت، اما به چه قیمتی؟ چه‌قدر دنیا برای افراد احساساتی پست و حقیر است و برای کسی که چهره‌ی واقعی‌اش را می‌بیند و فریب زرق و برق و نعمت‌های فانی‌اش را نمی‌خورد، آسان است؟ خداوند دنیا را به گونه‌ای مقدر ساخته است که هر کمالش نقصان و هر فایده‌اش زیانی را به همراه دارد.

اندوه فراوان بر آن نفس نیرومند طغیان کرد و آن را سست و ضعیف، آن اراده‌ی آهنین را درمانده، آن همت بلند پرواز را بی‌پر و بال و آن نظر صائب و پسندیده را پس از آن همه قدرت و خرد نابود کرد. ملک مظفر دیگر امیدی به زندگی نداشت و سایه‌ی زندگی را سنگین و مدتش را بسیار طولانی می‌پنداشت. دوست داشت می‌توانست روزهای باقیمانده‌ی زندگی‌اش را در کنار محبوبه‌ی شهیدش در آن جایگاه راستین، نزد فرمانروایی نیرومند سپری کند.

اما کسی که مغول‌ها را شکست داد، در واقعه‌ی «عین جالوت» از اسلام حمایت و پشتیبانی نمود و آن را به وقایع بزرگ دیگر مثل «بدر»، «احد»، «قادسیه»، «یرموک»، «حطین» و «فارسکو» اضافه کرد از یاد نبرده بود که اگر او از حکومت متنفر است و از زندگی به تنگ آمده است به اسلام و مسلمانان بنگرد و از میانشان مردی نیرومند را برگزیند و حکومت را به عهده‌اش بگذارد و بار مسؤولیت‌شان را نزد خدا به او واگذار نماید. پس روزها گذشت و او در میان پادشاهان و امیران پیرامونش به جستجو پرداخت و کسی جز همان دوست قدیمی، دشمن سرسخت و یاری‌گرش در جهاد با مغول‌ها چشمش را نگرفت، آری، امیر رکن الدین پیپرس. سلطان او را – با وجود همه‌ی مکر، نیرنگ و دشمنی بر سر ریاست و حکومت – در این امر از همه مناسب‌تر و تواناتر دید و او را جهت سوق دادن مردم، وا داشتن به آنچه مورد صلاحشان است، بقای قدرت و عزتشان و نگه داشتن هیبت اسلام در دل دشمنان شایسته‌تر دانست، بنابراین تصمیم گرفت که از حکومت کناره‌گیری کند و تخت سلطنت «مصر»، پایتخت، پناهگاه و مظهر قدرت مسلمانان در آن زمان را به او واگذار نماید.

ولی صلاح دید که تا بازگشت به «مصر» و نیز به‌خاطر ترس از فتنه، شورش و اختلاف میان امیران به‌خاطر این مسأله، این موضوع را از مردم مخفی بدارد، به‌ویژه معزی‌ها که به علت روابط خشداشی و دوستی و نیز انتساب به یک استاد، که همان ملک معز عزالدین ایبک بود، خود را سزاوارتر و مقدم‌تر از هرکس دیگری نزد ملک مظفر می‌دانستد. آنان سلطان را به‌خاطر ترجیح دادن امیران صالحیه در زمین‌هایی که در سرزمین «شام» به آنان بخشیده بود، سرزنش کرده بودند و گمان بردند که در این مورد به آنان ظلم کرده است. آنان در رابطه با مطالبه‌ی حق پایمان شده‌شان نزد سلطان و در صورت لزوم، روی آوردن به اعمال قدرت در اجبار وی به این کار با یکدیگر گفتگو کردند، اما ترسیدند که صالحی‌ها به طرفداری از سلطان برخیزند و او را یاری کنند، بنابراین تفکر در این موضوع را به زمان مناسبی موکول کردند.

امیر پیپرس امارت «حلب» و توابع آن را از سلطان درخواست کرده و سلطان نیز به او وعده داده بود، اما وقتی تصمیم گرفت که حکومت را به او بسپارد و او را به عنوان جانشین خویش بر تخت سلطنت بنشاند دیگر لزومی برای وفا به این عهد ندید، پس نیابت «حلب» را به یکی از پادشاهان «شام» داد.

وقتی امیر پیپرس از این خبر مطلع شد از دست سلطان به شدت خشمگین شد و کینه‌اش را به دل گرفت و یقین پیدا کرد که سلطان به‌خاطر شجاعت و دلاوری وی در جنگ با مغول‌ها و تعقیبشان تا دوردست‌ترین نقاط کشور، نسبت به او حسادت می‌کند و از رقابت وی در حکومت و پشتیبانی مردم از او به وحشت افتاده است، پس به این وسیله می‌خواهد به او ظلم کرده و او را خوار و ذلیل کند و قدرت و سلطه‌اش را بر او و طرفدارانش – پس از تسلیم پادشاهان و به دست گرفتن سرزمین «شام» - به او نشان دهد.

