وا اسلاما

فصل سیزدهم

فصل سیزدهم

وقتی پیپرس و همراهان خشمگینش به «دمشق» رسیدند، ملک ناصر آنان را گرامی داشت و اموال زیادی به آنان بخشید و بر اساس جایگاهشان به آنان خلعت داد. بعد از اینکه در «دمشق» استقرار یافتند به تحریکش جهت جنگ با معز و گرفتن «مصر» از او پرداختند. ناصر همواره آنان را از این کار باز می‌داشت و خواسته‌ی آنان را انجام نمی‌داد، ولی آنان را ناامید نیز نمی‌کرد تا این امضای صلح اول میان او و ملک معز، مبنی بر اینکه ملک ناصر به هیچ یک از ممالیک دریایی پناه ندهد. اینجا بود که آنان «دمشق» را ترک گفتند و به ملک مغیث در «کرک» پیوستند و نزد او اقامت گزیدند و به تحریکش جهت جنگ «مصر» پرداختند و به او اطمینان دادند که در این حمله او را یاری کنند. ملک مغیث در ابتدا تردید داشت ولی بعد از شنیدن خبر مرگ ملک معز، تشویق شد و لشکری متشکل از ٧٠٠ سوار با پیپرس فرستاد. امیر سیفالدین قطز لشکری را برای جنگ با آنان آماده ساخت و دو لشکر در «صالحیه» با هم روبه‌رو شدند و لشکر مغیث شکست خورد و پیپرس به «کرک» گریخت. شکست در این نبرد بر پیپرس گران آمد، او به خودش امید داده بود که وارد «مصر» شود و آن را از معز بگیرد و انتقام رئیسش، اقطای را از او وطرفدارانش به ویژه دوستش قطز که قسم خورده بود که با دستانش او را بکشد، بگیرد.

وقتی بعد از شکست، نزد ملک مغیث در «کرک» رفت با بی مهری او مواجه شد، چون مغیث بر این باور بود که پیپرس با تحریک او برای حمله به «مصر»، او و لشکریانش را فریفته است. پیپرس مناسب دید که نزد ملک ناصر بازگردد، شاید این بار، بعد از قتل معز، عزم و اراده‌اش برای حمله به «مصر» تغییر کرده باشد، پس به ناصر پیغام فرستاد و از او امان و سوگند خواست. ملک ناصر به او امان داد و برایش سوگند خورد. پیپرس نزد ناصر رفت و ناصر او را عزیز و گرامی داشت.

در این اوضاع و احوال خطر مغول‌ها بیش از دوران چنگیزخان سرزمین‌های اسلامی را تهدید می‌کرد؛ زیرا سپاهی بزرگ به فرماندهی یاغی جدید، هلاکو به راه افتاده بود. آنان به اسماعیلیان در ایران یورش بردند، سپس به «بغداد» حمله کرده و خلیفه را به فجیع‌ترین شکل کشتند و به خون و خونریزی، هتک حرمت و ویران کردن خانه‌ها، مسجد جامع‌ها و دیگر مساجد پرداختند و همه‌ی کتاب‌هایی که در کتاب خانه‌های «بغداد» بود، درون دجله انداختند تا آنجا که پلی از آن ساختند که اسب‌هایشان از آن عبور می‌کرد. آنان چهل شبانه روز به ویرانگری ادامه دادند. هلاکو به آنان دستور داد که تعداد کشته شدگان را سرشماری کنند که تعدادشان حدودا به دو میلیون نفر می‌رسید!

اخبار این فاجعه‌ی اسفبار که بر سر بزرگ‌ترین پایتخت مسلمانان آمده بود، در همه جا منتشر شد و سرتاسر دنیای اسلام را به لرزه انداخت و خداوند به وسیله‌ی آن، قلب‌های پادشاهان و امیران را مورد امتحان و آزمایش قرار داد تا بداند که چه کسی از آنان بر دینش استوار است و برای جهاد با این ستمگران مشرک داوطلب می‌شود و چه کسی روی گردانده و از مرگ اعراض کرده و برای از دست دادن زر و زیور زودگذر و کالای فریبنده‌ی دنیا هراسان می‌گردد و با این ظالمان عصیانگر هم پیمان شده و آنان را بر دین، امت و وطنش یاری می‌بخشد. امیر بدرالدین لؤلؤ، امیر «موصل» از مغول‌ها ترسید و آنان را علیه برادران مسلمان و مجاهدش در «اربل» کمک کرد و ملک ناصر امیر «دمشق»، فرزند شکست دهنده‌ی صلیبیان، هدایایی را همراه پسرش، ملک عزیز نزد مغول‌های یاغی فرستاد تا با او در تصرف «مصر» و بیرون آوردن آن از چنگ ممالیک همکاری کند.

اما در «مصر» - که در «فارسکو» از اسلام حمایت کرد و صلیبیان را شکست داد و لویی نهم را در خانه‌ی ابن لقمان زندانی کرد و او را با خفت به سرزمینش بازگرداند – مردی بود که گویی جبار آسمان او را برای جبار زمین آماده ساخته بود! چه کسی برای جهاد با مغول‌ها شایسته‌تر از شوهر گلنار بود، آن کسی که تمام همّ و غمّ‌اش این بود که زنده بماند و انتقام خانواده‌ی بزرگوارش را از آنان بگیرد – این حق او بود – و انتقام اسلام را نیز از آنان بگیرد – که این حق دین و ملتش بود.

نایب‌السلطنه‌ی «مصر» به محض این‌که از اتفاقات ناگواری که توسط مغول‌ها در «بغداد» رخ داده بود و همچنین هجوم هلاکو برای سرنگونی دیگر سرزمین‌های اسلامی مطلع شد، احساساتش تحریک شد و خاطرات دایی‌اش، جلال‌الدین و پدربزرگش خوارزم‌شاه و جهادشان علیه بزرگ‌ترین طاغوت ستمگر، چنگیزخان را یاد آور شد و این‌که چگونه سلطنتش به دست آنان به پایان رسید و دودمان‌شان پراکنده و تکه‌تکه شد و زبان‌زد خاص و عام گشتند. او یقین کرد که زمان ایفای نقش مهم و بزرگش فرا رسیده است تا نوه‌ی خوارزم‌شاه انتقامش را از نوه‌ی چنگیز بستاند و رؤیای پیامبر اکرم  ج در حال تحقق یافتن است. آیا او امروز حاکم «مصر»، مدبر دولت آن و حل و فصل کننده‌ی امورش نیست؟ سلطان کوچکش تنها صاحب این نام است.

