فصل ششم
تاجر، قطز و گلنار را به «حلب» برد و با آنان در منزل یکی از آشنایانش اقامت نمود. او لباسهای نو به تن آنان نمود و آنان را مجبور به انجام کاری ننمود. آنان را در خانه زندانی نکرد، بلکه آنان را آزاد گذاشت که به دلخواه خود به وسط محله بروند. در طول راه با آنان مهربان بود و به آنان غذا میداد و برای سوار و پیاده شدن به آن دو کمک میکرد و با آنان صحبت، درد دل و بازی میکرد و با قصهها و نکتهها به زبان فارسی سرشان را گرم میکرد تا اینکه آن دو به او علاقه پیدا کردند و اضطراب و نگرانی آنان کم شد و به دیدهی یک دوست به او نگاه میکردند، نه مالکی که آنان را با پولش خریده است.
تاجر بردهی دیگری هم سن و سال آن دو داشت که پیپرس نامیده میشد. او رفتار تند و خشنی با او داشت و او را میزد و در منزل زندانی میکرد و اجازه نمیداد مثل آن دو آزاد باشد. آنان در ابتدا از رفتار تاجر شگفتزده شدند که چگونه با آنان خوش رفتاری میکند و اینگونه بر این پسر بچه سخت میگیرد؟ ولی وقتی پیپرس و سرکشی و بد اخلاقی او را شناختند شگفتی آنان از بین رفت. او همواره در صدد نافرمانی بود. آنان دریافتند که آقایشان رفتار حکیمانهای دارد و با هرکس طوری رفتار میکند که سزاوار آن است. با این وجود، دل آن دو به حال این پسر بچهی قبجاق بور که مکر و حیله از چشمان آبیاش میبارید، میسوخت. قطز به دور از دیدگان ارباب به او نیکی میکرد و بخشی از غذا و شیرینی خود را به او میداد و آن پسر بچه درجا همه را میبلعید و از این رهگذر دوستی محکمی در میان آن دو برقرار شد. اما گلنار با وجود اینکه دلش به حال وی میسوخت، ولی از او گریزان بود و چشمان دوست داشتنیاش تحمل نگاههایش را که مثل تیر تیز بود نداشت.
چند روزی نگذشت که وقت بازار «حلب» فرا رسید، روز چهارشنبهی هر هفته مردم از تمام شهرها و روستاهای «شام» به «حلب» میآمدند تا معامله و خرید و فروش کنند و سود ببرند. بازار در میدان وسیعی برگذار میشد، چادرها و خیمههای بزرگ را برپا میکردند و بازار به چند بخش تقسیم میشد. بخشی به حبوبات و غلهجات اختصاص داشت، بخشی به پارچه و لباسهای پشمی، پنبهای، کتان و ابریشمی. بخشی به ظروف، چراغ و سایر وسایل منزل. بخشی به ادویه جات، عطر، روغن و تقویت کنندهها. بخشی به کنیزان و غلامان و بخشی به اسبان و چهارپایان تا آخر و هر بخش بازار نامیده میشد. مثل بازار غلهجات، بازار برده فروشان، بازار اسبان و به همین ترتیب تا آخر.
صبح روز چهار شنبه تاجر دستور داد که هر سه بردهاش حمام کنند و لباسهای جدید به تن آنان نمود و موهایشان را مرتب کرد، عطر به آنان زد و آنان را به بازار بزرگ برد.
