وا اسلاما

فصل هفتم

فصل هفتم

آن‌ها نزد آقای جدیدشان، شیخ غانم مقدسی، در محله‌ی قصاعین «دمشق» سکونت نمودند. در کاخ بزرگش که در وسط باغ پر از درختان تاک، انجیر، سیب و زیتون بود. شیخ غانم مقدسی یکی از اعیان و سرشناسان انگشت شمار «دمشق» بود. املاک بزرگ و زمین‌های پهناوری از پدرانش به ارث برده بود. او مرد خوبی بود و صدقه را دوست می‌داشت و در مجالس علم شرکت می‌کرد. او پیر شده بود و به‌جز یک پسر به نام موسی فرزندی نداشت؛ پول زیادی خرج تربیت و تهذیبش کرده بود تا شخص صالحی شود و نامش را زنده نگه دارد و جایش را در خانواده پر نماید، ولی موسی بر خلاف خواسته‌ی پدر، فاسد، شراب‌خوار، قمارباز و همنشین دوستان فاسد و دیوانه بار آمد. پدرش کوشید که به هر وسیله شده او را از این راه باز دارد، ولی نتوانست. موسی هر روز سرکش‌تر و عاصی‌تر می‌شد و پدر از اصلاحش ناامید گشت. پس او را آزاد گذاشت تا هر کاری که می‌خواهد بکند و فرض را بر این گذاشت که پسری ندارد و اگر مادرش و شفاعت وی نبود او را از خانه طرد می‌کرد و خود را از ننگ او راحت می‌نمود، ناامیدی از پسر او را بر آن داشت که پسر بچه‌ای سالم و فرمان‌بردار بخرد، شاید او را به فرزندی گرفته، به او اعتماد نموده و با او انس بگیرد و در او نیکی و درستی‌ای را ببیند که در پسرش ندیده است. مدتی در بازار‌های برده فروشان دنبال پسری که می‌خواست می‌گشت تا گم‌شده‌اش را در قطز یافت و بی‌درنگ او را خرید. چون نیکی و جوانمردی را در سیمایش مشاهده کرد و وقتی گلنار را دید مناسب دید تا او را هم بخرد و به دختری بگیرد و او و همسر پیرش با وی انس بگیرند.

به خواست خدا فراست پیرمرد در مورد دو کودک درست در آمد و هنوز چند روز نگذشته بود که به اخلاص و علاقه‌ی شدید‌شان به خود پی برد، او هم آن‌ها را دوست داشت و قدرشان را می‌دانست و در نگهداری و مواظبت از آن‌ها مبالغه می‌نمود و کسی را موظف کرد که زبان عربی را به آن دو یاد دهد و آن دو به خاطر ذکاوت و تیزهوشی، عربی را در مدت اینه کوتاهی یاد گرفتند و در آن مهارت پیدا کردند.

در این هنگام خبر مرگ چنگیزخان خون‌ریز در زادگاهش و این‌که قومش که با سلطان جلال‌الدین می‌جنگیدند وقتی خبر مرگش را شنیدند دست از جنگ با مسلمانان کشیدند و برگشتند، در همه جا پخش شد و مردم از این خبر بسیار خوشحال شدند و ترس و وحشتشان از بین رفت و خدا را شکر کردند که آنان را از شر این جنگجویان وحشی که هلاکت، نابودی، انتقام و عذاب را با خود به ارمغان می‌آوردند، نجات داد و هم‌چنین خبر قتل سلطان جلال‌الدین در کوه‌های اکراد به آنان رسید. برخی از مرگش دل‌شاد شدند، چون کارهای منکری در سرزمین ملک اشرف کرده بود و عده‌ای ناراحت شدند چون او و پدرش با مغول‌ها جنگیدند و جلو حمله‌هایشان به سرزمین‌های اسلامی را گرفتند.