ترس از مغول‌ها با ازدیاد پناهندگان عراقی، دیاربکر و پیرامون «شام» به «مصر» سرایت کرد. آنان جنایت‌های وحشیانه‌ای را برایشان تعریف می‌کردند که از شنیدن آن مو بر بدن راست، احساسات متوقف، گوش‌ها سرخ و دل‌ها کنده می‌شد. مصریان تردیدی نداشتند که مغول‌ها به سراغشان می‌آیند و بالاخره نوبت آن‌ها هم می‌رسد و این‌بار در میانشان شایع شده بود که مغولان شکست ناپذیرند وهیچ لشکری توان مقاونت در برابر آنان را ندارد و هیچ قلعه‌ای در برابر آنان استوار نمی‌ماند، پس ترس و وحشت در میان‌شان منتشر شد و عده‌ای تصمیم گرفتند که از «مصر» به حجاز یا یمن هجرت کنند و املاک و دارایی خود را با نازل‌ترین قیمت در معرض فروش گذاشتند. نایب‌السلطنه برای برگردان آرامش و اطمینان به مردم باید خیلی تلاش می‌کرد. او باید به آنان می‌فهماند که مغول‌ها مثل آنان انسان هستند، بلکه آنان با اسلامی که خدا به آنان ارزانی داشته است از آن بت‌پرستان نیرومندترند و باید مقاوم‌تر باشند و جان‌هایشان را در راه خدا و دین خدا فدا کنند.

امیر سیف‌الدین قطز در این ایام پنهانی به خانه‌ی شیخ الاسلام ابن عبدالسلام رفت و آمد می‌کرد و درباره‌ی مسایل زیادی با او مشورت می‌نمود. وقتی شیخ درباره‌ی آمادگی‌های لازم برای جنگ با مغول‌ها از او می‌پرسید، قطز مشکلات زیادی را مطرح می‌کرد، مثل پادشاه کوچک و افراد پیرامون پادشاه و مادرش که میانه‌ی او و قطز را به هم می‌زند و پادشاه را بر آن می‌دارند تا با تصمیمات قطز در این زمینه مخالفت کند. ملک منصور هم فاسد شده بود و به جای پرداختن به امور مملکت، سرگرم بازی خروس جنگی بود و مادرش همه کاره بود و اوضاع آشفته شده بود و مردم از او به ستوه آمده بودند. ابن عبدالسلام از آن زمان قطز را تشویق به خلع پادشاه و به دست گرفتن سلطنت می‌کرد، بلکه این کار را بر او واجب می‌دانست، چون کسی شایسته‌تر از او برای اتحاد و یکپارچگی مسلمانان وجود نداشت تا برای دفع حمله‌ی مغول‌ها به کشورشان آماده شوند.

قطز توانایی خلع پسر استاد و ولی نعمتش معز را داشت، او در این رابطه بسیار تردید کرد و دوست داشت که می‌توانست با وجود منصور همچنان به کارش ادامه دهد، ولی در چنین اوضاع و احوال حساسی که یک‌پارچگی و تصمیم گیری سریع در کارها را اقتضا می‌نمود، این کار غیر ممکن بود. او می‌بایست میان وفاداری به استاد فوت شده و «مصر» جاویدان یکی را انتخاب کند که در مورد اول امنیت و سلامت «مصر» و سلطنتش در برابر مغول‌ها به خطر می‌افتاد و در مورد دوم امید حمایت آن و سایر سرزمین‌های اسلامی از این خطر می‌رفت. پس عزمش را بر خلع منصور جزم نمود.

در آن اوضاع و احوال ملک ناصر، امیر «دمشق» پس از ناامید شدن از پذیرش خواسته‌هایش توسط هلاکو دو پیک نزد سلطان «مصر»، ملک منصور فرستاد تا از لشکریان مصری جهت جلوگیری از هجوم مغول‌ها به سرزمینش جلوگیری کند؛ چون هلاکو به او نامه نوشت و به او دستور داد که تسلیم شود. قطز این فرصت را غنیمت شمرد و جلسه‌ای در حضور ملک منصور در قلعه‌ی جبل تشکیل داد که سفیر ملک ناصر نیز در آن حضور داشت، آنان مسأله‌ی مغول‌ها و وجوب جهاد با آنان و دفع شرشان از سرزمین‌های اسلامی و حفظ کیان اسلام را خاطرنشان ساختند، حضار به وضوح به ضعف سلطان و عدم صلاحیتش برای حکم در این اوضاع و احوال وخیم پی بردند و دریافتند که باید سلطانی قوی خردمند داشته باشند که بر چنین امر مهمی تسلط داشته باشد تا مردم اختلاف نکنند و هدف و یک‌پارچگی را از دست ندهند.

شیخ ابن عبدالسلام از دانشمندانی بود که در این مجلس حضور داشت. او بدون هیچ واهمه‌ای این رأی را ابراز کرد و پیشنهاد نمود که امیر سیف‌الدین قطز به‌خاطر صلاحیت و توانایی‌اش حکومت را به دست بگیرد تا مسلمان‌ها یکپارچه و متحد شوند. حضار از شجاعت و صراحت شیخ ابن عبدالسلام شگفت زده شدند و یاران و دوستانش ترسیدند که از سوی سلطان و امیرانی که سلطه‌ی قطز را بر خود نمی‌پذیرند ضرر و زیانی متوجه او شود و مجلس دستخوش آشفتگی شد و در این میان، ممالیک معزی و صالحی به‌طور علنی این پیشنهاد را رد نمودند و آن را تجاوز به حق ملک منصور شمردند، از همه سرسخت‌تر در این زمینه امیر علم‌الدین سنجر غتمی و سیف الدین بهادر و دیگر ممالک معزی بودند. نزدیک بود مجلس تبدیل به درگیری شود که امیر قطز میانجی‌گری نمود و حضار درحالی‌که آنچه اتفاق افتاده بود را یادآوری می‌کردند مجلس را ترک گفتند. برخی به امیر قطز متمایل بودند و آنان اغلب مردم بودند وعده‌ای به ملک منصور متمایل بودند و اغلبشان از امیران و طرفدارانشان بودند. قطز ترسید که امیران به شیخ ابن عبدالسلام زیانی برسانند، بنابراین مردان نیرومندی را برای نگهبانی‌اش انتخاب کرد تا او را به خانه‌اش برسانند و از آن پس هرجا که می‌رفت همواره با او بودند.