پیپرس نمیرفت و تاجر دستش را گرفته بود و او را میکشید و او را دشنام میداد. قطز و گلنار را آزاد گذاشته بود، آنان با خوشحالی به گمان اینکه برای تماشای این مراسم بزرگ میروند به راه افتادند تا به بازار برده فروشان رسیدند. خیمههای بزرگی پر از کنیزان و غلامان سفید، سیاه و رنگهای دیگر بود و روی سر هر دسته دلالی بود که فروش آنان را به عهده داشت. دلال به بردهی مورد نظرش دستور میداد که روی سکو برود و آنگاه با کلمات موزون به بیان محاسن برده میپرداخت تا مشتریان جلب شده و برده را بخرند. دلالها در این زمینه مهارت خاصی داشتند و عدهای از آنها از شاعران کمک میگرفتند تا برایشان قطعههایی در وصف کنیزان و غلامان بسرایند و آنان در هنگام فروش، قطعهای متناسب با برده انتخاب کرده و میخواندند. این دلال، یک بردهی ترکی خوش سیما را روی سکو نهاده و چنین جار میزند:
این پسر قشنگ را
بخر، بذار درنگ را
چون بخری پس ندی
نبینی از او بدی
مطیع و فرمان بره
از زر سرخ بهتره
دلال دیگر بردهای سیاه نوبی (سرزمین «نوبه» در سودان) را روی سکو نهاده و چنین جار میزند:
بخر تو این «نوبی» را
جوان به این خوبی را
مثل شب سیاهه
دندونش مثل ماهه
بازو و زورش ببین
میزنه پشت بر زمین
از هر انگشتش هنر
میباره ای برادر
برای خانواده
مورد اعتماده
ببر که مجانیه
عنبر حراجیه
در گوشهی دیگری از خیمهها، دلالی کنیزکی ترکی زیبارو را در معرض فروش گذاشته و جار میزند:
مثل پری و حوره
گویی ز نسل نوره
آمده است از بهشت
قشنگ و نیکو سرشت
نگاه کنید به این ماه
در شب تار و سیاه
چشمو ببین چه زیباست
قامت و قد چه رعناست
شاخ درخت بانه
خوشبو چو عنبرانه
بخر تا خوشبخت بشی
چو شاه بر تخت بشی
آن سوی دیگر، دلال کنیزکی رومی بور را در معرض فروش گذاشته و جار میزند:
این زیبارو رو بخر
رومیه زودتر ببر
موهاش طلایی رنگه
برق میزنه، قشنگه
آب دهان چون شراب
چهره چو یاقوت ناب
رنگ چشاش آبیه
خاکی یا افلاکیه؟
باریکه دور کمر
تازه بسان سحر
وقتی برده فروش آنها را به یکی از دلالها تحویل داد، دلال آنها را ورنداز کرد و دورشان چرخید تا اوصافشان را خوب بفهمد، سپس نامهایشان را در دفترش ثبت کرد و زیر هر اسم صفت، سن، اصل و کمترین قیمتی که صاحبشان میخواست ثبت کرد و آنان را روی حصیر در میان دیگر بردگان نشاند.
پیپرس با اعتماد به نفس کامل نشست و هیچ اثری از ناراحتی و نگرانی در او نبود. او با نگاههای تیزش به مردم نگاه میکرد، وقتی بردهای سیاه یا کنیزی بد چهره یا غلامی قبیح الخلقت میدید به او میخندید و او را به قطز نشان میداد و به نگاههای تند و پی در پی دلال اهمیتی نمیداد. دلال هم اخمهایش را درهم میکشید تا او را بترساند، ولی پیپرس زبانش را برای او در میآورد و ابروهایش را برایش حرکت میداد.
قطز و گلنار خیلی گرفته بودند و نمیفهمیدند چه چیز پیرامونشان میگذرد. آنها فکر میکردند خواب میبینند نه بیدارند، ولی به یاد آوردند که دزدان آنها را ربودند و به برده فروش فروختند و هنوز شک داشتند که تاجری که آنها را تحویل دلال داده، همان مردی است که از روز اول با آنها خوش رفتاری میکرد و مهربان بود. اشک در کاسهی چشمانشان حلقه زده بود و چشمانشان را دزدکی با گوشهی لباسهایشان پاک میکردند و اگر از اظهار ضعف در میان بقیه و اینکه از دوست بازیگوش و خنده رویشان کمتر بیاورند نبود، اشکهایشان بر گونهها سرازیر میشد.
زمان به کندی میگذشت، آن دو دیدند که چگونه کنیزان و غلامان در معرض فروش قرار میگیرند و خریداران مثل کالا آنان را پشت و رو میکنند و هرکه را انتخاب کنند میخرند و قیمتش را میپردازند و آن را با خود میبرند و هر کسی مشتری ندارد ناامیدانه به روی حصیر برمیگردد تا اینکه نوبت آن دو و پیپرس رسید.
دلال اول پیپرس را روی سکو نهاد. لباسهایش را در آورده بودند و فقط عورتش پوشیده بود. او با ساقهای باریک، سینهی پهن و بازوهای برجسته، به چپ و راست نگاه میکرد. دلال با دست به شکم و پشتش میزد و میگفت:
این نوجوان را بخر
ضرر نداره ببر
محافظ سرورش
مدافعش، یاورش
دشمن از او کند دور
هم زور داره هم غرور
آیندهاش درخشان
جنگاوری قهرمان
شجاع و بیباک و تیز
چو شیر میزند خیز
مردی که از قیافه و لباسش معلوم بود که تاجری مصری است پیش آمد و او را خرید و دلال صد دینار نقره از او گرفت. برده فروش امید نداشت که او را بیشتر از پنجاه دینار بفروشد، وقتی که دلال دید که تاجر مصری او را زیر نظر دارد و خریدارش است قیمت را بالا برد تا به صد دینار رساند و به این ترتیب علاوه بر مزد دلالی نصف مبلغ مازاد بر قیمتی که مالک مشخص کرده بود – یعنی بیست و پنج دینار – نیز به او میرسید. دلال از این معامله بسیار خوشحال شد، بنابراین تاجر مصری را تشویق کرد و به او گفت: او را بردار... خدا به تو برکت دهاد، مواظب این بچهی خبیث باش که خیلی خطرناک و نافرمان است.