دو عامل باعث تقویت این حدس و گمان پیپرس شد: یکی این‌که او با درخواست نیابت «حلب» واقعا قصد رقابت با سلطان را داشت و می‌خواست در آنجا اعلان استقلال نماید و سپس به وسیله‌ی تصرف دیگر شهرها از آن به عنوان وسیله‌ای برای اشباع خواسته‌هایش استفاده کند و وقتی که همه‌ی «شام» تحت تسلط و نفوذ او قرار گرفت، می‌تواند بر سر تخت سلطنت «مصر» با سلطان به رقابت برخیزد. او امارت «حلب» را بی‌هدف انتخاب نکرده بود، آن را به‌خاطر دور بودن از مرکز سلطنت و مناسب بودن آن جهت شورش برگزیده بود. دوم اینکه او نقش خود را در شوراندن امیران در «مصر»، هنگامی که سلطان دستور پرداخت اموالشان به بیت المال را صادر نموده بود، از یاد نبرده بود. او گمان کرده بود که سلطان این کارش را بخشیده و به خاطر نیاز، او را در کنارش نگه داشته است، ولی اکنون که احتیاجی به او ندارد، او را به خاطر گناهان گذشته مجازات می‌نماید تا در آینده کسی دست به چنین کارهایی نزند.

این چیزی بود که در قلب پیپرس قرار گرفته بود. او از قصد و نیت سلطان بی‌اطلاع بود و سلطان نیز نمی‌خواست او را از تصمیمش مطلع سازد؛ چون معتقد بود که پیپرس نمی‌تواند این راز را نگه دارد و بالاخره آن را برای دوستانش افشاء می‌کند و بدین ترتیب این خبر منتشر شده و اختلافاتی که نباید رخ دهد، اتفاق می‌افتد.

آنچه گذشت تنها نظر پیپرس نبود، بلکه یارانش، از امیران صالحیه گرفته تا ممالیک و طرفداران‌شان نیز در ایجاد چنین گمانی به او کمک کردند و کینه‌ی سلطان را به دلش انداختند و به او گفتند: اگر تو نمی‌بودی او نمی‌توانست کاری بکند و توانایی شکست مغول‌ها را نداشت. اکنون سرزمین «شام» تحت تسلط اوست و استان‌هایش را بدون هیچ وعده یا قراردادی میان پادشاهان و امیرانی که کمتر از تو خدمت کرده‌اند و به اندازه‌ی گوشه‌ای از آنچه تو انجام داده‌ای، انجام نداده‌اند، تقسیم می‌کند و از سپردن امارت یک شهر در دوردست‌ترین نقاط شام، که تو از او درخواست کرده بودی و او به تو وعده داده بود، بر تو دریغ می‌ورزد؟! آیا ذلت و بی‌مهری بیشتر از این می‌خواهی؟ هرچه بر سر تو بیاید بر سر ما هم می‌آید، فریب املاکی که در «شام» به ما داده را نخور، چون او با این کارش می‌خواسته ما را تا مدتی ساکت کند تا بتواند سرت را زیر آب بکند، آن وقت همه‌ی این املاک را از ما پس گرفته و به صاحبانش باز می‌گرداند.

پیپرس درحالی‌که خشمش را کتمان کرده بود، نزد ملک مظفر آمد و او را به‌خاطر عمل نکردن به وعده‌اش و بخشیدن «حلب» به پادشاهی که در جنگ با مغول‌ها و راندن آنان از کشور به اندازه‌ی یک دهمش زحمت نکشیده بود، سرزنش نمود.

سلطان به او گفت: پیپرس! من شجاعت تو را در جنگ با دشمن انکار نمی‌کنم و پس از این کارت از هیچ چیزی نسبت به تو دریغ نمی‌ورزم، ولی می‌ترسم که اگر تو را بر «حلب» منصوب نمایم، در آن دور دست فریب بخوری و اعلان استقلال نمایی و در صدد انضمام بقیه‌ی سرزمین‌ها به خود بر آیی و به این ترتیب وحدت مسلمانان را از بین ببری، من تو را آزموده‌ام ای پیپرس! پس اهداف و نوایای تو را می‌دانم!

