فصل نهم
پیروان شیخ ابن عبدالسلام دستور او را مبنی بر ادای فریضهی الهی در دفع باطل انجام دادند، تا آنجا که میتوانستند به ترور فرنگیهایی که به قصد خریداری اسلحه به «دمشق» میآمدند، پرداختند، تا اینکه صالح اسماعیل از این کارشان به تنگ آمد. هرگاه گروهی از آنان را بازداشت میکرد، عدهای دیگر قد علم میکردند. وقتی که از مقابله با آنها درمانده شد، افرادی را نزد شیخ فرستاد که اگر جلوی فعالیت گروهش را نگیرد او را میکشند. شیخ از آنان رو گرداند و فقط به آنان گفت: به کسی که شما را فرستاده بگویید: آیا فردی را میکشید که میگوید پروردگار من الله است؟
صالح اسماعیل از عاقبت کشتنش ترسید و مناسب دید تا او را از سرزمینش طرد کند تا از شرش در امان باشد، پس او را تبعید کرد و ابنزعیم را دستگیر و جریمهی بزرگی برایش تعیین کرد و قسمتی از املاکش را مصادره نمود. سپس به خاطر قدرت اطرافیانش او را آزاد کرد، او هر کس که برایش ثابت شد به شیخ ابن عبدالسلام گرایش دارد دستگیر کرد، عدهای را زندانی نمود، گروهی را تبعید کرد و اموال عدهای را مصادره نمود.
روز خروج شیخ و خانوادهاش از «دمشق» یک روز دیدنی بود. اهالی «دمشق» با اشک و گریه با او وداع کردند، مقصد او «مصر» بود، در راه به «کرک» رفت و چند روزی نزد فرمانروایش، ملک ناصر داوود، اقامت نمود و در این مدت توانست او را قانع کند تا نقشهاش را که در صدد تحقق آن است، تأیید نماید.
وقتی شیخ ابن عبدالسلام وارد «مصر» شد، ملک صالح ایوب او را گرامی داشت و خطابت مسجد جامع عمرو را به او واگذار کرد و قضاوت «مصر» و بخش قبلی را به او سپرد. شیخ عرصههای زیادی برای کار پیدا کرد و صالح ایوب را تحریک میکرد که هرچه زودتر با صالح اسماعیل و هم پیمانان صلیبیاش بجنگد.
اتفاق صالح ایوب با ناصر داوود به کوشش ابن عبدالسلام به گوش صالح اسماعیل در «دمشق» رسید و پشیمان شد که چرا او را تبعید کرده و او را نکشته است یا در زندان نگه نداشته است. او بعد از رفتن شیخ ابن عبدالسلام و پراکنده شدن یارانش خاطر جمع و راحت شده بود و اوضاع و احوال «دمشق» آرام گرفته بود و گمان کرد انقلابی که شیخ ابن عبدالسلام در دلهای مؤمنان «دمشق» شعلهور کرده، خاموش شده و چیزی جز خاکستر باقی نمانده است. او نمیدانست که زیر خاکستر پر از اخگر است که در انتظار بادی است تا نشان دهد که سرخ و سوزان است. البته آرامش او به درازا نکشید، چون خبر اتفاق حاکم «کرک» با دشمنش حاکم «مصر» آن را از بین برد.
آقای ابنزعیم بعد از رفتن دوست و استادش، ابن عبدالسلام از «دمشق» غمگین شده بود و اگر مصالح و عشیرهی بزرگش نبود به «مصر» میرفت و به او میپیوست. موفقیت شیخ در برقراری اتفاق میان حاکم «کرک» و حاکم «مصر» در حین رفتن به «مصر» و استقبال گرم صالح ایوب از او باعث دلگرمی ابنزعیم شد؛ از این گذشته باقی ماندنش در «دمشق» به او این اجازه را میداد که کارهایی بکند که به نفع اندیشهای باشد که برای رسیدن به آن در کنار شیخ جهاد میکرد.
قطز کمتر از آقایش از فراق شیخ ناراحت نبود، او حسرت روزهای خوشی را میخورد که شیخ در زندان بود و او در لباس سلمانی پیامهای شیخ و انصارش را به همدیگر میرساند. او در این روزها بارها با شیخ خلوت کرد و از فیوضات و اسرار شیخ بهرمند شد و از انوارش به او داد، از روح خود در او دمید و از علم وسیعش به او آموخت و او پر از حکمت، یقین، بصیرت دینی، شناخت زندگی و شیفتهی جهاد در راه خدا شد.