این اخبار در «دمشق» منتشر شد و نقل مجلس و شب‌نشینی مردم گردید. مردم وقایع جلال‌الدین و خوارزم‌شاه با مغول‌ها و بدبختی‌هایی که به روز خانواده‌های آن دو آمد تا اینکه ملک‌شان از میان رفت و قدرتشان فرو پاشید و کسی از خانواده‌هایشان باقی نماند را تعریف می‌کردند. ولی هیچ‌کس نمی‌دانست که دختر جلال‌الدین و خواهر زاده‌اش در یکی از کاخ‌های شهر بزرگشان و نزد یکی از اعیان و سرشناسان زندگی می‌کنند. قطز و گلنار از مرگ جلال‌الدین اندوهگین شدند. آن‌ها به خود امید می‌دادند که به او باز می‌گردند، ولی امیدشان نسبت به او قطع شد و یقین کردند که تا آخر در بند بردگی باقی می‌مانند. چیزی که باعث دل‌گرمی آن‌ها شد و اندوهشان را کم‌تر کرد، نیکی و احسان آقایشان به آن‌ها بود و این باعث شد که به زودی غم و غصه‌ی خود را فراموش کنند.

سال‌ها به سرعت سپری شد و حوادث و اتفاقات در پی هم آمد و بیشتر از ده سال از حضورشان در خانه‌ی شیخ غانم مقدسی گذشت، آن‌ها در خلال این سال‌ها رشد کردند و بزرگ شدند و قطز مردی و گلنار زنی شد. انس و الفت نیز با آنان رشد می‌کرد و از مرحله‌ای به مرحله‌ای دیگر منتقل می‌شد تا به عشق و محبت رسید. احساس سعادت و خوشبختی آنان را دربر گرفت و هرگز چنین احساسی نداشتند که نعمت پادشاهی و گرفتاری‌ها و بدبختی‌های بعد از آن را از یادشان ببرد و دنیا در نظرشان بوستان، نهر، گل، غنچه و پرتوهایی از نور و وزش‌هایی از نسیم فجر گردید که همه روزها‌یش اصیل و همه‌ی شب‌هایشان سپیده دم بود!

سرورشان، شیخ و همسرش از این پیوند پاک و طاهر باخبر بودند و آن را مستحکم‌تر نمودند و آن دو را زیر چتر مهر و محبت خود قرار دادند و به آنان وعده دادند که وقتی فرصتی به دست آید و بیماری فلج شیخ که به آن مبتلا شده بود تخفیف یابد آن دو را به نکاح هم درآورند؛ وقتی بیماری‌اش به طول انجامید، تصمیم گرفت آینده‌ی آن دو را تضمین کند، بنابراین وصیت کرد بخشی از املاک و دارایی‌اش را به آن‌ها بدهند و اگر قبل از این‌که آنان را سر و سامان دهد بمیرد، آزادند.

در بهشتی که این دو محبوب زندگی می‌کردند، شیطانی بود که صفای آنان را به هم می‌زد و زهر می‌ریخت تا آنان را از آن بیرون کند. وقتی موسای فاسد و پست دید که قطز اعتماد پدرش را جلب کرده و پدر کلید‌های خزانه و اداره‌ی اموال و املاک را به او سپرده، غیرتش برانگیخته شد. قطز صدقات و نفقات شیخ را در بین خویشاوندان و نزدیکانش توزیع می‌کرد و خریدهای کاخ را انجام می‌داد و خرج‌های خدمتکاران و بردگان را پرداخت می‌کرد و تمام دینارها و درهم‌ها در دست او بود. این بر موسی گران آمد و ناراحت بود از اینکه پول تو جیبی‌اش را از دست برده‌ی پدرش بگیرد و کینه‌اش نسبت به قطز زیادتر شد؛ چون خیلی وقت‌ها به خاطر ول‌خرجی‌ها و فساد به پول نیاز داشت و به قطز متوسل می‌شد که بدون اطلاع پدرش بیشتر از مقرری‌اش به او بدهد و قطز زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: این مال سرورم است. من فقط یک امانت‌دارم و در امانت خیانت نمی‌کنم. از پدرت اجازه بگیر، اگر اجازه داد هرچه بخواهی به تو می‌دهم.

او قطز را تهدید می‌کرد و قطز اهمیتی نمی‌داد.