پیپرس نگران و آشفته شد، چون سلطان پرده از آنچه در سینه داشت، برداشته بود و تصریح نمود از آنچه در سر دارد باخبر است، ولی نگرانی و پریشانی‌اش را بروز نداد و به سلطان گفت: برایت قسم می‌خورم که اعلان استقلال نکنم و علیه تو نشورم.

سلطان گفت: نفس تو اماره به سوء است و راهی پیدا می‌کنی تا قسمت را با من بشکنی.

پیپرس با تندی گفت: اگر می‌خواستی امارت «حلب» را به من ندهی پس چرا آن را به من وعده دادی؟

سلطان پاسخ داد: وقتی به تو وعده دادم که مصلحت مسلمانان را بر آن دیدم و حال که می‌ترسم مسلمانان پراکنده شوند آن را به تو نمی‌دهم.

- پس امارت «دمشق» را به من بده که از «حلب» به تو نزدیک‌تر است.

- چگونه کسی که از بابت قسمتی از سرزمین «شام» از تو خاطر جمع نیست، پایتخت «شام» را به تو می‌سپارد؟

پیپرس درحالی‌که خشم در چهره‌اش نمایان بود، گفت: پس هدفت مخالفت با من و پایمال کردن حق من است، هر کاری که می‌خواهی بکن، من هم می‌دانم چه کار کنم.

سلطان خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: دوست من! تو در برابرم عصیان و نافرمانی می‌کنی، پس اگر از من دور باشی چه خواهی کرد؟! ای پیپرس! تا آنجا که من می‌دانم تو تندخو هستی و خیلی سریع و اکنش نشان می‌دهی و شاید خداوند در این خیری برای مسلمانان قرار داده است، پس بکوش تا آن را در جای خود استفاده کنی و بدان که هدفم از بحث با تو این بود که سر عقل بیایی و مصلحت خود را بر مصلحت امت و دینت ترجیح ندهی، می‌دانی، شاید روزی سلطان مسلمانان شوی، پس اگر هوی و هوست بر تقوایت چیره شود، چگونه به اداره‌ی امور مسلمانان خواهی پرداخت و آنان را به چه راهی خواهی برد؟

پیپرس گفت: سرورم! تو را به خدا دیگر مرا مسخره نکن، چون من شاید بتوانم از دست دادن حقوقم را تحمل بکنم، ولی تمسخر را نمی‌توانم تحمل کنم.

سلطان گفت: به خدا سوگند من تو را مسخره نمی‌کنم ای پیپرس! چون در واقع تو شایستگی سلطنت مسلمانان را داری، البته اگر بتوانی هوی و هوست را پایمان کنی، ولی اکنون صحبت سلطنت را رها کن، خدا خودش می‌داند که چه کسی را رهبر مسلمانان بگرداند، گوش کن می‌خواهم به تو چه بگویم. واقعیت این است که من «حلب» یا «دمشق» را از تو دریغ نداشتم مگر به‌خاطر اینکه می‌خواهم از من دور نباشی، من به شخصی مثل تو در «مصر» نیاز دارم، تو می‌بینی که فقدان ملکه چه‌قدر مرا مصیبت زده کرده است و می‌ترسم که غم و اندوه بر من غلبه کند و مانع انجام وظیفه‌ام در قبال رعیت شود، پس می‌خواهم که نقصم را بپوشی و کوتاهی‌ام را جبران کنی.

پیپرس در جواب سلطان به فکر فرو رفت و به چهره‌اش خیره شد، گویی که می‌خواست قصد و نیتش را بفهمد، اما چیزی جز نشانه‌های شکستگی، اندوه، اخلاص و درستی را ندید و در تصمیم‌گیری‌اش حیران ماند و ترسید که این‌ها همه مکر و حیله باشد، پس گفت: آیا در میان وزیر و اتابک و یارانش کسی را ندارد که جایگزینش نماید؟

سلطان گفت: من به همه‌ی آنان احتیاج دارم، چون هر کدام از آنان مسؤولیتی دارند، ولی هیچ کدام نمی‌توانند کارهایی را که تو برایم انجام می‌دهی، انجام دهند.

پیپرس گفت: تو از انسان لجوج و تندخویی مثل من که حتی نمی‌توان در اداره‌ی استانی کوچک و دور دست به او اطمینان کرد، چه می‌خواهی؟

سلطان گفت: تو هنوز چشم طمع به این استان کوچک داری، حال آنکه نمی‌دانی من بهتر از آن و حتی بهتر از «دمشق» را برای تو در نظر دارم؟!

پیپرس گفت: شاید آنجا قصبه‌ی «قلیوب» باشد که آن را به من بخشیدی؟

سلطان بار دیگر خندید و گفت: نه دوست من پیپرس! بلکه خیلی بهتر از آن، آن قلعه‌ی جبل است، قلعه‌ی...