امیر فرصت رفتن امیران به شکار را غنیمت شمرد و منصور و برادرش قاقان و مادرشان را دستگیر کرد و در برج قلعه‌ی جبل زندانی نمود و خود را سلطان «مصر» معرفی نمود و بر تخت شاهی نشست و لقب ملک مظفر را برای خود برگزید. وقتی امیران از شکار برگشتند و از کار نائب‌السلطنه آگاه شدند به قلعه‌ی جبل رفتند و به دستگیری منصور و بر تخت نشستن قطز اعتراض نمودند. سلطان جدید از آنان به خوبی استقبال کرد و با نرمی سخن گفت و بهانه‌ی حرکت مغول‌ها از «شام» به سوی «مصر» و ترس از پیوستن ناصر، امیر «دمشق» به آنان را مطرح نمود و به آنان گفت: هدفم فقط اتحاد برای جنگ با مغول‌هاست و این امکان پذیر نیست مگر با پادشاهی نیرومند. وقتی که این دشمن را شکست دهیم همه‌ی امور را به شما می‌سپارم تا هرکسی را می‌خواهید سلطان کنید و اگر در میان شما کسی هست که خود را نیرومندتر از من در جنگ با مغول‌ها می‌داند قدم پیش گذارد تا به جای من قرار بگیرد و مرا از این مسؤولیت بزرگ آزاد سازد و مسؤولیت حفظ سرزمین‌های اسلامی را در برابر خداوند متحمل شود.

همه‌ی امیران ساکت شدند و به همدیگر نگاه کردند، سپس آنجا را ترک گفتند. خبر به «مصر» رسید که وقتی جواب پادشاه «مصر» به ملک ناصر به تأخیر افتاد، دوباره برای حمله به «مصر» با مغول‌ها به مذاکره پرداخته است. این خبر بر ملک مظفر گران آمد و سفیر شامی را به حضور طلبید و به او گفت: آیا از امیرت شرم نمی‌کنی که علیه دشمن اسلام از ما تقاضای کمک کند سپس از او علیه ما تقاضای کمک نماید! اگر از اسلام بهره‌ای نبرده پس مروتش کجاست؟!

سفیر خشم ملک مظفر را فرو می‌نشاند و به او ‌گفت: شاید برای این‌که جواب شما به تأخیر افتاده، ترسیده است که علیه او باشید.

ملک مظفر درحالی‌که از خشم به خود می‌پیچید به او گفت: فرض کنیم که بهخاطر اختلافات و رقابت‌های گذشته ما علیه او باشیم. آیا او برخود و دینش می‌پسندد که به دشمنان خود، ما و اسلام کمک کند و راه حمله به کشور ما و نابودی دین و ایمان آن را فراهم نماید، به خدا سوگند! اگر دست از خیانت به دین برندارد می‌روم و پیش از مغول‌ها او را نابود می‌کنم. ولی پیپرس در «غزه» بود و زمانی که خبر دستگیری ملک منصور توسط دشمنش و اعلانش به عنوان پادشاه «مصر» به او رسید، به فکر آشتی با دشمن و دوست قدیمی‌اش افتاد، پس پیغام برای او فرستاد و سلطنتش را به رسمیت شناخت و به توصیف رنج‌هایش از قبیل ذلت، غربت، عذاب و آوارگی پرداخت و به حق دوستی قدیمی به او متوسل شد که لغزشش را ببخشد و خدمتش را بپذیرد و اجازه دهد که به «مصر» برگردد تا یار و یاورش در جنگ با مغول‌ها باشد.

وقتی ملک مظفر نامه‌اش را خواند، دلش نرم شد، گریست و گفت: خدا را شکر که دوست قدیمی‌ام نزدم بازگشت. او پاسخی پر مهر و محبت برایش نوشت و از او خواست تا به او بپیوندد و وعده‌های خوبی به او داد.

پیپرس «غزه» را ترک گفت و با عده‌ای از یارانش به «مصر» بازگشت. هنگامی که به نزدیکی «قاهره» رسید، ملک مظفر به پیشوازش رفت، او را در آغوش گرفت و به خوبی از او استقبال کرد و او را در دار الوزارت مقیم نمود و «قلیوب» و توابع آن را به او واگذار کرد. از آن پس ملک مظفر بیش از پیش او را به خود نزدیک کرده با او مشورت می‌نمود و از ترس افکارش، در بزرگداشت و خوش‌رفتاری با او بسیار مبالغه می‌نمود. او فراموش نکرد که بزرگ‌ترین یاور اقطای چه حقد و کینه‌ای نسبت به او دارد. پس سعی کرد تا کینه را از دلش براند تا با بهره‌گیری از شجاعت و قدرت پیپرس در جنگ با دشمنان اسلام یار و یاورش باشد.

عده‌ای از نزدیکان ملک مظفر بارها پیشنهاد دستگیری پیپرس را به او دادند تا در هنگام خطر از پشت سر در امان باشد، اما او با آنان مخالف بود و می‌گفت: من و دوستم پیپرس را به حال خود بگذارید، من نمی‌توانم مسلمانان را از قدرت و شجاعتش محروم سازم.

پیپرس در ابتدای اقامتش در «مصر» در برابر ملک مظفر اظهار خلوص نیت نموده و آمادگی خویش را جهت خدمت و همکاری با او اعلام می‌داشت، اما چیزی نگذشت که همه‌ی خوبی‌ها و نیکی مظفر را نسبت به خود از یاد برد و هنگامی که جلسه‌هایش با ممالیک صالحی، که معتقد بودند پس از کشته شدن اقطای، کنترل امور از دستشان خارج شده است و ممالیک معزی بر آنان چیره شده‌اند، زیاد شد، او را علیه مظفر شوراندند. کینه‌ی وی را در دل انداختند، بازگرداندن حق سلطان گذشته را در نظرش نیکو جلو دادند و انتقام رئیس‌شان فارس‌الدین اقطای را به او گوشزد نمودند. پس این مسأله با خواسته‌ی درونی پیپرس همخوان بود، ولی از آنان خواست تا این موضوع را همچنان پنهان نگه دارند و آن را به فرصت مناسب، با در نظر گرفتن حیله و نیرنگی جهت دستگیری ملک مظفر و جانشینی پیپرس، موکول کنند.

در آن زمان، ملک مظفر در فکر تهیه‌ی اموال لازم برای تقویت سپاه مصری، گسترش لشکر و مجهز نمودن آن به اسلحه و ابزار آلات جنگی و جمع آوری ذخایر و خوراک کافی برای مخارج لشکر بود؛ چون موجودی بیت‌المال برای این کار کافی نبود، پرداخت مالیات را بر امت و املاک آنان جهت جمع‌آوری پول مورد نیاز به ذهنش خطور کرد. جلسه‌ای را با حضور علما، قضات، امیران، وزیران و ثروتمندان که شیخ عزالدین بن عبدالسلام در رأس آنان قرار داشت ترتیب داد و ملک مظفر در جایز بودن پرداخت مالیات بر عموم مردم، جهت انفاق آن بر سپاهیان، از علما فتوا خواست. علما از فتوا دادن به وحشت افتادند؛ چون از طرفی ترسیدند در صورت جواز آن خشم آحاد مردم را برانگیزند و از طرف دیگر در صورت جایز نشمردن این مسأله سلطان را ناراحت و خشمگین سازند و همچنان در صادر نمودن فتوا تردید داشتند تا اینکه شیخ ابن عبدالسلام فتوایش را اعلام داشت و سایر علما سکوت کردند و بدین ترتیب جلسه خاتمه یافت.