گلنار نیز از آزار و اذیت‌هایش در امان نماند. به شیوه‌های مختلف مزاحمش می‌شد و حرف‌هایی به او می‌گفت که از شرم، پیشانی‌اش عرق می‌کرد و گوش‌هایش سرخ می‌شد. وقتی مزاحمت‌هایش زیاد شد به بانویش شکایت کرده، مادرش او را سرزنش و توبیخ کرد و به او گفت که گلنار همسر قطز است و به هیچ وجه نمی‌تواند به او برسد و تهدید کرد که اگر دوباره مزاحمش شود مقرری‌اش را قطع کرده و او را از خانه طرد می‌نماید. این باعث افزایش غیرت و کینه‌اش نسبت به قطز شد. قطز به این جوان فاسد خوبی می‌کرد و دلش به حال وی می‌سوخت و آزارهایش را تحمل می‌نمود و به پدرش شکایت نمی‌کرد تا اذیت نشود و بیماری‌اش بیشتر نگردد و همواره او را نصیحت می‌کرد که دست از شراب‌خواری و فساد بردارد یا آن را کم‌تر کند و به او وعده می‌داد که با پدرش صحبت کند تا از او راضی شود و مقرری‌اش را زیاد نماید. در مقابل کینه‌ی موسی نسبت به او زیاد می‌شد و جسورتر و سرکش‌تر می‌گشت.

بیماری شیخ غانم شدت گرفت و تمام کسانی که در قصر بودند نگران حالش شدند، مگر پسرش موسی. او از این امر خوشحال بود و اظهار داشت که با مرگ پدر همه‌کاره می‌شود و هرچه بخواهد با اموال و املاکش انجام می‌دهد. از قطز انتقام می‌گیرد و او را خوار و زبون می‌کند، گلنار را از او می‌گیرد و او را مجبور می‌سازد که هرکاری او می‌خواهد انجام دهد. وقتی یقین کرد که وفات پدرش نزدیک شده پا را از حد فراتر گذاشت و با هم پیالگانش در کاخ شراب می‌نوشید و بدمستی می‌کرد تا این‌که یک شب مادرش از او به تنگ آمد و به او دستور داد که از منزل خارج شود. او گوش نکرد و مادرش را دشنام داد و وقتی مادر پافشاری کرد به او حمله کرد تا او را کتک بزند که قطز رسید و او را دور کرد و در را به روی او و دوستانش که مست بودند بست. او نمی‌دانست چه می‌گوید. یک‌بار مادرش را دشنام می‌داد و یک‌بار پدرش را لعنت می‌کرد و به قطز ناسزا می‌گفت و تمام شب چنین بود تا شراب او و دوستانش را از پای درآورد.

شیخ غانم مقدسی بعد از صرف عمری طولانی در کارهای خیر، تقوا، نیکی به فقرا و مساکین و انفاق به یتیمان و بیوه‌گان جان سپرد. مردم برایش گریه کردند و بر فقدانش تأسف خوردند و برایش طلب آمرزش نمودند و وقتی پسرش موسی را به یاد می‌آوردند بر آن‌ها سخت می‌آمد که از این مرد صالح این پسر فاسد به جا بماند.

قطز و گلنار پدر دلسوز و مهربانی را از دست دادند. آن‌ها به شدت گریستند و با تمام وجود با همسر پیرش ابراز همدردی نموده و به خدمتش پرداختند و به خاطر او ضرب و شتم موسی را تحمل نمودند؛ چون بعد از وفات شیخ غانم به آزار و اذیت و شکنجه‌ی آنان پرداخت و با دست و زبان به قطز حمله می‌کرد و آن‌ها به احترام سرور از دست رفته‌ی خود و همسر عزادارش جوابش را با صبر و سکوت می‌دادند و منتظر بودند که زمان عزاداری سپری شود و برای ازدواج با هم کاخ را ترک گویند و به جای دیگری بروند و در آنجا زندگی خوب و آرام خود را شروع نمایند. سرورشان ترتیب همه چیز را برایشان داده بود.

آنان نمی‌دانستند که موسی برایشان توطئه چیده و با گروهی از فقهای سوء ارتباط برقرار نموده و آن‌ها وصیت پدرش را در مورد آزادی قطز و گلنار و املاکی که برایشان وصیت کرده باطل نموده‌اند. موسی خبر ابطال وصیت و باقی ماندن آن‌ها در قید بندگی را آورد. چه‌قدر برایشان سنگین بود که در یک چشم به هم زدن تمام آمال و آرزوهایشان بر باد شود و نه اینکه به سرپرستی سرورشان شیخ صالح برگردند؛ چون این برایشان قابل تحمل بود، بلکه به ملکیت فاسق و ظالمی در آیند تا آنان را آزار و اذیت کند و از آنان انتقام بگیرد.