در این هنگام سلطان ساکت شد و حرفش را تمام نکرد. لحظه‌ای خشمگین شد، گویی که از این تصریحش جلوی پیپرس پشیمان شده است، سپس سخنانش را از سرگرفت و گفت: برو و آسوده خاطر باش دوست من! چون من چیزی جز خیر و خوبی برایت ندارم.

به محض اینکه امیر پیپرس از نزد سلطان خارج شد، افرادش که در انتظارش بودند به دیدارش رفتند و او را غمگین‌تر و حیرت زده‌تر از قبل دیدند و شروع کردند به سؤال و جواب در مورد آنچه میان او و سلطان اتفاق افتاده بود. او نیز همه چیز را برایشان تعریف کرد و آنان سراپا گوش بودند تا این‌که سخنانش را با این کلام سلطان به پایان رساند، آنجا که گفت: آنجا قلعه‌ی جبل است.

آنان به او گفتند: دیگر چه می‌خواهی، سلطان آنچه در سر داشت را برایت گفت: یعنی تو در آنجا کشته خواهی شد، همان‌گونه که دوستت اقطای در آنجا به قتل رسید، به خدا قسم چه قدر در برابر تو گستاخی کرده و تو را دست کم گرفته است، تا آنجا که این سخنان را با خنده و تمسخر در برابرت بر زبان آورده است.

پیپرس در جوابشان گفت: ولی او پس از گفتن این سخنان دیگر نخندید و مدتی خشمگین و ناراحت بود.

آنان گفتند: از این بی‌فکری و تصریح قتل در مقابلت پشیمان شده است.

پیپرس در‌حالی‌که از شدت خشم چشمانش بسان کاسه‌ای از خون شده بود گفت: قلعه‌ی جبل! به خدا سوگند! قبل از اینکه چشمش به قلعه‌ی جبل بیفتند او را نزد همسرش می‌فرستم! چرا به من خیره شده‌اید؟ نظر شما چیست؟ با من مشورت دهید!

آنان گفتند: پیپرس! تو زود دگرگون می‌شوی و ما می‌ترسیم که پس از مشارکت با تو در این امر خطرناک، از او بترسی و ما را در چنگ سلطان رها کنی تا ما را محکوم کند!

پیپرس با خشم و غضب گفت: ای وای بر شما! شما را در چنگ او رها کنم در‌حالی‌که جلوی شما بر کشتن او قسم خوردم؟

آنان گفتند: تو در هنگام قتل اقطای همچنین سوگندی یاد کردی، اما قسمت را شکستی و نزد او رفتی و از او امان خواستی و او نیز قصبه‌ی «قلیوب» را به تو داد، ما از کجا بدانیم شاید دوباره همین کار را بکنی و او قلعه‌ی جبل را به تو بدهد؟!

پیپرس فریاد زد: کافی است!

همه ساکت شدند و مدتی سکوت کردند تا این‌که پیپرس به آنان گفت: ولی نظر شما در مورد معزی‌ها چیست؟ با آنان چه کار کنیم؟

آنان گفتند: خداوند سنگینی آنان را از دوشت برداشته است، همه‌ی آنان به‌خاطر مساوات میان ما و ایشان در املاک، به اندازه‌ی کافی از رفیقشان عصبانی هستند، آنان ندانستند که او با این کارش قصد فریب ما را داشته و بدین‌وسیله می‌خواسته ما را ساکت کند و فرض کن که آنان از او پشتیبانی کنند، آیا بعد از این‌که سر سرورشان را بریدیم نمی‌توانیم کار آنان را یکسره نماییم؟ آیا فراموش کرده‌ای ای پیپرس که وقتی سر اقطای را جلوی ما انداختند ما هفتصد سوار بودیم و از کشور فرار کردیم؟

پیپرس به آنان گفت: نظرتان چیست که اقطای مستعرب را به طرف خودمان بکشیم تا در این کار با ما شریک باشد؟

آنان در این مورد با هم اختلاف داشتند، یکی گفت: او را به طرف خود می‌کشیم؛ چون او هم مثل ما صالحی است و راه کشتن سلطان را بر ما هموار می‌کند.

دیگری گفت: بلکه باید این مسأله را پنهان بداریم؛ چون او با وجود این‌که صالحی است، یکی از افراد مخلص سلطان بوده و از معزی‌ها پشتیبانی می‌کند و وقتی ببیند که ما سر سلطان را از بدن جدا کرده‌ایم به ناچار نزد ما بر می‌گردد.