اگر بهرهای از شیخ نمیگرفت، فقط آن دو دعای بزرگ شیخ برایش کافی بود. یکی این دعا: پروردگارا! خواب بندهات قطز را محقق فرما، همانگونه که پیش از این برای بنده و رسولت یوسف صدیق – علیه وعلی آبائه السلام – محقق فرمودی. دعای دیگر این که: خدایا! در سینهی این بندهی صالح تکه گوشتی است که به دور از گناه خواستار جمع شدن با کنیز توست، پس نعمتت را برای او کامل گردان و بر سنت پیامبرت محمد ج او را به کسی که دوست دارد برسان. قطز این دو دعا را ازبر بود و به آنها افتخار میکرد و چه بسا که در اثنای نماز یا بعد از نماز آنها را تکرار مینمود، ولی از دعای دوم کلمهی صالح را حذف مینمود. او تردیدی نداشت که خداوند دعای شیخ را قبول کرده است و هرگاه صحنهی دعا کردن شیخ، توجه او به پروردگار و اخلاصش را به خاطر میآورد، یقین و ایمانش در اجابت دعا بیشتر میشد؛ وقتی دعا از دهان شیخ خارج شد احساس کرد که پردههای آسمانهای هفتگانه را دریدند و پژواک آن در فضای عرش پیچید.
پس تعجبی ندارد که بعد از دعای شیخ حال قطز دگرگون شود، اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده و خوشحال بود و به شرف پادشاهی و خوشبختی عشق که خدا برای فردایش در نظر گرفته بود خیلی امیدوار بود و چه مقامی نزد خدا بالاتر و نزد خودش محبوبتر از شکست مغولها است؟ و چه سعادتی در زندگی شیرینتر از ملاقات محبوبهاش گلنار است؟
او از شیخ آموخته بود که نعمت دوام نمییابد مگر با شکر، اگر وضعیت نعمت موجود که در دست است چنین باشد، پس گمانش در مورد نعمتی که هنوز در ضمیر فرداست چیست؟ پس باید شکر نعمتهایی را که در آن به سر میبرد بهجا آورد تا نعمتی را که منتظرش است و امیدش را دارد به او بدهد و اساس شکر تقواست و ملاک تقوا، جهاد در راه خداست: جهاد با نفس با بازداشتن نفس از گناهان و دور نمودن آن از شهوتها و جهاد دشمن با راندنش از سرزمینهای اسلامی.
اینک میدان جهاد در برابرش باز شده است، چون پادشاه «دمشق» با همپیمان شدن با کافران برای جنگ با مسلمانان و تقدیم سرزمینهای مسلمانان به آنان به خدا و رسولش خیانت نموده است که گناه این دو کار نزد خدا بسیار بزرگ است. او شروع به جمعآوری نیروهای کافر و فاجر و ساز و برگ جنگی نموده است تا به سرزمینهای پاک هجوم بیاورد، پس چرا دست روی دست گذاشته و جهاد نمیکند؟ در روز رستاخیز چه بهانهای دارد؟
قطز برای گرفتن نظر آقایش در مورد تصمیمش بر او وارد شد و به او گفت: سرورم! ای عزیزترین کس من! تو به خدمت من نیازی نداری و مرا نخریدهای و تا به حال نگه نداشتهای مگر به خاطر خودم و من دیدهام که وقتی با دو امر مواجه میشوم که در یکی مصلحت توست و در دیگری مصلحت مسلمانان، مصلحت مسلمانان را بر مصلحت خود ترجیح میدهی، میخواهم به من اجازه دهی تا برای جهاد در راه خدا به سپاه «مصر» بپیوندم، امیدوارم که آزمایش خوبی پس دهم، چون در به کار بردن شمشیر و نیزه مهارت دارم و اسب سواری و تیراندازی بلدم، داییام / از همان کودکی فنون جنگی را به من آموخته است.