وقتی پیرزن فهمید که پسرش با آنان چه کرده از کارش خشمگین شد و او را لعن و نفرین کرد و به آنان دلداری می‌داد که از آن دو حمایت می‌کند و اجازه نمی‌دهد که موسی به آنان گزندی برساند و به آنان وعده داد که در وقت تقسیم میراث سعی می‌کند که در سهم او بیفتند، سپس آنان را آزاد می‌کند تا با هم ازدواج کنند و مبلغی برایشان در نظر می‌گیرد تا با آن زندگی کنند.

موسی از تصمیم مادرش باخبر شد، پس تقسیم میراث را به تأخیر انداخت تا مانع وی شود و در خلال این مدت گلنار را به سوی کام‌جویی با خود دعوت می‌کرد و به او می‌گفت: تو اکنون به من تعلق داری و نمی‌توانی از کام‌جویی با من امتناع کنی. گلنار از او فرار می‌کرد و به بانویش پناه می‌برد و پیرزن از او حمایت می‌کرد.

برخی اوقات نزدش می‌آمد و با مهربانی می‌گفت: تو را به همسری برمی‌گزینم و بانوی این کاخ خواهی شد. امر و نهی این کاخ را به تو می‌سپارم و قطز برده‌ات خواهد بود، ولی جواب او سکوت و اعراض بود.

وقتی این امر به درازا کشید و از رضایتش ناامید شد، آتش خشمش شعله‌ور گردید و قسم خورد که او را از قطز جدا می‌کند و از آن‌ها انتقام می‌گیرد. او نزد وصی پدرش رفت و ادعا کرد که گلنار باعث جدایی و درگیری میان او و مادرش است و اگر این کنیز خبرچین را بفروشد او قول می‌دهد که با مادرش خوش‌رفتاری کرده و از او اطاعت و فرمان برداری کند. او بر امر فروش گلنار خیلی اصرار کرد و دلالی با خود برده بود که خریداری برای کنیزک بیاورد و در مقابل این کار برایش مبلغی قرار داده بود، وصی هم کنیزک را به دلال فروخت و دلال او را به یک مصری فروخت.

مادر موسی از فروش گلنار که بدون اطلاعش انجام گرفته بود غافل‌گیر شد. وصی را به خاطر این کار سرزنش نمود و اصرار کرد که معامله را فسخ کند، ولی او معذرت خواهی کرد و گفت که این کار از دست او خارج است، مگر اینکه مرد مصری را راضی کنند. پیرزن به او دستور داد که مبلغ بالاتری برایش پیشنهاد کند و او را پس بدهد، ولی موسی با مرد مصری شرط بسته بود که به هیچ وجه او را پس ندهد و او هم پیشنهاد را نپذیرفت و اصرار کرد که کنیزش را می‌خواهد، وصی هم چاره‌ای جز تحویل کنیز به او نداشت. وقتی گلنار فهمید که به زودی به ارباب جدیدش تحویل داده می‌شود بسیار گریست و لباس‌های بانویش را چسبید و از او خواهش کرد که او را تحویل ندهد و به او گفت: بانوی من! مرا بکش و به آن‌ها تحویل نده. پیرزن او را به سینه‌اش چسباند و درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: گلنار! می‌دانی که کاری از دستم ساخته نیست، به خدا سوگند! تو را از دخترم بیشتر دوست دارم و سعی کردم که تو را نگه دارم، ولی چه‌کار کنم. آن‌ها بدون اطلاعم تو را فروخته‌اند. خدا پسرم را لعنت کند، چه‌قدر مرا عذاب و شکنجه می‌دهد. کاش عقیم بودم و او را نمی‌زاییدم! یا کاش او را سقط می‌کردم! این پسر عاق دست از سرم بر نمی‌دارد تا مرا نزد پدرش بفرستد. من در برابر تو ای موسی خدا را دارم. در برابر تو خدا را دارم!