آنان به مشورت درباره‌ی کیفیت و مکان قتل سلطان پرداختند و در پایان بر این اتفاق نظر کردند که در راه بازگشت به «مصر» در کمین باشند و در یک فرصت همگی با شمشیرهايشان او را از پای درآورند و دو نفر از معزی‌ها یعنی امیر سیف‌الدین بهادر و امیر بدرالدین بکتوب جوکندار با آنان مشارکت داشته باشند تا معزی‌ها با دیدن مشارکت آن دو با صالحی‌ها در این امر، دست از انتقام‌جویی دوستشان بردارند، آنان این دو نفر را به‌خاطر کینه و حسادتی که نسبت به سلطان داشتند، انتخاب کردند.

هنوز چند روزی نگذشته بود که ملک مظفر پس از مرتب نمودن اوضاع و احوال نایبان و والیان سرزمین «شام» و باز پس گرفتن حقوق پایمال شده‌ی مظلومان و املاکی که ملک اسماعیل پیش از این مصادره کرده بود، عزم بازگشت به «مصر» را نمود. او به دوست قدیمی‌اش حاج علی فراش نیکی کرد و خلعتی به او بخشید. درباره‌ی موسی بن غانم مقدسی نیز پرس و جو کرد، به او گفتند که او ارثیه‌ی پدری‌اش را از دست داده است، پس سلطان به نایبش در «دمشق» دستور داد تا حقوقی برایش در نظر بگیرد و اخبار مادر موسی را نیز جویا شد، به او گفتند که او مرده است. سلطان به زیارت قبرش رفت و از خدا برایش طلب رحمت نمود.

او پس از خداحافظی گرم با مولایش، ابن‌زعیم «دمشق» را ترک گفت و همراه سربازان و امیران معزی و صالحی به راه افتاد. امیر پیپرس در طول راه همراه او بود، با او صحبت می‌کرد و او را سرگرم می‌نمود و رضایتش را از وی ابراز نموده و دیگر سخنی از «حلب» و «دمشق» به میان نمی‌آورد و اگر احیانا سخنی از این موضوع به میان می‌آمد، پیپرس می‌گفت: سرورم! شما بهترین را برایم در نظر گرفته‌اید و من هیچ چیزی را با اقامت در «مصر» عوض نمی‌کنم.

سلطان همچنان در حرکت بود تا این‌که از «غرابی» خارج شد و به نزدیک «صالحیه» رسید. اتابکش، اقطای مستعرب همراه سربازان و اکثر امیران پیش از او به آنجا رفته بودند تا تالار سلطان را جهت اقامتش آماده سازند. در این هنگام سلطان خرگوشی وحشی را دید که در کنار جاده جست و خیز می‌کرد، سلطان با دیدن خرگوش ناخود‌آگاه از مسیر خارج شد و اسبش را در پی خرگوش هی کرد. او در آن لحظه در تصور این بود که گلنار نیز سوار بر اسب کوچکش برای شکار خرگوش پشت سرش در حرکت است، دقیقا همان‌گونه که در ییلاق‌های «هند» به شکار می‌رفتند. او آن‌قدر اسبش را تاخت که به دشت رسید و فقط امیر پیپرس و شش امیر دیگر او را همراهی می‌کردند. سلطان رو به آنان کرد و گفت: آیا شما هم مثل من شکار خرگوش را دوست دارید؟

پیپرس جواب داد: سرورم! شما می‌دانید که من شکار خرگوش را دوست ندارم، ولی شما را دیدم که مسافتی را در دشت پیموده‌اید، پس نگران سلامتی شما شدیم و به دنبالت آمدیم.

سلطان گفت: از شما متشکرم، در اینجا ترسی از دشمن وجود ندارد، سپس به مسیر پشت سرش نگاه کرد و گفت: همان‌طور که گفتید من خیلی دور شده‌ام، زود باشید برگردیم.

پیپرس گفت: سرورم! قبل از این‌که فراموش کنم می‌خواستم منتی بر من بگذارید و آن کنیزک مغول را که دیروز درباره‌اش با شما صحبت کردم به من ببخشید، چون خیلی به او علاقمند شده‌ام.

سلطان تبسمی کرد و گفت: من می‌دانستم که تو به زن جماعت علاقمند هستی، اگر می‌خواهی آن را برای خود بردار.

پیپرس از او تشکر کرد واز اسب پیاده شد و به او نزدیک شد تا دستش را ببوسد، سلطان دستش را دراز کرد، او دستش را محکم گرفت – که این کارش به مثابه‌ی علامتی میان او و دیگر امیران بود – یکی از آنان به سلطان حمله کرد و با شمشیر ضربه‌ای به گردنش زد، دیگری او را گرفت و از اسبش به زمین انداخت و سومی هم با تیری سینه‌اش را شکافت.