ابنزعیم که از شور و حماسهی بردهاش برای جهاد به هیجان آمده بود گفت: آفرین بر تو ای قطز! ای نوهی خوارزمشاه! به خدا این خون جهاد است که در رگهایت میجوشد و من نباید آن را خاموش کنم، ولی نظر من این است که کاری را انجام دهی که نفعش برای مؤمنان و ضررش برای دشمنان، از پیوستن به سپاه «مصر» تا یک نفر به تعداد آنها بیفزاید، بیشتر است. پیامبر اکرم ج به ما آموخته است که جنگ خدعه و نیرنگ است، پس اگر عزم و ارادهی صحیح فروختن خود در راه رضای خدا و خدمت دینش را داری به حرفهایم گوش کن و کاری را که میگویم انجام بده. به سپاهیان صالح اسماعیل بپیوند، گویی که یکی از آنها هستی، وقتی که دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند با صدای بلند در میان سپاهی که در بینشان قرار داری فریاد بزن که سپاه ملک صالح ایوب با صلیبیان کافر میجنگد و سپاه صالح اسماعیل برای جنگ با مسلمانان با کفار خارج شده است، سپس از مسلمانان سپاه صالح اسماعیل بخواه که به برادرانشان بپیوندند تا همه با هم با دشمنان کافرشان بجنگند. سپس از سپاه جدا شو و با گروهی از برادران مخلص که با تو میفرستم به سپاه «مصر» بپیوند، بقیه هم با شما به آنها خواهند پیوست و إن شاءالله این پادشاه خائن و همپیمانان فرنگی او شکست خواهند خورد.
قطز که از رأی درست آقایش قانع شده بود، گفت: رأی، رأی توست سرورم! من بردهات هستم و فرمانت را اجرا خواهم کرد.
آقایش به او گفت: تو پسرم هستی و تا وقتی زنده باشم مایهی افتخارم خواهی بود، ولی مراقب باش این راز را کسی نفهمد پسرم! چون صالح اسماعیل همه جا جاسوس دارد.
قطز گفت: مطمئن باش سرورم! من آن را به هیچکس نمیگویم.
ابنزعیم برای اینکه برای بردهاش مثالی در رازداری بزند از او پرسید: نظرت دربارهی دوستت حاج علی فراش چیست؟ آیا راز نگه دار و امین است.
قبل از اینکه قطز جواب دهد ادامه داد: این را از او هم پوشیده دار و بدان که دشمنت رازت را افشا نمیکند، بلکه دوستت آن را افشا میکند، آیا منظورم را فهمیدی ای قطز؟
قطز گفت: بله سرورم! فهمیدم، من با تو پیمان میبندم و خدا را شاهد میگیرم که اگر زبانم قطع شود این راز را برای هیچکس و حتی به حاج علی فراش نمیگویم.
سپاهیان ملک صالح اسماعیل کامل شد و سربازانی از «حمص» و «حلب» به او پیوستند و نامههای همپیمانان فرنگیاش مبنی بر اینکه آمادهی حرکت برای یاریاش هستند، به دستش رسید. او با سپاهیانش از «دمشق» خارج شد و رفت تا به رود «عوجا» رسید و در کنار رود فرود آمد. خبر به او رسید که ناصر داوود قبل از او به «بلقا» رفته تا راه را بر او ببندد تا سپاه «مصر» که در راه «شام» بود برسد. صالح اسماعیل به سویش رفت و با سپاهیانش به او حمله کرد و سپاه ناصر به خاطر تعداد اندکشان شکست خوردند و ناصر به «کرک» پناه برد و صالح بارهایش را مصادره کرد و گروهی از یارانش را اسیر نمود و بعد از تقویت و بالا رفتن روحیهی سپاهیانش به «عوجا» بازگشت. قطز و گروهی در میان سپاهیانش بودند و کسی از آنان خبر نداشت و کاری نکردند و منتظر سپاه مصری و خروج فرنگیها برای جنگ بودند. صالح اسماعیل به پیش رفت تا به «تل العجول» رسید و در آنجا همپیمانان فرنگیاش از شهرهای ساحلی به او پیوستند و همه منتظر لشکر مصر بودند تا با آن بجنگند.
طلایه و جلوداران سپاه «مصر» آمدند. صالح به آرایش لشکریانش برای جنگ پرداخت، او لشکر صلیبیان را در سمت راست قرار داد و سربازان «حمص» و «حلب» را در سمت چپ گذاشت و خود با سپاه «دمشق» در قلب قرار گرفت. وقتی دو گروه با هم روبهرو شدند صالح اسماعیل و همپیمانان فرنگیاش بهخاطر تعداد اندک سپاه «مصر» شک نداشتند که پیروزی از آن آنان خواهد بود. فرماندهان سپاه «مصر» دیدند که فرصت را از دست داده و بعد از شکست ناصر داوود رسیدهاند، پس امیدشان به پیروزی ضعیف شد و مجبور شدند مقاومت کنند و دشمنان را سرگرم نمایند تا نیروی کمکی از «مصر» برسد. جنگ شروع شد و نزدیک بود مصریان شکست بخورند که صدایی از میان قلب و سمت چپ سپاه شامیان برخواست:
ای اهل شام! پیش به سوی پیروزی! پیش به سوی شرف!