این فتوا در وجوب گرفتن اموال و املاک امیران کاملا صریح و آشکار بود، تا آنجا که آنان در پوشاک و مخارج زندگی با بقیه‌ی مردم یکسان شوند و در چنین حالتی گرفتن اموال عموم مردم جایز می‌گردد. اما پیش از انجام این کار چنین فتوایی جایز نمی‌باشد. ملک مظفر در این باره درمانده شد. چون اگر گرفتن اموال عموم مردم برایش آسان باشد، گرفتن اموال امیران بدون ایجاد آشوب‌گری و اخلال‌گری کار آسانی نخواهد بود و این به نوبه‌ی خود ممکن است آتش فتنه‌ای را در کشور دامن بزند که خاموش کردنش بسیار سخت و دشوار است. پس شخصی را نزد شیخ ابن عبدالسلام فرستاد و مشکلات و دشواری‌هایی که گرفتن دارایی و ثروت امیران ممکن است به همراه داشته باشد را برایش شرح داد و با نرمی و مدارا با او رفتار کرد تا فتوای جواز گرفتن دارایی‌های عموم مردم را صادر کند؛ چون گرفتن اموال و دارایی‌های امیران بسیار سخت و دشوار است، اما ابن عبدالسلام راضی نشد و به او گفت: من به‌خاطر نظر پادشاه یا سلطانی از فتوایم عقب‌نشینی نمی‌کنم و پیمانی را که مبنی بر رعایت عدالت و در نظر داشتن مصلحت مسلمانان با خود بسته بود به او یاد آوری و گوشزد نمود و با تندی با او برخورد کرد، تا آنجا که حضار در دستگیری او توسط سلطان هیچ شک و تردیدی به خود راه ندادند.

در این هنگام اشک در چشمان ملک مظفر حلقه زد و به طرف ابن عبدالسلام رفت و سرش را بوسید و به او گفت: خداوند به‌خاطر ما و «مصر» به تو جزای خیر دهاد، به راستی که اسلام به داشتن چنین عالم دانشمندی که در برپاداشتن کلمه‌ی حق از سرزنش هیچ ملامت گری نمی‌هراسد، بسیار افتخار می‌کند.

ملک مظفر شخصی را نزد امیر پیپرس فرستاد و در این مسأله‌ی بسیار مهم با او مشورت کرد. پیپرس در ابتدا از عواقب وخیم این کار به او هشدار داد و تأکید کرد که با سرپیچی و عدم اطاعت آنان روبه‌رو خواهد شد و هدفش از این کار این بود که ملک مظفر را وادار به نقض فتوای ابن عبدالسلام بکند تا این عالم به‌خاطر دینش خشمگین شود و مردم را علیه مظفر بشوراند.

اما پس از اینکه فهمید مظفر از پافشاری شیخ بر فتواهایش راضی و خشنود بوده و او را ستوده است، نزد مظفر بازگشت و به او گفت: من از رأی اولم صرف‌نظر می‌کنم و اکنون معتقدم که باید به فتوای شیخ ابن عبدالسلام عمل کنی ومن اولین کسی خواهم بود که املاکش را در اختیار بیت المال قرار می‌دهد.

پیپرس با این کارش می‌خواست امیران را علیه ملک مظفر تحریک کند تا او را خلع کرده و پیپرس را جانشین او قرار دهند. او با آنان مخفیانه ملاقات کرده و آنان را به انجام این کار تشویق نمود و به آنان هشدار داد که مظفر همه‌ی اموال و دارایی‌هایشان را از ایشان گرفته و آنان را با عموم مردم هم‌سطح می‌کند و این امر باعث ایجاد خللی در شرافت و پایمال شدن حقوقشان می‌گردد، پس از آن دیگر هیچ‌کس به یاری‌شان نخواهد شتافت.

امیران خودشان را برای روزی که مظفر این مسئله را با آنان در میان می‌گذارد و خواستار تحویل املاکشان به بیت المال می‌گردد، آماده می‌کردند. آنان مدت زیادی را به بررسی چگونگی رویارویی با وی در هنگام اجرای فتوا پرداختند و یقین داشتند که او به شدت با آنان برخورود خواهد کرد، پس خود را برای مقابله با او حاضر کردند، حتی اگر مجبور شوند او را بکشند.

این خبر به گوش مظفر رسید، او امیر پیپرس را نزد خود فراخواند، با او خلوت کرد و گفت: پیپرس! در رابطه با دین و وطنت از خدا بترس، ما در موقعیتی نیستیم که بر سر سلطنت با هم رقابت کنیم، ما مسئولیت‌های زیادی نسبت به امت و ملت داریم. تو می‌بینی که چه‌طور این مغول‌های وحشی به «شام» هجوم بردند و هم اکنون به طرف ما در حرکتند و اگر ما برای جلوگیری از پیشروی آنان اقدام نکنیم، عاقبت ما هم مثل «بغداد» خواهد بود و جهاد در راه خدا بر ما فرض عین شده است، پس برویم و دست به دست هم بدهیم تا طمع، هوا، هوس، سخن‌چینی و دشمنی‌ها میان ما تفرقه و جدایی نیفکند.

پیپرس سعی کرد خودش را از این اتهامات تبرئه کند، اما سلطان پیش‌دستی کرد و گفت: پیپرس! با سخنت این اتهامات را رد مکن، بلکه با عمل آن را انکار کن و بدان که اگر من می‌خواستم تو را بکشم، این کار برایم مثل آب خوردن بود، ولی دریغا از مردی مثل تو که در راهی غیر از راه خدا کشته شود؛ می‌خواهم تو را برای آن روزی که در برابر دشمنان قرار می‌گیریم نگه دارم تا در آن روز قهرمانی و برتری از آن تو باشد.

پیپرس با خشم و غضبی که در چهره‌اش پدیدار شده بود، گفت: ای سیف‌الدین! آیا مرا تهدید می‌کنی؟ به خدا قسم! پیروان من قوی‌تر و تعدادشان بیشتر است.

سلطان گفت: به خدا قسم! من به تعداد نفرات یا پیروانت اهمیتی نمی‌دهم و اگر دره‌ای مملو از یاران تو باشد، از خدا می‌خواهم که مرا بر تو پیروز گرداند و شرّ تو را از من دور سازد، حتی اگر تنها باشم، چون خداوند مرا کافی است، حول و قوه‌ی من از اوست و او بهترین ضامن است.