در طی این حملات سلطان هیچ مقاومتی از خود نشان نداد، بلکه مرتب می‌گفت: حسبی الله ونعم الوکیل، دوست من پیپرس! آیا مرا می‌کشی درحالی‌که من می‌خواهم تو را به جای خودم به عنوان سلطان منصوب کنم؟

با شنیدن این سخنان پیپرس اجازه‌ی تمام کردن کارش را به آنان نداد، آنان بر او بانگ زدند و گفتند: می‌خواهد تو را فریب دهد، بگذار کارش را یکسره کنیم.

پیپرس سر باز زد. امیران دوباره بر سرش فریاد زدند: بگذار قبل از آمدن دیگران، کارش را تمام کنیم.

پیپرس به آنان گفت: بگذارید بیایند، او از این زخم‌هایش جان سالم به در نمی‌برد.

پیپرس می‌خواست که سلطان با آخرین سخنانش منظورش را روشن‌تر بیان کند. سلطان در آن لحظه بی‌هوش شده بود و سواران با شمشیرهای آخته آنان را محاصره نموده بودند، آنان افراد ویژه‌ی سلطان و ممالیکش بودند که از حرکت امیران به دنبال سلطان مشکوک شده بودند. پس به تعقیب آنان پرداختند و به امیران گفتند: اسلحه‌هایتان را به زمین بیندازید و گرنه شما را می‌کشیم!

سلطان از صدایشان به هوش آمد و درحالی‌که بر زمین افتاده بود، صورتش را به طرفشان چرخاند. پیپرس برای مقاومت در برابرشان شمشیر کشید و سایر امیران نیز خودشان را برای دفاع آماده کردند. سواران به پیپرس حمله‌ور شدند تا او را بکشند، اما صدای سلطان آنان را از حرکت بازداشت که می‌گفت: پیپرس را رها کنید! او سلطان شماست، من او را به پادشاهی گماشته‌ام، پس از او اطاعت نمایید!

سواران گفتند: سرورم! آنان تو را کشته‌اند، ما هم آنان را رها نخواهیم کرد.

سلطان گفت: سلطان‌تان پیپرس مرا کشته و من او را بخشیدم، پس از او اطاعت و فرمانبرداری کنید، به اتابک هم بگویید که تحت فرمانش باشد و از او اطاعت نماید.

سواران از سخنان سلطان حیرت‌زده شده بودند و مات و مبهوت سر جایشان ماندند. پیپرس شمشیرش را به زمین انداخت و به سلطان نزدیک شد و خودش را روی سلطان انداخت و شروع کرد به بوسیدن سر و دستانش، درحالی‌که می‌گفت: سرورم! مرا بکش سرورم! ای وای بر من، سلطان مسلمانان را کشتم! شکست دهنده‌ی مغول‌ها را کشتم! دوست گرامی‌ام را کشتم!

در آن لحظه ممالیک سلطان به او رسیدگی می‌کردند، او را به پشت برگرداندند و درحالی‌که او شهادتین را بر زبان می‌آورد، آنان با دستمال‌ها و لباس‌هایشان خونش را پاک می‌کردند. پیپرس سلطان را به آنان سپرد و شمشیرش را برداشت و به سمت شش امیر که آنجا ایستاده بودند رفت و درحالی‌که فریاد می‌زد: ای وای بر شما! ای خائنان جنایت‌کار! امیران از او دور شدند و فاصله گرفتند.

در این هنگام، سلطان با سختی و مشقت فریاد زد: پیپرس! پیپرس! رهایشان کن، من تو و آنان را بخشیدم، همگی شما را حلال کردم، از شما متشکرم، مرا به همسرم، گلنار نزدیک کردید، پیپرس بیا.

پیپرس برگشت و به او نزدیک شد، سلطان گفت: آیا خونم را حلال شمردی پیپرس؟

پیپرس درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: نه سرورم! من ترسیدم که تو مرا بکشی، پس قبل از تو دست به کار شدم.

سلطان گفت: چه‌طور در‌حالی‌که سلطنت را به تو وعده داده‌ام تو را بکشم! مگر من یک روز به تو نگفتم که قلعه‌ی جبل را به تو خواهم داد؟

پیپرس گفت: ای وای! من گمان کردم که می‌خواهی مرا در قلعه‌ی جبل به قتل برسانی.