قطز ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد و می‌گریست. وقتی دید که موسی با دلال و دار و دسته‌اش می‌آیند اشکش را پاک کرد و همان طور ایستاد، گویی تمثالی از سنگ است. وقتی گلنار آن‌ها را دید و دریافت که چاره‌ای جز رفتن با آن‌ها را ندارد، لباس‌های بانویش را که آه و ناله می‌کرد و حسرت می‌خورد رها کرد و به سوی محبوبش قطز رفت و دست‌هایش را باز کرد و هم دیگر را در آغوش گرفتند، مدت طولانی در آغوش هم بودند و بوسه‌های وداع را رد و بدل کردند و گرمای آتش عشق و شعله‌های تأسف را در آن بوسه‌ها نهادند.

نفس‌ها و اشک‌هایشان مخلوط شده بود و پیرامون‌شان را از یاد برده و در عشق و مستی غرق شده بودند. ناگهان صدای موسی آن‌ها را از عالمشان بیرون آورد که با شدت و حسرت فریاد می‌زد: از هم جدا شوید ای خائن‌ها! او را رها کن ای برده‌ی پست فطرت!

قطز نگاهی به او انداخت که قلبش فرو ریخت، ولی او خود را نگه داشت و آب دهانش را فرو برد و گفت: دیگر در آغوش گرفتن وی به دردت نمی‌خورد. تو دوباره او را نخواهی دید.

قطز دست محبوبه‌اش را گرفت و از گردنش جدا کرد و به او گفت: تو را به خدا می‌سپارم ای محبوبه‌ام! تو را به خدا می‌سپارم ای گلنار! خداوند به حول و قوت خود ما را به هم می‌رساند.

گلنار همان‌طور که از او دور می‌شد به او می‌گفت: تو را به خدا می‌سپارم ای محمود! تو را به خدا می‌سپارم ای محبوبم! سپس نزد بانویش رفت و همان‌طور که گریه می‌کرد شروع کرد به بوسه زدن بر سرش و آن را از اشک‌هایش خیس کرد. پیرزن انگشتانش را با دهن می‌گزید و گریه می‌کرد. در اینجا قطز قدم پیش نهاد و او را گرفت و گفت: بس است گلنار! بر خدا توکل کن و مردم را منتظر نگذار و اطمینان داشته باش که خداوند موجود است و هرگاه بخواهد می‌تواند ما را به هم برساند.

موسی به دلال اشاره کرد و گفت: او را بردار مرد و نگذار که وقت ما در اینجا بیهوده تلف شود.

دلال هم دستش را گرفت و او را با خود برد و چشمان گلنار یک‌بار به بانویش نگاه می‌کرد و یک‌بار به محبوبش تا این‌که ناپدید شد.

قطز همان‌طور ایستاده بود، گویی یکی از جمادات است، او به بانویش نگاه می‌کرد و او هم به قطز نگاه می‌کرد تا این‌که موسی در پی دلال و دار و دسته‌اش رفت. در اینجا گریه بر قطز غلبه کرد و به بانویش نزدیک شد و بر سر و دستش بوسه می‌زد و می‌گفت: از تو تشکر می‌کنم بانوی من! ای بانوی نیکوکار! تو تمام سعی خود را کردی و این پیشامد هیچ ربطی به تو ندارد.

پیرزن به او گفت: خدا به تو نیکی کناد پسرم! تو به منزله‌ی پسرم هستی. اگر می‌خواهی تو را آزاد کنم تا به هرجا که دوست داری بروی.

قطز گفت: بانوی من! خدمت تو برایم کافی است، ولی من می‌ترسم که موسی مزاحمم شود و اکنون که صبرم تمام شده به او گزندی برسانم و این باعث ناراحتی تو شود.

پیرزن گفت: پناه بر خدا که به خاطر موسی از تو ناراحت شوم، اگر او را بکشی مرا از دستش راحت می‌کنی.

قطز گفت: شایسته نیست که به پسر مولایم که مرا گرامی داشت و به من نیکی کرد، گزندی برسانم.