پیپرس مدتی سکوت کرد. سلطان ادامه داد: تو نزد من آمدی، زمین گسترده و پهناور خداوند تو را راند و با آن همه وسعت بر تو تنگ آمد. دستت را برای درخواست یاری دراز کردی و من کمکت کردم تا روی پای خود بایستی، عذرت را پذیرفتم، تو را به خودم نزدیک کردم و صمیمی‌ترین دوستم قرار دادم که بدون مشورت تو هیچ کاری انجام نمی‌دهم و از اموال این سرزمین به تو دادم تا به آن خدمت کنی، حالا بگو چه از من می‌خواهی تا به تو بدهم؟

پیپرس سرش را بلند کرد و درحالی‌که خشمش فرونشسته بود، گفت: من از بدگمانی‌ات نسبت به خودم شاکی هستم.

- این تو بودی که نظرم را نسبت به خود عوض کردی، من حاضرم در صورت عمل به وظایفت در قبال دین و امت، دوباره به تو خوش گمان باشم.

- چه کاری از من می‌خواهی که انجام دهم تا بدگمانی‌ات نسبت به من از بین برود؟

- دستت را دراز کن و با من عهد ببند که در برابر آن طرفداران توطئه‌گرت با من باشی، کسانی که تا توانستند خودشان را با ثروت و دارایی‌های امت سیر کردند و حالا که امنیت و سلامتش در خطر است، حاضر به پرداخت کمترین وجه هم نیستند.

- به شرافت و دینم با تو عهد می‌بندم که دوش به دوشت با دشمنان اسلام، مغول‌ها بجنگم تا این‌که بر آنان پیروز شوی یا در دفاع از تو کشته شوم، اما در رابطه با آن دسته از امیرانی که نام بردی، من به تو و آنان کاری ندارم، نه تو را علیه آنان یاری می‌دهم و نه آنان را علیه تو.

سلطان دستش را دراز کرد و درحالی‌که با او دست می‌داد، گفت: همین که در جنگ با مغول‌ها همراه با من بجنگی و در مورد امیران بی‌طرف باشی، نه با من و نه با آنان، برای من کافی است.

و از او خواست تا سوگند یاد کند و پیپرس نیز چنین کرد.

ملک مظفر آن شب تا صبح نخوابید و در تمام این مدت به فکر این بود که چگونه می‌تواند امیران را وادار به تحویل طلا و نقره‌هایشان کند. صبح روز بعد وزیرش، یعقوب بن رفیع را به حضور خواست و مدتی طولانی با او به مشورت پرداخت و در پایان بر تصمیمی که گرفت اتفاق نظر کردند.

او از امیران ممالیک دعوت کرد که به مجلس قلعه بیایند. وقتی همگی حاضر شدند، مظفر بر آنان وارد شد و به همگی خوش‌آمد گفت: سپس موضوعی را که به خاطر آن، ایشان را فراخوانده بود، مطرح نمود و گوشه‌ای از سخنانش به آنان چنین بود: امیران، سربازان دولتند که از بازارهای برده فروشان به اینجا آمده‌اند و هیچ چیزی نداشتند. از اموال و دارایی‌های ملت ثروتمند شدند و خزینه‌هایشان مملو از طلا و نقره گشت تا آنجا که در میانشان کسانی هستند که جهیزیه‌ی دخترش شامل جواهرات و مروارید‌هاست و آفتابه‌ای که با آن به توالت می‌رود نیز از جنس نقره است. عده‌ای دیگر کفش همسرش را با انواع و اقسام جواهرات تزئین می‌کند، حال آنکه ملت بر این کارشان بردبار و شکیبایند و از ایشان راضی و خشنودند؛ زیرا آنها به وسیله‌ی آن به دفاع از سرزمین‌شان می‌پردازند و اسباب امنیت و آسایش را برایشان تأمین می‌کنند. اکنون دشمن در مقابل ملت آمده است تا دین، شرف، ناموس و ثروتش را به یغما ببرد و موجودی بیت‌المال برای تجهیز سپاه مورد نیاز کافی نیست و ما چاره‌ای نداریم جز این‌که از ثروت امت برای بیت‌المال کمک بگیریم، ولی شریعت شریف چنین کاری را تا زمانی که ما – گروه امیران – از دارایی‌هایی که از امت به دست آورده‌ایم، دست نکشیم، جایز نمی‌شمارد و باید گنجینه‌های طلا و نقره و جواهرات و غیره را که بیش از نیاز و احتیاج ماست، به بیت‌المال باز گردانیم. آن وقت اگر آن‌ها کافی نبود از دارایی و ثروت عوام مردم می‌گیریم. من شما را به اینجا فراخوانده‌ام تا مرا در اجرای حکم شریعت در مورد خود و شما و سپس در رابطه با امت یاری دهید تا از ستم‌هایمان نزد خداوند احساس برائت کنیم و در حالی عازم جهاد در راه خدا شویم که خداوند از ما راضی و خشنود شده و ما نیز از او خرسند هستیم تا ما را بر دشمنانمان پیروز گرداند و ما را در روز دیدار ثابت قدم نماید.

امیران می‌دانستند که چرا ملک مظفر آنان را فراخوانده است. آنان همه چیز را به پیپرس سپردند، اما پیپرس ضعف استدلال و سخنوری را بهانه کرد و به آنان گفت: ملک مظفر زبانی گویا و شیوا دارد، پس از میان خود کسی را انتخاب کنید که حجتش قوی‌تر از من باشد و من نیز با نظر شما مخالفت نمی‌کنم.

آنان عذرش را قبول کردند و شخص دیگری را برای شخن گفتن انتخاب کردند.

وقتی صحبت‌های ملک مظفر به پایان رسید، شخصی به نمایندگی از امیران گفت: آیا می‌خواهی ثروت و دارایی‌هایمان را از ما بگیری سرورم؟

سلطان گفت: نه، بلکه می‌خواهم مازاد بر احتیاج‌تان که از مال امت برداشته‌اید، از شما بگیریم.