سلطان گفت: الحمدلله که خونم را مباح نکرده بودی، بلکه شک و تردید وجودت را گرفته بود. پیپرس با دشمنان اسلام بجنگ. این وصیت من به توست و خداوند اشتباه تو را می‌بخشد.

سلطان رو به آسمان کرد و از اعماق وجودش نفسی کشید، گویی که آن را از روحش کنده است و گفت: ای عزیزم! ای اسلامم!

سپس سرش تکانی خورد و بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کرد. ممالیکش گریه‌کنان او را به محل دفنش بردند.

پیپرس، در‌حالی‌که افراد سلطان شهید در جلو و شش امیر پشت سرش حرکت می‌کردند به راه افتاد تا این‌که به تالار سلطانی در «صالحیه» رسیدند، جلوی در اتابک اقطای مستعرب را دیدند. افراد سلطان ماجرای مرگ مولایشان را به دست آن هفت امیر و وصیت به تخت نشاندن پیپرس را برایش تعریف کردند. خیانت آن امیران به این سلطان بزرگ در اوج پیروزی و بازگشت پیروزمندانه به کشورش بر اقطای بسیار سخت آمد، ولی از وصیت سلطان به پیپرس بسیار شگفت زده شد. چه‌طور سلطان او را از این موضوع مطلع نساخته بود و اگر افراد ویژه سلطان این ماجرا را برایش تعریف نمی‌کردند او هرگز این خبر را باور نمی‌کرد و بیشتر از هر چیز برای مشارکت پیپرس همراه شش امیر در قتل کسی که به‌خاطر وی از تخت سلطنت کناره گیری کرده بود، خشمگین شد.

اتابک می‌توانست کاری انجام دهد، چون معزی‌ها جهت خونخواهی دوست‌شان شورش کرده بودند و اگر دستور دستگیری پیپرس و افرادش را به آنان می‌داد، اطاعت می‌کردند و اگر موفق می‌شد او را بر تخت می‌نشاندند، اما او وصیت سلطان را مانعی برای رسیدن به خواسته‌اش دید، پس تصمیم گرفت که آن را اجرا کرده و از پیپرس اطاعت نماید؛ اما خواست او را به خاطر این عمل زشتش مؤاخذه و سرزنش نماید و به او خاطرنشان کند که او بر تخت دوستی تکیه خواهد زد که خیر و خوبی‌اش را می‌خواسته و پاداشش از جانب وی قتل بوده است.

وقتی پیپرس و شش امیر آمدند اتابک آنان را به تالار برد. امیران معزی و ممالیک سلطان و پیروانش قبلا به تالار رفته بودند و با آمادگی جهت پیامدهای این اتفاق پیرامونش را گرفته بودند. امیران صالحی نیز منتظر عکس‌العمل پیپرس بودند.

اتابک اقطای به آن هفت امیر گفت: خداوند مولایمان سلطان را بیامرزد! چه کسی از شما او را کشت؟

همگی سکوت کردند و از نقشه‌ی اقطای جهت به قتل رساندنشان به وحشت افتادند. آن شش امیر پیش از این، از خشم پیپرس می‌ترسیدند، چون او آنان را به خاطر تشویقش به قتل سلطان سرزنش کرده بود و حال از اتابک اقطای نیز هراسان بودند.

اما چیزی نگذشت که پیپرس با صدایی بلند که آهنگی غمگین داشت گفت: من کشتمش!

اتابک نگاهی اشک‌بار و ملامت‌گر به او انداخت و گفت: به جای او برو و بر تخت بنشین سرورم.

پیپرس منظور اتابک را از ملامتش دریافت و چیزی نگفت، بلکه با سنگینی جلو رفت تا بر تخت بنشیند. او مدتی بهت‌زده بود و از جاری شدن اشک از چشمانش جلوگیری می‌کرد، سپس گفت: خدا دوستم مظفر را بیامرزد، بیایید به وصیتش عمل کنیم و با سلطان جدید خود، ملک قاهر بیعت کنید. او دستش را دراز کرد و اتابک با او دست داده و با او بیعت کرد، بعد از او شش امیر با او بیعت کردند، سپس کسانی که خارج از تالار بودند گروه گروه وارد شدند و با او بیعت نمودند، سپس تمام لشکر با او بیعت نمودند.

ملک قاهر، پیپرس وارد «قاهره» شد، در واقع «قاهره» را برای قدوم ملک مظفر آزین بسته بودند. او با همراهانش به راهش ادامه داد و به‌خاطر غم و اندوه بر ملک مظفر نخواست که در قلعه‌ی جبل فرود آید، پس از گذشت چند روز به او گفتند که سلطنتت کامل نمی‌شود مگر زمانی که در قلعه‌ی جبل فرود آیی، اینجا بود که به قلعه‌ی جبل نقل مکان کرد و به او گفتند که لقبت شوم است، پس لقبش را به ملک ظاهر تغییر داد.