قطز از خانم اجازه گرفت و نزد دوست صمیمی‌اش حاج علی فراش رفت. او شیخی صالح و در خدمت یکی از ثروتمندان و سرشناسان «دمشق» به نام ابن زعیم بود، او در کاخی نزدیک کاخ شیخ غانم مقدسی سکونت داشت. قطز خیلی به او سر می‌زد، آن‌ها با هم روی یک سکوی بزرگ که با شاخه‌های درختان پوشیده شده بود و در ورودی باغ ابن زعیم قرار داشت می‌نشستند. قطز با او درد دل می‌کرد، از رنج‌هایش صحبت می‌نمود و درکارهایش با او مشورت می‌کرد. از هر دری با هم سخن می‌گفتند. حاج علی خیلی به قطز مهر می‌ورزید و او را خیلی دوست داشت. او با فراست قوی و حدس صادقش دریافته بود که این برده با این چهره‌ی زیبا و رفتار جوانمردانه رازی دارد که از همه‌ی مردم مخفی می‌کند. مدتی کوشیده بود تا پرده از روی راز دوست جوانش بردارد، ولی موفق نشده بود، ولی به مرور زمان گمانش تقویت شده بود. او حرف‌هایی را که در خلال صحبت‌ها از زیر زبانش کشیده بود کنار هم گذاشته بود و تصویر مبهمی از اصل این جوان ترسیم کرده بود.

او به قطز خوش آمد گفت و مثل همیشه روی سکو را فرش کرد و درگذشت آقایش را به او تسلیت گفت و به بیان مناقب و محاسن وی پرداخت. قطز از آزار و اذیت موسی بعد از وفات پدرش و فراق و جدایی محبوبه‌اش گلنار به او شکایت کرد و گفت دیگر از زندگی خسته شده است. حاج علی به او دلداری و امید داد.

در این هنگام موسی با شلاقی از در وارد شد. وقتی به آن دو نزدیک شد نگاه خشم‌آگینی به قطز انداخت و گفت: اینجا چه کار می‌کنی مرد؟ برو به کاخ و به کارهایت برس.

قطز جوابش را نداد و صورتش را برگرداند. خشم موسی شعله‌ور شد و شلاق را بالا برد تا بزند که قطز آن را در هوا گرفت. موسی نتوانست آن را از دستش بیرون آورد. قطز در اینجا به او گفت: اگر بخواهم تو را با همین شلاق می‌زنم. شخصی مثل تو ای مست شراب‌خوار نمی‌تواند چون منی را بزند. من به خاطر احترام خاطره‌ی پدرت از زدن تو صرف نظر می‌کنم.

موسی یک سیلی به پیشانی قطز زد، چهره‌ی قطز بر افروخت و با دو چشم که مثل آتش شعله می‌کشید به او نگاه کرد. قلب موسی پر از ترس شد و درحالی‌که قطز، پدر و جدش را سلب و لعن می‌کرد از آنجا رفت. قطز همان‌طور در جایش نشسته بود و شلاق موسی در دستش قرار داشت و چشمانش به سوی او بود تا موسی ناپدید شد. مدتی به همان حالت ماند، سپس صورتش را با دست‌هایش گرفت و خود را به زمین انداخت و شروع کرد به گریه کردن؛ دل حاج علی به حالش سوخت، با دست به پشتش می‌زد و به او می‌گفت: این‌قدر سخت نگیر قطز! چرا اشک می‌ریزی؟ آیا به خاطر یک سیلی آرام یک شخص بزدل و ضعیف گریه می‌کنی؟

قطز در‌حالی‌که اشک‌هایش بند آمده بود سرش را بلند کرد و گفت: خدا تو را ببخشد، آیا فکر می‌کنی که من به خاطر آن سیلی گریه می‌کنم؟ من به خاطر این‌که پدر و جدم را لعنت می‌کرد می‌گریم، درحالی‌که پدر و جدم از پدر و جدش بهترند.

حاج علی گفت: ای قطز! خشم باعث نشود که چیزی بگویی که حقیقت ندارد، به خدا که تو هزار بار از او بهتر هستی، اما پدر و جدت از پدر و جد مسلمانش بهتر نیستند، چون شرف اسلام بالاتر از هر شرفی است.

قطز گفت: آیا گمان می‌کنی که پدر و پدر بزرگم کافر بودند؟ به خدا قسم که آن‌ها جد اندر جد مسلمان بودند.