- آیا می‌خواهی بگویی که دارایی‌های ما نیست؟

- بله، این اموال از شما نیست، بلکه از امت است، اگر چنین است بگویید آن‌ها را از کجا آورده‌اید؟ آیا از پدرانتان به ارث برده‌اید یا از راه تجارت یا هر راه کسب شرعی دیگری به دست آورده‌اید؟

- حرام است بر تو سرورم! آیا می‌خواهی که ما از گرسنگی بمیریم و تنها خودت سلطان «مصر» باشی و صحنه برایت خالی شود؟

- شما هرگز از گرسنگی نخواهید مرد؛ زیرا شما سربازان امت هستید و مخارج شما از دارایی کشور تأمین می‌شود و این هم سلطانتان – به خودش اشاره می‌کند – پرداخت معیشت شما و فرزندان و خانواده‌هایتان را به اندازه‌ای که شرافت شما را تضمین کرده و ناموس‌تان را محفوظ بدارد، به عهده می‌گیرد و از بیت‌المال پرداخت می‌گردد و من اولین کسی هستم که طلا و نقره‌ام را به بیت‌المال تقدیم می‌کنم، این هم زیور آلات سلطان شما – به صندوقی که جلویش گذاشته بود اشاره کرد – که آن را در اختیار بیت‌المال قرار داده‌ام و سهم من هم از سهم هیچ یک از شما بیشتر نیست، اما در رابطه با این گفته که می‌خواهم صحنه را خالی کنم باید بگویم که به خدا قسم! شما ابزار و قدرت من هستید، چه‌طور سلطانی بدون هیچ تجهیزات و قدرتی زندگی می‌کند؟

سخنگو ساکت شد و جوابی نداشت. همه با خشم و غضب به او نگاه می‌کردند و می‌گفتند: حرف بزن، زود باش.

او گفت: به خدا قسم نمی‌دانم به او چه بگویم. پیپرس مرا در این بدبختی انداخت و خودش از آن سالم و در امان ماند.

آنان به دنبال پیپرس گشتند، ولی او در میانشان نبود. آنان به سلطان گفتند: به ما مهلت بده تا ببینیم نظرمان در رابطه با آنچه گفتی چیست؟

سلطان جواب داد: من فقط امروز به شما مهلت می‌دهم، پس همین الآن با یکدیگر مشورت کنید و تا زمانی که تصمیم نگرفته‌اید از اینجا خارج نمی‌شوید.

پیپرس قبل از همه به قلعه رفته بود و با ملک مظفر اتفاق کردند که او پشت دری که سلطان از آن وارد می‌شود بنشیند تا سخنان‌شان را بشنود و تعدادی از نگهبانان سلطان نیز از این در مراقبت می‌کردند. آنان گفتند: ما پیپرس را می‌خواهیم تا نظرش را بدانیم.

سلطان به آنان گفت: پیپرس با خواسته‌ی من موافق است و بر آن سوگند یاد کرده است و او الآن در پشت این در است و به حرف‌های شما گوش می‌دهد.

همه فریاد زدند: پیپرس ما را فروخته است و خواستار ورودش شدند. سلطان او را فرا خواند، پیپرس وارد سالن شد، آنان با چشمانی همچون کاسه‌ای از خون او را دنبال کردند و بر سرش فریاد کشیدند: تو ما را به سلطان فروختی، پیپرس!

پیپرس جواب داد: هرگز! به خدا سوگند من شما را به سلطان نفروخته‌ام، من مسؤول شما نیستم. شما به امور خودتان آگاه‌ترید، بلکه من با سلطان عهد بسته‌ام تا همراه با او با مغول‌ها بجنگم و با او عهد بستم که نه شما را علیه او یاری کنم و نه او را علیه شما و این پیمان فقط شامل من می‌شود. اما شما آزاد هستید هرکاری که دلتان می‌خواهد بکنید!

آنان همگی فریاد زدند: ما از سلطان اطاعت نمی‌کنیم، ما اموال و املاک‌مان را در اختیارش قرار نمی‌دهیم، سپس به درب‌های سالن نگاه کردند که بر روی آنان بسته است. همگی سر جاهایشان نشستند. در این هنگام سلطان از جایش برخاست و به ایشان گفت: یک ساعت به شما فرصت می‌دهم تا قبل از این‌که اموال مردم را به زور از شما بگیرم، خودتان با رضایت خاطر آن‌ها را تحویل بدهید! سپس دست دوستش پیپرس را گرفت و از ورودی مخصوص سلطان، سالن را ترک گفت.

ملک مظفر پیش از این گروهی از مردان نیرومند و مورد اعتمادش را برای ریختن به خانه‌های امیران ممالیک و شکستن خزانه‌ها و حمل طلا، نقره و جواهراتی که در آن است، آماده کرده بود. هر گروهی را مسؤول خانه‌ای قرار داد و به آنان فرمان داد که منتظر علامتش باشند. وقتی یک ساعت سپری شد و آنان در میان خود به هیچ گونه اتفاق نظری نرسیدند، سلطان به سربازانش علامت داد و آنان مأموریت‌شان را آغاز کردند.

در همین اثنا، سلطان ناگهان بر آنان وارد شد و به آنان گفت: به خانه‌هایتان بروید، خداوند خواسته‌اش را بر شما جاری کرده است.

آنان به محض این‌که یکی از درهای سالن را گشوده دیدند با خشم و غضب آنجا را ترک گفتند، ولی با مردان سلطان مواجه شدند که پشت در ایستاده بودند، سربازان رؤسا را دستگیر کرده و دیگران را به حال خود گذاشتند. سلطان اموالی را که از دارایی‌های امیران رسیده بود حساب کرد، ولی برای تجهیز لشکر کافی نبود، در اینجا دستور داد که دارایی‌ها را مشخص کرده و زکاتش را از صاحبانشان بستانند. همچنین دستور اخذ پیش پرداخت دو ماهه‌ی املاک و زمین‌های اجاره‌ای و نیز پرداخت یک دینار توسط هریک از اهالی «مصر» که توانایی پرداخت آن را دارد، را صادر نمود که از این رهگذر چیزی حدود ششصد هزار دینار در بیت‌المال جمع شد.

وقتی ملک مظفر از این کار فارغ آمد، وزیرش یعقوب بن عبدالرضیع و اتابکش، اقطای مستعرب را مسؤول تجهیز سپاهیان، خرید اسلحه و ساز و برگ جنگی نمود و به آنان دستور داد که تعداد سربازان را به وسیله‌ی به خدمت گرفتن جوانان نیرومند مصری، عرب‌ها و صحرانشینان و هزینه‌ی اموال در این زمینه را افزایش دهند و فرمان داد تا کارگاه‌های بزرگی جهت تولید اسلحه، منجنیق و دیگر ابزار آلات جنگی در سرتاسر کشور راه‌اندازی کرده و اسب‌های نجیب عربی، قاطران نیرومند و شتران سفید رنگ و خوب را خریداری نمایند.