به محض اینکه مردم خبر فوت ملک مظفر و آمدن پیپرس به‌جای او را به عنوان سلطان شنیدند، غم و اندوه بزرگی بر آنان حاکم شد و از کشته شدن ملک مظفر خیلی اندوهگین شدند و مدتی با دل‌ها و چشم‌هایشان بر او گریستند. سپس از سلطان جدید ترسیدند و چشمانشان از گریه بر مظفر باز ایستاد، ولی دل‌هایشان همچنان گریه می‌کرد.

وقتی شیخ ابن عبدالسلام خبر مرگ شاگرد بزرگ خود را شنید، گریست و چنین گفت: خداوند به جوانی‌اش رحم کناد، اگر زنده بود جوانی اسلام را بر می‌گرداند، چه عظمتی! بغض و کینه‌ی پیپرس نسبت به او باعث نشد که پیپرس را انتخاب نکند، بعد از عمر بن عبدالعزیز کسی عهده دار امور مسلمانان نشده است که در صلاح و عدل با او برابر باشد!

ملک ظاهر پیپرس کوشید تا رضایت مردم را جلب کند، پس مالیات‌هایی که ملک مظفر برای بیت‌المال بر آنان مقرر کرده بود، لغو کرد، اما آیا بعد از این از او راضی شدند؟ مردم چه گفتند؟ آنان گفتند: او حق بیت‌المال بر ما را حذف کرد، اما مالیات‌هایی را که برای خود، امیران و بردگانش وضع کرده، حذف ننمود.

ملک ظاهر در عمل به وصیت دوست و سلفش، ملک مظفر قطز از هیچ کوششی فروگذار نکرد و همواره به یاد او بود و تا آخرین روزهای زندگی‌اش به آن عمل می‌کرد. او نسبت به اسلام وفادار ماند و دشمنان اسلام را از مغول‌ها گرفته تا صلیبیان خوار و پایمال نمود. مقام و منزلت «مصر» را بالا برد، تا آنجا که در دوران خود، از آن یک امپراطوری بزرگ و نیرومند ساخت.

یک روز ملک ظاهر پیپرس در هنگام زیرو رو کردن اوراق ملک مظفر قطز به نامه‌ای برخورد که محتوایش چنین بود:

به پسر عزیزم ملک مظفر قطز:

جواب نامه‌ی تبریک نشستنت بر تخت سلطنت «مصر» به دستم رسید، نامه‌ای که در آن عزمت را بر رجوع به نام حقیقی و شهرتی که پدرت امیر ممدود برایت برگزیده بود، جزم نموده بودی، ولی به‌خاطر ترس از شورش امیران ممالیک – در صورت آگاهی از اصل و نسبتت – از این کار از صرف نظر کرده و از من مشورت می‌خواستی. من هم با نظر تو موافقم؛ چراکه نام و نشان مایه‌ی عبرت نیست، بلکه خصلت‌ها و اعمال معتبر است و خداوند خود می‌داند که تو محمود بن ممدود، خواهر زاده‌ی سلطان جلال‌الدین بن خوارزم‌شاه هستی و زنی که همسر توست دختر دایی‌ات، جلال‌الدین است. پس از جانب خدا همین برای تو کافی است و مردم هم گمان می‌کنند که تو مملوکی هستی که همت و شایستگی و صلاحیتت تو را منزلت بخشیده تا آنجا که یکی از بزرگ‌ترین و عادل‌ترین پادشاهان مسلمانان گشته‌ای و از جانب مردم نیز همین برایت کافی است.

سلام و درود من و خدمت گذار امینت، حاج علی فراش بر تو و شیخمان عزالدین بن عبدالسلام و رحمت و برکات خداوند بر شما باد.

این نامه در «دمشق» در ابتدای محرم سال ٦٥٨ ق نوشته شده است.

از خدمت گذار فرمانبردارت ابن‌زعیم.

وقتی ملک ظاهر پیپرس این نامه را خواند دو قطره اشک بزرگ از چشمانش سرازیر گشت و در میان ریشش ناپدید شد. او مرتب با صدایی آرام زمزمه می‌کرد: رحمت خدا بر تو باد ای دوست عزیزم، قطز! پیروی از راه تو چه‌قدر مرا خسته کرده است! پس از این همه سعی و تلاش فقط به قسمتی از آنچه انجام داده‌ای رسیده‌ام.

پایان

اتمام ترجمه زمستان ١٣٨٥

بندر لنگه