سربازان «شام» تردیدی نداشتند که این صدا آنان را به جنگ با مصریان تحریک و تشویق میکند، پس شور و حماسهی آنان بیشتر شد که دوباره آن صدا را شنیدند که میگوید:
ای اهل شام! از خدا بترسید و خود را در معرض خشم خدا قرار ندهید. مصریان آمدهاند تا با دشمنان صلیبی شما بجنگند و شما با برادران مسلمانتان میجنگید، همگی با دشمنان خدا و دشمنان «شام» و «مصر» بجنگید. با صلیبیان بجنگید!
هنوز سخنانش تمام نشده بود که از میان صفوف شامیان بیرون جست و گروهش به همراه او به صفوف «مصر» پیوستند، دیری نپایید که شامیان از صفهایشان در قلب و سمت چپ به سپاه «مصر» پیوستند و فقط تعداد کمی از تفالههای سپاه با صالح اسماعیل ماندند.
مصریان در ابتدا گمان کردند که این یک نیرنگ برای محاصرهی آنهاست، پس کمی عقب نشستند تا حقیقت امر برایشان روشن شود، ولی قطز فهمید که مصریان شک کردهاند، پس ابتکار عمل را به دست گرفت و با اسبش به سوی صلیبیان حمله کرد و به شامیان نیز اشاره کرد و به دنبالش رفتند و شروع به جنگ با فرنگیان کرد. در اینجا مصریان دریافتند که نیرنگی در کار نیست، پس صفهایشان را مرتب کردند و در کنار برادران شامی خود به فرنگیان حمله کردند و تعداد زیادی از آنها را کشتند و سپاه صالح اسماعیل شکست خورد و آنهایی که زنده ماندند به «دمشق» فرار کردند.
مصریان با پیروزی به وطن خود باز گشتند و اسیران فرنگی را با خود بردند و برادران شامی آنها متفرق شدند، عدهای با آنها به «مصر» رفتند، گروهی به «غزه» که از توابع «مصر» بود ملحق شدند و جمعی هم به «کرک» نزد ناصر داوود رفتند.
مصریان پس از پایان جنگ به جستجوی قطز پرداختند تا او را با خود ببرند و مثل بقیهی برادران شامیاش از او قدردانی کنند، ولی او را نیافتند، پس به این نتیجه رسیدند که در جنگ کشته شده است، در میان کشته شدگان به جستجویش پرداختند، ولی اثری از او نیافتند. دربارهی او از شامیان سؤال کردند، هیچکس او را نمیشناخت. حتی گروهی که در ابتدا با او از سپاه جدا شدند گفتند او را نمیشناسیم، آنها راست میگفتند، چون ابنزعیم وقتی آنان را فرستاد، به آنان گفت: شما صدای یکی از یاران مخلص ما را خوهید شنید که فریاد میزند و شما را به پیوستن به مصریان دعوت میکند، چون او به آنان پیوست شما هم به دنبالش بروید، ولی نام آن شخص را به آنها نگفت.
هریک در مورد او نظری داشت و این قول در میانشان پخش شد که او روح یکی از مجاهدان نخستین بوده است که آمده تا مسلمانان را یکپارچه کند، عدهای بر این عقیده بودند که او روح صلاح الدین ایوبی بوده است و فقط کسانی که ابنزعیم آنها را فرستاده بود معتقد بودند که او یک روح نبوده، بلکه یک انسان زنده بود، ولی آنها اسمش را نمیدانند، اما آنها اتفاقشان با ابنزعیم را از همه مخفی نگه داشتند تا مبادا خبر به صالح اسماعیل برسد و دوستشان را نابود کند، پس مردم را رها کردند که در درههای گمان سرگردان بگردند.
حتی آن عده هم نمیدانستند که فرماندهی ناشناختهی آنها کجا رفته است؛ چون بعد از شکست صلیبیان و فرار ناصر و همراهانش مخفیانه از میانشان خارج شد و به اسبش مهمیزی زد و مثل تیری که از چلهی کمان میجهد به سوی مشرق تاخت تا اینکه از میدان جنگ دور شد، سپس به سوی «کرک» تاخت و به قصر ملک ناصر داوود رفت و مژدهی شکست صالح اسماعیل و همپیمانان فرنگیاش را به او داد. ناصر او را گرامی داشت و به او خلعت داد. ناصر او را نمیشناخت، فقط میدانست که او یکی از شامیان است که به مصریان پیوسته و آنها او را برای بشارت فرستادهاند.