حاج علی مثل کسی که در راستی حرفی شک دارد ابراز شگفتی کرد، بر قطز گران آمد که دوستش فکر کند که دروغ می‌گوید، بنابر این گفت: حاج علی! آیا اسم جلال‌الدین خوارزم‌شاه را که با مغول‌ها جهاد کرد نشنیده‌ای؟

- آری، در دنیا کسی نیست که اسمش را نشنیده باشد.

- من پسر جهان خاتون، خواهر جلال‌الدین هستم و پدرم پسر عمویش، شاهزاده ممدود است، نامم محمود است، دزدانی که مرا ربودند مرا قطز نامیدند، آن‌ها مرا فروختند – خداوند آنان را به سزایشان برساند.

چهره‌ی حاج علی درخشید و گفت: اکنون فراستم تحقق یافت و گمانم در مورد تو درست درآمد. قسم به خدایی که معبودی جز او نیست که در اولین روزی که تو را دیدم، دلم به من گفت که تو برده‌ای نیستی که از روستاهای ماوراء‌النهر آورده شده است، تو به اصل و نسب بزرگی برمی‌گردی. وقتی تو را آزمودم و با تو نشست و برخاست کردم دریافتم که رازی را از همه‌ی مردم مخفی می‌کنی. پس حدس زدم تو پسر پادشاه یا امیری هستی که روزگار او را سرنگون ساخته و به دست برده فروشان انداخته است. از آن روز می‌کوشم که رازت را بفهمم، بارها در مورد اصلت سؤال کردم، تو همیشه می‌گفتی که در این باره چیزی نمی‌دانی، ولی من دست آخر به این نتیجه رسیدم که تو از فرزندان جلال‌الدین بن خوارزم‌شاه هستی.

قطز با تعجب به او نگاه کرد و گفت: آیا قبل از اینکه به تو بگویم این را فهمیدی؟

- بله به خدا سوگند مدت‌ها پیش فهمیدم.

- به خدا خیلی عجیب است! چه طور فهمیدی حاج علی؟

- وقتی به این نتیجه رسیدم که تو از فرزندان پادشاهان یا امیران هستی شروع کردم به تعریف کردن قصه‌های پادشاهان و به تأثیر سخنانم در چهره‌ات در هنگام ذکر نام هر یک از پادشاهان یا امیران می‌نگریستم. وقتی در مورد جلال‌الدین و اتفاقاتش با مغول‌ها صحبت می‌کردم متوجه تغییری در چهره و حرکتی در لب‌هایت می‌شدم، بارها این آزمایش را تکرار کردم و یقین پیدا کردم که ارتباطی به جلال‌الدین داری و احتمالا یکی از فرزندانش هستی.

قطز لبخندی زد و شگفتی خود را از هوش و ذکاوت حاج علی ابراز کرد و گفت: حالا فهمیدم که چرا شیفته‌ی اخبار پادشاهان و سلاطین بودی و مرتب برایم تعریف می‌کردی. قطز لختی سکوت کرد سپس دوباره در غم و اندوه فرو رفت و با صدایی گریه آمیز گفت: تو را به خدا! بگو با این مصیبت و گرفتاری چه کار کنم؟ تا جایی که من می‌دانم تو شخص صاحب رأیی هستی. آن‌ها وصیت سرورم را در رابطه با آزادیم و آزادی محبوبه‌ام، گلنار، باطل کرده و به این اکتفا نکرده و میان من و او جدایی افکنده و او را به تاجری مصری فروختند. به خدا میان من و گلنار دختر دایی‌ام، جلال‌الدین جدایی افکندند. ما هم‌دیگر را دوست داشتیم و از کوچکی با هم بزرگ شدیم و به‌جز امروز از هم جدا نشده‌ایم. به من بگو چگونه به کاخی بروم که کسی که مرا گرامی داشت و به فرزندی گرفت در آن نیست و گلناری که راحت جان و مرهم مصیبت‌های زندگی‌ام بود، در آن کاخ نیست؟! چگونه در خدمت آن پست فرومایه باشم که آزادی و خوشبختی‌ام را سلب کرد و به من توهین نمود و مرا آزار داد؟! این کاخ برایم مثل جهنم شده است، توان دیدنش را ندارم. پس چه‌طور می‌توانم در آن به سر ببرم؟! چرا این‌ها مرا به بردگی می‌کشند درحالی‌که مادرم مرا آزاد آفریده است؟! آیا در زمین عدالتی وجود ندارد که دادم را از این ظالم بگیرد؟! چرا ساکتی حاج علی؟! حرف بزن. بگو چه‌کار کنم؟