از طرف دیگر به شیخ عزالدین بن عبدالسلام پیشنهاد مرکزی را برای دعوت به جهاد در راه خدا نمود؛ او عده‌ای از خطیب‌های مسجد را برگزیده و آنان را در رابطه با سخنرانی و تشویق مردم به جهاد و صحبت درباره‌ی فضایلش راهنمایی کرد. آنان جنایت‌ها و ویرانی‌هایی را که مغول‌ها بر سر «بغداد» آورده بودند و نیز خون و خونریزی‌ها و چپاول مال و ثروت و هتک حرمت و ناموس، انهدام مساجد و کشتن شیرخواران، پیران، ناتوانان، و پاره کردن شکم زنان حامله را برایشان مفصلا شرح می‌دادند. این دفترخانه، واعظانی را به روستاها می‌فرستاد تا روستائیان را به جهاد در راه خدا فرا ‌خوانند و حماسه‌ی ربانی و وطنی را در دل‌هایشان شعله‌ور‌کنند. شیخ ابن عبدالسلام معیار انتخاب سخنرانان را، حفظ دو سوره‌ی انفال و توبه قرار داده بود که بر اثر آن بر سر تمام منبرها و در تمام مساجد جمعه و مجالس روستاها، آیات قتال تلاوت و تشریح می‌گشت، تا آنجا که گویی تمام مردان، زنان و کودکان این آیات را حفظ کردند.

اخباری مبنی بر پیشرفت مغول‌ها در سرزمین جزیره به قصد «شام» و «مصر» به گوش می‌رسد. این در حالی بود که ملک مظفر با شجاعت و آرامش خاطر تمام وقتش را جهت آمادگی صرف می‌کرد. در این اثنا پیک مغول‌ها به «مصر» آمد که متشکل از ده و اندی نفر بود که ریاست‌شان بر عهده‌ی پنج نفر از بزرگانشان بود که زبان عربی را به خوبی می‌دانستند، پسر نوجوانی نیز همراهشان بود. در میان آنان، مردانی متخصص جاسوسی بودند تا ورودی‌ها و خروجی‌های قلعه‌ها و نقاط ضعف و قوت شهرها را بشناسند. آنان نامه‌ای از هلاکو برای ملک مظفر آوردند. سلطان دستور داد تا از آنان به خوبی پذیرایی واستقبال کنند. گروهی از لشکریان را مأمور رسیدگی به کارها و همراهی ایشان جهت بازدید از هر مکانی که دوست دارند، نمود.

آنان از این آزادی که به ایشان داده شده بود، بسیار شگفت‌زده شدند. در همان ابتدا ملک مظفر دستور داده بود که یکی از آن پنج فرمانده را دستگیر و در یکی از برج‌های قلعه زندانی نمایند و دیگران به خاطر توجه بیش از اندازه به شناخت قدرت‌ها و اطلاع از دژها، دیوارها و دروازه‌ها سراغش را نگرفتند و وقتی از این کار فارغ شدند، ملک مظفر دستور داد تا آنان را در برجی دیگر زندانی کنند، اما نوجوان مغولی مخفیانه و در غفلت نگهبانان به کاخ‌های پادشاه راه یافته بود و روزی او را در قسمت زنان دستگیر کردند که کنیزان قصر گرد او جمع شده بودند و از قیافه و شکلش ابراز شگفتی می‌کردند و او با کلماتی شکسته به زبان عربی با آنان سخن می‌گفت. او را دستگیر کردند و نزد ملک مظفر بردند و او دستور داد تا او را به تنهایی زندانی کنند.

سلطان در رابطه با پاسخ مغول‌ها با امیران مشورت کرد و بیشتر آنان پیشنهاد دادند که با نرمی پاسخ هلاکو را بدهند تا از شرّش در امان باشد و دوستی‌اش را به طرف خود جلب کنند و با او بر پرداخت سالانه‌ی جزیه در برابر عدم هجوم به کشورشان به توافق برسند تا از این حمله که زراعت و نسل را از بین می‌برد در امان باشند و افزودند که مقاومت در برابر مغول‌ها بی‌فایده است و نرمی با ایشان بهتر از تندی و خشونت است.

ملک مظفر از شنیدن این سخنان بسیار خشمگین شد و از شدت خشم چهره‌اش سرخ گشت و نزدیک بود که خون از آن فواره زند. او با صدایی خشن گفت: خداوند متعال در کتابش می‌فرماید: ﴿حَتَّىٰ يُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡيَةَ عَن يَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ [التوبة: ٢٩] «تا با خفت و خواری جزیه را با دست خود بپردازند» درحالی‌که شما می‌خواهید این آیه را برعکس کنیم و بگوییم: تا با خواری و خفت جزیه را با دست خود بپردازیم؟ پس به طرف بزرگ آن جماعت رفت و شمشیرش را از او ربود و آن را روی زانویش شکست و درحالی‌که آن را جلوی صاحبش می‌انداخت، گفت: شمشیری که حاملش از کشتن با آن بترسد شایسته است که این چنین شکسته و به صورت صاحبش پرت شود.

او دستور داد تا پیک‌ها را نزدش بیاورند و به سربازانش دستور داد: کاری که به شما دستور داده‌ام با آنان بکنید. آنان را بیرون بردند و مردم را خبر کردند. مردان، زنان و کودکان به صورت دسته‌های بزرگ برای تماشا آمدند. آنان را سوار بر شترها کرده بودند و با طناب به پالان بسته شده بودند و صورتشان به طرف دم شترها بود، به‌جز یکی که به تنهایی زندانی شده بود. او را در کجاوه‌ای به غل و زنجیر بستند تا آنچه را بر سر یارانش آمده ببیند و نوجوان مغول را نیز آزاد نکرد و دستور داد تا او را در میان ممالیکش نگاه دارند. دسته با طبل‌ها از قلعه خارج شد و جمعیت نیز پیرامون‌شان در حرکت بود، مردم فریاد می‌زدند، می‌خندیدند و از شادی کف می‌زدند تا این‌که به بازار اسبان در زیر قلعه‌ی جبل رسیدند. در آنجا یکی از پیک‌ها را کشتند، وقتی جلوی دروازه‌ی زویله رسیدند دومی را کشتند و سومی را جلوی دروازه‌ی نصر و چهارمی را در ریدانیه به قتل رساندند، سپس بقیه را پایین آورده و یکجا گردن زدند و سرهایشان بر دروازه‌ی زویله آویزان شد.