پیپرس عربی بلد نبود، فقط چند کلمهای میفهمید، ولی از حرکات و ارشادات دست و آهنگ صدای دلال منظورش را فهمید، بنابراین با غرور روی سکو رفت و به قدرت نمایی پرداخت و با غرور از سکو پایین آمد و به طرف آقای جدیدش رفت. او طوری گام بر میداشت که گویی میخواهد زمین را پاره کند. تاجر مصری بعد از خرید پیپرس آنجا را ترک نگفت، بلکه در جایش نشست و به دو کودک نورانی نگاه میکرد، گویا میخواست آنها را بخرد یا ببیند که قیمتشان چهقدر است. وقتی دلال میخواست آن دو را عرضه کند ازدحام مردم زیاد شده بود. در میان حاضران مرد خوشسیمایی از «دمشق» بود که آثار نعمت و رفاه در چهرهاش هویدا بود. موهای سفید سر و ریشش بر وقار و هیبتش میافزود. او صبح زود به بازار برده فروشان آمده به حلقههای همهی دلالها سر زده و بردگان را ورانداز کرده بود و وقتی پسر بچه یا دختر بچهای را میدید میایستاد و خوب به او نگاه میکرد تا به حلقهی دلال ما یعنی حافظ واسطی رسید.
به محض اینکه چشمانش به قطز و گلنار افتاد قلبش طپید و با خود گفت: بالاخره مطلوبم را یافتم.
او لختی درنگ کرد و به آن دو کودک خیره شد و هرچه بیشتر به آنها نگاه میکرد علاقهاش به آنها بیشتر میشد. سپس یکبار به حلقههای دیگر سر زد، گویی میخواست به خود ثابت کند که بهتر از آنها را پیدا نمیکند. یا میخواست که نگاهها را از خود دور سازد، به ویژه نگاه دلال را تا متوجه علاقهاش به آنها نشود و در نتیجه قیمت آنها را بالا نبرد. سپس به آن حلقه بازگشت و در جایی که بتواند آن دو را ببیند نشست. او طوری که مردم متوجه نشوند به آنها نگاه میکرد و منتظر بود که زمان عرضهی آنها فرا رسد.
دیری نپایید که قطز و گلنار متوجه این پیرمرد خوش سیما و نگاههای او از میان دیگر نگاهها که به بردههای عرضه شده نگاه میکردند و از حرفهای موزون و نکات لطیف دلال فصیح لذت میبردند، شدند.
آن دو هر از گاهی دزدکی اشک خود را پاک میکردند، ولی این کارشان از نگاه شیخ خوشسیما که آنها را زیر نظر داشت مخفی نبود. در ابتدا از نگاهش نگران شدند و فکر کردند که مراقب آنهاست تا ببیند که چه چیزی را از مردم پنهان میکنند و شاهد ذلت و خواری آنها در آنجا باشد، ولی دیری نپایید که متوجه خوبی گویای چهرهاش و مهر سرشار چشمانش شدند و به احساسش نسبت به خود پی بردند، سپس به او علاقهمند شدند و نگاههایش را با نگاههای محبت آمیز و اطمینان بخش پاسخ دادند. مرد احساس آنان را فهمید و شادی در چهرهاش هویدا شد و اگر مردم نبودند به طرفشان میرفت و آن دو را در آغوش میگرفت، آنگونه که پدر فرزندانش را بعد از فراق طولانی در آغوش میگیرد. احساس آن دو در موردش شبیه احساس او بود. آنها احساس کردند که او دوستشان است و از راز بدبختیشان باخبر است و آمده تا آنان را نجات دهد. از کجا معلوم که او فرستادهی پدرشان، سلطان جلالالدین نباشد که بعد از فراغت از جنگ با مغولها او را دنبالشان فرستاده است. مگر شیخ سلامهی هندی به آنان وعده نداد از کوه در مورد آنان با سلطان مکاتبه میکند؟
آن دو همزمان این افکار را در سرشان میپروراندند، گویا در یک میدان با هم مسابقه میدهند. تعجبی ندارد، چون آنان با هم بزرگ شده بودند و آنقدر با هم انس گرفته بودند که هر کدام ما فی الضمیر دیگری را میدانست، گویی با یک قلب احساس میکنند. آن دو با بیصبری منتظر بودند تا نوبتشان برسد و برای فروش عرضه شوند و تردید نداشتند که پیرمرد آنها را میخرد و به قیمت بالا اهمیت نمیدهد. آنها مشتاق شنیدن رازش بودند، البته بعد از اینکه آنان را بخرد و از آن بازار که کرامتشان را جریحه دار و آنان را خوار و ذلیل نموده، ببرد.