در اینجا گریه به او اجازه نداد که بیشتر از این صحبت کند. حاج علی مدتی سکوت کرد. گویی در پی چاره یا جواب قانع کننده‌ای برای دوستش بود، پس به او گفت: ولی بانویت در آن کاخ است، او تو را دوست دارد و تو را عزیز و گرامی می‌دارد و هرگز راضی نمی‌شود که بدی و گزندی از موسی به تو برسد.

قطز گفت: بله، او مرا دوست دارد، قدرم را می‌داند، مرا فرزندش به شمار می‌آورد و به من وعده داده که در وقت تقسیم میراث مرا جز سهم خود کرده و سپس آزادم نماید، ولی او ضعیف است و حول و قوه‌ای ندارد و همه چیز در دست پسرش است و نمی‌تواند جلو خواسته‌ها و کارهایش را بگیرد. من می‌ترسم که موسی مالکم شود و از من انتقام بگیرد و در اهانت و عذاب دادن به من مبالغه کند. حاج علی مرا نجات بده، مرا خلاص کن!

- خدا تو را خلاص کناد پسرم! بر خودت آسان بگیر ای قطز! خداوند از این گرفتاری راهی برایت باز می‌کند.

- تو با این سخنان با من هم‌دردی می‌کنی و به من دل‌گرمی می‌دهی. هم‌دردی و دل‌گرمی دردم را دوا نمی‌کند. به فکر راهی برای رهایی از عذابی که در آن هستم، باش.

- برای رهایی تو از این عذاب فکری کردم، ولی باید دو یا سه روز صبر کنی تا راهی پیدا کنم.

- بیشتر از این صبر می‌کنم، تو را به خدا بگو که چه نقشه‌ای در سر داری؟

- داستان تو را برای ابن‌زعیم تعریف می‌کنم. وقتی بفهمد که تو از فرزندان سلطان جلال‌الدین هستی مشتاق دیدارت می‌شود. او و شیخ ابن عبدالسلام به ارسال کمک برای جلال‌الدین در جهادش با مغول‌ها خیلی اهمیت می‌دادند و وقتی با او دیدار کردی بخشی از مشکلاتت را با موسی، پسر شیخ غانم، برایش بازگو کن. من حرف‌هایت را تأیید می‌کنم و کاری که امروز در جلو چشم و گوشم با تو نمود برایش می‌گویم، تردیدی ندارم که دلش به حالت می‌سوزد و به تو محبت می‌کند. من از او می‌خواهم که تو را از آن‌ها بخرد و گمان نکنم که تأخیر کند، بدان‌که در خدمت سرورم، ابن‌زعیم، سعادتمند می‌شوی و او برایت مثل مرحوم شیخ غانم یا بهتر از او خواهد بود.

- همین‌که در کنارت زندگی کنم برایم کافی است دوست عزیزم! ولی من می‌ترسم که موسی وقتی بفهمد که من نزد او خوشبخت می‌شوم، حاضر نشود مرا به اربابت بفروشد.

- نمی‌گذاریم که موسی چیزی در این مورد بفهمد، سرورم شخصا تو را از وصی تقاضا می‌کند و وصی در اجابت تقاضایش تردید نمی‌کند. پس مطمئن باش و از چیزی نترس، چون همه چیز را با دقت برایت آماده می‌کنم.

- خدا به تو برکت دهاد حاج علی! تو مشکلم را حل کردی، خداوند مشکلاتت را در روز قیامت حل کناد.

قطز از جایش در روی سکو برخاست و گفت: بگذار به کاخ بروم و به کارهایم بپردازم، شاید بانویم به من نیاز داشته باشد. خیلی دیر کردم، فردا تو را می‌بینم – إن‌شاءالله.