به دستور سلطان، عصر آن روز نمایش گسترده و بزرگی از لشکریان در میدان ریدانیه، جایی که برای پادشاه چادری بلند نصب کرده بودند، برگزار شد. او روی یک صندلی نشسته بود و شخصیت‌های مهم و امیران و وزرا پیرامونش جمع شده بودند. سواران لشکر، به صورت دسته‌هایی مجزا که در جلوی هر دسته امیر آن دسته با پرچم مخصوص و درحالی‌که تا دندان مسلح بودند، پشت سر هم رژه می‌رفتند. هر دسته‌ای که رد می‌شد امیر آن دسته دستش را به ادای احترام حرکت می‌داد و ملک مظفر نیز برمی‌خاست و در پاسخ به احترامش دستی تکان می‌داد. سپس گردان پیاده که آنان نیز کاملا مسلح بودند وارد میدان شدند، تا آنجا که تمام مساحت میدان را پر کردند. پس از آنان گروه منجنیق‌داران که منجنیق را بر چرخ‌هایی که توسط قاطران قوی و نیرومند کشیده می‌شد به میدان آمدند. سپس دسته‌ی هجانه با عمامه‌های زرد آمدند. پس از آن بزرگان و سردسته‌های امیران با اسب‌هایشان به میدان آمدند و هفت دور مسابقه دادند و هنگامی که دور آخر به پایان رسید از اسب‌ها پیاده شدند و به سمت خیمه آمدند و پادشاه با آنان دست داد و به آنان خلعت بخشید.

پس از آن، ملک مظفر از جایش بلند شد، از خیمه بیرون آمد و سوار بر اسب سفیدش شد و در حراست گروهی از سواران به سمت قلعه‌ی جبل حرکت کرد و از میان جمعیت انبوه که برایش چنین دعا می‌کرد: زنده باد سلطان! خداوند عمرش را طولانی کناد! عمر مظفر طولانی باد! عبور کرد. وقتی سلطان مقابل دروازه‌های قلعه رسید، دستور داد نوجوان مغول را نزدش بیاورند و همچنین دستور داد تا پیک مغول را در مقابلش آزاد کنند. او به پیک گفت: برو و قسمتی از قدرت‌ها و توانایی‌های ما را که دیده‌ای به سرور لعنتی‌ات برسان و به او بگو که مردان «مصر» به‌سان مردانی که قبلا دیده‌ای نیستند و به سرورت بگو ما این نوجوان را نزد خودمان نگاه داشتیم تا هنگامی که به سرزمین‌تان آمدیم و شما را در هم شکستیم و پاره پاره کردیم، او را پادشاهتان کنیم.

سپس به وزیرش، یعقوب بن عبدالرفیع دستور داد تا نامه‌ای مهر و موم شده به آن پیک مغول بدهد و به عده‌ای از سربازانش فرمان داد تا از او نگهبانی کرده و او را به مرز برسانند. بدین ترتیب ملک مظفر امید آن امیران دردسر ساز را در ارتباط با هلاکو قطع کرد و آنان را با وضعیت موجود مختلفی مواجه ساخت.

مظفر تنها به تجهیز و آماده سازی سپاهیان مصری و مخارج لازم جهت رویارویی با مغول بسنده ننمود، بلکه صلاح دید که جدا از آنان، جبهه‌ی نیرومند دیگری که شامل پادشاهان و امیران سرزمین «شام» می‌شد، نیز به وجود آورد. او از عدم یاری و روگردانی آنان از جنگ با مغول و تمایل‌شان به تسلیم در برابر هلاکو و فروتنی و خضوع در مقابلش کاملا آگاه بود. پس به هرکدام از آنان نامه‌ای نوشت که در آن جدیتش را در عزم برای مبارزه با مغول‌ها و فراهم نمودن سربازان بی‌شمار جهت رویارویی با آنان توضیح داد و این‌که او مصمم است سرزمین‌های اسلامی را از دست آنان نجات دهد و از لوث وجودشان پاک گرداند و او سرزمین «شام» را دژ جلویی «مصر» تلقی می‌کند و گرفتار آمدن «شام» در چنگال مغول را به منزله‌ی به خطر افتادن «مصر» برمی‌شمارد و تأکید کرد که او هیچ طمعی در پادشاهی «شام» ندارد و سرزمین «شام» را برای پادشاهان و امیران مسلمانش رها خواهد کرد و تنها مقصودش یاری ایشان در حفظ «شام» از سقوط در چنگال آن کافران فاجر می‌باشد. در نامه‌های‌اش آمده بود: علی‌رغم رها کردن سرزمین «شام» برای پادشاهانش، هرگز به هیچ‌یک از آنان اجازه‌ی تسلیم شدن در برابر مغول‌ها را نخواهد داد، بلکه باید برادران مسلمانش را علیه آنان یاری و کمک دهد. مثال او و آنان و مغول مثال کسی است که خانه‌ی نزدیک‌ترین همسایه‌اش آتش گرفته و او باید سعی کند تا آتش را خاموش کند و همسایه نمی‌تواند بگوید خانه‌ی تو به من هیچ ربطی ندارد. او در نامه‌ها صراحتا اعلام می‌دارد که هر یک از آنان که با دشمنان همکاری کند مجازات می‌گردد و کشورش را به هر یک از امیران «شام» که در جنگ علیه مغول شرکت کند، تحویل خواهد داد و هر یک که نتوانست در برابر دشمن مقاومت کند و به‌خاطر نجات مجبور به فرار شد، باید به «مصر» برود که در آنجا اسباب آسایش و احترام او فراهم است و زمانی که موقعیت مناسب برای حرکت لشکریان مصری پیش آمد همگی با هم با دشمن مبارزه کنند و کسی که از این کار سر باز زند و بدون عذر قابل قبولی از حضور در میدان جنگ سرپیچی نماید، پس از پاکسازی مغول‌ها توسط شمشیران مصریان، کشور و پادشاهی‌اش را از دست می‌دهد. سلطان، تنها به نوشتن این نامه‌ها اکتفا نکرد، بلکه عده‌ای از مردم «شام» مقیم در «مصر» را به آنجا فرستاد تا هموطنان‌شان را از تدابیر و سپاهیان بزرگ اسلامی که ملک مظفر جهت رویارویی با حملات مغول‌ها و بیرون راندنشان از سرزمین‌های اسلام، اتخاذ نموده است، مطلع سازند.

هنگامی که «شام» مورد هجوم پیاپی مغول‌ها قرار گرفت، بسیاری از پادشاهانی که پیوستن به ملک مظفر را ترجیح دادند، به «مصر» عقب رفتند تا همراه او با مغول‌ها مبارزه کنند. سلطان آنان را بزرگ داشت و همه چیز در اختیارشان گذاشت و آنان را به مجلس خود نزدیک کرد و در امور مهم با ایشان مشورت می‌کرد و آنان را در نتایج جهاد در راه اسلام شرکت می‌داد و هر یک از ایشان را امیر سربازان و ممالیکی که همراه با او به «مصر» آمده بودند، نمود و تعدادی از سربازان مصری را نیز تحت فرماندهی آنان قرار داد. عده‌ای دیگر که خداوند ذلت و خواری در دنیا و خواری در آخرت را برایشان مقدر نموده بود، به هلاکو پیوستند تا آنجا که برخی از آنان او را در کشتار مسلمانان یاری می‌داد.