وقتی از نزد ناصر بیرون آمد و از دروازهی شهر خارج شد لختی مردد ماند که به کدام طرف برود، اشتیاقش برای دیدن «مصر» زیاد شده و عشقش در دلش بزرگ شده بود و احساس میکرد «مصر» وطن برگزیدهاش است. تمایلش برای اینکه هرچه زودتر به «مصر» برود قوی شده بود، ولی آقایش ابنزعیم را به یاد آورد و نتوانست بدون اجازهاش به «مصر» برود، احساس کرد که اگر چنین کند مانند بردهای نافرمان است، اگرچه از محبت آقایش نسبت به خود آگاه بود و میدانست که مصلحت او را بر مصلحت خود ترجیح میدهد، ولی مناسب دید که قبل از اجازه گرفتن و موافقت او تصمیم به انجام چنین امر خطیری نگیرد، پس لگام اسبش را به طرف «دمشق» چرخاند.
ابنزعیم از اینکه بردهاش سالم برگشته بود خوشحال شد و او را بهخاطر انجام مأموریتش به نحو احسن ستود. قطز از او تشکر کرد و گفت: فضل در این کار به سرورم بر میگردد که مرا خوب تربیت نموده است و محبت کار نیک را در من کاشته است، سپس علاقهاش را در رفتن به «مصر» به او ابراز کرد تا در آنجا به خدمت ملک صالح ایوب درآید، شاید بتواند در آنجا با ارشاد و راهنمایی شیخش ابن عبدالسلام کاری را انجام دهد که خدا را خشنود سازد و به اسلام خدمتی نماید.
آقایش به او گفت: اگرچه که فراقش برای او سخت است، ولی چارهای ندارد مگر اینکه به او اجازه دهد تا به آنجا برود و به او پیشنهاد کرد که سند آزادیاش را بنویسد.
قطز از او خواهش کرد که این کار را نکند و به او متوسل شد که کسی را همراهش بفرستد تا او را به سلطان «مصر» بفروشد تا به این ترتیب در سلک ممالیک (بردگان) او درآید.
ابنزعیم منظورش را فهمید، چون میدانست که در ذهن بردهی جوانش چه میگذرد و در رؤیای صعود به مناصب عالی در «مصر» به سر میبرد. او هنوز خواب بزرگش را به یاد دارد، خوابی که رسیدن به پادشاهی را در او به وجود آورد تا به این وسیله آرزویش را در برپایی حکومتی صالح بر آورده سازد؛ دعای شیخ ابن عبدالسلام را نیز فراموش نمیکند که از خدا خواست تا آرزوی بزرگش و خواستهاش در رسیدن به محبوبهاش که ذهنش را به خود مشغول ساخته است را برآورده سازد و ابنزعیم نیز بعید نمیداند که این جوان قوی و امین به آرزوهایش برسد، چون خصلتهایی دارد که او را به آنچه میخواهد میرساند.
بعد از چند روز قطز برای حرکت آماده شد. آقایش با اشکهای داغ با او وداع گفت و مدتی یکدیگر را در آغوش کشیدند و هرچه دوست داشتند به هم گفتند و احساسات مهر و محبت با عواطف قدرشناسی درهم آمیخت. ابنزعیم خدمتکار امینش، حاج علی فراش را با او فرستاد تا در راه همراهش باشد و در «مصر» او را به ملک صالح ایوب بفروشد و به کسی دیگر نفروشد و به او سفارش کرد که قیمتش را به دوستش شیخ عزالدین بن عبدالسلام بدهد که هر طور میخواهد آن را مصرف نماید.
قبل از اینکه دو دوست از محلهی قصاعین در «دمشق» خارج شوند، قطز نگاهی به کاخ آقایش، ابن زعیم و نگاهی دیگر به کاخی دیگر که سکون و تنهایی بر آن حکمفرما بود و در هر گوشه از آن کاخ خاطرهای با محبوبهاش گلنار داشت، انداخت. وقتی که از دروازههای شهر خارج شدند و باغهای سرسبز غوطه را پشت سر گذاشتند، قطز این جمله را تکرار میکرد: چهقدر از ما دوری ای «دمشق» و چه قدر به ما نزدیکی ای «مصر»!