بعد از فروش پیپرس، دلال دید که مردم برای دیدن دو کودک ازدحام کردهاند. آنها گمان میکردند که آن دو برادر و خواهرند، چون خیلی به هم شبیه بودند و خونشان یکی بود. دلال در مقابل آنها ایستاد و نمیدانست با کدام یک شروع کند. او عادت داشت که با کم ارزشتر شروع کند تا مردم در حلقهاش باقی بمانند و منتظر باشند تا ببینند چه کسی نفر بعدی را انتخاب میکند. او حیران بود که کدام یک را جلو بیندازد، چون هنوز مطمئن نبود که کدامیک ارزشمندتر است. ولی قطز سرگردانیاش را شکست و برخواست و روی سکو رفت. دلال هم اعتراض نکرد. صورت قطز از خجالت به قدری سرخ شده بود که نزدیک بود خون از آن بیرون بیاید. همانطور که مردم به او نگاه میکردند جار زد:
این نوجوان را بخر
بهتره از سیم و زر
از ظاهرش نمایان
بوده ز نسل شاهان
حیا و شرمش ببین
صادق و نیک و امین
هوش زیاد، عمر کم
بسان قطره و یم
شجاعتش بینظیر
بیباکه مانند شیر
امید بی پسرها
به سوی او نظرها
دایم به فکر کاره
باعث افتخاره
اگر نبودی نیاز
که میفروخت این «ایاز»
هنوز دلال حرفهایش را تمام نکرده بود که علاقمندان برای خریدنش هجوم آوردند و هریک در صدد به دست آوردنش بود. آنها در بالا بردن قیمتش با هم مسابقه میدادند تا به دویست و هفتاد رسیدند. شیخ دمشقی سیصد دینار کامل پیشنهاد کرد و کسی جرأت نکرد قیمت را بالاتر ببرد. دلال هم او را به شیخ دمشقی تحویل داد و به او تبریک گفت. پسر با خوشحالی به طرف آقای جدیدش رفت و نزدیکش ایستاد و خدا را شکر کرد که کسی دیگر او را به چنگ نیارود.
پیرمرد برای اینکه دلش را به دست بیاورد چند سخن خوب به او گفت. قطز نفهمید که چه میگوید، ولی دریافت که به او محبت میکند. او دوست داشت که زبان عربی میدانست تا جوابش را بدهد. پس به یک لبخند بسنده کرد. دلال بیشتر از این به آنها مهلت نداد و دست گلنار را گرفت و روی سکو برد و توجه آن دو و بقیهی مردم به او معطوف شد. گونههای گلنار مثل گل سرخ شده بود و به قطز و آقایش نگاه میکرد. گویی از او میخواست که او را بخرد و به کسی دیگر اجازه ندهد که او را به چنگ بیاورد. اهتمام مردم به گلنار بر دلال مخفی نماند، به ویژه اهتمام شیخ دمشقی، او میتوانست او را بر شیخ دمشقی عرضه کند و زحمت جار زدن را به خود ندهد، ولی نخواست که عادتش را بر هم بزند و نتوانست که از بیان محاسن این دخترک بسیار زیبا سکوت نماید، پس جار زد:
قطرهای از شبنمه
اگه بگی گل کمه
ماه شبه، چو نوره
تو گویی از بلوره
از سیم و زر بهتره
خیلی با ارزشتره
زیبا و بینظیره
نازکتر از حریره
دختر خسروانه
شیرین و خوش زبانه
اگه وزنش بدی زر
نمی کنی تو ضرر
برنده است خریدار
به او کند افتخار
مردم در خریدنش سبقت گرفتند، ولی مرد دمشقی مزایده را بالا میبرد تا به سیصد دینار رسید و تصمیم گرفته بود که از این مبلغ بالاتر نرود و نزدیک بود که او را برای رقیبش که ده دینار بالاتر برد رها کند که نگاهی به قطز انداخت و دید که پیشانیاش درهم کشیده شده و لبهایش خشک شده و از شدت اضطراب به هم میخورد، اشکهای چشمانش از او خواهش میکرد که مبلغ را بالا ببرد تا از دوستش جدا نشود. دل شیخ به حالش سوخت و مهربانی بر او غلبه پیدا کرد و یکباره چهل دینار بالاتر برد تا راه را بر رقیبش ببندد. رقیب که دید نمیتواند با او رقابت کند مبلغ را بالاتر نبرد. وقتی دلال اعلام کرد که گلنار به شیخ دمشقی فروخته شد پسر خیلی خوشحال شد. شیح دمشقی سیصد و پنجاه دینار برای گلنار به دلال داد و هر دو را با خود برد. آنها از خوشحال باور نمیکردند که از خطر جدایی نجات یافتهاند.